ساره-2

اول از همه بگم که من از همین الان قبول میکنم که کلی اشتباه تو رفتارم در قبال خانواده همسرم بود. من میتونستم خیلی راحت جایگاه خودم رو بهشون نشون بدم اما نتونستم. اعتماد به نفس اش رو نداشتم. میترسیدم دعوا بشه. میترسیدم رو در روشون قرار بگیرم. از طرفی با توجه به عکس العمل های همسرم مطمین بودم حمایت اون رو هم در این مورد ندارم.

این از این.

پدرم شرط ازدواج ما رو این گذاشته بود که من دختر به کسی که همه زندگی اش ماهی هفتاد تومن حقوق هست که نصف پول توجیبی دخترم نیست نمیدم مگر اینکه حالا که میگه دوستت داره پس بره و هر وقت یه خونه به اسم تو خرید بیاد جلو!! خلاصه که دورانی داشتیم تا همسر فعلی بنده یه پولی گذاشت بانک مسکن و قرار شد خونه تو قباله بمونه و هر وقت خرید به اسم من بشه. بابام هم روز عقد گفت من فقط میخواستم ببینیم چقدر دخترم رو میخوای و مهریه هر چقدر خودت میخوای بذار که شد پانصد سکه.

اما از ماجرای این پول جمع کردن تو بانک مسکن بگم.

ما حتی تعداد تلفن هامون رو به هم محدود کرده بودیم تا همسرم بتونه پول جمع کنه و ما زودتر به هم برسیم و همسرم هم کلی به خودش سختی میداد. اون وقت درست بعد یک سال که هنوز فقط پانصد تومن جمع شده بود شوهر خواهر همسرم بازنشست شد و باید از خونه سازمانی بلند میشدند. خواهر شوهر من یک زن بسیار ولخرج هست. جوری که مثلاْ میتونه یک دهم در آمد کل خونه رو بده و یه رژ لب بخره!! وقتی میخواستند بروند دنبال خونه همسرم به این دلیل که خواهرش نمیتونست تو خیابون باشه! همه پولی که جمع کرده بود رو به صورت کادو داد به خواهرش! تا ایشون تو بهترین محله شهر یکی از گرون ترین خونه های اون زمان رو اجاره کنه. و همین طور همه وسایل برقی خونه و مبلمان رو هم عوض کنه! ( با قرض و قوله)

من یادمه همون موقع بهش گفتم این کارت یعنی از دست دادن من ، پس تو داری بین من و خواهرت اون رو انتخاب میکنی، اما همسرم میگفت :نه، من حتی اگه خونه هم بخرم بابات تو رو به من نمیده، پس این کار پول جمع کردن بی فایده است.

بگذریم که چه بر ما گذشت تا اینکه ما یک سال بعد از ازدواج با کمک پدرم یه خونه خریدیم. همسرم همه کارهای قول نامه و ...رو به اسم من انجام داد و روزی که میخواستیم بریم سند بزنیم گفت : ساره، من دوست ندارم خانواده ام بفهمند که من خونه رو به اسم تو کردم. گفتم چرا؟ گفت آخه فکر میکنن شما منو مجبور کردید و در ضمن خانم فلانی ( یکی از صد تا دوست کذایی خواهر شوهر) گفته  مال و منال زن ...خر هست تو پیشونی مرد و اینکه خواهرم گفته: داداش، اگه تو همه زندگیت رو به اسم زنت کنی پس فردا بچه ات بزرگ شد نمیگه بابا پس سهم تو چی شد؟؟

 

وای میخواستم خودم رو بکشم. انقدر جیغ زدم که صدام گرفت. گفتم خواهر تو اگه سهم حالیشه چرا خودش همه حقوق شوهرش رو میذاره تو کمدش اون وقت حتی جواب سلام اش رو نمیده. اگه حق سرش میشه چرا حتی با شوهرش تو یه سفره نمیشینه چون ارزشش خیلی بیشتر از اینه که با اون هم نشین باشه. ۲۰ ساله پیشش نخوابیده چون لیاقت اش مرد تحصیل کرده بوده ( خودش تا پنجم ابتدایی خونده). وقتی غذا میکشه واسه شوهرش نمیکشه چون این مرد بی آزار بی زبون طبق گفته خانم لیاقت همچین زنی رو نداره. بهش بگو بچه های اون ازش نمیپرسن مامان حق بابای بدبخت حتی نفس کشیدن هم نیست؟

گفت : من به این چیزها کارندارم. من دوست ندارم اونها بفهمن. من هم گفتم من با این شرایط اصلاْ خونه نمیخوام.

خلاصه این دعوا به خونه ما کشیده شد و مامانم گفت: خوب بیاین سه دانگ سه دانگ کنین و اینجور دیگه هیچ کی نمیتونه هیچ حرفی بزنه و قضیه تموم شد.

من مدتی بعد از همسرم کارم درست شد و اومدم کانادا. اون وقت روزهایی که تنها ایران بودم یه روز برگشتم بهش گفتم دلم خیلی واسه همسری تنگه. گفت :  وای، شما این حرف رو میزنی پس علی چی بگه ( پسر دبیرستانی اش که به قول خودش پسر همسری هست!!) شما حداقل به این امیدی چند ماه دیگه میبینی اش. این چی بگه که معلوم نیست دایی اش رو کی میبینه!!

من هم گفتم خوب من زنش هستم. گفت این هم بهش از بچه اش نزدیک تر هست. ما با همسری تو یک روح هستیم در دو بدن.

هیچ چی دیگه. وقتی هم به آقای همسر گفتم گفت ول کن بابا، حالا یه چیزی گفته و از اون روز به بعد روزی ده بار عوض یک بار با خواهر زاده اش چت میکرد تا یه بار خدای نکرده افسردگی نگیره!!

همسر من الان و حتی همون موقع بعد از یه اتفاق قبول میکنه رفتار اونها اشتباه بوده، اما در عمل هیچ حمایتی از من نداره. اگه هم بخوام جلو خانواده اش واستم تلافی اش رو سر خانواده من در میاره و بهشون بی احترامی میکنه یا حساسیت های فوق عجیب به رفتارشون نشون میده تا من دیگه به خانواده اش اعتراض نکنم.

چه میدونم. الان که بهترین حالت اینه که دوریم اما خوب با این وضعیت اینترنت و ... دست از سرمون برنمیدارن. همسر من حتی از نمره ریاضیات جدید خواهرزاده اش تا دوست پسر جدید اون یکی هم با خبر هست.

حالا میام و باز هم مینویسم.

ساره -۱

سلام.

من ساره هستم. سی ساله هستم و با همسرم که سی و نه ساله هست در خارج از ایران زندگی میکنیم. من و همسرم هر دو دانشجوی دوره دکترا هستیم و در آخرین روزهای دوران دانشجویی به سر میبریم.

مشکل من خیلی زیاد با بقیه متفاوت است. من هیچ مشکلی با مادر شوهرم ندارم. مادر شوهر من تمام تلاشش رو برای راضی بودن عروس هاش میکنه و احترام خاصی برای عروس هاش قایل هست. با اینکه بیش از هفتاد سال داره و تو روستا زندگی میکنه اما بسیار با شعور و فهمیده است و من با همه وجودم دوست اش دارم.

همسر من فرزند یکی مونده به آخر خانواده است و از دوران دبیرستان رفته تهران و پیش خواهرش زندگی کرده و درس خونده و حالا همین خواهر هست که با حرف هاش به شدت آزارم میده.

ما از دو خانواده کاملاْ متفاوت هستیم. پدر من جزو افراد طراز اول شهرمون هست و پدر همسرم کشاورز بودند و سالهاست فوت کردند و خوب همسرم و برادرش با درس خوندن الان موقعیت فوق العده ای پیدا کردند و خودشون رو از اون وضعیت کشیدند بالا.

اینها رو گفتم تا یه کم با وضعیت کلی اطرافم آشنا بشین.

اما مشکل اصلی خواهر همسرم هست که واقعاْ نمیدونم باید از کدوم وجه شخصیتش بگم. بسیار باهوش و تیزبین هست و بسیار حاضر جواب و تا حدی جسور. بسیار بلند پرواز و بسیار رویایی. به حدی که همیشه رو به من مخصوصاْ میگه من اگه درس خونده بودم الان دکتر متخصص بودم ( اون موقع من پزشک عمومی بودم هنوز). یا مثلاْ همون اوایل ازدواج بهم میگفت شما لیسانس تون رو کی میگیرید؟؟ ( یعنی که من نمیدونم تو دکتری!!) یا اینکه خانم فلانی از دوست هامون گفتند خانواده عروستون همه شون همین طور ریزه میزه هستند ( ۱۶۰ سانت قد و ۶۴ کیلو وزن آخر ریزه است تو رو خدا ؟؟؟) یادم میاد با این همه تفاوت مالی و فرهنگی اولین بار که رفتیم خونه خواهرش رو به همسرم گفت: خانم فلانی باورش نشد تو دختر از فلان شهر گرفتی. فکر میکرد تو حتماْ با یه دختر تهرانی ازدواج میکنی!!

از این حرف و حدیث ها و جواب ندادن های من به علت بی تجربگی و کم رو بودن ام و جواب ندادن های همسرم به دلیل...( نمیدونم؟؟) انقدر شنیدم که دیگه گوشم پر هست.

حالا تو نوشته بعدی ام بیشتر میام و از مشکلاتی که ما رو تا مرز جدایی رسوند مینویسم.

راستی ما هشت سال است که ازدواج کردیم.

خورشيد خانوم-2

امروز صبح داشتم با يكي از همكارام كه هم اون به خون من تشنه است هم من به خون اون !! خوش و بش ميكردم !!!! ( چي؟ اشتباه شده؟ نه والا نه بلا آره درست ديدين خوش و بش ) يه آن به خودم اومدم و با خودم گفتم من چجوري ميتونم با كسي كه اينهمه اذيتم كرده و ازش بدم مياد اينجوري برخورد كنم؟؟ از من بعيده والا ! بعد از خودم پرسيدم آيا ميتونم و ميشه با مادر شوهر هم همينجور با دوز و كلك چاق سلامتي كرد يا اون اصن راه نداره ؟؟ در واقع من وقتي باهاش روبرو ميشم يه لرزشي ميگيرم يه چيز تو مايه هاي تشنج و اينا كه ميگن گمونم !!  تازه ضربان قلبم هم تند ميشه ، گاهي هم دلم مي خواد دستامو رو اون لباش بذارم و نگهشون دارم تا ديگه نتونه مزخرف بارم كنه ..

