سمیه

نمی دونم تا حالا تو زندگیتون پیش اومده که ازدست عزیزترین شخص تو زندگیتون   اونقدر  ناراحت باشین که حتی نتونید بهش فکر کنید . حتی نتونید خودتونو آروم کنید . حتی نتونید به موضوع فکر کنید . تمام ذهنم پر شده از سوالهای که حتی قانع کننده ترین جوابها هم منو قانع نمی کنه

تو تموم زندگیم تا حالا همسرو رو مثل هیچ کس و هیچ کس مثل همسرم ندیدم و بهش اعتماد نکردم  از بزرگترین تا کوچکترین اتفاق خوب یا بد رو بهش میگم هیچوقت هیچ چیزی رو ازش پنهان نمی کنم اونقدر بهش وابسته هستم که حاضرم به خاطر اینکه یک ساعت بیشتر کنارش باشم تموم کارهای عالم رو انجام بدم .راستش اونم تا حالا برا من خیلی زحمت کشیده .هیچ وقت هیچ وقت محبتهاشو و دلگرمی هاشو موقع فوت مادر بزرگم فراموش نمی کنم اما تو این دو ماه ،اتفاقی افتاد که با تموم وجودم حس می کنم که نمی تونم ببخشمش . شاید این حس مسخرهای اما تو تموم این پنج سال همیشه همسرو به چشم یه دوست نگاه می کردم وهیچ وقت برام حکم شوهرمو نداشته که بخوام مثل خیلی از خانمهای دیگه همیشه مراقب حرفهام باشم و با سیاست رفتار کنم .

خونه ما خونه خلوتی بود ما فقط دو تا بچه هستیم و زیادم اهل رفت و آمد نبودیم منم که تک دختر و لوس و کار نکرده که فقط درس می خوندم وقتی قضیه ازدواج ما پیش اومد تموم این شرایطو با اینکه من لزومی به بیانشون نمی دونستم مامانم به حبیب گفت و اون منو با تموم بی تجربگی هام تو امور خونه و بچه داری و مهمون داری خواست و قبول کرد.هنوز یه ماه از زندگی نومون نگذشته بود که خواهرش با سه تا بچه (دو دختر بزرگ و یه پسرکوچک)همراه مادر حبیب اومدن خونمون . خوب تو همون برخورد اول فهمیدم که کلا خونوادش رسم ندارن وقتی جایی می رن به صاحب خانه کمک کنن تا این حد که من ساعت ۵ بعد از ظهر خسته و کوفته وقتی از سر کار بر می گشتم حتی یه چایی دم نکرده بودن برا خودشون بزارن و بخورن تازه من فهمیدم که من تموم مسئولیتهای مهمون داری رو دارم البته نا گفته نماند که همسرم خودش تا حدی که صدای خانوادش در نیاد تو کار کمک می کردو حتی برا اینکه من کمتر خسته بشم برام ماشین ظرفشویی خرید اما شما خودتونو جای من بزارین صبح ساعت ۴ رفته باشین سر کار ساعت ۸ شب بر گردین ببینید هیچی رو گاز نیست و باید میوه بیاری چایی بزاری و شام درست کنی ظرفها رو جمع کنی و بعد جاشونو بندازی تا فردا صبح که باز جاشو جمع کنی بسات صبحانه رو درست کنی و نهار و شام .....

خوب این خیلی واضح هست که اعتراض کردم اما همسرم محکم ایستد گفتم یکی رو بگیر کمکم باشه گفت مادرم ناراحت می شه دیگه خونه من نمی یاد گفتم پس بهشون بگو بابا این طور نشستن مال مهمون یه شبه هست نه پنج شش روزه گفت مامانم میاد اینجا استراحت کنه خوب منم زندگیمو دوست داشتم این قضیه رو قبول کردم (البته من هر وقت خونه هر کسی برم حسابی بهش کمک می کنم حتی اگه یه شام باشه تموم ظرفهاشو مي شورم)

و با اینکه زیاد میان و میرن من چیزی نداشتم بگم تا همین عیدی که مریض بودم با مامان و باباش مشهد رفتیم همش هم به خرج خودمون یعنی اونا مهمون ما بودن وقتی من از مشهد بر گشتم به مادرش یه تعارف همین جوری زدم و اون گفت ممنون نمی مونم فرداش گذرم به درمونگاه افتاد فشارم ۴ بود خلاصه سرم و...(اينم بگم كه مامانش ۱ ماه قبل خونمون بود و ۶ روز موند. بازار و میدون شوش وامام زاده داوود و قم خلاصه همش به گشت و گذار  ، یعنی هر وقت میاد این طوریه)

