ساره-6

سلام.

من ساره هستم. تقریباْ ده ماهه اینجا چیزی ننوشتم. اگه حوصله تون نمیشه برید به آرشیو، فقط میگم که من کانادا زندگی میکنم و همسری دارم که بسیار وابسته به خانواده اش هست به خصوص خواهرش.

یه جورایی واسه اونهایی که تجربه شبیه من دارند اینها رو مینویسم شاید به دردشون بخوره. وضعیت زندگی من خیلی بهتر از اون روزهایی شده که پست های قبلی رو مینوشتم. در واقع هیچی عوض نشدها...شوهر من هنوز همون آدمه، خواهر شوهرم هنوز به همون پر رویی هست اما اونی که این وسط عوض شده من هستم.

یادتونه گفتم سر مساله ازدواج خواهر زادش ازش خواستم این همه دخالت نکنه تا همه چی پای اون تموم شه؟ سفر قبلی که رفت ایران به عنوان همه کاره فامیل شون این ازدواج رو درست کرد و به نمایندگی از خواهرش با خیلی ها در گیر شد و خودش رو به آب و آتیش زد و به هر ساز خواهرش رقصید. من اما به روی مبارک هم نیاوردم داره چه کار میکنه. خوش و خرم ( با اینکه دلم خون بود که انقدر تحت تاثیر خواهرشه که به خاطرش با بقیه خانواده هم و هر کی که باشه درگیر میشه) فقط باهاش گل میگفتم و گل میشنیدم. هر وقت هم میخواست حرفی از خانواده اش بزنه میگفتم بیا در مورد خودمون صحبت کنیم.انقدر با ادامه دادان این کار جو خوب و آرومی تو زندگیم به وجود اومد که همسرم هم باورش شده زندگی با من پر از آرامش هست و این دیگران هستند که آرامش منو به هم میریزند ( البته طبق نظر ایشون ناخواسته!!!) من به همین هم راضیم.همین که حرفشون تو خونه ما نباشه.

دقیقا ما دو پاره زندگی جدا داریم. یکی من و همسرم، یکی همسرم و خانواده خودش. هیچ کاری به کار روابطش با اونها ندارم ( البته یه موقع هایی هم از دستم در میره و دیگه از فضولی هاشون آب به لبم میرسه و یه دعوای حسابی راه میفتها) . خیلی بیشتر از قبل به خودم و به دلخوشی هام اهمیت میدم ودر کل دیگه برام مهم نیست اگه همسرم همه اون چیزی نیست که من میخوام، اگه حتی همه همسرم مال من نیست و قسمتی از ذهنش درگیر مسایل خاله زنگی خواهرش هست همیشه.مهم اینه که اون قسمتی از ذهنش که متغلق به منه از من یه تصویر زن آروم و بی تفاوت به خانواده همسر رو براش ساخته و همین داره یه جورایی ته ذهن همسرم رو انگاری قلقلک میده که بیشتر مواظب رفتارش باشه. دارم بهش نشون میدم اونها در شان این نیستند که وقتم صرف حرفهاشون بشه و حتی اگه تو، تمام ۲۴ ساعتت رو به اونها اختصاص بدی حق نداری یک دقیقه از وقت من رو صرف شنیدن مسایل اونا کنی. یه جورایی انگار اینکه من کیم و کجام رو دارم بهش نشون میدم ( چیزی که سالهای اول از دست دادم). میدونم خیلی زمان میبره که این مساله تو زندگیمون تثبیت بشه، اما همین که تونستم با عوض کردن شیوه ام و بی تفاوتی به خانوادهش، اونو به خودم مشتاق تر و خاص تر کنم خودش یک برگ برنده بزرگه. هر چند هنوز هم میدونم وقتی پشت سرم حرف میزنن دفاع نمیکنه، هنوز باهاشون انقدر چیک تو چیکه که این ور دنیا خبر داره چند طبقه از فریزر خواهرش مرغ توشه چند طبقه سبزی!!، هنوز هم اگه بدی از من بکنن باور میکنه، اما حداقلش اینه که دعواهای شبانه روزی ما تموم شده و داریم از زندگی مشترکمون  لذت میبریم. میدونم و میدونم و میدونم که در دراز مدت باور میکنه و قبول میکنه و عملاْ نشون میده که چه رفتارهایی تیشه به ریشه زندگیمون میزدند. فعلاْ همین که اختیار اونچه تو چهار دیواری خودمون و بین خودمون میگذره دست منه خودش غنیمته...اینو بیشتر واسه هیوای عزیزم نوشتم که گفته بود  مسایلش شبیه منه.امیدوارم کمی کمکتون کنه.

