بامداد-5
فکر میکنم خواندن اینجا که مرتبط با روابط عروس و والدین همسر هست خالی از لطف نباشه براتون.
شاد باشید.
فکر میکنم خواندن اینجا که مرتبط با روابط عروس و والدین همسر هست خالی از لطف نباشه براتون.
شاد باشید.
مدیریت محترم وبلاگ عروس
سلام و صبح به خیر.از همراهان قدیمی وبلاگ عروس بودم.البته یکی از دوستان لطف کرده و یه برچسب دارای سابقه مثل خانم رویا هم به من عنایت کرده اند.درصورتی که حتی فکر نمیکنم هیچگونه شناختی از من داشته باشند.اصولا برخی افراد از ایجاد تشویش در اذهان لذت می برند و این امر برای آنان به مثابه ی یک سرگرمی روزانه یا مانند نوشیدن یک لیوان نوشیدنی خواهدبود که خستگی از تن به در می کند.
اصلاْ علاقه ای ندارم که جو و محیط یک وبلاگ دوستانه که بین دوستان قدیمی که مثل یک خانواده ی متحد گرد هم آمده اند متشنج بشه.گذشته از احترام وافری که بقول خودم به یک وجب خاک اینترنت قائلم و تمامی نظرات و انتقادهای مثبت و منفی و پیشنهادات را مطالعه می کنم اما آیا فکر نمیکنید که کمی فقط به اندازه ی سر سوزن محیط وبلاگ عروس دستخوش یکسری از پارامترهای منفی بیرونی شده؟
ببینید وقتی حتی با اسم مستعار هم آماج گزند دوستان قرار بگیرید چگونه می توانید از اسم واقعی خود در اینجا بگویید؟خب باید یاد بگیریم که هر فرد دارای حریم خاص خودش است.ممکن است این حریم از خود فرد چند متر فاصله داشته باشد ممکن است چند میلیمتر باشد.به هرحال باید یاد بگیریم که بجای ریشخند سایرین کمی هم به بقیه احترام بگذاریم.
ممکن است برخی از انسان ها بصورت غریزی و ذاتی تندخو و جنگنده و تلخ باشند که خب خیلی راحت می توان با این دست دوستان کنار آمد.ولی می شود باور داشت که همه ی دوستان جدید تازه وارد به این محفل دوستانه این خصوصیت ناپسند را داشته باشند؟
درمورد پست قبل خودم می گویم.بقول بلفی عزیزم آیا خواهرشوهر در گروه خانواده ی همسر قرار ندارد؟آیا کیفیت رفتاری بین عروس و خواهرشوهر واقعاْ بر رفتارهای داخلی زن و شوهر و یا عروس و مادرشوهر بازتاب نخواهد داشت؟ آیا عادت داریم همیشه از روابط منفی و توهین آمیز بدانیم و بخوانیم؟ آیا نمی شود همین پست شماره ی ۳ بنده در آینده ی من یا در ارتباطات من با شوهر و مادرشوهرم دخیل باشد؟ آیا باید هسته ی مطلب را بدون هیچ حاشیه دربیاوریم و بگوییم؟ خب اینطوری که حتی مهارت های نوشتاری عادی را هم از دست می دهیم.
گویی باید اینگونه می نوشتم: فیروزه از من پول میخواد و من بهش میدم.بعد هم مادر فیروزه از من تشکر میکنه و مثل همیشه منو مورد لطف خودش قرار میده.
متاسفم. من که واقعاْ نمی توانم اینطوری بنویسم.از کسانی هستم که از سبک نوشتاری ساروی کیجا لذت می برم و دوست دارم مثل او بلیغ و شیوا بنویسم.کم نیستند دوستان عزیزی که از آن ها الگوبرداری می کنم.کم نیستند افرادی از این دست که ارتباط مجازی ما با آنها به ارتباط واقعی تبدیل شده.
ساروی کیجای عزیز ارادت خاص مرا نسبت به خود پذیرا باشید.هرآن چه که شما بفرمایید به دیده ی منت خواهم پذیرفت.منتظر راهکارهای همیشه خاص شما هستم.
