هایده - 5

مدت زیادی بین آخرین نوشته من تا حالا فاصله افتاده که از این بابت از همه معذرت می خوام. به دلیل مشغله کاری زیاد چند ماه اخیر و بعدش هم درگیریهای شب عید اصلا فرصت فکر کردن به خانواده شوشو رو پیدا نکردم و خود به خود ارتباط ما هم با دلایل خیلی موجه به حداقل رسیده . ( این غرق شدن توی کار گرچه کلی عواقب منفی داره این یک حسن رو داره که بعضا تنشهایی از این نوع رو کم می کنه ) ولی در تمام این مدت مطالب دوستان دیگه رو دنبال کردم و درجریان همه مسائلتون هستم اگر چه نمی رسم برای تک تک کامنت بگذارم . خوشحالم که اینجا حتی فعال تر از قبل شده و کلی عضو تازه وارد داریم با تنوع زیاد از مسائلی که هر کدوم در عین حال که متفاوته یه جورایی هم به هم شباهت داره . فعلا روی همه تون رو می بوسم تا بتونم بیام مطلب جدید بگذارم .

هایده - 2

آقاي ع که به درخواست مدیریت شرکت ما که کارش رو پسندیده بود کار مترو رو استعفا داد و قرارشد همکاریش رو با شرکت ما ادامه بده  و حالا ديگه وحيد صداش مي کرديم خيلي زود با جمع ما صميمي شد. جمع ما که مي گم نفرات ثابتش من  وافسانه همکارم بوديم و دو تا همکار آقا که تقريبا همسن و سال خودمون بودندونامزد افسانه که بعد از ظهر ها و تعطيلي ها بهمون ملحق مي شد. يک همکارگرافيست ارمني به نام آرمينه  هم داشتيم  که از من ده سالي بزرگتر بود و با اين گروه خيلي دوست بود . توي رفت و آمدهاي بيرون از شرکت که رفتن به دربند و سينما و شام و ... بود به تدريج صميميت من و وحيد بيشترو بيشتر شد به نحوي که اگر مي خواستم برم دندانپزشکي اون پدر دوستش رو معرفي مي کردوچون آشنا بود باهام مي اومد که معرفيم کنه. اگر مي خواستم طلا بخرم اون آشنا داشت که با هم مي رفتيم پيشش و چون هر دو به پياده روي علاقه داشتيم و در اون زمان ماشين هم نداشتيم خيلي وقتها مسير از شرکت تا خونه مارو که خيلي زياد بود با هم پياده مي رفتيم و وحيد از اونجا سوار تاکسي  مي شد ومي رفت خونه شون. تا اينجاش تصور خودم و همه اين بود که اون هم يکي مثل اون دوسه تا همکار جوون ديگه است که بچه هاي خوبين. ولي يواش يواش رابطه رنگ و بوي ديگه اي گرفت. اولين باري که احساس کردم يه اتفاق جدي داره مي افته زماني بودکه يک روز شنبه حدود ساعت دو از دانشگاه اومدم شرکت . با همه سلام عليک کردم ورفتم سمت ميز وحيد ديدم نيست. پرسيدم کجاست گفتند رفته سر پروژه و بر مي گرده . ساعت 5 و 6 شدو همه رفتند . من هم کارم تمام شده بود اما هي اين پا و اون پا مي کردم هر جوري بود تا ساعت هشت شب کشش دادم بلکه وحيد بياد و ببينمش. ديگه سر و صداي آبدارچي شرکت دراومده بود و ميخواست بره . بااين که مي دونستم ديگه بعد از اون نمي ياد دلم نمي اومد حتي احتمال يک درصد رو هم ناديده بگيرم و برم و خلاصه بالاخره مجبور شدم بدون ديدنش شرکت روترک کنم و تا خونه اشک ريختم. ديگه اگه منگول هم بودم مي فهميدم که عاشقش شدم.