ساره-5

یه چیزی بگم؟

نوشتن این مطالب و یادآوری شون خیلی اذیتم میکنه. من هم با اکثریت تون که گفتین شوهرم علت اصلی مساله است موافقم. اما نمیدونم چرا با همه اتفاقات ناهنجاری که تو زندگیم هست، با وجود استقلال مالی عالی که دارم، با وجود این که بچه ندارم، با وجود اینکه...اما نمیتونم خودم رو نجات بدم. هر وقت که میخوام تصمیم بگیرم دلم میلرزه و هی میگم شاید یه امیدی باشه، شاید اگه این راه رو امتحان کنم جواب بده.

تا بعد...

ساره-4

خوب حالا که از مشکلاتم گفتم ( تموم نشده ها! بقیه اش رو بعداْ میام میگم) یه کم هم از خوبی های خواهر شوهر بگم.

خیلی دلش میخواد به من ثابت کنه که خیلی مهربون هست. مثلاْ اگه من بگم وای چقدر دلم فسنجون میخواد امکان نداره تا واسم درست اش نکنه ولم کنه. یا اون سری که اومدیم ایران تا گفتم وای مامان سبزی خشک هات محشر بود، واسه اینکه بهم ثابت کنه اون هم مثل مامانم دوستم داره هزارررررررررررررر کیلو سبزی رو تو یه هفته خشک کرد بهم داد.

یا مثلاْ واسه جشن فارغ التحصیلی من که تو یه شهری با فاصله هزار کیلومتری از تهران بود خودش و دخترش و پسرش اون همه راه رو اومدند تا تو جشن باشند و بهم تبریک بگن. دیگه... دیگه همین ها دیگه.

میخواد همیشه بگه من خیلی مهربون هستم، اما واسه شوهر تو مهم تر از تو ام. مثلاْ تو همون جشن فارغ التحصیلی ام میگفت من بچه هام رو فدای داداشم میکنم!!!

یا ...

یه چیز دیگه که خیلی ناراحتم میکنه توقع داشتن اش هست. معتقد هست همه در حق اش کوتاهی میکنن. چرا برادرش باید دو تا خونه داشته باشه و اون هنوز مستاجر باشه. برادر واقعی اونی هست که به فکر خواهرش باشه! ( دیگه بیشتر از شوهر من).

یا مثلاْ من سال اول ازدواج مون فیش حجی رو که بابام واسم گرفته بود دادم به مادرشوهرم بره چون احساس میکردم من هنوز جوون هستم. اونه که بزرگترین آرزوش دیدن خونه خداست هست و اگه من این کارو نکنم هیچ وقت توان مالی این سفر رونداره و سنش هم بالاست و اگه چیزیش بشه من پشیمون میشم. ( که البته الان فکر میکنم خیلی خر بودم)

باورتوم میشه این خواهرها حتی یک بار نگفتند دستت درد نکنه. یا وای چه خوب. همچنان روزی ده بار میگفتند عروس خانم فلانی سرویس طلا برای مادرشوهرش خریده، عروس بهمانی مبلمان واسه مادر شوهرش خریده،...

من احمق هم یه بار نکردم بگم جدی؟؟ یعنی بیشتر از من به فکر مادر شوهرش هست؟ فکر میکردم اگه چیزی بگم معنی اش اینه که حرف اش بهم برخورده، بگذار فکر کنه من خودم رو خیلی بالاتر از این میدونم که خودم رو با عروس  فلانی و بهمانی هم سطح باشم ( که البته کار اشتباهی کردم).

به همسرم گفتم حداقل اگه خواهرهات تشکر نمیکنن، دیگه انقدر عروس این و اون رو به رخ آدم نکشند. گفت راست میگی باید ازت تشکر میکردند. چون خودش این خبر که من میخوام مادرشوهر رو بفرستم مکه بهشون داد و خودش دید که اونها ختی نگفتند آهان. فقط زل زدند و نگاش کردند.