ارادتمند:بامداد
دوست محترم خانوم مهتا.معلومه که کسی توی این وبلاگ نمیاد از موش و داستان خنده دار حیوانات تعریف کنه.مموش از جمله القابیه که من در موارد خاصی همسرم رو به اون نام صدا میزنم.فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه.به هرحال از نظر ارگونومی انگشتان روی کیبورد میشه به راحتی متوجه شد که تایپ کردن مموش خیلی آسونتره و از نظر زمانی و لغتی هم نسبت به تایپ کلمه ی همسرم در اولویته.
--------------------------------------------------------------------------------
راستش دوستای محترم من.من که گفتم این متن ادامه داره و ارتباطش با مادرشوهرم هفته ی بعد معلوم میشه.ضمنا من کاملا به قوانین احترام میذارم و این مورد رو هم می سپرم به دست مدیر عزیز و بادرایت اینجا که خودش مختاره یا این پست رو حذف کنه یا نکنه.به هرحال مدتهاست که به عنوان خواننده با وبلاگ عروس از قدیمی ترین مکانش همراه هستم تا اینجا که خودم هم توش مینویسم.حس میکنم حریم حرمت ها شکسته شده.قبلا روابط دوستانه تر و محترمانه تر بود.به فرد خاصی بی احترامی نکردم ولی اون حالت انسجام یا اینکه مثلا حتی کسی بخواد راهی جلوی پای کسی بذاره خیلی کمتر دیده میشه.به هرصورت ساروی کیجای عزیزم این شما و این هم این پست.
--------------------------------------------------------------------------------
دقیقا بعد از نوشتن متن زیر به مشکلی که اینجا رخ داده بود رسیدم و قوانین رو هم دیدم.راستش این مورد روابط بین من و مادر مموش رو تحت تاثیر قرار میده.هرچند که این رابطه خیلی خیلی خوب همچنان برقراره ولی مثل یک بوستر عمل میکنه که هفته ی بعد میتونم تعریفش کنم.
--------------------------------------------------------------------------------
سلام دوستای گل عزیز خودم.ببخشین که انقدر دیر اومدم.راستش یه کمی سرم توی اداره شلوغ شده بود.بعدشم که دیگه میرسم خونه زیاد وقتی برای اینترنت نیست.بههرحال خیلی خوشحالم که دوباره بین شما برگشتم.توی این مدت چندتا دوست عزیز دیگه هم بهمون ملحق شدن که هنوز نتونستم درست حسابی برم و بهشون سر بزنم.
خب و اما......
امروز یه مدلایی باید منتظر رسیدن یه خبری از مموش(یعنی آقای همسر) میشدم.چون خیلی خیلی بدون مقدمه یه مأموریت به تبریز براش پیش اومده بود.البته دیروز بهش اشاره کرده بود که ممکنه برن.اما خب برای عصر باهم دم محل کار قرار گذاشته بودیم.تا خود ساعت 6 هم صبر کردم نیومد.خیلی هم زنگ زدم ولی در دسترس نبود.یک درصد احتمال دادم که سفر به تبریز درست شده باشه ولی بازم فکر میکردم محاله و الان احتمالا توی راهه.آخه میدونین آقا مموش ما محل کارش یه شهر دیگهس.نخیر.کرج نیست. و ناظر و سرپرست تیمه. اونجا یه آپارتمان هم در اختیارشون قرار دادن ولی خب مموش و فینگیل خیلی باهم جورن و حسابی دل مموش برای فینگیل تنگ میشه.خیلی هم اس ام اس دادم ولی هیچ اثری نبود.یه مدتیه بخاطر این مأموریتهای کاری مموش، من و فینگیل خونۀ مامانم هستیم و مموش هم هروقت که بتونه بیاد تهران میاد اونجا ما رو میبینه و دوباره شب برمیگرده خونۀ خودمون و دوباره صبح زود میان دنبالش و میره محل کارش.
خب احتمالاً پرسیدین حالا چرا یه شهر دیگه؟ برای اینکه مموش رو توی کارش قبول دارن و اونو محرم اسرار و امین اونجا میدونن.توی یه دورۀ کوتاه تونسته اعتماد تمام مدیران اونجا رو جلب کنه.و اینکه حالا اون مدیران کی هستن و چیکار میکنن بماند تا بعد.
بعله، امروز صبح یه مدلی خودم منتظر خبر از مموش بودم که زنگ بزنه.هرچی هم زنگ میزدم در دسترس نبود.دیشب هم که یهو گوشیش پیغام "دستگاه موردنظر خاموش میباشد" را داد. حدس زدم شارژش تموم شده.