خانومک - 6

از خودم راضیم امروز

بالاخره تونستم در مقابل تیکه های خونواده شوهر واکنش مناسبی نشون بدم و مثل همیشه توی خودم نریزم و خودخوری نکنم که چرا عین بز نگاه کردم و چیزی نگفتم

جدی میگم تجربه خوبی بود

این که کسی در مقابل تیکه ها و متلکهایی که بهش تقدیم میشه چیزی نمیگه و واکنشی نشون نمیده همیشه معنیش این نیست که نمیتونه چیزی بگه ، معنیش اینه که داره از خودش نجابت نشون میده یا گذشت میکنه

اما گاهی وقتا این گذشت به قیمت لگدمال شدن شخصیت خودت تموم میشه.

دیشب خونه مادر شوهر مهمون بودیم. خواهر شوهرها هم بودند البته بدون شوهراشون. چند تا مورد پیش اومد که من ریلکس و بدون تشنج جواب منطقی دادم و تموم شد. خیلی راحت. اصلن فکر نمیکردم اینقدر راحت باشه. بعدشم بر خلاف همیشه نه اثری از خودخوری بود نه ناراحتی نه افسردگی نه دلخوری شوهرک.

باور میکنین اینقدر گذرا بود که حتی خیلی از موارد حتی یادم هم نمونده. ولی بارزترینش این بود که من و خواهرشوهر بزرگه داشتیم ظرف میشستیم، خواهر شوهر کوچیکه و مادر شوهر هم اونجا بودن داشتن کارای دیگه رو میکردن. من و خواهرشوهر بزرگه که رابطمون نسبتا دوستانه هست (این خواهرشوهرم که پزشکه خیلی گله البته به شرطی که تحت تاثیر بقیه قرار نگیره) داشتیم در مورد عروسی دوست من که چند روز دیگه هست صحبت میکردیم که من چی بپوشم بهتره. من گفتم لباس مناسب اون مجلس ندارم و میخوام برم بخرم. آقا تا این حرف از دهن من دراومد مادرشوهر برگشت گفت: وای آدم چقدر لباس بخره هی بندازه اونجا (غیر مستقیم به من) منم رو به خواهرشوهرم بلند بلند جوری که مامانش بشنوه گفتم: خب البته برا کسی که دستش جلو شوهرش درازه بله ولی کسی که استقلال مالی داره و خودش درامد داره خودش تصمیم میگیره که چیکار کنه. شاید دوست داشته باشه پولاشو بریزه تو جوب. اینو که گفتم صدا از کسی در نیومد.

مطمئن باشید اگه جوابی نمیدادم تا یه هفته هم اعصاب خودم خورد بود هم کلی سر شوهرک غر میزدم و رو اعصابش پاتیناژ میرفتم که مامانت چیکار داره به چیزایی که من میخرم. هم دفعه بعد که میدیدمشون ازشون دلخور بودم و تحویلشون نمیگرفتم.من کلن آدم حساسی هستم.

چند تا تیکه کلفت هم خواهرشوهر کوچیکه اومد (این خواهرشوهرم که 4 سال از من کوچیکتره به شدت نسبت به من احساس حسادت میکنه و دشمن خونی منه) که همه رو جواب دادم ساکت شد. ولی اصولن چون آدم حسابش نمیکنم و ریز میبینمش اصلن یادم نمیاد.

باور میکنین توی این 6 سالی که من با خونواده اینا رفت و آمد دارم تا حالا به اندازه انگشتای یه دست نشده بود که جواب بدم. هر چی هم که میگفتن فقط میخندیدم یا به روی خودم نمیاوردم. تا جایی که حتی بعضی وقتها از دهنشون در میرفت (البته نه جلوی من) میگفتن که خانومک خیلی اخلاقش خوبه مثل عروس فلانی جواب کسی رو نمیده. اینم بگم که اینا کلن فامیلی مدلشون اینجوریه که فرت و فرت تیکه بار هم میکنن. خب هی جواب نده هیچی نگو هی نجابت به خرج بده. ولی مثل اینکه اینجوری بیشتر روشون زیاد میشه. چون فکر میکنن کم میاری و جواب نمیدی کم کم هر چی دوست دارن بارت میکنن. ولی انقدر این جواب دادن ساده برام دشوار و مضطرب کننده بود که کل بدنم داغ شده بود و عرق کرده بودم.

خلاصه که جواب داد. تجربه خوبی بود. الان احساس خوبی دارم .


 

خورشيد خانوم - 1

سلام دوستان من "خورشيد خانوم" هستم ،  از اول راه كلي مشكلات داشتم و دارم البته خودم هم ميدونستم كه اين دردسرها وجود دارند و خودم قبول كردم اما الآن گاهي خيلي بهم فشار مياد ، نميتونم به همسرم زياد ازشون بگم چون خود اون هم تحت فشاره و ناراحته منتها اولين و بزرگترين مشكلم براي نوشتن اينه كه مادر شوهرم اينترنت بازه‌! باورتون ميشه يه زن ۶۰ ساله دائم پاي اينترنت نشسته و از همه چي و همه جا سر در مياره و فضولي ميكنه و بعبارتي روش خاله خانباجي هاي قديمي رو مدرن كرده فقط ! چندان مطمئن نيستم كه از وجود اين سايت بي خبر باشه و حسم بهم ميگه اينجا هم سرك ميكشه ، امان از بيكاري و فضولي يه زن مسن  ...

رکسانا 3

 بعد از هتل هیلتون

سلام بچه ها خواستم بدونید بعد از هتل هیلتون چی شد

شبش بعد از هتل تشریف بردیم خونه مامان جون(مامانی شوهری)

ما ساعت ۱۰ رسیدیم (حالا منو و شوهری و پدر شوهری خسته و کوفته شده بودیم انگار کوه کنده بودیم ) شوهری برا مامانش تعریف کرد که به مدیرش اول گفته نمیام تو سمینار و و مدیرش وقتی پرسیده چرا گفته خانومم خونه تنها میمونه منم اینو دوست ندارم و مدیرش گفته اتفاقاْ یادم رفته بد خودمم میخواستم بگم خانومتو حتماْ بیاری و کلی هم از من تعریف کرد که خیلی زحمت سخری و افطارشو میکشم و غذاهائی که دوست داره رو براش درست میکنم ناگهان مادربزرگش گیر داده پاشو منو ببر دکتر همین الان  آخه مادربزرگش حالش در طول روز بوده حالا تا مارو دیده به شوهرم میگه پاشید منو ببرید دکتر آخه این مادربزرگش هر جاش که درد کنه تا دکتر نره خوب نمیشه تازه قبل از تجویز دارو حالش خوب میشه و اصلاْ عاشق قرص و آمپوله به خدا اگه دکتری بگه چیزیت نیست میگه دکتر خوبی نبوده نمی فهمه

خلاصه هی بغل گوش ما بریم بریم کرد شوهری هم یه دفعه قاطی کرد که تا آدم پاشو میزاره تو خونه بریم بریم میکنه خوب بزار یه کم خستگی در کنیم بعد .

باورش سخته ولی در طول روز فشارش بالا بوده و هی بهش ماست و شوید داده بودن و حالش خیلی بهتر بود ولی چون در طول روز کسی نبرده بودش دکتر دیگه گیرداده بود ساعت ۱۱:۳۰ بردیمش دکتر و ساعت ۱۲:۴۵ برگشتیم خونه فکر میکنید فشارش چند بود ۱۲ از فشار منم بهتر

فرداش سحر تقریباْ خواب موندیم اونوقت صبحش مامانش ازباباش پرسید پنج شنبه سرکار میره که گفت میرم اونوقت یه عالمه نق زده بهش که زن داری رو از بچت یاد بگیر

من

میدونید بچه ها راستش اینا تقصیری ندارن اونقدر خودشون بلد نبودن با شوهرهاشون چجوری رفتار کنن و شوهرهاشون بلد نبودن چجوری نظر اینا رو جلب کنن که حالا اگر شوهرهای ما کاری برای ما انجام میده خودبخود حسادتشون برانگیخته میشه خوب اگه ما هم بودیم هیمن میشد اینو خوب میدونم اگه یه موقع با عروسهاشون بدن شاید به این خاطر بوده که خودشون از خیلی لحاظها تامین نبودن

از نظر حسهائی چون احترام از طرف همسر .اهمیت و جایگاه خاص درخانواده همسر و ...

خیلی دلم براش سوخت واقعاْ عمق حسرت در چشم هاش دیده میشد

شوهری که با همه چیزش ساخته ولی عواطف لطیف یک زن رو خیلی خوب درک نمیکنه نیازهاشو در نظر نمیگیره البته خودش هم مقصر بوده نمیگم نبوده

راستش خیلی دارم فکر میکنم میبینم نصف مشکلات ما با اونا عمدی نیست

نیاز به توجه همیشه وجود داشته و داره وقتی شوهرش بهش توجه کافیو نمکنه از بچش انتظارش بیشتر میشه خوب

درسته ساروی جان ؟

خلاصه خیلی دلم سوخت فرداش از ساعت ۱۱ رفتم پیشش و گفتم که میخوام با هم بریم خرید من میخوام مانتو بخرم دوست دارم شما هم باشی و نظر بدی و بلاخره رفتیم و همون جا بدون اینکه خودش بفهمه اولین خرید رو برای اون انجام دادم یه روسری ناز براش خریدم وقتی برگشتم تو ماشین گفت چی خریدی گفت یه چیزی گفت مبارکت باشه عروسم گفتم مبارک شما باشه مامانی و دادم بهش خیلی خوشحال شده بود اینو تو چشاش میشد خوند

یاد نوشته یکی از دوستان افتادم که به ساروی جان نوشته بود چرا وقتی شوهرت نمیخواد بره پیش خانوادش تو خودتو کوچیک میکنی شاید شوهرت چیزی از خانوادش میدونه که تو نمیدونی و برای همین نیمخواد زیاد بره پیششون ولی من میگم شاید آدم چیزی توی چهره مادرشوهرش یا خانواده شوهرش بخونه که آدمو به خاطر حس انسان دوستی وادار کنه حتی اگه شوهر آدم نمیخواد روابطشو حفظ و حتی گرم تر هم بکنه