یه چند روزی گذشت و ایشون رفته بود به همه جا گفته بود که به من تعارف نکرد که من تهران بمونم خلاصه همه موضوع رو فهمیدن

حالا از خودم می پرسم اونقدر مهمون داری کردم یه بارکه حالم خوب نبود باید این طوری باهام برخورد شه

بعدشم گفت خانوادش احترام به فاميل شوهر رو بهش ياد ندادن

همه علت ناراحتیم از همسرم اینه که وقتی ازش پرسیدم که چرا از روز اول تموم حد حدود ها رو رعایت نکردی چرا جلوی من تونستی بیاستی و بگی مادرم می خواد استراحت کنه اما نتونستی به اونها بگی که تو امور مهمون داري به خانم من  كمك كنيد اون به من جواب مي ده

مي خواستم بهشون خوش بگذره !!!!!!!!

شما باشید چه کار می کنید؟؟؟؟؟

با این دل شکسته نمی دونم می تونم مثل قبل بشم

سميه چهار

سلام به همه دوستان گلم

این پستتو برا این می زارم که به بعضی از نظرات دوستان پاسخ بدم و یه سوالیو مطرح کنم

به دوست عزیزم زندان آسمان

۱-به نظر من شما اصلاَ نباید دخالت کنی

من از روزی که بهش زنگ زدم و گفتم که تو وقتی با شوهرت مشکل داری نباید اجازه بدی من و بقیه بفهمیم. شاید من از این موقعیت سو استفاده کردم و گوشش شوهرتو پر کردم و اوضاع بدتر شد و اون بعد از مدتی به من گفت که زنگ زدی منو استنطاق کردی دیگه من حرفی با نصیحتی بهش نمی کنم و اصلا دخالت نمی کنم الان هم که اینو نوشتم خیلی احساس خطر کردم ولی وقتی فکر کردم دیدم اگه دخالت نکنم بهتره

۲-بهتره که هر وقت برادرت اومد باهات درددل کنه عوض اینکه عین آبجی های دلسوز بگی "آخی ! طفلی داداشم !الهی بمیرم برات"خیلی محکم و جدی بهش بگی:" ببین داداش من ! توهم اشتباه می کنی که مشکلات زندگیتو میای پیش من که خواهرتم بازگو می کنی

برادر من از بچه گی این اخلاقشه که مسائل مربوط به خودشو به هیچ کس نمی گه از تحصیل بگیر تا کاری گاهی اوقات پدر و مادرم از دستش ناراحت می شدن اما ما دیگه به این اخلاقش عادت کردیم زیاد هم اگه ازش پرس و جو کنیم ناراحت میشه و جواب آدمو نمی ده . پس ببینید که چقدر ناراحت هست که میاد عنوان می کنه البته هیچ وقت با کلمات آخی طفلی دادشم مواجه نمی شه نه از طرف مامان نه از طرف من بیشتر اوقات بهش می گم لیاقتشو نداری باز اونه که تو رو تحمل میکنه من که بودم اصلا این کارو نمی کردم یا میگم همه خانمها این طورین یادته من چه بلایی سر همسری آوردم این که کاری نمی کنه با نه اصلا مامان خودتو یادته که چه به سر بابا آورد و بابا تحمل کرد بازم به این که از این اخلاقها نداره . مگه من با داداشم دشمنم که بهش بگم آخی طفلکی این طوری که زندگیش بدتر خراب میشه .من دوست دارم اون به آرامش برسه

 

۳-دلیلی نداره اونا دعوا می کنن مامان شما بره آشتیشون بده .زن وشوهر خودشون دعوا می کنن خودشون هم آشتی