اما دریغ از حتی یه عکس العمل.

مادر شوهرم هم هیچ وقت چیز خاصی نگفت که نشون بده خیلی خوشحاله اما انقدر با احترام هست و مواظب هست چیزی نگه کسی ناراحت بشه که اصلاْ اینکه چیزی نگفت واسم مهم نیست. چون اولاْ من واقعاْ این کار رو واسه دل خودم کردم و دوماْ هیچ وقت عروس های دیگرون رو به رخم نکشید و همیشه حتی اگه یه کادوی هزار تومنی هم بهش بدم بهم احترام میذاره.

حتی وقتی روز زن میشه به من کادو میده هر سال. از هر سفری که میره ( حتی الان که ایران نیستم) کادوی من رو جدا میذاره تا وقتی میام بهم بده.

گاهی فکر میکنم مشکل اصلی همسرمه. اونه که نمیتونه بین اطرافیانش بالانس ایجاد کنه یا ...

حالا میام و بقیه داستان مشکلاتی که ما رو به بت بست رسوند رو مینویسم.

ساره- 3

 

من کاملاْ حرف تون رو قبول دارم که تا این مساله رو با شوهرم حل نکنم قضیه درست نمیشه. ولی اگه میشد که تو این هشت ساله شده بود.

راستی این رو هم بگم که برادر همسر من هم دقیقاْ همین مشکلات رو داشتند. یعنی وقتی میخواست ازدواج کنه خودش فوق لیسانس بود و عاشق یه دختر زیر دیپلم شد و دیگه خودتون تصور کنین این خواهرها چی کار کردند. روز خواستگاریش گفتند شماهم کفو ما نیستید و روز عروسی اش به همه میگفتند ما میخواستیم زن دکتر واسه دادشمون بگیریم. اما خوب برادر همسر بنده صد در صد با همسر من متفاوت هست. قشنگ جلو خانوادش واستاد و الان مثل یک شاهزاده به زنش احترام میذارند وگرنه برادرشون باهاشون قطع ارتباط میکنه.

یه چیز دیگه که تو این خانواده خیلی بارزه اینه که اگه احساس کنن برادرشون از دستشون ناراحت هست سریع خودشون رو جمع میکنن چون خیلی خیلی ارتباط داشتن با این دو تا داداش و همین طور نشون دادن این که ما عاشق تون هستیم واسه شون مهم هست. من همیشه به همسرم میگم این یه خصوصیت خیلی مهم هست و جالب اینجاست که از تو به عنوان برادر خیلی حرف شنوی دارند، اگه قبول داری که فلان جا رفتارشون زشت بوده چرا دوستانه بهشون نمیگی؟ میگه میگم. بذار اگه یه دفعه دیگه تکرار کنن بهشون تذکر میدم، ولی مثلاْ اگه همین الان یه چیز بگن که ناراحتم کنه، سریع شاخ و شونه میکشه که تو میخوای من شکم خانواده ام رو سفره کنم و من نمیتونم ازشون دل بکنم و اصلاْ خواهر تو چرا فلان روز این کارو کرد و اصلاْ حتماْ تو یه کاری کردی که اون ها این چیز رو بهت گفتند!!!

یادمه همسرم که اومد اینجا و من ایران تنها بودم جاری ام که خیلی هم از من خوشش نمیاد ( کلاْ از هیچ کس تو فامیل شوهر خوشش نمیاد و آدم خیلی خاصیه، خیلی مغرور و خیلی خاص) اما روابط رسمی و محترمانه ای با هم داریم، با خانواده شوهر دعواش شد. سر اینکه چرا عید منو دعوت نکردید!! من بدون دعوت حتی به مادشوهرم هم سر نمیزنم تا عید مبارکی بگم. خوب طبق معمول شوهرش هم پشتش بود و کار به جایی رسید که اینها دو سال با بقیه قهر بودند و خداییش اینجا دیگه خواهرهای همسرم بی تقصیر بودند، اما خوب حسابی داد و قال کردند و ...