خلاصه خیلی دلم سوخت خیلی هم برای اون هم برای بابای شوهری آخه قدیمی تر ها تو ابراز احساسات خیلی سفت و سختن و این اول از همه باعث ضرر خودشون میشه

ببخشید شاید یه کمی بی ربط بود منو واقعاْ ببخشید که وقتتونو گرفتم راستش از اون حرف دم سحرش یه جوری شدم ولی خدائی هیچ وقت به شوهرم نگفته که خانومتو کم تحویل بگیر نه نگفته بلکه وقتی شوهرم یعنی پسرشو میبینه کم کاری شوهر خودش یادش میاد

به خدا دوست داشتم میتونستم کاری بکنم که خوشحالترش کنم

دارم تمام سعیمو میکنم البته مامان خودمم دست کمی از اون نداره برای اونم دلم میخواد همه کاری بکنم

 بیشتر خانومهایی که از این نظر مشکلی نداشتنش (محبت همسرانشون بهشون) کمتر با عروسهاشون دچار مشکل میشن و اونقدر محبت از همسرشون میبینن که به عروسه اصلاْ کاری ندارن البته بماند كه رفتار عروس هم خيلي مهمه  

البته در همه موارد استثنائاتی وجود دارد

 

رکسانا - 2

هتل هیلتون

 

سلام

چند روزه که اداره آقای همسر تصمیم گرفته پرسنلشو به هتل هیلتون دعوت کنه برای صرف افطار

و شوهری رو به هزار زور و ضرب راضی کردم بره آخه خوشش نمیاد بدون من جائی بره وقتی هم که میره اشک  و آه که بهم خوش نگذشت و کوفتم شد و ....

قرار بود اون بره هتل من هم برم خونه مامانش اینا آخه باباشم به همون هتل دعوته چون کارهای مشاوره شرکت اونا رو هم انجام میده

خلاصه دیروز اومده میگه که همکارهای اداریمون تصمیم دارن با  همسرهاشون بیان منم میخوام صحبت کنم و شما هم تشریف بیارین

خوب منم کارمندم و پارسال که شرکت ما سمینار (ناهار) داد شوهری رو با خودم بردم

شب زنگ زدم به خواهر همسری و میگم که من نمی یام چون میخوام برم هتل هیلتون یه جورایی دعوت شدم که برگشته میگه مامان منو دعوت نکردن ؟؟؟؟؟؟(حالا مامانش خانه داره و بابائی هم  که فقط مشاور اونجاست و حتی کارمند اونجا نیست) میگه من نمیدونم مامان منم باید بیاد گفتم خوب بابا رو بگو بره بپرسه ببینه مامان هم دعوته یا نه

حالا من نیدوندم امشب اصلاْ خوش میگذره یا نه آخه من با همکارای همسری خیلی جورم (خانومهاشون) نکنه یه وقت بیاد و من بیچاره مجبور شم همه جا با اون برم و سنگین و رنگین بشینم ور دلشون (آخه مامان شوهری جان خیلی زیادی سنگینه و ساکت هستند و البته برخورد اداری زیاد نمیدونه  )

از طرفی دیشب دوباره که شوهری زنگ زده که حالشونو بپرسه برگشته میگه شنیدم خانومتو هم میخوای ببری هتل ما که از این شانسا نداشتیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

حالا جالبه که همکار همسری ازم خواسته بود اگه دوست دارم بعد از ساعات اداری که همسری میمونه و منم فرصت خالی دارم منم برم شرکتشون توی یه سری کاراری اداری کمکشون کنم و بابتش حقوق هم بگیرم که من قبول نکردم آخه خوب خسته میشم و فکر نکنم برا خانومها ۲ تا کار خوب باشه

اونوقت مادر شوهر جان که البته من دوسش دارم خودشو با من مقایسه میکنه(به خدا من هر جا بره خیلی هم خوشحال میشم و اصلاْ نسبت بهش و کارائی که میکنه یا جاهائی که میره حسادت ندارم  به خدا) و انتظار داره مثلاْ همکارای همسری با اونم همون قدر صمیمی باشن و تازه دعوتش هم بکنن

وا؟؟؟؟؟؟؟/

شاخ در آوردم به خدا 

کیژا - 18

دیشب مادرشوهر گرامی داشت خوابی رو که دیده بود برام تعریف می‌کرد :

خیلی خواب عجیبی بود ، یک جایی بودم که همه‌ی فامیل من جمع بودند : آقا و برادرش ، باباشون ، نی نی ، برادرم ، خواهرهام با شوهرها و بچه‌هاشون ، عمه ب و جناب سرهنگ ، ف خانم و آقای ن ، عمه ط ، بچه‌های دخترعمه‌هام ، پسرعموی پدرم ، فلانی و فلانی ، بهمانی و بهمانی ، ایکس و ایگرگ ... حتا تو هم بودی !!!!!!!

 

 

 

 

رکسانا - 1

سلام من رکسانا هستم ۲۷ ساله یک سال با همسری که اینجا اسمشو نمیدونم چی بزارم دوست بودم یک سال ونیم نامزد و ۴ماه هم هستش که ازدواج کردم

شوهرم تقریباْ پسر مستقلیه

مادرش هم خیلی اذیت کن نیست فقط فقط راستش یه کمی شبیه مادر شوهر ساروی کیجا است یعنی چیزهایی که میخواد و خواسته هاشو غیر مستقیم میگه

البته منم فکر میکنم که این یه حسنه که مستقیماْ به روی آدم نمیزنه

مثال میزنم

من اونا رو دعوت کرده بودم برای افطار بعد از من مامانم تصمیم گرفت اونها رو دعوت کنه افطار

برای همین روز پنچ شنبه همین هفته مهمونی دعوتشون کرد منم گفتم ساعت ۱۰ -۱۱ شب کجا برن (آخه خونشون دوره نسبت به خونه من و مامانم )

منم زنگ زدم و گفتم شب هم بیاید خونه ما بمونید و سحری با من

خوب مثل اینکه اونها از جمله مادرشوهرم استقبال خوبی کردن

وقتی اومدن خونه ما مامانش داشت در مورد شب موندن حرف میزد که گفت :: من به شوخی به بچه ها گفتم امشب خونه زن داداش نمی مونیم وقتی بابابزرگ اینا از شهرستان اومدن میام خونه زن داداش میمونیم و جیغ بچه ها در اومده که نه امشب بمونیم

خوب من با توجه به شناخت میگم منظورش دقیقاْ یه نوع اطلاع رسانی کرده که بابابزرگ و مادربزرگ همسری که اومدن باید دعوت کنی و ما هم وقتی اومدیم شب خونتون می مونیم

البته من از این غیر مستقیم میگه خوشحالم چون اگه مستقیم و یهو بهم میگفت دق میکردم

یا مثلاْ یدونه از این بلورها هست که بیضی شکله و به ۴ قسمت تقسیم شده برا من همون شب ورداشته آورده که اینو آوردم برا وقتی برات مهمون میاد توی یه قسمتش مبای هویج بریزی تو یکی مربای آلبالو و یه قسمتش مرابی بهمان و چه میدونم چی چی خلاصه خوشگل میشه و ظرف مناسبیه برای این کار منم به شوخی با خنده گفتم خوب حالا که ظرفشو آوردی خوب انواع مرباهاشم می آوردید دیگه

ولی خوب یه سری محسنات هم داره این مامان شوهر جاناما حسنش یه کم پنهانه یعنی خیلی اهل گفتار نیست یعنی حتی به بچه خودشم محبت زبونی نمیکنه و مثلاْ قربون صدقه برو نیست بیشتر محبت هاش رو عملی انجام میده به قول خواهرم و این اصطلاح فیلمه زیر پوستی ابراز عشق میکنه

 من مثلاْ وقتی اومدن خونه ما موندن شب و صبحش من مثل گل عروسان خوب گفتم اگه موافق هستید بچه ها رو ببریم پارک و بردیم ظهر شد و هر کاری کردم ناهار بمونن نموندن آخه مادر شوهر و دو تا از بچه هاشون روزه نبودن و از جمله خود من هم روزه نبودم

ولی نزاشت و گفت که نمیخواد تا ظهرکه پارک بودیم و ساعت ۱۲ که اونا خواستن برن من و همسری و داداشم قرار بود بریم از فامیل همسایه مامان شوهر اینا خونه بخریم برا داداشم

وقتی رفتیم و حدود ساعت ۴ کارمون تموم شد نه تنها برادرمو به زور افطار نگهداشت بلکه همون موقع برای من هم ۲ تا تخم مرغ نیمرو کرد گفت چیز خاصی نخوردی از صبح اینو بخور تازه خودشم نمیخواست بخوره و فقط به خاطر من درستش کرده بود

خوب اینم از محسناتش

شادی-2

 
ادامه...

پس اصولا من چه مرگمه؟

۱. مادر شوهر من سال‌هاست عادت کرده که به جاي همه فکر کنه و تصميم بگيره و به جز پسر چموشش که تقريبا هر روز با هم دعوا داشتند، بقيه کلا نظر خاصي در هيچ مورد خاصي ندارن. نه اين‌که مادرشوهر من آدم مستبدي باشه و بقيه رو زبون و ذليل کرده باشه، صرفا مسئله اينه که بقيه کلا آدم‌هاي خنثااي هستند. البته دعواهاي حسين و مادرشوهر هم بعد از ازدواج روز به روز کمتر شده و الان مدت‌هاست با هم دعوا نکردند. من هم هيچ نقش خاصي نداشتم. موضوع فقط اينه که شوهر من بزرگ شده، بچه نيست، مسئوليت زندگي شخصي خودش رو داره، اگه با مادرش دعوا کنه يعني خودش و خانواده‌اش رو برده زير سوال، يادگرفته چطوري به موقع صحنه رو پر و خالي کنه و البته اين‌که متوجه شده مادرش هرچي باشه بالاخره مادره و گناهي و الهي. متوجه هستيد که مشکل من رابطه حسنه حسين با مادرش نيست، مشکل رابطه من با مادرشوهريه که سال‌هاست عادت کرده به جاي همه تصميم بگيره و اصولا صبر نمي‌کنه ببينه نظر بقيه چيه يا اصلا کسي نظري داره يا نه چون معمولا کسي نظري نداره يا همون نظر رو دارند. تا بخواي بفهمي چي‌شده مادر شوهر من خودش بريده و دوخته و وصله پينه هم کرده. من هم تا بيام بفهمم جريان چيه و ماجرا از کجا آب مي‌خوره و يه تکوني به خودم بدم، يک سال و نيم گذشت و من با توجه به فاصله دور فقط تونستم مادرشوهرم رو متوجه اين موضوع بکنم که من براي هر مسئله که به من، خونه‌ام، خانواده‌ام، زندگيم و به خصوص -تاکيد مي‌کنم- به خصوص ارميا مربوط باشه حتما و حتما يک نظري دارم! البته اين‌که نظر من چيه و اصولا سيستم فکري من چيه و من چه جور آدمي هستم هنوز جا نيفتاده و اين‌که مادر شوهر من عادت کنه قبل از اين‌که بخواد يک کاري رو انجام بده کمي تامل کنه و برخلاف عادت مالوف بخواد کاري رو که تا حالا انجام نداره انجام بده يا از اون بدتر اصلا کاري انجام نده(!) زمان مي‌خواد.