تا اينجاي قضيه يعني دوستي با اون برام پذيرفته بود اما براي ازدواج مرد روياهاي من اصلا مثل وحيد نبود . با اين دوگانگي بايد چيکار مي کردم. مرد روياهاي من يه مردي بود که بلند قد، حداقل هفت هشت سال بزرگتر از من ، داراي تحصيلات خيلي بالا و ماشين و خونه و داراي مقادير زيادي جذبه بود. وحيد قدش کمي از خودم بلند تر بود دانشگاه شيراز پتروشيمي خونده بود ولي کارش اصلا با درسش مرتبط نبود . از نظر مادي ميشه گفت هيچي نداشت و خانواده اش نه تنها کمک مالي بهش نمي تونستند بکنند شايد حتي در مقاطعي به کمک ماليش هم نياز داشتند. از همه بدتر از من هم دوسال کوچکتر بود. تو شش و بش همين فکر و خيال ها بودم که افسانه يه روز به من گفت مي خواد باهام بيرون از شرکت حرف بزنه و خلاصه کنم غير مستقيم از علاقه وحيد به من گفت و اينکه چون خيلي دوست و همکاريم دلش نمي خواسته مستقيم به من بگه که اگر از جانب من جواب منفيه تو دوستي فعليمون خللي وارد نشده. من هم از فرصت استفاده کردم واز احساس خودم به وحيد وسرگردونيم به افسانه گفتم . به نظر اون استانداردهاي من خيلي مسخره بود و مي گفت هيچ چيزي جاي صميميت ودوستي رو نمي گيره وهمه مسائل ديگه حل مي شه . با شناختي که از وحيد داشت و دوستي که با من خيلي مشوق قضيه بود . افسانه مسئله رو به آرمينه هم گفته بود اون هم باهام صحبت کرد و گفت خيلي احمقي اگه واسه اين چيزها وحيد رواز دست بدي .  وحيد از سنش خيلي بالغ تر و دانا تره . خيلي مردايي داريم که شش هفت سال هم ازاون بزرگترند اما هنوز بچه اند ولي وحيد کاملا به نسبت سنش وحتي بيشتر از اون تجربه و پختگي داره . آخرين چيزي که کفه مثبت به نفع وحيد رو سنگين کرد تماس همسر يکي از همکارامون بود که با اون هم دوست بوديم . زنگ زدو گفت مبارکه مثل اين که خبراييه . گفتم نه چه خبري . گفت خودت رو به خريت نزن . ش ( همسرش ) ميگه اين آقاي ع که تو شرکت کار مي که انگار با هايده براي هم آفريده شدند. خيلي به هم شبيهند و از نظر اخلاق و رفتار و ويژگيها به هم ميان . خیلی هم باهم روابطشون جوش خورده ودوستند. خدا کنه عقلشون برسه و هم رو از دست ندن !! من چون می دونم ش آدمارو خیلی خوب می شناسه و تشخیصش معمولا درسته زنگ زدم بهت بگم اگه موضوعی بینتونه که ظاهرا هست کمی جدی تر روش فکر کن .  خلاصه من سردرگم که بين حس و عقلم دست و پامي زدم و خداييش دلم هم مي خواست يکي سوقم بده به سمت احساسم بااين تاييدهايي که داشتم مسئله ازدواج با وحيد برام جدي شد و بالاخره با اون رو در رو راجع به اين مسئله صحبت کرديم . ( از اينجا به بعد نقش مامي شوشو و  مسائلي که مي خوام راجع بهش بگم شروع ميشه )

هایده - 3

اوايل زمستون بود که وحيد مسئله ازدواج رو رودررو بامن مطرح کرد . کم و بيش صحبت هامون رو دراين رابطه کرديم و من خيلي رک و راست بهش گفتم که از نظر روحي خيلي بهش احساس نزديکي مي کنم و دوستش دارم اما از نظرموقعيت مالي و جايگاه اجتماعي فکر مي کنم  شرايط خيلي مناسبي نداريم . من مي تونم از همه خواسته هاي ماديم گذشت کنم به شرطي که مطمئن باشم با يه همراهي خوب و همدلي مي تونيم طي هفت هشت ده سال به همه اونچه که مي خواهيم و خيلي هم عجيب و دور از ذهن نيست برسيم . درواقع با هم پيمان بستيم که دهه اول زندگي مشترکمون يه جورايي صرف ساختن