می دونین دعوا سر چی بود؟از اونجایی که این خانم راز زندگیشو برا همه می گه دیگه داداشم نمی زاره تنهایی جایی بره(البته اینو خودش به ما گفته نه داداشی)الان اون فقط می تونه ملاقاتهای تنهایی با من و مادرم و خواهرش و مادرش داشته باشه که هر وقت به من حرف می زنه جواب من فقط اینه یه خمیریو بهت دادن شکلش بده خودت زندگیتو شکل بده اما مامان من به حکم مادر بودنش طاقت نمی یاره مثلا به مامانم میگه بهش بگو به من پول بده یا فلان لباسو برام بخره مامانمم به داداشی میگه یا گاهی اوقات از داداشی شکایت می کنه که مامانم داداشیو دعوا میکنه اما گویا این وسط چیزهایی هم به دروغ گفته شده که داداشی می خواد رو درو کنه که وقتی معلوم میشه دعوا میشه و داداشی تو همون دعوا به مامانم میگه که دوست نداره تو مسائل زندگیش دخالت کنه حتی اگه عروس هم حرفی بزنه باید بهش بگه بهون ربطی نداره

اما دوست عزیزم یک زن

۱-به نظر من اول یه خونه جدا بگیرن واز خانواده شوهر جدا شن

منو همسزی هم موافق نبودیم اونا اونجا زندگی کنن اما اصرار خودشون و مامانم بود که البته مامان کم کم داره متوجه اشتباهش میشه

۲-.اگه واقعا"دلت می سوزه پاتو از کفششون در بیار.

که فکر کنم در این مورد توضیح دادم

اما سوالی که دارم

منم مثل خیلی از شماها عروس هستم .و دوست ندارم مادر شوهرم تو کار دخالت کنه البته اگه این کار رو انجام بده خیلی زود  زندگیو جمع و جور می کنم و اجازه نمی دم این وضعیت ادامه پیدا کنه .اما یه مسئله ای چرا ما نسبت به مادر شوهرمون اینطوری هستیم مثلا اگه من بخوام یه چیزیو بخرم و مامانم بگه نخر تو این موقعیتتون درست نیست اینو بخری من سریع حرفشو قبول می کنم تازه خوشم میاد که مامانم به فکر دامادشه اما اگه مادر اون بگه نخرین اول یه دعوای حسابی با همسری می کنم بعدم می خرمش. یا مثلا اگه مادر شوهرم بیاد خونمون و نظز بده چرا فلان مجسمه رو اونجا گذاشتی من ناراحت مبشم و تو دلم میگم به اون ربطی نداره اما با مامانم خرید میرم و ازش نظر خواهی می کنم یا به قول دوست عزیزم یک زن

شما حتی اگر نیت خیر داشته باشید باز هم اصلا" نباید چه خوب چه بد دخالت کنید .چون اگه وحی منزل هم بیارین فایده نداره شما خانواده شوهرین

چرا ما نمی تونیم مادر شوهرمونو مثل مادر خودمون بدونیم کما اینکه اونم مادره با همون علائق.منتها بچه اش پسر هست (آیا ما هم اگه پسر دار شیم آمادگی اینو داریم که هیچ وقت به زندگی پسرمون کار نداشته باشیم حتی از رو خیر خواهی)اگه منم می تونستم مادر شوهرمو مثل مادر خودم بدونم و برا اونم به عنوان یه مادر  حق قائل شم شاید خیلی از مسائل هم پیش نمي آمد و نخواهد آمد اما نمي تونم يا اينكه همسريو خيلي هم دوست دارم

 پ.ن.به دوست عزيز فضول خانم. تو خانواده ما رسمه كه لوازم صوتي به عهده داماد هست

 پ.ن. دوست عزیز ./;

شما نوشته اید

گمونم یه جا نوشته بودی که مامانت دوست داشته عروسش چادری باشه و دختر مورد علاقه پسرش رو هم قبول نکرده چون چادری نبوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب دیگه مشکل چیه؟؟؟ اینم عروس چادری! خودتونم انتخابش کردین! مگه نه؟؟؟؟
اینایی که میگی مهم نیست! مهم اینه که چادر می پوشه!!!
دوست من! خواهرم! وقتی معیار و ملاک یه انتخاب،اونم تو عصر جدید چادر باشه،نتیجه از این بهتر نمیشه!
این جا فقط برادر شما حروم شد! همین!!!!)