۲. با تاثر فراوان بايد اعلام کنم که حسين فوق قبول شد (ام.بي.اي دانشگاه پيام‌نور بابل) و در کمال تاسف به خاطر حسين آتيش مي‌زنم به اعصاب و زندگيم و مي‌ريم بابل ور دل مادرشوهر خانم جانم. از طرف همه به خودم تسليت مي‌گم! مشکلي که پيش مي‌ياد مشکل کار منه. فروش خونگي لباس تو مشهد براي يک خانم کار مناسبيه و بسته به برخورد و نوع فروش و محل زندگي و سطح زندگي و غيره کلاس کاريش هم تعيين مي‌شه! اما با توجه به اطلاعاتي که حسين در اختيارم گذاشته در بابل و به خصوص براي خانواده شوهر کاريست به شدت سطح پايين و مخصوص فقيرترين سطوح جامعه (در سطح دست فروشي در بازارهاي روز هفتگي). تنها مواردی که من وصف فروش خونگی لباس رو شنیدم ۱. خانمی بود بسیار فقیر که ۷-۸-۱۰ نفری زميني می‌رفتن کيش و اين‌ورا و جميعا يک اتاق کوچيک مي‌گرفتن و چه برخوردهاي بدي که اون‌جا باهاشون نمي‌شده و ... . اين خانم در حال حاضر براي مجالس غذا درست مي‌کنه و باز هم در رده‌اي بسيار پايين. ۲. افرادي که مي‌رفتن تهران و از بازارهاي ارزون جنوب شهر (نه کلي فروشي‌ها و توليدي‌ها) اجناس ارزون مي‌خريدن و در بابل مي‌فروختن که همون‌ها رو هم زير قيمت خريد ازشون مي‌گرفتن و نهايتا ضرر کردند و ادامه ندادند. البته به دنبال يک مدت بي‌پولي عظيم در زمان مجردي که مجبور شدم بعضي از کتاب‌هام رو ببرم جمعه بازار کتاب و بساط پهن کنم و بفروشم، الان هم اگر مجبور بشم از اين کار ابايي ندارم. اما مسلما به خاطر اضطرار نه جريان عادي کار و مسلما نه در مقابل خانواده شوهر! بايد اضافه کنم با توجه به اين‌که کلا بابلي رو در رو بسيار خوب با آدم تا مي‌کنند و بسيار احترام هم‌ديگه رو نگه مي‌دارند (بماند از حرف‌هايي که پشت سر هم مي‌زنند و چشم‌هاي آدم رو چهار تا مي‌کنند) تا حالا برخورد پذيرايي در مقابل کار من داشتند اما باز هم حرف‌هايي مي‌شنوم که اطلاعات فوق رو تاييد مي‌کنند. مثلا مادر شوهرم ميگه: من اين‌جا يک مدرسه آشنا دارم مي‌تونم ببرمت اون‌جا يک کم لباس بفروشي! يا مي‌گه: تو بابل فروشندگي خانم‌ها خيلي جا افتاده. بازار روز که مي‌ري يه عالمه دخترخانم‌هاي جوون رو مي‌بيني که دارن لباس و غيره مي‌فروشن. خب، به نظر من اين حرف‌ها نشون دهنده‌ي اينه که مادرشوهرم کار من رو در رديف دست‌فروشي مي‌بينه (تاکيد مي‌کنم که اين حرف‌ها از روي بدجنسي زده نمي‌شه). حالا ببينيد من بايد چه زحمتي بکشم تا کار خودم رو به عنوان يک کار شيک و سطح بالا و "شماها اصلا در حد اين حرف‌ها نيستيد" جا بندازم!

--------------------------

پ.ن.ها:

۱. من ۵ شنبه صبح عازم سفر هستم و متاسفانه به مدت یک هفته نمی‌تونم کامنت‌هام رو تاييد کنم. مدير عزيز وبلاگ لطفا اين چند روز هم کامنت‌هاي من رو تاييد کنيد اگه زحمتي نيست خواهش مي‌کنم!

۲. پست بازي‌ها رو هم متاسفانه بايد موکول کنم به پايان سفر.

۳. با توجه به سیاست‌هاي کلي وبلاگ بايد نظراتي از قبيل "سلام به من سر بزن " رو تاييد کنم يا نه؟

عروس - 9

خوانندگان عزیز وبلاگ عروس .

صمیمانه ازتون خواهش می کنم تشنج و تنش ایجاد نکنید . ما این جا جمع شده ایم که از تنش ها و استرس هایی حرف بزنیم که توسط یک عامل بیرونی ( مثل مادرشوهر ) ایجاد شده ، و قراره که با هم همدلی و همراهی کنیم ، نه این که خودمون باری بر دوش عروس های دیگه باشیم .

نکته ی دیگه این که با عرض پوزش باید بگم مربوط بودن یا نبودن مطالب ارسالی به وبلاگ رو خودم تشخیص می دم ، هیچ ربطی هم به پارتی داشتن نویسنده یا چیز دیگه نداره .

از نویسنده ها خواهش می کنم کامنت های پست خودشون رو تایید کنند . امروز من کامنت های پست شادی - ۱ رو تایید خواهم کرد چون سه چهار روز گذشته و ایشون به سراغ کامنت ها نیامدند . ضمنا نویسنده های عزیز وبلاگ در مورد کامنت های پست خودشون مختار هستند که اگر کامنتی رو برای انتشار مناسب نمی بینند حذفش کنند .

به نظرم بهتره این نکات رو قانون کنیم :

۱۱- در صورتی که نویسنده ی پست ظرف مدت یک هفته کامنت های خود را تایید نکند ، مدیر وبلاگ کامنت ها را تایید خواهد کرد .

۱۲- نظرات تشنج آفرین و تنش زا به صلاح دید نویسنده ی متن یا مدیر وبلاگ حذف خواهد شد .

 

با سپاس .

 

بامداد-4

مدیریت محترم وبلاگ عروس

سرکارخانم ساروی کیجای عزیزدل

سلام و صبح به خیر.از همراهان قدیمی وبلاگ عروس بودم.البته یکی از دوستان لطف کرده و یه برچسب دارای سابقه مثل خانم رویا هم به من عنایت کرده اند.درصورتی که حتی فکر نمیکنم هیچگونه شناختی از من داشته باشند.اصولا برخی افراد از ایجاد تشویش در اذهان لذت می برند و این امر برای آنان به مثابه ی یک سرگرمی روزانه یا مانند نوشیدن یک لیوان نوشیدنی خواهدبود که خستگی از تن به در می کند.

اصلاْ علاقه ای ندارم که جو و محیط یک وبلاگ دوستانه که بین دوستان قدیمی که مثل یک خانواده ی متحد گرد هم آمده اند متشنج بشه.گذشته از احترام وافری که بقول خودم به یک وجب خاک اینترنت قائلم و تمامی نظرات و انتقادهای مثبت و منفی و پیشنهادات را مطالعه می کنم اما آیا فکر نمیکنید که کمی فقط به اندازه ی سر سوزن محیط وبلاگ عروس دستخوش یکسری از پارامترهای منفی بیرونی شده؟

ببینید وقتی حتی با اسم مستعار هم آماج گزند دوستان قرار بگیرید چگونه می توانید از اسم واقعی خود در اینجا بگویید؟خب باید یاد بگیریم که هر فرد دارای حریم خاص خودش است.ممکن است این حریم از خود فرد چند متر فاصله داشته باشد ممکن است چند میلیمتر باشد.به هرحال باید یاد بگیریم که بجای ریشخند سایرین کمی هم به بقیه احترام بگذاریم.

ممکن است برخی از انسان ها بصورت غریزی و ذاتی تندخو و جنگنده و تلخ باشند که خب خیلی راحت می توان با این دست دوستان کنار آمد.ولی می شود باور داشت که همه ی دوستان جدید تازه وارد به این محفل دوستانه  این خصوصیت ناپسند را داشته باشند؟

درمورد پست قبل خودم می گویم.بقول بلفی عزیزم آیا خواهرشوهر در گروه خانواده ی همسر قرار ندارد؟آیا کیفیت رفتاری بین عروس و خواهرشوهر واقعاْ بر رفتارهای داخلی زن و شوهر و یا عروس و مادرشوهر بازتاب نخواهد داشت؟ آیا عادت داریم همیشه از روابط منفی و توهین آمیز بدانیم و بخوانیم؟ آیا نمی شود همین پست شماره ی ۳ بنده در آینده ی من یا در ارتباطات من با شوهر و مادرشوهرم دخیل باشد؟ آیا باید هسته ی مطلب را بدون هیچ حاشیه دربیاوریم و بگوییم؟ خب اینطوری که حتی مهارت های نوشتاری عادی را هم از دست می دهیم.

گویی باید اینگونه می نوشتم: فیروزه از من پول میخواد و من بهش میدم.بعد هم مادر فیروزه از من تشکر میکنه و مثل همیشه منو مورد لطف خودش قرار میده.

متاسفم. من که واقعاْ نمی توانم اینطوری بنویسم.از کسانی هستم که از سبک نوشتاری ساروی کیجا لذت می برم و دوست دارم مثل او بلیغ و شیوا بنویسم.کم نیستند دوستان عزیزی که از آن ها الگوبرداری می کنم.کم نیستند افرادی از این دست که ارتباط مجازی ما با آنها به ارتباط واقعی تبدیل شده.