توی یه سری افکار مخرب مثل اینکه "نکنه خدای نکرده تصادفی کرده باشن" یا از اینجور "نکنه......."، "نکنه...."ها بودم موبایلم زنگ خورد.معمولاً شمارههای ناشناس رو اصلاً و ابدا جواب نمیدم.یا اگر خیلی زنگ بزنن بنام "مزاحم" save میکنم که وقتی حواسم نیست جواب ندم. دیدم این شماره هی داره زنگ میزنه بنابراین دکمه رو زدم ولی خودم هیچی نگفتم.لابد بازم پرسیدین چرا انقدر آرس لوپن شدم؟ اینم ماجرا داره که موضوعش ارتباطی با موضوع وبلاگ نداره ولی اگه خواستین میگم براتون.مموش هم میدونه این جریان رو که شمارههای ناشناس تحت هیچ عنوانی از طرف من پاسخ داده نخواهندشد.
خب اونطرف خط صدای فیروزه، خواهر مموش میومد.
فیروزه:الو؟بامدادجون؟
بامداد: سلام فیروزه جون
فیروزه:سلام بامدادجون.خوبی؟شمارۀ شرکت رو الان ندارم.بهم میدی بهت زنگ بزنم.
شماره رو بهش دادم.هم شماره خطهای عادی و هم خط PRI .که دیگه صدا به صدا نرسید و قطع شد.معطل نکردم و به همون شماره زنگ زدم.صدای فیروزه میومد که به صاحب گوشی میگفت بهش بگین به اینجا زنگ بزنه.(اینجا یعنی محل کار فیروزه)
به محل کار فیروزه زنگ زدم و چون اونجا دوتا فیروزه دارن، فیروزۀ ما رو فرشته صدا میزنن.
قلبم داشت از دهنم میومد بیرون.یه کمی هول کردم.آخه سابقه نداشت فیروزه اینطوری اونم با گوشی همکارش با من تماس اون هم از نوع اضطراری داشته باشه.گفتم یا خدا نکنه حال مادرشوهرم بد شده باشه؟(آخه فشارخونش بالاست) یا نکنه خبری از مموش داره.دیگه دل تو دلم نبود.
بامداد:سلام فیروزه جون خوبین؟چه خبر؟
فیروزه:سلام بامدادجون.ببخشین مزاحمت شدم.
بامداد:نه بابا.این حرفا چیه؟
فیروزه:فینگیل خوبه؟مموش چطوره؟
بامداد:خوبن مرسی.شما چطورین؟فکر میکردم شاید مموش دیشب اومده باشه پیش شما (خونۀ مامان مموش کرجه)
فیروزه:نه بامداد جون.الان زنگ زدم خونۀ مامانت حال مامانت و فینگیل رو پرسیدم.فینگیل خواب بود.نمیاین اونجا؟
بامداد:حتماً میایم.آخه مموش قرار بود بیاد دنبالم دیشب.حالا ببینمش برنامه میچینیم.
فیروزه:دل خودمون هم براش تنگ شده.
بامداد:برای فینگیل؟
فیروزه:نه.برای مموش.(بعدش اینجا دوتایی خندیدیم) یعنی برای فینگیل.برای دوتاشون.
بامداد:باشه چشم
نمیدونم چرا هی دلم شور میزد.آخه فیروزه زنگ نمیزنه به من که حال فینگیلو بپرسه اونم درست وقتی که قبلش حال فینگیل رو از مامانم پرسیده.
فیروزه:بامدادجون.ببخشین مزاحمت شدم.راستش میخوام 10میلیون وام بگیرم.خیلیا توی نوبتن.ولی این آشناهه گفته اگه 500 تومن بدین کار شما رو بعد از تعطیلات انجام میدم.منم بهش گفتم آخه 500 ندارم.گفته پس نصفشو بدین.نمیخوام اینجا کسی بدونه و دوست ندارم رو بندازم.بامدادجون بخدا بهت میدم.
بامداد: ای بابا.فیروزه جون.این حرفا چی چیه؟ باشه چشم من حتماً میرم دنبالش.فکر کنم بتونم فردا دستتون برسونم.