تو این میون جاری ام که هیچ ارتباطی جز سلام و علیک با هم نداشتیم هی به من زنگ میزد و چه حرف ها که از اونها نمیگفت. تقریباْ همه چیزهایی که پشت سر من به جاری ام گفته بودند ، پشت سر جاریم هم به من گفته بودند. حرفهایی که با این همه ادعای دوستی و محبت خواهر شوهرهام، مثل نیش مار تو جونم فرو میرفت. وقتی بعد از کلی اتفاق به همسرم اینها رو گفتم گفت: لیلی ( جاریم) دروغ میگه، خواهرهای من اینها رو پشت سر تو نمیگن. گفتم بابا جان این حرف ها رو دقیقاْ پشت سر جاریم هم به من میگن. گفت: خوب تو واسشون فرق میکنی.پشت سر تو نمیگن!! پشت سر اون میگن!!

باور کردنیه که حتی حرف های ناموسی هم پشت سر ما زده بودند ، حتی به جاریم گفته بودند حواست به شوهرت باشه مادر ساره بهش جادو نده طلاق بگیری، دختر خودش رو بده به شوهرت!!!!! آخه مادر ساره به ما گفته وای چقدر ما از شوهر ساره راضیم، حاج خانم ( مادر شوهرم) اگه یه پسر دیگه داشتی خودم میومدم واسه دخترم میگرفتم اش. ( مامان و بابای من خیلی همسرم رو دوست دارند ـ داشتند!!)

تا اینکه یه روز کاسه صبر من لبریز شد و رفتم و ازشون سوال کردم چرا اینها رو پشت سرم گفتین. من تو این چند ساله جز احترام چی کار براتون کردم؟ خلاصه قسم صد تا قرآن که لیلی دروغ میگه و صد تا حرف دیگه هم اون پشت سر تو گفته. من هم که متنفر از این جو خاله زنکی و از اون ور پشت خالی از  همسرم، سکوت کردم. وقتی اومدم اینجا همسر من هیچ هیچ هیچ کاری در این مورد نکرد. تازه چون خواهرش بهش گفته بود دادش ما نگرانیم که لیلی خیلی به ساره نزدیک شده، نکنه ذهن ساره رو نسبت به ما عوض کنه، از من کلی تلبکار شد که تو اصلاْ چرا جواب تلفن های لیلی رو میدادی؟ چرا به حرف هاش گوش میکردی؟ نمیگفت چه خوب که حتی یک بار به لیلی نگفتی پشت سر تو هم ....و .... را گفتند.

نمیگفت مرسی که انقدر عاقلی که اونها رو به جون هم ننداختی و نگفتی تو هم این حرف ها رو پشت سر اون شنیدی ( چون اگه شوهرش میفهمید خواهرهاش رو میکشت).

تنها کارش این بود که سه سال بعدش که ما برگشتیم ایران وقتی من نبودم از خواهرهاش سوال کرد جریان چی بوده و اونها هم قسم آیه و قرآن که ما این حرف ها رو نگفتیم و تازه لیلی به ما گفته ساره هم این و این و این رو در مورد شما گفته.

در این که جاری من آدم مغرضی بود شکی نیست. من دردم اینه که چرا شوهر من نه جرات داشت به جاریم چیزی بگه، نه میتونست حتی یه بار به خواهرهاش بگه بابا حرمت زن منو حفظ کنین.

طولانی شد ببخشید.

ساره-2

اول از همه بگم که من از همین الان قبول میکنم که کلی اشتباه تو رفتارم در قبال خانواده همسرم بود. من میتونستم خیلی راحت جایگاه خودم رو بهشون نشون بدم اما نتونستم. اعتماد به نفس اش رو نداشتم. میترسیدم دعوا بشه. میترسیدم رو در روشون قرار بگیرم. از طرفی با توجه به عکس العمل های همسرم مطمین بودم حمایت اون رو هم در این مورد ندارم.

این از این.

پدرم شرط ازدواج ما رو این گذاشته بود که من دختر به کسی که همه زندگی اش ماهی هفتاد تومن حقوق هست که نصف پول توجیبی دخترم نیست نمیدم مگر اینکه حالا که میگه دوستت داره پس بره و هر وقت یه خونه به اسم تو خرید بیاد جلو!! خلاصه که دورانی داشتیم تا همسر فعلی بنده یه پولی گذاشت بانک مسکن و قرار شد خونه تو قباله بمونه و هر وقت خرید به اسم من بشه. بابام هم روز عقد گفت من فقط میخواستم ببینیم چقدر دخترم رو میخوای و مهریه هر چقدر خودت میخوای بذار که شد پانصد سکه.