زندگيمون به اون شکل که مي خواهيم بشه و  همه جور براي تحقق خواسته هاي مشترک  تلاش کنيم . چون تو امتحان هاي ترم آخر من بود قرار شد فعلا مسئله بين خودمون بمونه و بعد از پايان امتحان هاي  من هر دو باخانواده ها مون صحبت کنيم . متاسفانه چهار پنج روزي بيشتر از پايان امتحان هاي من نگذشته بود و ما داشتيم فکر مي کرديم کي و چه جوري اينکارو بکنيم که پدر من خيلي ناگهاني د راثر ايست قلبي فوت کرد. دو سه ماهي گذشت تا من از شوک قضيه خارج شدم و تونستيم مسئله ازدواج رو با خانواده ها در ميان بگذاريم . خانواده من بخصوص مادرم خيلي آدمهاي خوش بين و شايد هم با معيارهاي امروز ساده اي بودند و هستند. کاملا هم به من اعتماد داشتند و خيلي راحت با مسئله کنار اومدند و انتخاب را به خودم واگذار کردند .وحيد رو درجريان رفت و آمدهاش براي مراسم بابا ديده بودند و گفتند ما هر توافقي مي خواهيم باهم بکنيم و بعد خانواده ها با هم آشنا بشن و صحبت کنند. البته برادرم  خيلي مخالف بود اما مخالفتش فقط در حد يک جلسه گفت و گو با من و درخواست اين بود که بيشتر راجع به مسئله فکر کنم . ولي وقتي ديد تصميم من جديه درهمه مراحل اونقدر که لازم بود صميمانه همراهي کرد. اما حضورپرقدرت و دوگانه خانواده وحيد از همين جا شروع شد. مادر وحيد خانم بسيار خوشگل و خوش سرو زبونيه و کاملا تیپيکال زن سنتي مهربون اما بي دست و پاست . در خانه داري بي نظيرو در مهمان داري خيلي ماهره اما وقتي صحبت از مسائل اجتماعي پيش بياد کاملا از همه چيز اظهار بي اطلاعي مي کنه يا اگه کاري بيرون از خونه، خارج از محدوده خيلي نزديکي که تنها ميره خريد پيش بياد خودش تنها نمي تونه بره و هيچ جا رو بلد نيست و آقاشون بايد اجاره بده و ..... اين يک روي سکه است و روي ديگر سکه زني است که عليرغم اين ظاهر ساده و منفعل بسيار در به کرسي نشاندن و تحقق خواسته هاش تواناست و حرف آخر رو معمولا اون مي زنه . نه الزاما با اجبار يا تاکيد بلکه به طور ضمني و با سوق دادن همه شرايط و جوانب به سمتي که اون اتفاق بيفته .  به محض اين که وحيد مطرح کرده بود که مي خواد ازدواج بکنه مادر فرموده بودند که قبل هر چيزي اول ايشون  بايد من رو ببيند و باهام صحبت بکنند. وحيد از من خواست که اگر ممکنه يک روز با هم به خانه خواهرش بريم تا مادر و خواهرش با من آشنا شن . من در اون زمان اگر چه کمي دودل بودم که آيا اين کار درسته يا نه ولي چون دلم مي خواست هر کمکي لازمه به وحيد بکنم که بتونه راحت با خانواده اش  سر اين مسئله کنار بيادخيلي راحت پذيرفتم و رفتم . در اين ديدار  مادرش خيلي محترما نه  بهم حالي کرد که مبادا من فکر کرده باشم که وحيد يا خانواده اش مال و منالي دارند ودرضمن خانواده اونها خيلي به روابط خانوادگي مقيد هستم و فاميل بسيار گرم و پر رفت و آمدي دارند واصلا دوست ندارند که ازدواج فرزندانشون بين اونها و فاميل جدايي بيندازه . من هم که خداييش از سردي روابط با فاميل خودمون که خيلي رسمي و سال به ساله خسته شده بودم ، نه تنها از اين هشدار اونها نترسيدم بلکه يه جورايي خوشحال هم شدم که قراره با يک خانواده