بهترین کامنت بوده و دلیل مشکل برادرم رو کوتاهی ما گفته اید

باید بگم منم با همین مشکل روبرو بودم و مادرم دوست داشت همسر من آدم مذهبی باشه ولی من به جای اینکه کوتاه بیام مشکلمو حل کردم با صحبت با منطق و مادرمو قانع کردم که من با همچین شخصی خوشبخت نمی شم و اونم گوش کرد البته خیلی سخت بود اما الان از زندگیم راضیم کاش برادرم خودش قدری مقاومت می کرد. از دست من کاری ساخته نبود

 

 

 

 

سمیه سه

سلام به همه دوستان عزیزم

اول از همه خدمت گلبانو خانم بگم من اصلا نظر شما رو ندیدم یعنی اصلا ارسال نشده و بسیار دوست دارم نظرتونو بدونم اگه مقدور هست دوباره برام بفرستش ممنون می شم

همه شما دوستان گلم گفتید که بهش بی محلی کنم و ندیده اش بگیرم البته من و همسری خیلی وقته که این کار رو انجام میدیم . من انگار نمی بینمش. کمتر خونه مامانم اینها می ریم چون داداشی طبقه بالا زندگی میکنه شاید در هفته یه بار سر به اونجا می زنم چون واقعا رو اعصاب من راه میره هرچی سعی می کنم کمتر بهش توجه کنم نمی شه ......ولی دارم تمام تلاش خودمو می کنم که برام بی اهمیت بشه اما امان از وقتی که ادم رو موضوعی حساس بشه

خیلی هاتون نوشتین که داداشی باید رابطه خانومشو با ما رو تنظیم کنه در جواب باید بگم این ما هستیم که هر بار داداشی از رفتارش گله می کنه آرومش می کنیم

همین عید امسال خونواده من برا اولین بار می خواستن برن تبریز دیدن فامبل شوهر و اونا رو برا عروسی دعوت کنن .

پارسال همین موقع ها بود که مادر بزرگم به رحمت خدا رفت وصیت کرده بود که تموم وسایل زندگیمو بفروشین و برام نماز و روزه بخرین . خلاصه یکی از این وسایل تلویزیون بود که مامانم اونو نگه داشت گفت ببینم می تونم برا  داداشی بهترشو بخرم اگه نتونستم این باشه . من به مامانم گفتم مامان تازه عروسه وسایل مادر بزرگ تو وسایلش نباشه بهتر هست اونم قبول کرد و گفت فعلن که قصد خرید داریم اما بذار بقیه مخارج عروسی در بیاد بعد . خلاصه از اون جایی که تموم خرج عروسیو بابام می داد و همه هم بهش گفتن سنگ تموم گذاشتین دست آخر هم یک میلیون و نیم کادو دادن دو تا بلیط حج هم پاتختی بهش دادن . اما ایشون به گو ششون رسیده بود ممکنه تلویزیون عوض نشه بازم می گم ممکنه

رفتن تو تموم فامبل بابام. پیش همه زن عموها گفتن که به اینها بگید من تلویزیون نو می خوام که بعد از یه مدت که این حرف نقل مجلس همه بود  یکی از زن عمو هام به همه گفته بود صبر کنه براش می خرن

 که بعد مامانم به تلویزیون ال سی دی براشون خرید که اون وقت همه که فهمبدن ما خودمون این کار رو کردیم تازه به ما گفتن پشت سر ما چه حرفها که نزده این بود وقتی ما می خواستیم بریم تبریز یکی از زن عموم ها گفت من جای شما بودم اونو با خودم نمی یردم ممکنه بین تو و خونواده شوهرتو بهم بزنه ..........باورتون نمی شه وقتی  اینو شنیدم چقدر ناراحت شدم که چرا باید این طوری رفتار کنه که غریبه ها به من هشدار بدن  من از اول می خواستم اون مثل خواهر خودم بدونم . تو تبریز وقتی داداشی رفتار فامبل شوهر منو با من دید باورش نمی شد که تو این چند ساله چقدر رفتارشون با من عوض شده آخه اون اوایل که گفتم فامبل شوهر زیاد منو دوست نداشتن. داداشی یه روز تو تبریز بهم گفت سمبه یادته که اول که تو ازدواج کردی چه طوری با هات برخورد می کردن حالا چه طوری شدن اما با خانم من اولش همه دوسش داشتن اما حالا ..... البته حق دارن . حالا دیگه از دست اون عصبانی نیستم که چرا این طوری رفتار می کنه از دست خودمم عصبانیم که چرا اونو انتخاب کردم

کاش  ماجرا به همین جا ختم می شد

اما دیروز داداشی به من گفت که دوست دارم تا ۱۲ شب کار کنم اما خونه نیام . اصلا باهاش دیگه خوب برخورد نمی کنه و مدام ازش ایراد می گیره دیشب دلم براش خیلی سوخت کلی با داداشی دعوا کردم که لیاقتشو نداره و این که برا به دست اوردنش زحمت نکشیده اما ....می دونم که حق داره اون خودشو از چشم داداشم انداخته حالا این دادشمه که الکی بهش گیر میده

