کلاغ سیاهه - 4

ببینید دوستان. من فکر میکنم مشکل بزرگ عروس و خانواده شوهر؛ بیشتر ریشه فرهنگی داره.

مثلا حسادت بعضی از مادرشوهر ها و عروس ها و دخالت در زندگی پسر بخصوص بعد از ازدواج؛ حاصل یک مشکل فرهنگیه.

زنی که بطور سنتی با مردی ازدواج میکنه که گاها تا موقع ازدواج؛ هیچ ارتباطی با شوهرش نداشته و شب ازدواج؛ همان شب اول؛ باید به همه اثبات کنه که نجیبه و... چطور میتونه عاشقانه شوهرش رو دوست داشته باشه؟ چطور میتونه قلبا به شوهرش تکیه کنه.

شوهری که خودش هم قربانی یک سری سنت و قانون فرهنگیه.

این زن؛ بنا به غریزه؛ نیاز به مردی داره که عاشقانه دوستش بداره و وقتی این عشق همسرش نباشه؛ بنابراین باید در دایره مردان محرم دنبالش بگرده (چون عشق مرد نامحرم حرام است): پسر که هم از وجودش از خود زن است و هم خودش تربیتش کرده؛ بهترین معشوق از طرف مادر میشه(البته نه بصورت جنسی؛ بلکه بعنوان تکیه گاه احساسی).

خوب حالا پا گذاشتن یه دختر خانم جوان به زندگی پسر؛ برای چنین مادری آسان نیست.

راستش من این قضیه رو تو حرفای بلفی دیدم.

یه مشکل فرهنگی دیگه هم اینه که ازدواج ایرانی پیوند زناشویی نیست؛ بلکه در واقع پیوند دو خانواده است. بخصوص اگر بصورت سنتی هم انجام بشه یعنی با خواستگاری.

خانواده ای که خودش عروس و داماد را انتخاب کنه و سر مهریه عروس و جهیزیه و ... چونه بزنه؛ در آینده هم خودش رو محق بهر گونه دخالتی می بینه. و این دخالت رو وظیفه خودش میدونه.

در فرهنگ ما عروس و داماد دو بچه هستند که بزرگترهایشان برایشان تکلیف تعیین می کنن و این تعیین تکلیف تا انتخاب اسم بچه و سیسمونی و حتی ازدواج نوه و ... هم ادامه پیدا می کنه.

خوب طبیعیه خیلی از عروس ها هم بخاطر این فرهنگ از اول بدبین باشن و هرگونه نظری رو دخالت بدونن.

بنظر من همه چی کاملا یکطرفه نیست.

حالا ما عروس خانمها هم باید سعی کنیم به مشکلاتمون فکر کنیم تا خودمون در آینده موجب آزار عروسمان نشیم.

یاد بگیریم از الان پسرمون رو متعلق بخودمون ندونیم. بلکه انسانی بدونیم که باید روزی همسری اختیار کنه و برای همیشه از زندگی خصوصی ما خداحافظی کنه.

راستی چند درصد ما عروس خانما خودمون میتونیم اینطوری فکر کنیم؟


حوب فعلا پرچونگی بسه.

نوروز هم پیشاپیش پیروز تا بعد.

کلاغ سیاهه - 3

خوب فعلا معلوم شد خواهر شوهر خنگی هستم!

اتفاقا میام سر فرصت واسه تون در این مورد مینویسم.

اما حالا میپردازم به عروس بازی های خودم!

پدر من وقتی ایران رفتم حالش بد بود و فوت شد. برای من واقعا سخت بود. مخصوصا که روابط ما بچه ها با پدر و مادرم خیلی دوستانه است. در حدی که من در واقع گاهی پدرم رو به اسم کوچک صدا میکردم.

حالا کاری به اینا نداریم.

وقتی من برگشتم حالم خیلی بد بود. شوهرم هم بخاطر مسئله ویزا نمیتونست بیاد ایران. و برادرم هم که اینجا درس میخوند میخواست بیشتر ایران بمونه. خلاصه بعد از سوم پدرم تنها با بچه برگشتم.