بزرگ و گرم وصلت کنم . اين ديدار به خير گذشت اما مراحل گزينش تمام نشده بود و مادر فرمودند که باز قبل از هرمراسم رسمي بايد مادر من و خونه ما رو ببيند که رضايت بدن بيان جلو . اين بار قرار شد غير رسمي فقط مادرش يک روز که مادر و خواهر من خانه هستند بياد و باهاشون آشنا بشه . در منزل ما استقبال و پذيرايي گرم و شاياني از ايشون به عمل اومد و ايشون هم مطمئن شدند که پسر نازنينشون بد لقمه اي رو انتخاب نکرده و  اجازه ورود به مراحل بالا تر را دادند وطي يک فقره خواستگاري و بله بران که از طرف من فقط خانواده خودم بودند و از طرف وحيد علاوه بر پدرو مادر و خواهر و برادر، دو تا عمو و خانمهاشون و خاله و شوهر ش حضور داشتند  قرار شد که ما به دليل اين که مدت زيادي از فوت پدرم نگذشته بود يک عقد محضري بکنيم تا بعدا راجع به چگونگي جشن ازدواج تصميم بگيريم . بعد از چند ما ه تصميم گرفتيم که يک آپارتمان اجاره کنيم و بدون عروسي مفصل فقط با يک مهماني کوچک در حد سي چهل نفر به خانه خودمون بريم . خانه رو اجاره کرديم ووسايل رو خرد خرد خريديم و به اونجا منتقل کرديم . متاسفانه در اثناي اين کار اتفاق ناگواري افتاد و ما خيلي ناگهاني متوجه شديم که مهدي خواهر زاده يازده ساله من مبتلا به سرطان لنفوم از نوع خيلي پيشرفته است و دکترها ازش قطع اميد کردند و دوباره وقفه و کلي روزهاي تلخ اين وسط ايجاد شد. تصميم داشتيم خونه رو پس بديم و وسايل رو جايي امانت بگذاريم  تا اين روزهاي بحراني بگذره و بعدبا يه جشن کوچيک بريم خونه مون که البته کار منطقي نبود . نهايتا با توجه به اين که هيچ چيز در مورد طول بيماري مهدي مشخص نبود يک مسافرت سه روزه هتل هايت رامسر رفتيم و بي سروصد ا فقط با همراهي مادر و خواهر من و خانواده وحيد و پنج شش تا دوست صميمي رفيتم خونه مون و زندگي مشترک رو شروع کرديم . در طول اين مدت از بله بران و عقد تا عروسي ما مرتبا هردو با هر دو خانواده در تماس بوديم و من خانواده وحيد رو خيلي دوست داشتم و با توجه به اين که کاملا محل و فرهنگ زندگيمون با هم متفاوت بود و اونها سبک زندگشيون خيلي سنتي بود و براي من تازگي داشت سعي مي کردم خودم رو به شيوه زندگي اونها عادت بدم و نزديک کنم . سرزدن هاي مرتب به خواهر وحيد که ازدواج کرده بود و دو تا بچه کوچک داشت ويکي از بچه هاش  در طول همين برنامه ها دو بار دستش شکست هم جزوثابت برنامه مون بود . چون زبان تکلم در خانه وحيد اينها ترکي بود عليرغم اينکه با من سلام و عليک  وتعارفات گرمي مي کردند هميشه صداي غش غش خنده و گرمي و گل انداختن صحبت ها وقتي بود که به ترکي يه چيزهايي به هم مي گفتند وازهرده تا مطلب دو سه تاش رو واسه من به فارسي هم مي گفتند. از رفت و آمدهاي فاميلي هم چندان خبري نبود و من تو اين مدت فقط مرتب خاله وعموي وحيد رو که زن و شوهر بودند و با پدرو مادرش همسايه مي ديدم که البته آدمهای بسیار نازنینی بودند. بيشتر وقت ها حتي در پرسيدن حال خانواده من و مهدي هم روي صحبت با وحيد بود تا من مثلا از اون مي پرسيدند راستي مهدي حالش چطوره ؟ بهتره يا نه و اون جواب مي داد.  