اما از ماجرای این پول جمع کردن تو بانک مسکن بگم.

ما حتی تعداد تلفن هامون رو به هم محدود کرده بودیم تا همسرم بتونه پول جمع کنه و ما زودتر به هم برسیم و همسرم هم کلی به خودش سختی میداد. اون وقت درست بعد یک سال که هنوز فقط پانصد تومن جمع شده بود شوهر خواهر همسرم بازنشست شد و باید از خونه سازمانی بلند میشدند. خواهر شوهر من یک زن بسیار ولخرج هست. جوری که مثلاْ میتونه یک دهم در آمد کل خونه رو بده و یه رژ لب بخره!! وقتی میخواستند بروند دنبال خونه همسرم به این دلیل که خواهرش نمیتونست تو خیابون باشه! همه پولی که جمع کرده بود رو به صورت کادو داد به خواهرش! تا ایشون تو بهترین محله شهر یکی از گرون ترین خونه های اون زمان رو اجاره کنه. و همین طور همه وسایل برقی خونه و مبلمان رو هم عوض کنه! ( با قرض و قوله)

من یادمه همون موقع بهش گفتم این کارت یعنی از دست دادن من ، پس تو داری بین من و خواهرت اون رو انتخاب میکنی، اما همسرم میگفت :نه، من حتی اگه خونه هم بخرم بابات تو رو به من نمیده، پس این کار پول جمع کردن بی فایده است.

بگذریم که چه بر ما گذشت تا اینکه ما یک سال بعد از ازدواج با کمک پدرم یه خونه خریدیم. همسرم همه کارهای قول نامه و ...رو به اسم من انجام داد و روزی که میخواستیم بریم سند بزنیم گفت : ساره، من دوست ندارم خانواده ام بفهمند که من خونه رو به اسم تو کردم. گفتم چرا؟ گفت آخه فکر میکنن شما منو مجبور کردید و در ضمن خانم فلانی ( یکی از صد تا دوست کذایی خواهر شوهر) گفته  مال و منال زن ...خر هست تو پیشونی مرد و اینکه خواهرم گفته: داداش، اگه تو همه زندگیت رو به اسم زنت کنی پس فردا بچه ات بزرگ شد نمیگه بابا پس سهم تو چی شد؟؟

 

وای میخواستم خودم رو بکشم. انقدر جیغ زدم که صدام گرفت. گفتم خواهر تو اگه سهم حالیشه چرا خودش همه حقوق شوهرش رو میذاره تو کمدش اون وقت حتی جواب سلام اش رو نمیده. اگه حق سرش میشه چرا حتی با شوهرش تو یه سفره نمیشینه چون ارزشش خیلی بیشتر از اینه که با اون هم نشین باشه. ۲۰ ساله پیشش نخوابیده چون لیاقت اش مرد تحصیل کرده بوده ( خودش تا پنجم ابتدایی خونده). وقتی غذا میکشه واسه شوهرش نمیکشه چون این مرد بی آزار بی زبون طبق گفته خانم لیاقت همچین زنی رو نداره. بهش بگو بچه های اون ازش نمیپرسن مامان حق بابای بدبخت حتی نفس کشیدن هم نیست؟

گفت : من به این چیزها کارندارم. من دوست ندارم اونها بفهمن. من هم گفتم من با این شرایط اصلاْ خونه نمیخوام.

خلاصه این دعوا به خونه ما کشیده شد و مامانم گفت: خوب بیاین سه دانگ سه دانگ کنین و اینجور دیگه هیچ کی نمیتونه هیچ حرفی بزنه و قضیه تموم شد.

من مدتی بعد از همسرم کارم درست شد و اومدم کانادا. اون وقت روزهایی که تنها ایران بودم یه روز برگشتم بهش گفتم دلم خیلی واسه همسری تنگه. گفت :  وای، شما این حرف رو میزنی پس علی چی بگه ( پسر دبیرستانی اش که به قول خودش پسر همسری هست!!) شما حداقل به این امیدی چند ماه دیگه میبینی اش. این چی بگه که معلوم نیست دایی اش رو کی میبینه!!