شوهرم واقعا تو مدتی که من حالم بد بود؛ خیلی هوام رو داشت اما دریغ از یک تسلیت از طرف خانواده ش!

راستش اینجا هم مردم عادت تسلیت گویی دارن و همه دوستان نروژی ما اومدن و تسلیت گفتن و کمِ کم برام کارت تسلیت فرستادن؛ اما خانواده شوهر من هیچ تسلیتی نگفتن.

جالب اینکه پدر من رو هم دیده بودن و خیلی هم خوششون اومده بود ازش.

من به هووارد گلایه کردم و اونهم بهم شدیدا حق داد. تا اینکه همون شبی که من به شوهرم گلایه کرده بودم مادر و پدرش تلفن کردن.«یعنی در واقع شوهرم بهشون گفته بود.»

من گرم تحویلشون گرفتم و اونا هم تسلیت گفتن و گفتن که:«ما نمی دونستیم شما ایرانی ها براتون مهمه!»

فکر می کنین من چه شکلی شدم؟ تازه خودشون همیشه میگن شما شرقی ها احساسات قویتری دارین...

خلاصه هنوز حالم از این کارشون گرفته اس.

موضوع اینه اگه هم نمی دونن باید یه ذره فکر کنن و ببینن که چی با چی جوره...



کلاغ سیاهه - 2

کلاغ سیاه نسبتا خواهر شوهر!

من هم بزودی خواهر شوهر میشم.

برادر بنده ۲ سالی بود که با عروس آینده دوست بود و عروس آینده توی این مدت خونه ما هم رفت و آمد داشت. الان هم نامزد هستن.

من چند باری که رفتم ایران دیدمش و خیلی هم دوستش دارم و به نظرم دختر خیلی خوبیه و برادرم شانس آورده.

مادرم هم خیلی دوستش داره و خیلی مثبته.

ولی ما هیچوقت تو هیچ کارشون دخالت نمیکنیم. چون به ما مربوط نیست.

به ما چه که برادرم کادوی ولنتاین چی میخره و چقدر پول گل میده و دختر خانم چطوری لباس می پوشه. و اون برای برادرم چی میخره.

اینا مسائل خصوصی خودشونه.

در مورد کادو دادن: من امسال که اومدم ایران براش سوغاتی نیاوردم چون به فکرم نرسید. به همین راحتی.

مطالب شما رو که میخونم میگم نکنه عروس آینده ما ناراحت شده؟ اون برای دختر من کادو آورد. یه عروسک خیلی ناز.

اما من اون موقع این قدر سر مریضی بابا فکرم مشعول بود اصلا به این قضیه فکر نکردم. از طرفی من خودم هم زیاد ادم اهل کادو و توقعی نیستم.

پس واقعا خواهر شوهر بازی در آوردم خودم خبر ندارم؟

کلاغ سیاهه - 1

سلام دوستان.

مطالب اینجا رو که خوندم دیدم منم دوست دارم یه چیزایی بنویسم.

اول معرفی خودم:

من کلاغ سیاهه ۳۲ ساله هستم. سال ۱۳۸۱ از یکی از دانشگاههای نروژ پذیرش گرفتم و مشوقم هم دوست صمیمی ام بود که نروژ زندگی میکرد.

خلاصه اومدم اینجا و تابستان سال آخری که درس میخوندم یعنی سال ۸۲ تو یه شرکت نفتی کارموقت تابستونی گرفتم و اونجا با هووارد ـ شوهرم ـ آشنا شدم. مدتی دوست بودیم و بعد از حدود یکسال شروع کردیم به زندگی مشترک. اول تو یه سوئیت خیلی کوچیک بودیم و بعد از اینکه تصمیم ازدواج رسمی گرفتیم خونه خریدیم و بعد هم رفتیم یه شهر دیگه و منهم شروع به کار کردم. بعدش هم بچه دار شدیم و ... خلاصه همه چی خیلی سریع بود. با اینحال من اصلا پشیمون نیستم و خیلی راضیم.

