سمیه
تو تموم زندگیم تا حالا همسرو رو مثل هیچ کس و هیچ کس مثل همسرم ندیدم و بهش اعتماد نکردم از بزرگترین تا کوچکترین اتفاق خوب یا بد رو بهش میگم هیچوقت هیچ چیزی رو ازش پنهان نمی کنم اونقدر بهش وابسته هستم که حاضرم به خاطر اینکه یک ساعت بیشتر کنارش باشم تموم کارهای عالم رو انجام بدم .راستش اونم تا حالا برا من خیلی زحمت کشیده .هیچ وقت هیچ وقت محبتهاشو و دلگرمی هاشو موقع فوت مادر بزرگم فراموش نمی کنم اما تو این دو ماه ،اتفاقی افتاد که با تموم وجودم حس می کنم که نمی تونم ببخشمش . شاید این حس مسخرهای اما تو تموم این پنج سال همیشه همسرو به چشم یه دوست نگاه می کردم وهیچ وقت برام حکم شوهرمو نداشته که بخوام مثل خیلی از خانمهای دیگه همیشه مراقب حرفهام باشم و با سیاست رفتار کنم .
خونه ما خونه خلوتی بود ما فقط دو تا بچه هستیم و زیادم اهل رفت و آمد نبودیم منم که تک دختر و لوس و کار نکرده که فقط درس می خوندم وقتی قضیه ازدواج ما پیش اومد تموم این شرایطو با اینکه من لزومی به بیانشون نمی دونستم مامانم به حبیب گفت و اون منو با تموم بی تجربگی هام تو امور خونه و بچه داری و مهمون داری خواست و قبول کرد.هنوز یه ماه از زندگی نومون نگذشته بود که خواهرش با سه تا بچه (دو دختر بزرگ و یه پسرکوچک)همراه مادر حبیب اومدن خونمون . خوب تو همون برخورد اول فهمیدم که کلا خونوادش رسم ندارن وقتی جایی می رن به صاحب خانه کمک کنن تا این حد که من ساعت ۵ بعد از ظهر خسته و کوفته وقتی از سر کار بر می گشتم حتی یه چایی دم نکرده بودن برا خودشون بزارن و بخورن تازه من فهمیدم که من تموم مسئولیتهای مهمون داری رو دارم البته نا گفته نماند که همسرم خودش تا حدی که صدای خانوادش در نیاد تو کار کمک می کردو حتی برا اینکه من کمتر خسته بشم برام ماشین ظرفشویی خرید اما شما خودتونو جای من بزارین صبح ساعت ۴ رفته باشین سر کار ساعت ۸ شب بر گردین ببینید هیچی رو گاز نیست و باید میوه بیاری چایی بزاری و شام درست کنی ظرفها رو جمع کنی و بعد جاشونو بندازی تا فردا صبح که باز جاشو جمع کنی بسات صبحانه رو درست کنی و نهار و شام .....
خوب این خیلی واضح هست که اعتراض کردم اما همسرم محکم ایستد گفتم یکی رو بگیر کمکم باشه گفت مادرم ناراحت می شه دیگه خونه من نمی یاد گفتم پس بهشون بگو بابا این طور نشستن مال مهمون یه شبه هست نه پنج شش روزه گفت مامانم میاد اینجا استراحت کنه خوب منم زندگیمو دوست داشتم این قضیه رو قبول کردم (البته من هر وقت خونه هر کسی برم حسابی بهش کمک می کنم حتی اگه یه شام باشه تموم ظرفهاشو مي شورم)
و با اینکه زیاد میان و میرن من چیزی نداشتم بگم تا همین عیدی که مریض بودم با مامان و باباش مشهد رفتیم همش هم به خرج خودمون یعنی اونا مهمون ما بودن وقتی من از مشهد بر گشتم به مادرش یه تعارف همین جوری زدم و اون گفت ممنون نمی مونم فرداش گذرم به درمونگاه افتاد فشارم ۴ بود خلاصه سرم و...(اينم بگم كه مامانش ۱ ماه قبل خونمون بود و ۶ روز موند. بازار و میدون شوش وامام زاده داوود و قم خلاصه همش به گشت و گذار ، یعنی هر وقت میاد این طوریه)
یه چند روزی گذشت و ایشون رفته بود به همه جا گفته بود که به من تعارف نکرد که من تهران بمونم خلاصه همه موضوع رو فهمیدن
حالا از خودم می پرسم اونقدر مهمون داری کردم یه بارکه حالم خوب نبود باید این طوری باهام برخورد شه
بعدشم گفت خانوادش احترام به فاميل شوهر رو بهش ياد ندادن
همه علت ناراحتیم از همسرم اینه که وقتی ازش پرسیدم که چرا از روز اول تموم حد حدود ها رو رعایت نکردی چرا جلوی من تونستی بیاستی و بگی مادرم می خواد استراحت کنه اما نتونستی به اونها بگی که تو امور مهمون داري به خانم من كمك كنيد اون به من جواب مي ده
مي خواستم بهشون خوش بگذره !!!!!!!!
شما باشید چه کار می کنید؟؟؟؟؟
با این دل شکسته نمی دونم می تونم مثل قبل بشم