مثلا هرچی شب بینشون گذشته باشه صبح هر کسی رو که ببینه براش تعریف می کنه یا به بیان دیگه اینها اصلا حریم خصوصی ندارن . و داداشم گاهی راز زندگی شو از دهن اینو اون میشنوه . یه مشکل دیگه ای که داره نجابت تو رفتارش نداره این باعث میشه هر مردی ازش فرار کنه

برادر من موقعی که با هاش اردواج کرد دانشجو بود خوب کار هم می کرد به طور موردی اما بعد از فارغ التحصیلیش رفت سر کار دولتی خوب کارهای دولتی هم که میدونید تا حقوق بدن کلی طول داشت از اون طرف هم مامان اینها خرج عروسیو می دادن و زیاد نمی تونستم به داداشی برسن یه روز با هم دعواشون میشه که مامانم میره آشتیشون بده که میگه آره مامان من ۱۵ هزار تومن پول بده من برم مومک کنم استفادشو فلانی ببره .که مامانم میگه به داداشی نگاه کردم دیدم دستشو گرفته به پیشونیش و داره .........

خوب البته بگم که ما دستگاه اپی لیدی با تموم مخلفاتشو براش خریده بودیم تو خریدش بود .............

منو راهنمایی کنید درسته که من خودمو کشیدم کنار اما می ترسم با ین وضعیت کارشون مشکل پیدا کنه

من چه کمکی می تونم بکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سمیه دو

با سلام به همه دوستان

قبل از هر چیزی بگم که من اصلا منظورم این نبود که رفتیم خرید و یه جنس معیوب بهمون انداختن . اما به نظر من توی زندگی مهمترین چیز صداقت حتی اگه دوست داشتن که ما ندونیم می تونستن موضوع به خود داداشم بگن یا لاقل نگن که آمپول تقویتی میزنه .

این عروس خانم یه خواهر داره که همسن من هست یعنی یه پنج سالی از خودش بزرگتر هست و این خانم تو یه دوره اختلاف اساسی با شوهرش و خانواده شوهرش داشته و هنوز هم داره (طبق گفته خود عروس خانم)حالا این خانم وقتی وارد خانواده ما شد می خواست گربه رو دم حجله بکشه و تا ما یه حرفی از دهنمون بیرون میومد که حالا ربطی هم به اون نداره فوری جواب میده این در حالی هست که تو خانواده ما اصلا جواب دادن مرسوم نیست و هرکس از کسی هم دلخور میشه خودش موضوع رو بیان میکنه و دلخوری هم تموم میشه ولی هیچ وقت جواب به کسی داده نمیشه.

مثلا چند تا موردو می گم

چند روز بعد از نامزدی من ویلای عموم تو دماوند دعوت داشتم . ایشون تا اینو شنیدن بدون اینکه ازشون دعوت بشه و به اصطلاح پا گشا بشن گفتن میان و هممون با ماشین ما رفتیم تو ماشین جو سنگینی بود و من سعی کردم شوخی کنم و بگیم و بخندیم که هر حرفی از دهان بنده بیرون نیومده ایشون جوابشو زودتر داشتن. وقتی به اونجا رسیدیم زن عمو م از تعجب دهنش باز مونده بود که ایشون چه طوری بدون دعوت اومدن . وقتی از اونجا برگشتیم و عروس خانومو دم خونه اشون پیاده کردیم داداشم کلی با من دعوا کرد که چرا با هاش شوخی کردی ممکنه ناراحت بشه(ببینین داداشم چقدر دوسش داشت هنوز نیومده به خاطرش با من دعوا می کرد )البته من اون موقع ناراحت شدم بعد پیش خودم گفتم شاید چون ایشون حکم عروسو دارن خوب نبود من بلافاصله باهاش شوخی کردم(مثلا گفتم داداشم فال قهوه گرفتیم گفته ۵ تا دختر داره وای چقدر قراره بچه دار بشین!!!!ایشون گفتن اینش به خودمون مربوطه)والان بعد گذشت ۲ سال میگه واااا ی ی ی چرا فلانی منوپاگشا نکرده یا وقتی هممون دور هم جمعیم میگه عموم برا بار دوم منو پا گشا کرده؟؟؟؟؟؟و درست بعد از گذشت ۶ یا ۷ ماه داداشم بهم گفت سمیه ازش می ترسم تا بهش حرف میزنی آدمو می خوره که البته من بهش گفتم همه خانومها این طورین اعصاب ندارن یادت نیست من چه بلاهایی سر همسری آوردم.......