ساروی کیجای عزیز ارادت خاص مرا نسبت به خود پذیرا باشید.هرآن چه که شما بفرمایید به دیده ی منت خواهم پذیرفت.منتظر راهکارهای همیشه خاص شما هستم.

                                                                                                       ارادتمند:بامداد

 

مونا -22

آهای اهالی! لطف کنید نظرها رو تایید کنید!! مطلبتون رو پست نکنید و ول کنید به امان خدا! 

کسانی که قبلن این پست رو خونده‌ان، یه سری به اون پ.ن. پایین بزنن!

۱- مادرشوهرتان عادت دارد «فقط» وقتی مهمان دارد شما را دعوت می‌کند. این روش را از 9-8 ماه بعد از ازدواجتان آغاز کرده است.

۲- سال اول که برای ناهار به خانه‌ی آن‌ها دعوت می‌شدید، با خوش‌رویی می‌پذیرفتید و متقابلن هم آن‌ها را دعوت می‌کردید ولی دعوت شما را رد می‌کردند. چندباری که مادرشوهرتان در سفر بود، پدرشوهر و برادرشوهرتان را دعوت کردید یا برایشان غذا می‌بردید.(با توجه به این‌که پدرشوهرتان به کارش بسیار علاقه دارد و معمولن برای ناهار هم به خانه نمی‌آید و ترجیح می‌دهد همان‌جا غذا بخورد، سر ظهر شوهرتان را فرستادید تا برایش غذا ببرد. با توجه به این‌که فاصله‌ی مغازه‌ی پدرشوهرتان تا خانه‌ی شما با ماشین و در خلوت‌ترین ساعات روز، 20 دقیقه است.). بارها وقتی شیرینی، ترحلوا یا حلوای خانگی پخته‌اید، مقداری هم برای آن‌ها برده‌اید. همین‌طور هم ترشی. تا این‌که یک بار خاله‌ی همسرتان( که او را دوست دارید و مطمئنید بدون غرض حرف می‌زند) به او می‌گوید: چرا پدر و مادرت را برای ناهار به خانه‌تان دعوت نمی‌کنید؟ حداقل یک بار پدرت را دعوت کن! ما که هر بار به خانه‌ی مادرت آمده‌ایم شما را هم دعوت کرده! چرا دعوتش نمی‌کنید؟ مشخص می‌شود که این‌ها بدون پس و پیش جملات مادرشوهر است! چند بار دیگر به زور آن‌ها را دعوت می‌کنید و دو سه باری دعوتتان را می‌پذیرند. از آن به بعد شوهرتان هیچ‌گاه وقتی که مادرش مهمان دارد دعوتش را نمی‌پذیرد.

۳- وقتی مهمان دارید و او را دعوت می‌کنید «امکان ندارد» بیاید.

۴- ناگهان در هفته‌ی دوم ماه رمضان مادرشوهرتان شما را به افطار دعوت می‌کند و شما متوجه می‌شوید 5 سال از عقدتان و 4 سال از عروسی‌تان گذشته و شما حتی یک بار هم از طرف مادرشوهرتان به افطار دعوت نشده‌اید و تا حالا به این نکته توجه نکرده بودید چون ترجیح می‌دهید دعوتتان نکند!

الف: مهمانی زنانه است.

ب: یکی از مهمان‌ها تازه یک هفته است که مادرش را از دست داده است.

ج: مادر آن خانم یک‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته فوت کرده و مادرشوهرتان چهار‌شنبه شب به شوهرتان خبر داده است. شوهرتان هم خیال کرده تشییع جنازه پنج‌شنبه صبح است. پس تصمیم گرفته‌اید که برای مراسم روز سوم یا هفتم به مسجد بروید. پنج‌شنبه شب در منزل مادرشوهر گرامی تازه متوجه می‌شوید که آن روز عصر مراسم سوم و هفتم را با هم برگزار کرده‌اند. ناراحت می‌شوید و تصمیم می‌گیرید هفته‌ی آینده به منزل آن‌ها بروید. تا روز یک‌شنبه که تماس گرفته‌اید کسی در منزل نبوده‌است. تصمیم می‌گیرید دوشنبه شب تماس بگیرید و سه‌شنبه یا چهارشنبه شب برای تسلیت به منزل آن‌ها بروید.

د: دوشنبه صبح  بند 5 اتفاق می‌افتد و شما شوکه می‌شوید. از نظر شما درست نیست که پیش از تسلیت‌گویی رسمی، در یک مهمانی با خانم داغ‌دار مواجه شوید. از طرف دیگر شوهرتان ناراحت می‌شود و می‌گوید باز هم مادرم وقتی مهمان دارد ما را دعوت کرده تا به مهمانانش نشان دهد که ما دائم آنجا هستیم!

ه: دوشنبه بعدازظهر تا از سر کار برمی‌گردید با مادرشوهرتان تماس می‌گیرید. مادرشوهرتان مشغول کار است و شما 15 دقیقه با خواهرشوهرتان چانه می‌زنید تا قبول کند از نظر اجتماعی آمدن شما به مهمانی‌ای که این خانم در آن حضور دارد صحیح نیست. از طرفی همه می‌دانند این خانم خیلی در بند این مسایل است و حتی خواهرشوهرتان اعتراف کرده، قضیه فیصله می‌یابد. فردا شب به مادرشوهرتان تلفن می‌کنید و قرار می‌گذارید که پس‌فردا شب با هم به منزل آن خانم بروید و عذرخواهی می‌کنید که سعادت نداشتید. پس فرداشب با هم و البته همراه با شوهرتان به آن‌جا می‌روید و رفتار مادرشوهر هم عادی است. هنوز نمی‌دانید در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد. 

شما بودید چه می‌کردید؟ کار من درست بود؟

توجه کنید که اگر آن خانم نبود من می‌رفتم تا خدای نکرده سوتفاهمی پیش نیاید.

 

پ.ن. : می‌دونید مشکل چیه؟ تا حالا چند بار برای دید و بازدید ساده به تنهایی رفته‌ایم خونه‌ی این‌ها(که شوهرش قوم مادرشوهرمه ولی مثل خواهر و برادر با هم صمیمی هستن) و برادر شوهر ازدواج‌نکرده‌اش یا خودشون زنگ زده‌ان به مادرشوهرم که اینا اومده‌ان شما هم بیاین!! منم گفتم این بار خودم ببرمش بهتره! ولی پشیمونم. یه مشکل دیگه که ما با مادرشوهرم داریم اینه که وقتی می‌شنوه ما تنهایی رفته‌ایم خونه‌ی اقوام شوهرم، تا چند روز از نگاهش آتیش زبونه می‌کشه!! در این مورد بعدن کامل توضیح می‌دم.

 

بامداد-3


دوست محترم خانوم مهتا.معلومه که کسی توی این وبلاگ نمیاد از موش و داستان خنده دار حیوانات تعریف کنه.مموش از جمله القابیه که من در موارد خاصی همسرم رو به اون نام صدا میزنم.فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه.به هرحال از نظر ارگونومی انگشتان روی کیبورد میشه به راحتی متوجه شد که تایپ کردن مموش خیلی آسونتره و از نظر زمانی و لغتی هم نسبت به تایپ کلمه ی همسرم در اولویته.

 

--------------------------------------------------------------------------------

 


راستش دوستای محترم من.من که گفتم این متن ادامه داره و ارتباطش با مادرشوهرم هفته ی بعد معلوم میشه.ضمنا من کاملا به قوانین احترام میذارم و این مورد رو هم می سپرم به دست مدیر عزیز و بادرایت اینجا که خودش مختاره یا این پست رو حذف کنه یا نکنه.به هرحال مدتهاست که به عنوان خواننده با وبلاگ عروس از قدیمی ترین مکانش همراه هستم تا اینجا که خودم هم توش مینویسم.حس میکنم حریم حرمت ها شکسته شده.قبلا روابط دوستانه تر و محترمانه تر بود.به فرد خاصی بی احترامی نکردم ولی اون حالت انسجام یا اینکه مثلا حتی کسی بخواد راهی جلوی پای کسی بذاره خیلی کمتر دیده میشه.به هرصورت ساروی کیجای عزیزم این شما و این هم این پست.

 

--------------------------------------------------------------------------------

 


دقیقا بعد از نوشتن متن زیر به مشکلی که اینجا رخ داده بود رسیدم و قوانین رو هم دیدم.راستش این مورد روابط بین من و مادر مموش رو تحت تاثیر قرار میده.هرچند که این رابطه خیلی خیلی خوب همچنان برقراره ولی مثل یک بوستر عمل میکنه که هفته ی بعد میتونم تعریفش کنم.

 

--------------------------------------------------------------------------------


سلام دوستای گل عزیز خودم.ببخشین که انقدر دیر اومدم.راستش یه کمی سرم توی اداره شلوغ شده بود.بعدشم که دیگه میرسم خونه زیاد وقتی برای اینترنت نیست.به‌هرحال خیلی خوشحالم که دوباره بین شما برگشتم.توی این مدت چندتا دوست عزیز دیگه هم بهمون ملحق شدن که هنوز نتونستم درست حسابی برم و بهشون سر بزنم.

خب و اما......

امروز یه مدلایی باید منتظر رسیدن یه خبری از مموش(یعنی آقای همسر) میشدم.چون خیلی خیلی بدون مقدمه یه مأموریت به تبریز براش پیش اومده بود.البته دیروز بهش اشاره کرده بود که ممکنه برن.اما خب برای عصر باهم دم محل کار قرار گذاشته بودیم.تا خود ساعت 6 هم صبر کردم نیومد.خیلی هم زنگ زدم ولی در دسترس نبود.یک درصد احتمال دادم که سفر به تبریز درست شده باشه ولی بازم فکر میکردم محاله و الان احتمالا توی راهه.آخه میدونین آقا مموش ما محل کارش یه شهر دیگه‌س.نخیر.کرج نیست. و ناظر و سرپرست تیمه. اونجا یه آپارتمان هم در اختیارشون قرار دادن ولی خب مموش و فینگیل خیلی باهم جورن و حسابی دل مموش برای فینگیل تنگ میشه.خیلی هم اس ام اس دادم ولی هیچ اثری نبود.یه مدتیه بخاطر این مأموریت‌های کاری مموش، من و فینگیل خونۀ مامانم هستیم و مموش هم هروقت که بتونه بیاد تهران میاد اونجا ما رو می‌بینه و دوباره شب برمی‌گرده خونۀ خودمون و دوباره صبح زود میان دنبالش و میره محل کارش.