فیروزه:دستت درد نکنه بامدادجون.بخدا دوست نداشتم بهت بگم.تو خودت داری کار میکنی و فینگیل هم هست.ولی بخدا.......
نذاشتم حرفشو تموم بکنه و بهش دلگرمی دادم که حتماً درست میشه و خاطرجمعش کردم.فیروزه رو خیلی دوست دارم.خیلی.توی دوتا پست قبلی از خانوادۀ مموش نوشتم.
دیگه معطلش نکردم.فیالفور زنگ زدم به مموش.صداش کمی خوابآلود بود.
بامداد:سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.صبح به خیر.
مموش:سلام عزیزم.خوبی؟صبح به خیر.
بامداد:ممووووووووووش؟دیروز تا ساعت 6 شرکت بودم.
مموش:نه بابا؟الهی بمیرم.من که دو تا اس ام اس داده بودم.شماره تلفنها که اصلاً نمیگرفت.
بامداد:ولی هیچ کدومش بهم نرسیدا.
مموش:ای بابا.خیلی ناراحت شدم عزیزم.
بامداد:کجایین الان؟
مموش:تبریز.یهویی جور شد.
بامداد:فکر میکردم.
خلاصه بهش گفتم فیروزه این مبلغ رو لازم داره و چون من خودم یه ثبتنام پیش رو دارم نمیتونم بهش کمک کنم.قرار شد مموش به شماره حساب من پولو واریز کنه تا من بتونم فردا برداشت کنم و ببرم بدم به فیروزه.
دعا کنین که بشه فردا این کارو بکنم.
سلام برهمگی. صبح شنبه ی ۲۷ مردادتون به خیر.شبیه سلام های اول برنامه های رادیویی شد.نه؟
خب ما هنوز خونه ی مامان مموش هستیم.آخه دیروز ظهر من نوای رفتن رو زمزمه کردم که مموش امروز عصر بریم دیگه؟مامان مموش گفت حالا نمیشه یه هفته ی دیگه هم بمونین؟آخه اگه فینگیل بره خیلی جاش خالی میشه.راستش منم دوست دارم اونجا بمونم.بهش گفتم اگه اجازه بدین بریم نترسین دوباره برمیگردیم.خیلی زود هم برمیگردیم.مموش هم ظاهراً بدش نمیومد که بمونیم.آخه واقعا روز جمعه خیلی سخته که بخوای بلند شی بری خونه.اونم برای افرادی مثل ما که وسیله نقلیه ندارن.به هرصورت یا با مترو و یا با آژانس باید طی طریق میکردیم.به مامان مموش گفتم آخه میدونین؟ برای خودمم سخته که صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار شم و عصرها هم دیر برسم.آخه خونه مامان مموش کرجه و محل کار منم نیاوران.به هرحال یه کم اخمم پایین اومد که مامان مموش بهش گفت خب شاید بامداد کار داشته باشه و واقعاً نتونه بمونه.از طرفی مریم دختر فیروزه هم اونجا بود و حسابی با فینگیل جورشون جوره و داشتن دوتایی باهم بازی میکردن.دیگه دلم نیومد که فینگیلو از این جمع جدا کنم و قرار شد که یکشنبه عصر من از محل کارم برم خونه و مموش چون ساعت سه میتونست بره کرج خونه ی مامانش هم بره و فینگیلو ورداره بیاره.خب مسالمت آمیز حل شد این برنامه.
فینگیل با آهنگ "دارم میرم به تهرون" اندی آنچنان قر ریزی میده که خودمم موندم این فسقلی از کجا یاد گرفته.فکر کنم ژن هنری من و باباش بصورت غالب در ایشون حلول کرده.آخه من موسیقی خیلی دوست دارم.مموش هم اوقاب فراغتش نقاشی میکنه.چه نقاشیهایی.حالا این یه وجبی برای من رقاص هم شده.تمام این برنامه ریزی های پاراگراف اول درحین ترقص فینگیل انجام شد و رفت پی کارش.
در پاسخ به هستی عزیزم باید بگم که منم مثل همه ی عروس های دیگه با مادر شوهرم اختلافاتی داشتم یا ممکنه داشته باشم.ولی در پستهای بعد به سه مورد که منجر به بحث ازسوی من و قهر و نرفتن به خونه ی اونا به مدت بیش از یک ماه شد اشاره میکنم.از اون به بعد هم من حواسم جمع تر شده که توی یه سری از موضوعات دخالت نکنم و هم مامان مموش حساسیتهای منو متوجه شده.