خانواده هووارد تو یه شهر دیگه زندگی می کنن و در ضمن اینجا هم خانواده شوهر یا زن خیلی موی دماغ نیستن. و در واقع مادر و پدرش هم آدم های خوبین ولی بالاخره یه حرفایی میزنن که دیوونه بشی و ماهها فکر کنی چطوری جوابشون رو بدی.

اولین باری که خانواده هووارد رو دیدم دوست بودیم که رفتیم دیدن خانوادش.

میدونستن من ایرانی هستم و کلی جا خوردن که چرا من رنگ پوستم روشنه و موهام سیاه نیست!

مادرش همون برخورد اول با دلسوزی پرسید:«اگه پدرت بفهمه با هووارد دوستی میکشت. مگه نه؟»

منو میگی. گفتم :«نه! خانواده من براشون مهم احساس خوشبختی منه. می دونن»

موقع غذا مادربزرگش با انگلیسی دست و پا شکسته گفت:«چه خوبه میتونی با کارد چنگال غذا بخوری.»

فکر کنین من چه شکلی شدم!

دیدم نه نمیشه. جریان داره حیثیتی میشه...

حالا بگذریم که این مهربونی ها به همینجا ختم نمیشد. عبارات:«شما عربها» منو دیوانه کرده بود. و توضیحات دلسوزانه:«عزیزم این گوجه ها رو تو سالاد میریزیم؛ میوه نیستنا!. شراب می دونی چیه؟ تا حالا خوردی؟ آهان اینجا دیدی لابد.»

براشون توضیح می دی که مامانت دانشگاه رفته. مادر بزرگت معلم بوده و تو خانواده مامانت رسم دارن که نوزاد به دنیا میاد براش شراب میندازن و درخت میکارن و شراب رو شب عروسیش میخورن و ...

نتیجه گیریشون این بود:«ها. چون مامانت مسلمون نیست اینجوری ای. مسیحیه؟»!!!

میگم:«نخیر. زرتشتیه. دین قدیم ایرانی ها» و توضیح میدم.

میگن:«خوب پس مسلمونا سختگیرن.» میگی:«نه و دوباره توضیح »

وای چقدر حرص خوردم!

هووارد عصبی میشد و باهاشون دعوا میکرد و اونا هم معذرت میخواستن. ولی این نگاه دلسوزانه که بمیرم الهی که فقیر بودی حالا زندگیت سر وسامون گرفته؛ همچنان وجودت رو آزار می داد. درین حد که وقتی برگشتین از ازدواج منصرف شده بودی.

اما یه دفعه فکری به کلم زد... من هم کلی عکس بچگی هام رو داشتم و هم فیلمهای بدون صدای قدیمی که یه کپی ویدئوش رو داشتم با خودم و دلم که تنگ میشد نگاشون میکردم.

فکر کردم بذار یه خودی نشون بدم.

وقتی میخواستیم اردواجمون رو ثبت کنیم اومدن اینجا و منهم فیلمهای خانوادگیم رو گذاشتم.

عروسی مادر و پدرم که البته فقط چند دقیقه بود. و بعد بچگی های من.

کف کردن که:«ا.. کودکستان اینطوری داره ایران؟»

من کودکستان مکتب پارس تو بزرگمهر میرفتم و استخر داشت و معلم انگلیسی و اتاق خمیر بازی و...

خوشبختانه پدرم یکی از تولدهای منو اونجا فیلم گرفته بود و کلی از دیدن قیافه های مادر و پدر هووارد کیف کردم که باورشون نمیشد!

بعد نوبت جشن نوروز بود و مهمونی فامیلی و میز شام که اتفاقا گوجه فرنگی های توی سالاد معلوم بودن.

بعدش صحنه های ساحل و طبیعت بابلسر و بیش کلا بود و مادر و عمه بنده با مایو تو ساحل و بابام و من و پسر عمه ام هم در حال توپ بازی و زنان و مردای دیگه با مایو تو آب.

و ...

فیلم که تموم شد تا مدتی مادر و پدرش ساکت بودن و همون شد...

فعلا اینا رو داشته باشین تا بعد...

ببخشید طولانی شد