خب احتمالاً پرسیدین حالا چرا یه شهر دیگه؟ برای اینکه مموش رو توی کارش قبول دارن و اونو محرم اسرار و امین اونجا می‌دونن.توی یه دورۀ کوتاه تونسته اعتماد تمام مدیران اونجا رو جلب کنه.و اینکه حالا اون مدیران کی هستن و چیکار میکنن بماند تا بعد.

بعله، امروز صبح یه مدلی خودم منتظر خبر از مموش بودم که زنگ بزنه.هرچی هم زنگ می‌زدم در دسترس نبود.دیشب هم که یهو گوشیش پیغام "دستگاه موردنظر خاموش می‌باشد" را داد. حدس زدم شارژش تموم شده.

توی یه سری افکار مخرب مثل اینکه "نکنه خدای نکرده تصادفی کرده باشن" یا  از اینجور "نکنه......."، "نکنه...."ها بودم موبایلم زنگ خورد.معمولاً شماره‌های ناشناس رو اصلاً و ابدا جواب نمیدم.یا اگر خیلی زنگ بزنن بنام "مزاحم" save می‌کنم که وقتی حواسم نیست جواب ندم. دیدم این شماره هی داره زنگ میزنه بنابراین دکمه رو زدم ولی خودم هیچی نگفتم.لابد بازم پرسیدین چرا انقدر آرس لوپن شدم؟ اینم ماجرا داره که موضوعش ارتباطی با موضوع وبلاگ نداره ولی اگه خواستین میگم براتون.مموش هم می‌دونه این جریان رو که شماره‌های ناشناس تحت هیچ عنوانی از طرف من پاسخ داده نخواهندشد.

خب اونطرف خط صدای فیروزه، خواهر مموش میومد.

فیروزه:الو؟بامدادجون؟

بامداد: سلام فیروزه جون

فیروزه:سلام بامدادجون.خوبی؟شمارۀ شرکت رو الان ندارم.بهم میدی بهت زنگ بزنم.

شماره رو بهش دادم.هم شماره خطهای عادی و هم خط PRI .که دیگه صدا به صدا نرسید و قطع شد.معطل نکردم و به همون شماره زنگ زدم.صدای فیروزه میومد که به صاحب گوشی میگفت بهش بگین به اینجا زنگ بزنه.(اینجا یعنی محل کار فیروزه)

به محل کار فیروزه زنگ زدم و چون اونجا دوتا فیروزه دارن، فیروزۀ ما رو فرشته صدا میزنن.

قلبم داشت از دهنم میومد بیرون.یه کمی هول کردم.آخه سابقه نداشت فیروزه اینطوری اونم با گوشی همکارش با من تماس اون هم از نوع اضطراری داشته باشه.گفتم یا خدا نکنه حال مادرشوهرم بد شده باشه؟(آخه فشارخونش بالاست) یا نکنه خبری از مموش داره.دیگه دل تو دلم نبود.

بامداد:سلام فیروزه جون خوبین؟چه خبر؟

فیروزه:سلام بامدادجون.ببخشین مزاحمت شدم.

بامداد:نه بابا.این حرفا چیه؟

فیروزه:فینگیل خوبه؟مموش چطوره؟

بامداد:خوبن مرسی.شما چطورین؟فکر میکردم شاید مموش دیشب اومده باشه پیش شما (خونۀ مامان مموش کرجه)

فیروزه:نه بامداد جون.الان زنگ زدم خونۀ مامانت حال مامانت و فینگیل رو پرسیدم.فینگیل خواب بود.نمیاین اونجا؟

بامداد:حتماً میایم.آخه مموش قرار بود بیاد دنبالم دیشب.حالا ببینمش برنامه می‌چینیم.

فیروزه:دل خودمون هم براش تنگ شده.

بامداد:برای فینگیل؟

فیروزه:نه.برای مموش.(بعدش اینجا دوتایی خندیدیم) یعنی برای فینگیل.برای دوتاشون.

بامداد:باشه چشم

نمیدونم چرا هی دلم شور میزد.آخه فیروزه زنگ نمیزنه به من که حال فینگیلو بپرسه اونم درست وقتی که قبلش حال فینگیل رو از مامانم پرسیده.

فیروزه:بامدادجون.ببخشین مزاحمت شدم.راستش میخوام 10میلیون وام بگیرم.خیلیا توی نوبتن.ولی این آشناهه گفته اگه 500 تومن بدین کار شما رو بعد از تعطیلات انجام میدم.منم بهش گفتم آخه 500 ندارم.گفته پس نصفشو بدین.نمی‌خوام اینجا کسی بدونه و دوست ندارم رو بندازم.بامدادجون بخدا بهت میدم.

بامداد: ای بابا.فیروزه جون.این حرفا چی چیه؟ باشه چشم من حتماً میرم دنبالش.فکر کنم بتونم فردا دستتون برسونم.

فیروزه:دستت درد نکنه بامدادجون.بخدا دوست نداشتم بهت بگم.تو خودت داری کار می‌کنی و فینگیل هم هست.ولی بخدا.......

نذاشتم حرفشو تموم بکنه و بهش دلگرمی دادم که حتماً درست میشه و خاطرجمعش کردم.فیروزه رو خیلی دوست دارم.خیلی.توی دوتا پست قبلی از خانوادۀ مموش نوشتم.

دیگه معطلش نکردم.فی‌الفور زنگ زدم به مموش.صداش کمی خواب‌آلود بود.

بامداد:سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.صبح به خیر.

مموش:سلام عزیزم.خوبی؟صبح به خیر.

بامداد:ممووووووووووش؟دیروز تا ساعت 6 شرکت بودم.

مموش:نه بابا؟الهی بمیرم.من که دو تا اس ام اس داده بودم.شماره تلفنها که اصلاً نمی‌گرفت.

بامداد:ولی هیچ کدومش بهم نرسیدا.

مموش:ای بابا.خیلی ناراحت شدم عزیزم.

بامداد:کجایین الان؟

مموش:تبریز.یهویی جور شد.

بامداد:فکر می‌کردم.

خلاصه بهش گفتم فیروزه این مبلغ رو لازم داره و چون من خودم یه ثبت‌نام پیش رو دارم نمیتونم بهش کمک کنم.قرار شد مموش به شماره حساب من پولو واریز کنه تا من بتونم فردا برداشت کنم و ببرم بدم به فیروزه.

دعا کنین که بشه فردا این کارو بکنم.

 

شادی1

متاسفانه يا خوشبختانه اولين پست من بر اثر يک اشتباه حذف شد که به علت تنبلي مفرط نتونستم دوباره بنويسم. لب کلام اين بود که من تا چشمم به اين وبلاگ افتاد چنان آبي از لب و لوچه‌ام سرازير شد که بيا و ببين. اما در فرصتي که بين تقاضا و گرفتن يوزر و پسورد پيش اومد، آرشيو وبلاگ رو خوندم و ... . خب، مي‌تونين حدس بزنين چه اتفاقي افتاد؟ يهو شاخ و دم مادر شوهرم غيب شد و ديدم يه چيزاي سفيدي هم داره دور و ور سر و پشتش ظاهر مي‌شه.

با وجودي که حدس مي‌زنم بايد از عروس‌هاي کم سن و سال و خام و بي‌تجربه و "تازه اولشه!" و ... اين‌جا باشم (۲۵ سال سن با احتساب کمتر از دو سال عقد و کمتر از يک سال زندگي مشترک زير يک سقف) اما چون به علت ناداني مفرط همون ماه اول بعد از عقد حامله شدم و الان يک پا علي‌مردان خان ۱۰ ماهه دارم و اين سرعت عمل باعث شد بسياري از حرف و حديث‌هاي تازه عروسانه از اهميت خارج شده و با مسائل کهنه عروسانه درگير بشم، و از اون‌جايي که به هر حال من با مادرشوهرم مشکل دارم و لاجرم زبان نصيحتم بسيار فصيح و بليغ است، تصميم گرفتم از در ديگري وارد اين وبلاگ بشم.

بيش‌ترين چيزي که توي اين آرشيو رو من تاثير گذاشت، مشکلات دوستاني بود که برخورد بسيار تند و دور از ادبي از خانواده شوهرشون مي‌بينند، علنا بهشون توهين مي‌شه و در عذاب عليم به سر مي‌برند.  کتاب "بازي"هاي "اريک برن" رو بخونين، يا اگه قبلا خونديد دوباره بهش رجوع کنين. از اون‌جايي که اين کتاب تا آخرين اطلاعي که من دارم تجديد چاپ نشده و ممکنه به سادگي قابل تهيه نباشه،‌ سعي مي‌کنم در اولين فرصت بازي يا بازي‌هايي که شما توش گرفتاريد رو اين‌جا بگذارم که به نظرم مي‌تونه ربط مستقيمي به مسائل حاد بين مادرشوهر و عروس داشته باشه. لطفا کسي از بي‌ربط بودن مباحث روان‌شناسي با موضوع وبلاگ ايراد نگيره که جدا دلخور مي‌شم (يعني شمشيرو از رو بستم!).

براي اين‌که اين پستم خيلي پابرهنه دويدن وسط وبلاگ نبوده باشه يه معرفي کلي هم از وضعيت خانوادگي خودم و هم‌سرم و خانواده‌هامون رو اين‌جا ميارم که بعد از اين فقط مسائل کاملا مرتبط به موضوع رو بنويسم:

من: شادی، ۲۵ سال، اهل مشهد، تقريبا سال سوم بودم که از رشته کامپيوتر انصراف دادم و الان به زور دانشجوي زبان انگليسي محسوب مي‌شم که اميدي به ادامه‌ي اين هم نيست و اصولا آب من با تحصيلات آکادميک تو يه جوي نمي‌ره و اصولا‌تر با مبحث تحصيلات به شيوه رايج مخالفم و نصيحت نکنيد و فايده نداره! شغل: واردات پوشاک و شو لباس و دست‌فروشي و غيره!!