هایده - 4

بعد از کلي مقدمه براي شناخت بيشتر مي خوام برم سر اصل قضيه اي که باعث شده من از ارتباطم با خانواده شوشو ناراضي باشم و عليرغم تصور هميشگيم رابطه رو به حداقل برسونم . اين واقعيتيه که برام پذيرشش اصلا راحت نبوده و فوق العاده دلم مي خواست حداقل براي آيسان که از داشتن پدربزرگ و مادربزرگ از طرف من محرومه يه رابطه خيلي خوب با تمام نکات مثبتش با پدربزرگ و مادربزرگش رقم بخوره که مي بينم اصلا مقدور نيست. شايد اصل مشکل در اينجاست که من خيلي در سالهاي اول زندگي مشترک روي اونها حساب عاطفي باز کرده بودم و کمال حسن نيت رو نشون دادم و بعد متوجه شدم چقدر احساساتم به بازي گرفته شده.  وقتي تصميم به ازدواج با وحيد گرفتم به وضوح ميدونستم که خانواده وحيد از نظر سطح اجتماعي و مالي و فرهنگي خيلي با ما فاصله دارند ولي احساس مي کردم در خانواده اي تا اين حد سنتي و ساده بايد حتما روابط عاطفي محکم و خوبي وجود داشته باشه و اين مي تونست جايگزيني براي همه اون چيزهايي که وجود نداشت  باشه . وقتي ما ازدواج کرديم  فاميل من و وحيد  شروع کردند به ديدنمون بيان. خانه ما در قيطريه بود و خانواده وحيد بيشتر سمت شهدا و انقلاب و نظام آباد و... بودند مامان وحيد خيلي محترمانه در ادامه اينکه به من گفته بود ما خيلي فاميل دوستيم و به رفت وآمد فاميلي اهميت مي ديم بهم حالي کرد که خوب نيست از اين راههاي دور ميان ديدن شما همينجوري يکساعت بنشينند و برند تو هر کي زنگ زد که مي خواد بياد دعوت کن شام و ناهار بياد. من که دراون موقع خيلي دلم مي خواست که عروس خوبه باشم همينکار روکردم و چه مهمانداري ها که نکردم .متقابلا انتظار داشتم که فاميل اونهم همين احترام رو به من بگذارند ودو سه نفري پا گشا کنند يا حداقل وقتي به ديدنشون مي ريم مارو شام و ناهار  نگه دارند. متاسفانه اصلا اينطور نبود و به جز خاله و زن عموي مسنش که خيلي ساده يه ناهار دعوتمون کردند هيچ اتفاقي از اين دست نيفتاد. درضمن وحيد سه تا دايي داره که تا من تا دوسه سال هيچکدومشون رو نديدم و نهايتا هم ما ديدن اونها رفتيم. دوتاشون هنوز بعد از سيزده سال که از ازدواجمون مي گذره خونه ما رو نديدن. وحيد يک خاله داشت که معتقد بود با خودش و بچه هاش خيلي صميميه و ماهي يکي دو بار من رو به ديدن اين خاله مي برد. من هم شاد وخندان مي رفتم اما عليرغم چيزي که خانواده وحيد توي سر من کرده بودند مي ديدم که بچه هاي اون خيلي راحتند وخيلي وقت ها که ميرفتيم دوتا دختر همسن وسال من و وحيد که توي خونه هم بودند اصلا بيرون نمي اومدند يا ازسرو صداها متوجه مي شديم که هستند و بين اين که ما اونجا بوديم بدون سلام و خداحافظي رفتند بيرون. خلاصه اين رو مي خوام بگم که من بعد دو سه سال متوجه شدم که رابطه فاميلي اونها اصلا اوني که به من گفته بودند نيست بلکه با سه تادايي قهرند و با بقيه فاميل هم اصلا رابطه گرمي وجود نداره بلکه مامان وحيد خيلي اهل خودشيريني و رعايت آداب به شکل سنتيه درحاليکه ديگران خيلي راحت و امروزي اند و اصلا هم با کسي رو درواسي ندارند . درواقع من در طول اين مدت تا اين رو بفهمم يه جورايي بازي خورده بودم و با عمل به رفتاري که مامان وحيد دلش مي خواست و به من القا کرده بود خودم رو کلي سبک کرده بودم. 
 
 