من هم گفتم خوب من زنش هستم. گفت این هم بهش از بچه اش نزدیک تر هست. ما با همسری تو یک روح هستیم در دو بدن.

هیچ چی دیگه. وقتی هم به آقای همسر گفتم گفت ول کن بابا، حالا یه چیزی گفته و از اون روز به بعد روزی ده بار عوض یک بار با خواهر زاده اش چت میکرد تا یه بار خدای نکرده افسردگی نگیره!!

همسر من الان و حتی همون موقع بعد از یه اتفاق قبول میکنه رفتار اونها اشتباه بوده، اما در عمل هیچ حمایتی از من نداره. اگه هم بخوام جلو خانواده اش واستم تلافی اش رو سر خانواده من در میاره و بهشون بی احترامی میکنه یا حساسیت های فوق عجیب به رفتارشون نشون میده تا من دیگه به خانواده اش اعتراض نکنم.

چه میدونم. الان که بهترین حالت اینه که دوریم اما خوب با این وضعیت اینترنت و ... دست از سرمون برنمیدارن. همسر من حتی از نمره ریاضیات جدید خواهرزاده اش تا دوست پسر جدید اون یکی هم با خبر هست.

حالا میام و باز هم مینویسم.

ساره -۱

سلام.

من ساره هستم. سی ساله هستم و با همسرم که سی و نه ساله هست در خارج از ایران زندگی میکنیم. من و همسرم هر دو دانشجوی دوره دکترا هستیم و در آخرین روزهای دوران دانشجویی به سر میبریم.

مشکل من خیلی زیاد با بقیه متفاوت است. من هیچ مشکلی با مادر شوهرم ندارم. مادر شوهر من تمام تلاشش رو برای راضی بودن عروس هاش میکنه و احترام خاصی برای عروس هاش قایل هست. با اینکه بیش از هفتاد سال داره و تو روستا زندگی میکنه اما بسیار با شعور و فهمیده است و من با همه وجودم دوست اش دارم.

همسر من فرزند یکی مونده به آخر خانواده است و از دوران دبیرستان رفته تهران و پیش خواهرش زندگی کرده و درس خونده و حالا همین خواهر هست که با حرف هاش به شدت آزارم میده.

ما از دو خانواده کاملاْ متفاوت هستیم. پدر من جزو افراد طراز اول شهرمون هست و پدر همسرم کشاورز بودند و سالهاست فوت کردند و خوب همسرم و برادرش با درس خوندن الان موقعیت فوق العده ای پیدا کردند و خودشون رو از اون وضعیت کشیدند بالا.

اینها رو گفتم تا یه کم با وضعیت کلی اطرافم آشنا بشین.

اما مشکل اصلی خواهر همسرم هست که واقعاْ نمیدونم باید از کدوم وجه شخصیتش بگم. بسیار باهوش و تیزبین هست و بسیار حاضر جواب و تا حدی جسور. بسیار بلند پرواز و بسیار رویایی. به حدی که همیشه رو به من مخصوصاْ میگه من اگه درس خونده بودم الان دکتر متخصص بودم ( اون موقع من پزشک عمومی بودم هنوز). یا مثلاْ همون اوایل ازدواج بهم میگفت شما لیسانس تون رو کی میگیرید؟؟ ( یعنی که من نمیدونم تو دکتری!!) یا اینکه خانم فلانی از دوست هامون گفتند خانواده عروستون همه شون همین طور ریزه میزه هستند ( ۱۶۰ سانت قد و ۶۴ کیلو وزن آخر ریزه است تو رو خدا ؟؟؟) یادم میاد با این همه تفاوت مالی و فرهنگی اولین بار که رفتیم خونه خواهرش رو به همسرم گفت: خانم فلانی باورش نشد تو دختر از فلان شهر گرفتی. فکر میکرد تو حتماْ با یه دختر تهرانی ازدواج میکنی!!

از این حرف و حدیث ها و جواب ندادن های من به علت بی تجربگی و کم رو بودن ام و جواب ندادن های همسرم به دلیل...( نمیدونم؟؟) انقدر شنیدم که دیگه گوشم پر هست.

حالا تو نوشته بعدی ام بیشتر میام و از مشکلاتی که ما رو تا مرز جدایی رسوند مینویسم.

راستی ما هشت سال است که ازدواج کردیم.