هم‌سر: حسين، ۲۴ ساله، اهل بابل، ليسانس علوم سياسي از دانشگاه تهران، منتظر نتايج کنکور فوق. شغل: خانه‌دار‍!!

پدر و مادر هردومون فرهنگي بازنشسته هستند و طبيعتا از نظر طبقه اجتماعي هم ترازيم اما از نظر اختلاف فرهنگي ناشي از زندگي در دو شهر متفاوت و آداب و رسوم ... خودتون حدس بزنيد!

چطور با هم آشنا شديم؟ خيلي مسخره است اما از طريق وبلاگ!

خانواده‌ها چطور با اين مسئله کنار اومدن؟ خيلي ساده! خانواده‌ي هر کدوم بچه‌ي چموش خودش رو مي‌شناسه و به انتخابش احترام مي‌گذاره.

آيا بعدا حرفي، حديثي، تپقي، چيزي در رابطه با اين آشنايي نامتعارف يا سادگي بيش از حد فرزند عزيزتر از جان و بي‌بند و بار بودن طرف مقابل و مضرات اينترنت و وبلاگ پيش نيامد؟ خير.

ني‌ني: ارميا، ۱۰ ماهه. بسيار دوست‌داشتني و تپلي و خوشمزه و از اين قبيل تعارف‌ها...

مونا - 21

 سلام.

یکی از خوانندگان توی پست عروس- 9 این کامنت رو برای من گذاشته بود:

[خوب هر كي ميفهميد كه گول زنكه نصف اين كادوها مونا
چرا
چون ميتونستي به جاي كادوهاي مادي معنوي بهش كمك كني
و طوري باهاش رفتار كني جلوي فك و فاميلش كه احساس كنه بهترين مادر شوهر دنياست همه چيز كه ماديات نيست براي منم هي كادو بيارن ميگم همينه گاهي حتي اومدن پيشم بيشتر و يه گفتگوي خوب و دوستانه رو ترجيح ميدم به اين كادو مادوها
ولي ساروي هم بد نميگه اون چيزي رو خريده بود كه مادر شوهرش بهش نياز داشت و خودش نميتونست پيدا كنه خوب طبيعيه كه خوشحال بشه
ولي يه كادو تصنعي نميتونه كسي رو خوشحال كنه فرض كن من خودم 200 تا از انواع قابلمه داشته باشم و عروس گلم هم يه قابلمه گرون برام بخره ميگم اه اه ببين واقعاً نميبينه كه نيازي بهشون ندارم
در ضمن شما فكر نكنم از ته دل براش خريده باشيد و مناسب نيازش بوده
وگرنه نميتونه همچين حرفائي رو بزنه مگر اينكه از صميم قلبت نخريده باشي گلم
]

۱- از کجا فهمیدین کادوها گول زنک بوده؟ با من بودین و دیدین؟

۲- از کجا فهمیدین چیزی خریده‌ام که به دردش نمی‌خورده؟

۳-چرا هنوز کسی نمی‌خواد یاد بگیره که فلسفه‌ی کادو اینه که به‌یاد کسی هستی و یه کادوی شیک و زیبا بهش بدی و قیمت و محتواش مهم نیست؟

۴- من هروقت می‌خوام کادو بخرم از دو ماه قبلش حواسم هست که اون به چی احتیاج داره. لباس‌هایی رو که براش خریده‌ام این‌قدر شیک بوده که تو مهم‌ترین مجالس پوشیده نمونه‌اش همین اواخر که عروسی پسر برادرش بود و من برای روز مادر یه بلوز مجلسی براش خریده بودم که تو حنابندون پوشیدش.  ولی یه بار من دیدم اون ظرف پیرکس نداره و چندین بار هم گفته بود که پیرکس خیلی خوبه و به درد می‌خوره. منم دوتا قابلمه‌ی پیرکس خریدم و کادو بردم. فکر می‌کنید چی شد؟ بعد از کلی تشکر گفت: خوب اینم اولین پیرکس‌های جهیزیه‌ی خارخاری!! شما بودید چی‌کار می‌کردید و چه حالی می‌شدید؟ وقتی هم برگشتیم خونه شوهرم یه عالمه دعوا کرد که حالا هی برو چیز بخر تا این‌جوری خیطت کنه!!

۵- مامان من تا حالا از زن‌داداشم جز کادوی روز مادر هیچی نگرفته. ولی تا حالا تو همه‌ی مناسبت‌ها برای عروسش کادو گرفته و تازه اونو وظیفه‌ی خودش می‌دونه. تازه روز زن هم به زن‌داداشم تبریک گفت و کادو داد!! مامان من می‌گه برای دختر تا وقتی عقد کرده‌اس باید هر عید کادو ببریم. ما تو هر مناسبتی هممون رفتیم خونه‌ی بابای عروسمون و کادو رو براش بردیم. چیزی که من تو یک‌سال عقدم حتی یک‌بار ، باور کنید حتی یک‌بار هم از مادرشوهرم ندیدم. کسی که دوست داره کادو بگیره  باید خودش هم حداقل این‌کار رو یک‌بار انجام بده یا نه؟

۶- من همیشه به اونا کمک می‌کنم. بارها شده که یه عالمه مهمون داشتن و خواهرشوهرم نشسته و من کمک کرده‌ام.

۷- جلوی فامیل( و در حالت عادی بین خودمون) به حدی بهش احترام می‌ذارم که اقوامشون بارها و بارها به کسایی که پسر داشتن گفتن ایشالا یه عروس مثل فلانی گیرت بیاد. حتی بارها به برادرشوهرم گفتن اگه خواستی زن بگیری یه آدم خونواده‌دار مثل زن‌داداشت بگیر. چندین بار یکی با  شوخی و خنده یه چیزی بهش پرونده و من ازش دفاع کرده‌ام تا غریبه‌ها فکر نکنن رابطه‌مون شکرآبه.

۸- من هر هفته به اونا سر می‌زنم. البته شوهرم هفته‌ای دو سه بار این کار رو می‌کنه. هر وقت مریض شده احوالشو پرسیدم. تو مراسم ختم دایی و زن‌دایی هومن که تصادف کرده‌بودن و واقعن یه فاجعه اتفاق افتاده بود من 4 روز تمام سر پا بودم. صاحب‌عزا اونا بودن و من با کمک دو سه‌تا عروس خاله‌اش همه‌ی کارا رو تو مجلس زنونه انجام می‌دادیم. مدیریت مجلس با من بود با این‌که کوچک‌تر از همه بودم. تازه اونا همه قوم و خویش بودن و من عروس غریبه بودم. هنوز که هنوزه به‌خاطر اون موقع از من تشکر می‌کنن.

۹- اون به‌خاطر رفتار من هیچ‌وقت نتونسته جلوی غریب و آشنا از من بد بگه. حتی هرکسی منو می‌بینه می‌گه مادرشوهرت دائم داره پز تو و خونواده‌ات رو به ما می‌ده. ولی در برابر خودم جوری رفتار می‌کنه که اذیت بشم. مثلن مامان و بابای من با این‌که بزرگ‌ترن هر عید برای دیدنی اول می‌رفتن خونه‌ی اونا. ولی دریغ از یه بازدید. اونا هیچ‌وقت برای بازدید نیومدن تا این‌که بابای من گفت اگه آسمون هم به زمین بیاد من دیگه پامو اون‌جا نمی‌ذارم. وقتی به هومن گفتم، گفت من مونده بودم که بابات اینا چه‌طور هر بار میومدن دیدنی اونا!

یه مثال دیگه‌اش این‌که من امسال از یک ماه قبل تاریخ عقد برادرم رو به اونا گفته بودم. ولی اونا بعد از این‌که من بهشون گفته بودم  دقیقن همون شب رو به عنوان شب بله‌برون خواهرشوهرم انتخاب کردن!!! به نظر شما معنی این چیه؟ عقد داداش من تو عید بود، پدر عروس سفارش شام  و میز و صندلی برای اون شب داده‌بود، ما آتلیه و آرایشگاه رزرو کرده‌بودیم و میوه و شیرینی سفارش داده‌بودیم و اونا دقیقن یه هفته قبل از عقد برادرم به ما خبر دادن که بله‌برون فلان ‌تاریخه! راحت می‌شد عوضش کنن ولی نکردن. تازه مراسم تو عید بود و هرشبی امکان برگزاری مراسم ساده‌ی بله‌برون تو خونه بود. ولی ما همون تاریخ رو هم به‌زور از آتلیه وقت گرفته بودیم. فکر می‌کنم همه می‌دونین که عید امسال چه خبر بود. این رفتار اونا معنیش این بود که نه می‌خوان تو مراسم عقد برادرم باشن و نه می‌خوان ما تو مراسم بله‌برون باشیم. اینم بگم که ما تا موقعی که اینا رفته‌بودن آزمایش خون نمی‌دونستیم خواهرشوهرم خواستگار داره و ما تو هیچ‌کدوم از مراسم خواستگاری حضور نداشتیم. حتی به هومن که برادر بزرگ بود نگفته بودن! هومن به حدی بهش برخورده بود که حتی نمی‌خواست تو مراسم عقد شرکت کنه و بماند که من چه‌قدر التماسش کردم که بریم و زشته و آبروی خواهرت جلوی خونواده‌ی شوهرش می‌ره.

۱۰- خونواده‌ی خودش از رفتارش خبر دارن. یه بار شوهر‌خاله‌ی هومن به عموی هومن که با هم خیلی صمیمی هستن گفته بود به خدا خیلی دختر خوبیه که این‌قدر احترام می‌ذاره.

۱۱- خوب حالا قضاوت کنید.

۱۲- خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم بدون اطلاع از عمل‌‌کرد و موقعیت افراد قضاوت نکنید. همین پیش‌داوری‌ها باعث می‌شه مادرشوهرها با عروس‌هاشون و برعکس  رفتار خوبی نداشته باشن.

 

گفت و گو - 1

فکر کردم شاید بد نباشه گاهی مباحثی مطرح بشه و عروس های عزیز نظرشون رو بیان کنند تا به نتیجه ای برسیم  .

به عنوان اولین بحث این رو مطرح می کنم :

ما مادر خودمون رو دوست داریم ، و طبیعیه که همسر ما هم مادرش رو دوست داره ، حتا اگر ازش به شدت رنجیده باشه یا اصلا سال ها باهاش قهر باشه .