يواش يواش با توجه به اينکه من خيلي راحت زير بار خواسته هاي مامان وحيد رفته بودم و اصلا در قيد اينکه حتما رفت و آمد متقابل باشه و ... نبودم و رو اين اصل که خوب ما کوچکتريم وظيفه مونه که بريم هلک و هلک به همه فاميل سر ميزديم و ياهر موردي بود اولين نفر خودمون رو مي رسونديم اين ديگه انگار تبديل به وظيفه مون شده بود و همه اين توقع روداشتند. جوري که مثلا ما ده بار خونه خواهر وحيد مي رفتيم ( مثلا به دليل اين که مريضه بريم ببينيم کاري نداره يا بچه اش تب کرده يا شوهرش تهران نيست مبادا خريدي داشته باشه و هزار و يک دليل ديگه که نشان از نزديکي و اهميت دادن به اون و بجه هاش بود ) و اون ممکن بود متقابلا دو سه بار اون هم با دعوت خونه ما بياد. حالا اگه ما يک هفته مي گذشت و نمي رفتيم لب و لوچه ها آويزون مي شد که چرا به وظيفه مون عمل نکرديم . يه نمونه خيلي دردناکش که اوجش هم بود و باعث شد من بفهمم چه خريتي کردم و هنوز هم يادم بيفته اشکم در مياد مورد زيره:
يکسال و خرده اي بعد ازدواجمون من حامله شدم . بي نهايت بد ويار بودم و از هفته سوم به قدري حالم بد بود که به مدت سه ماه خونه بستري بودم و بهم سرم تزريق ميشد ( تو اين مدت هشت کيلو وزن کم کردم ) از بس حالم بد بود خونه مامانم بودم . حالا با سوابقي که از رفت واومدها براتون گفتم حداقل انتظار اين بود که دراين مدت مادرشوهر وخواهر شوهر به من سر بزنند يا مدتي از من نگهداري کنند. فقط يکبار مادرشوهر م به قول معروف يک تک پا ديدنم آمد و خواهر شوهر که نه تلفني و نه ديد و بازديدي . ازماه چهارم تا زمان زایمان من قند دوران حاملگي هم داشتم و لي درمجموع کمي سرپا شدم درحدي که روزي چند ساعت سر کار مي رفتم ولي بقيه روز رو تو خونه بايد استراحت مي کردم و  تو همين حال و احوال ما که مستاجر بوديم و خانه رو وقتي من خانه مامان بستري بودم پس داده بوديم آپارتمان خريديم و درست سه روز مانده به عيد اسباب کشي کرديم . من آخرهاي هفت ماه بودم. مادرشوهر و خواهر شوهر تو اين اوضاع احوال هيچ کمکي به من نکردند و حتي يک استکان براي من توي اين خانه جابجا نکردند . فکر منطقي اين بود که ما تو ايام عيد به تدريج خونه رو درحدي که قابل قبول باشه مرتب کنيم و به جز خانه دو سه نفر که خيلي مهم بودمثل مامان من و مامان و باباي وحيد و مادربزرگم ديدن هيچکي ديگه نرفتيم .با اين که من اون زمان سه تا خواهر برادر ازدواج کرده داشتم ما ديدن هيچکدوم نرفتيم و فقط تلفني عيد رو بهشون تبريک گفتيم اما  دوسه بار زنگ زديم ديدن خواهر وحيد بريم که يا مهمان داشت يا مهماني مي رفت . حدودا پانزده شانزده فروردين بود که کمي خونه مرتب شده بود تصميم گرفتيم يه گوسفند قرباني کنيم . دوست داشتيم مامان و باباي وحيد هم اونجا باشند و هم تنها نباشيم هم بابا به وحيد کمک کنه . از چند روز قبل هم بهشون گفته بوديم که بياين . روز موعود رسيدو وحيد مي خواست بره دنبالشون بياردشون که ديديم هي بهانه ميارن و نميان . خلاصه کاشف به عمل اومد که به دليل اين که ما ديدن خواهر شوهر نرفتيم مادرو پدر شوهر با ما قهر کردند . حالا شما بببيند اگر قراربود گلگي باشه من هزار تا گلگي داشتم و در طي هفت هشت ماه گدشته اون بايد حداقل ده بار با توجه به سوابق دو سال قبلش و اون مقداري که من بهش احترام گذاشته بودم و به ديدنش رفته بودم به  ديدن من مي اومد. در ضمن جالب اينجاست که اين خواهر شوهر عزيز ار وحيد و من هر دو کوچک تره . خلاصه من وقتي فهميدم موضوع چيه تازه اولين باري بود که جدي حس کردم که داره چقدر بهم توهين مي شه و زيادي زير بار زور رفتم و با اجازه تون تا يکماه بعد هر شب اشک بود که از گونه هاي من سرازير مي شد.