راستی ۲۰ شهریور تولد مامان مموشه.میخوام براش یه کادوی خوب و خوشگل بگیرم.پارسال براش یه ست ظرف شیرینی خوری و میوه خوری (اصطلاحاً زیر و رو) براش گرفتیم.برای امسال تا الان اینا رو کاندید کردم.میشه شماها هم کمکم کنین؟
Happy Call
ماهیتابه ای کره ای.هر ماهیتابه تشکیل شده از دو ماهیتابه که بهم قفل میشن و شما میتونین مثلاً هنگام درست کردن کوکو یا ماهی بجای زیر و رو کردن اون کل ماهیتابه رو برگردونین. و میشه از هر دوتا ماهیتابه بصورت مجزا هم استفاده کرد.
یه گوشی موبایل.
Nicer Dicer .
من خودم یه دونه دارم و باهاش میتونم بگم برای بیست نفر آدم در طول 15 دقیقه هم ماست و خیار درست میکنم.هم سالاد شیرازی.هم سیب زمینی خلال.یه وسیله خرد کننده هست.توصیه میکنم حتما ابتیاع کنین چون خیلی کمک حالتونه.
خلاصه میخوام روز موعود با یه کیک که ممکنه خودم درست و تزئینش کنم برم اونجا.الان فقط مریم دختر فیروزه میدونه ماجرا رو و یه مدلایی داره سعی میکنه از زیر زبون مامان بزرگش بکشه بیرون که چی لازم داره.ولی فکر میکنم ماهیتابه خوب و مناسبتر باشه.
اینم بگم که مامان مموش و فیروزه جون هروقت که اومدن خونه ما یا مامانم که مثلا ما اونجا بودیم نشده دست خالی بیان.یا برای من یا برای مامانم یا برای فینگیل به انواع مختلف یه هدیه گرفتن.از ظرفهای خوشگل تا لباس برای فینگیل تا حتی اگه شده یه شیشه ترشی.
همگی شاد باشید.
سلام به همه ی دوستان عزیزم.و ممنونم از سرعت عمل مدیر وبلاگ.خیلی خیلی متشکرم که مرا هم بعنوان یکی از اعضای اینجا پذیرفتین.
در بدو ورودم باید کمی خودمو معرفی کنم:
بامداد هستم-۳۲ساله و کارمند-دارای یک فروند آقاپسر ۲ساله به اسم فینگیل.از خانواده همسرم خیلی خیلی حتی بیشتر از مادر خودم مهر و محبت دریافت میکنم.ازشون هم خیلی ممنونم.شاید یه روزایی هم یه چیزایی به مذاقم خوش نیاد و همینجا عنوانشون کنم.اسم آقای شوشو رو اینجا میذارم مموش.
یک خواهر شوهر خیلی مهربون و عزیز دارم به اسم فیروزه.متاسفانه طلاق گرفته.یه دختر ۱۹ ساله و یه پسر ۲۱ ساله داره.پسرش با خودش و مامانش زندگی میکنه.دختره با پدرش.برخلاف چیزی که شنیده بودم که خانمهای مطلقه خیلی خیرخواه نیستن میتونم بگم که فیروزه خیلی خیلی بیشتر از اونچه که وظیفه خواهرشوهره برای من سنگ تموم میذاره.شاید بخاطر این که همسر برادر بزرگش هستم.
مامان مموش که خیلی خیلی خانم بامحبت و خونگرمیه و درحال حاضر که ۱۰ روزی میشه خونشون هستیم فینگیل رو نگه میداره. با دختر فیروزه خیلی جورم.خیییییییلی زیاد.
مموش بینهایت دست و دلباز و دلسوزه. و انقدر مامانش اونو دوست داشته که بخاطر اون دوتا خونه میفروشه که مموش بدهیاشو بخاطر ورشکستگیش بپردازه و الانم ۱۲ ساله که مستاجره.فیروزه خیلی هوای منو داره و همیشه جلوی مموش طرف منو میگیره.
به هرصورت یه اتوبیوگرافی خیلی جزئی بود.بزودی میبینمتون.