ما همسرمون رو دوست داریم ، و اگر ببینیم همسرمون مثلا برای مادرمون کادو خریده یا اون رو برده دکتر یا زنگ زده حالش رو پرسیده ، طبعا خیلی خوشحال می شیم و از همسرمون سپاسگزار ، و شاید بیشتر دوستش داشته باشیم و شاید احساس کنیم چون ما رو دوست داشته این کار رو برای مادرمون کرده و از این قبیل .

آیا فکر می کنید ما از پس این کار بر نمی آییم ؟ یعنی آیا ما نمی تونیم برای خوشحال کردن همسرمون که دوستش داریم ، به مادرش محبت کنیم ؟ آیا واقعا این قدر رنجیده ایم که نمی تونیم زنگ بزنیم و دو جمله بپرسیم حال شما چطوره ؟ آیا این قدر بزرگوار نیستیم که گاهی بدی های مادرشوهر رو -که شاید از دید خودش واقعا موارد بدی نباشه- ندیده بگیریم و فقط و فقط به خاطر همسرمون محبتی در حق مادرشوهر بکنیم ؟

منظور من دقیقا محبت هایی است که از سر محبت باشه ، نه کارهایی که از سر وظیفه انجام می دیم . منظورم دقیقا کاریه که اجباری توش نباشه و خودمون خواسته باشیم انجام بدیم و هیچ نیروی خارجی مثل آداب معاشرت و اصرار همسر و منافع شخصی پشتش نباشه .

نظرتون چیه ؟

 

مونا - 20

این مطلب رو فقط برایی روشن کردن ذهن تمام دوستان عزیزم و خوانندگان و نویسندگان قدیمی و جدید وب‌لاگ می‌نویسم.

 متاسفم رویا جون.

۱- اولین اصل آزادی بیان، احترام به قانون و افراده. ما هیچ‌ کدوم به تو بی‌احترامی نکردیم که تو این‌جوری ما رو به همه چیز متهم می‌کنی: (خاله زنگ ، ديكتاتوري، تو هم با احمدي نژ و ... فرقي نداري يكي هستي لنگه همونها قربونت برم ، مستبد و خود راي).

۲- شما قبل از این‌که مادرشوهرت رو با لفظ «ننه» خطاب کنی، بهتر بود توضیح می‌دادی. مردم کف دستشون رو بو نکردن و تمام گویش‌ها رو هم بلد نیستن. در ضمن شما گفتی «اونا» مادرشون رو ننه خطاب می‌کنن، نه خودتون. پس انتظار ما اینه که با گویش خودت حرف بزنی نه گویش «اونا».

۳- احتمالن خوانندگان و نویسندگان قبلی وبلاگ می‌دونن که چه بلایی به‌سر وب‌لاگ عروس که توی پرشین‌بلاگ بود اومد. یکی از نویسندگان وب‌لاگ، حرمت سایر افراد رو حفظ نکرد و وب‌لاگ گروهی رو به‌خاطر مشکلات شخصی حذف کرد. شانس آوردیم که این‌جا چنین امکانی وجود نداره.

۴- بهتره به نداشته‌هامون هیچ‌وقت نبالیم. تو داری به این‌که چیزی رو بلد نیستی می‌بالی (ديكتم بد باشه بهتر از اينه كه آدم مستبد و خود رايي باشم). من یاد گرفته‌ام که سعی کنم بیاموزم. اگر آموختم که هیچ، ولی اگر نیاموختم، دست‌کم به ندانسته‌هام افتخار نمی‌کنم. این فقط روش اوناییه که می‌خوان « دست پیش بگیرن که پس نیفتن». اگر هم متوجه شده باشید تا حالا هرکس تو وب‌لاگم یه تذکر دوستانه داده یا اشتباهم رو گوش‌زد کرده، ازش تشکر کرده‌ام.

۵- شما توقع داری وقتی حرفی می‌زنی، جوابی نشنوی؟ با استناد به نوشته‌ی خودتون می‌گم: (من معذرت خواهی کردم شما چقدر دیر بخشش هستید) . معذرت‌خواهی کردی، درست. ولی صبر کن تا جواب حرف‌هایی رو که همراه با معذرت‌خواهی گفتی، بشنوی. دلیل دیگر جواب دادن، نبخشیدن نیست، بل‌که روشن کردن ذهن افراد دیگری است که این‌جا رو می‌خونن. تو وب‌لاگ ساروی کیجا غیر مستقیم ازت خواسته‌بودم این بحث رو به وب‌لاگ‌های شخصی‌مون گسترش ندیم. ولی اومدی تو وب‌لاگ خودم هم کامنت گذاشتی. اون‌جا مستقیم اینو ازت خواستم و تو وب‌لاگ خودت کامنت «خصوصی» گذاشتم که بحث رو همین‌جا تموم کنیم. ولی تمومش نکردی. خودت ادامه ‌می‌دی و توقع داری جوابی نشنوی؟

خوب نتیجه‌ی این کار شما این شد که یه آدم «عاقل»!! بی‌کار تو یکی از وب‌لاگ‌ها نوشته‌ی شما رو دید و راه وب‌لاگ عروس رو هم یاد گرفت و هرچی تونست به ما توهین کرد.

۶- چرا پست‌های خودت رو حذف کردی؟ نوشته‌های خودت رو هم قبول نداری؟

۷- وقتی شما سخن یک آدم هتاک رو که خودشو عاقل می‌دونه می‌پذیری، دیگه چی باید بگم؟


 

رویا - 12

بای بای

عطای شما را بخشیدیم به لقای شما

عاقل راست میگفت

من از این جمع خاله زنگ خارج میشم

شما هم بشنید و از مادر شوهرهاتون بد بگین و در ضمن حرص بخورین از اینکه در هر زبانی به مادر چیزی میگویند

عروس - 8

اعضای عزیز وبلاگ عروس و به ویژه سرکار خانم رویا .

اگر یادتون باشه این وبلاگ مدت ها پیش در پرشین بلاگ باز شده و بسیاری از عزیزانی که امروز در این وبلاگ عضو هستند از همون زمان مشغول نوشتن در این وبلاگ بوده اند .

و اگر اعضای قدیمی تر یادشون باشه ما در وبلاگ عروس قوانینی داشتیم که همه ملزم به رعایت اون ها بودند ، از جمله چک نکردن کامنت های دیگران ، استفاده از فونت و رنگ معمولی برای نوشته ها ، استفاده از تاییدیه برای نظرات ، نام گذاری پست ها فقط با استفاده از نام و شماره و ...

متاسفانه این کوتاهی از من بود که در بدو شروع این وبلاگ ، قوانین رو یادآوری نکردم و بنا رو بر این گذاشتم که همه یا می دونند و یا به مرور متوجه ی قوانین این وبلاگ خواهند شد ، که به جز خانم رویا بقیه کم کم متوجه قوانین شدند .

خانم رویای عزیز ، این که من در نوشته ی دیگران دست می برم به این علته که بعضی از خانم ها در زمان نوشتن توجهی به زیبایی متن و صاف کردن خطوط ندارند ، یا در اثر عجله و یا بی توجهی فراموش می کنند نام خودشون رو بنویسند . توجه داشته باشید که من تاکید دارم ظاهر این وبلاگ زیبا و مرتب و یک دست باشه و در این راستا هیچ ابایی از تغییر رنگ یا اندازه ی فونت نوشته ی دیگران ندارم . اما در نوشته ی دیگران و چیزی که نوشته اند و حرفی که زده اند مطلقا دخالتی ندارم و این طرز تلقی شما رو توهین و تهمت می دونم .

شما نوشته اید « برای چی شما هی توی متن بچه و فعلاَ من دارین تغییرات میدین معنای وبلاگ گروهی اینه که مدیریت وبلاگ دائم توی نوشته آدم دست ببره خوب یه دفعه میگفت همه مطالبو بیاین از تو مغز من بنویسن. الان دوباره اسم نوشته منو عوض کردین چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟این که جور توهینه عزیز من . ما با هم اینجا دوست هستیم . و ما باید طاقت داشته باشیم و نظر مخالف رو بشنویم . نباید به خودمون اجازه بدیم و توی جملات همدیکه دست ببریم این کار درست و انسانی نیست و دور از اخلاقه من عمداَ نوشته پائین رو قرمز کردم که ببینم چقدر طاقت نظر مخالف رو دارین »

ظاهرا توجه نکردید که من اسم پست شما رو در ابتدای نوشته هاتون به صورت بولد آورده ام . پس اسم پست شما عوض نشده . ضمنا نظر شما نظر مخالف نیست ، پیشنهادی است که من مختارم بپذیرم یا نپذیرم ، و همین جا اعلام می کنم که نمی پذیرم . چیزی که توهین آمیز ، نادرست ، غیردوستانه و دور از اخلاقه کامنت شماست . این رو هم بگم که اگرچه نظر خودم هم همین بود اما در مورد پست واگویه های عشق ، اعضای دیگه ی وبلاگ عروس از من خواستند که به شما تذکر بدم این جا وبلاگ شخصی شما نیست و ایشان علاقه مند نیستند نوشته های نامربوط به موضوع اصلی رو در این وبلاگ بخونند .

لطفا از این به بعد همگی قوانین این وبلاگ رو رعایت کنید و تنش ایجاد نکنید .

قوانین فعلی :

۱- استفاده از فونت معمولی وبلاگ .

۲- استفاده از رنگ نرمال وبلاگ ، سیاه .

۳- درج نام نویسنده و شماره ی پست در عنوان وبلاگ .

۴- درج تیتر مورد نظر خودتون در سطر اول نوشته ها به صورت بولد .

۵- صاف کردن خطوط نوشته .

۶- عدم درج مطالبی که به رابطه ی مادرشوهر و عروس مربوط نیست .

۷- عدم توهین به خوانندگان ، اعضا و مدیر وبلاگ عروس .

۸- عدم استفاده از هر گونه عکس .

۹- استفاده از تاییدیه برای کامنت های هر پست . ( با توجه به کامنت هایی که امروز گذاشته شد )

۱۰ - چک کردن کامنت های شخصی و تایید آن ها ، بدون تایید کامنت هایی که برای نویسندگان دیگر گذاشته می شود .

 

همه ی اعضا ، بدون هیچ استثنا ، ملزم به رعایت قوانین این وبلاگ هستند .

سپاس .