هایده - 1

درمقايسه با صحبت هايي که از ديگران اينجا مي شنوم به نظرم مي رسه که شايد حرفي براي گفتن توي اين فضا  نداشته باشم . چون در رابطه من با خانواده همسر هيچ  بي احترامي مستقيم يا طعنه وکنايه و نيش زباني وجود نداره . برعکس ظاهر قضيه خيلي خوب  و محترمانه  است و هر وقت مقابل هم قرار مي گيريم همه چيز به ظاهر خيلي هم دوستانه  است. اگر از مادرشوهر من بپرسند نظرت راجع به عروست چيه ميگه خيلي خوب و خانمه . خدا خيرش بده  .اگر از من هم بپرسن البته نمک و زردچوبه اش رو زياد نمي کنم اما مي گم خوبن . اما ...... يک اماي بزرگ وجود داره . هر دو طرف فقط داريم  خودمون رو گول مي زنيم و يه مقدار هم آبروداري مي کنيم . نه من اون عروسي ام که اونها دلشون مي خواست و نه من از داشتن چنين خانواده همسري خوشحالم و مي تونم باهاشون يه ارتباط سالم برقرار کنم. در واقع انتظارات هم رو نتونستيم بر آورده کنيم . به دليل همين سرخوردگي که هر دو طرف سعي مي کنيم به روي خودمون نياريم  رفتارهامون که بيشتر از ناخودآگاه و همين  حسمون  سرچشمه مي گيره با گفتارمون و اونچه که فکر مي کنيم که پذيرفتيم و ديگه برامون جا افتاده تفاوت داره و گاهي خيلي آزاردهنده مي شه . خوب اين يک مقدمه بود براي اين که بدونيد اين سناريويي که اينجا مطرح مي شه نه اکشنه نه  توش خيلي واضح و روشني مواردي دال بر متهم بودن کسي پيدا مي شه . يه کم بايد فسفر سوزوند تا فهميد کجاي کار ايراد داره . اما من فکر نمي کنم اين رابطه بهتر از اونهايی باشه که دارن رو بازي مي کنند . اگر کسي به آدم ميگه که دوستش نداره يا نمي تونه اونو بپذيره حداقل آدم تکليفش رو با خودش و احساساتش و اون آدم مي دونه . اما وقتي تو رابطه ريا و دورويي وجود داشته باشه خيلي اوضاع سخت تره .سر بريدن با پنبه سخت تره تا با چاقو . نه ؟ اما بالاخره سره بريده مي شه.
با اين مقدمه بريم سراغ يه شروع عشقولانه براي ازدواج من و همسرکه بيشتر ما رو بشناسيد.
زمان: سال 1371 من دانشجوي سال آخر زبان و ادبيات انگليسي هستم . 29 سالمه و توي يک شرکت شغل خوبي دارم و به عنوان يک دختر مجرد هم درآمد خوبي دارم وهم خيلي فعال و پرکارم . عليرغم اينکه محيط کارم خيلي مردونه است و مرتب با همکاراي مرد به مسافرتهاي کاري  حتي خارج ازايران مي رم  به دليل پايبندي هاي که دارم و بيشترش به خاطر اينه که نوجوونيم رو تو انقلاب گذروندم و خودم هم تا حدودي سياسي و مذهبي بودم  درحالی که راحت با آقايون ارتباط برقرار ميکنم سطح روابطم کاملا حرفه اي و تو دوستي خيلي سطحي مي مونه وتا اين زمان هيچ  نوع رابطه عشقولانه حسي  رو با هيج مردی تجربه نکردم  . رابطه فقط کاري بودو ودوستي هاي ساده تو جمع وهمين...  
اول تابستون بود و ما تو امتحاناي ترم هفت دانشگاه . يک هفته مرخصي گرفتم که به درساي عقب مونده برسم . بعد يک هفته که اومدم ديدم به جز ده دوازده نفري که هميشه توي شرکت بوديم يه آقايی پشت ميز نشسته که نمي شناسمش و خيلي جدي مشغول کاره . از افسانه دوستم پرسيدم اين کيه گفت همکار جديده . آقاي ع دوست آقاي چ. نزديک بود ازتعجب شاخ دربيارم چون آقاي چ يک آقاي مهندس ميانسال کچل بود که با مديرعامل شرکت نسبت داشت و بعد از ظهر ها با ما کار مي کرد و صبح ها توي مترو . آقاي ع رو از روي تلفن هايي که گاهي به چ مي زد مي شناختيم و مي دونستيم که دوست اونه و همکارش تو مترو. تصور ما از ع اين بود که يه نفر هم سن و سال و هم قيافه خود چ است و حالا که ديديم خيلي جوانتر و کمي تا قسمتي خوش تيپه جاي سورپريز شدن داشت. ع توي فوتبال زانوش صدمه ديده بود ومجبور شده بود زانوش رو عمل کنه و سه ماه مرخصي داشت که چون کارش تو مترو به عنوان سرپرست کارگاه احتياج به راه رفتن داشت اومده بود دو ماه از اين سه ماه رو اينجا موقت کار کنه چون پشت ميز نشيني بود و اذيتي نمي کرد. خيلي زود ع به جمع پنج شش تا جواني که توي شرکت بوديم  و خيلي باهم صميمي و پررفت و آمد بوديم پيوست.