یا مثلا بعد گذشت یک سال تصمیم گرفتیم با هم بریم قمصر ......منو همسری عادت داریم وقتی پیش هم هستیم از کنار هم جم نخوریم نه اینه فکر کنین که ادا در میاریم نه شدیدا بهم وابسته هستیم . وققتی فامیلی می خواستیم بریم قمصر گفتن اقایون تو یه ماشین خانومها هم تو یه ماشین ما جفتیمون ناراحت شدیم مامانم تا قیافه ما دو تا رو دید گفت بابا شما پیش هم بشینین نخواستیم من به عروس هم گفتم تو هم برو پیش داداشی بشین که اونم گفت ما مثل شما لوس نیستیم . خلاصه تو مسافرت  با داداشم حرفشون میشه (سر اینکه چرا وقتی بارون گرفت و هممون از تو چادر رفتیم تو ماشین و داداشم چون کیسه خواب آورده بود گرفت تو چادر خوابید ) و ایشون هم عادت داره وقتی با شوهرش دعواش میشه سر همه خالی می کنه این طوری که جواب هیچ کسو نمی ده حتی بابامو و فقط اخم می کنه و انگار که همه ما تقصیر داریم  خلاصه مسافرتو به ما زهر کرد . وقتی برگشتیم یه چند روز بعد من بهش زنگ زدم گفتم تو هم مثل خواهرمی (البته من خواهر ندارم)اگه با شوهرت دعوات میشه نباید بزاری ما بفهمیم شاید من خواهر شوهر بد جنسی باشم بدتر داداشمو کوک کنم خوب الان با این اخم تو شوهر منم ناراحت شد وفکر میکنه تو با اون بودی . یه چند وقت بعد بهم گفت من از قمصر  برگشتم  تو زنگ زدی منو استنطاق کردی. این شد که من دیگه نصیحتشم نکردم.

یه ما کلمه حیونیو بد نمیدونم یه با من گفتم داداشم حیوونی

هنوز از دهنم بقیه جمله رو نگفته که گفت دفعه آخرت باشه این طوری حرف میزنی ها

در صورتی که خودش با داداشم حرفش شده بود اومده به منو و مامانم میگه پسره پرو نمی خوام ریختشو ببینم

یا یه بار تو ختم مادر بزرگم بلند بلند خندیده بود که اون مادر بزرگم گفته بود مثلا ما عزاداریم این طوری نخند اومد به مامانم که کنار مادر شوهر من  نشسته  میگه مامان یه چیزی به این مادر شوهرت بگو ها خیلی به پر و پای من می پیچه یهویی دیدی که یه چیزی بهش گفتم ها

مادر شوهر منم که فارسی بلد نیست صحبت کنه ولی متوجه میشه اون موقع نتونست حرفی بزنه ولی بعد که زن عموم که ترکه پیشش نشست گفت عروس باید به گربه فامیل شوهر بگه خان باجی

خداییش تا الان که ۵ ساله همچین تیکه هایو هیچ وقت  و هیچ وقت از مادر شوهرمم نشنیدم و البته کلی ناراحت شدم که چرا مادر شوهرم این طوری گفته ولی چه میشه کرد جواب بی احترامیو با بی احترامی می دن

یا وقتی سر قبر بودیم اون مادر بزرگم چون پاش درد میکنه از روی قبر رد شده رفته اون طرف بعدن به من و مامانم میگه این زنه شعور نداره از روی قبر رد میشه و مامانم که عاشق این خانوم هستن فقط نگاهش میکنه انگار نه انگار که به عمه اش توهین شده میگه چون می خوام مادر شوهر خوبی باشم نباید بهش بگم که این طوری صحبت نکن منم که ازش راسش می ترسم چون اصولا ادم ارومی هستم ولی اگه عصبانی بشم دیگه هیچی منو نمی تونه کنترل کنه اینه که باهاش  اصلا در گیر نمی شم

یه وقت مشکلی تو خانواده پیش نیاد

حالا سر فرصت میام براتون بقیه ماجرا رو می گم

خوشحال میشم عروس های محترم راهنمایم کنن شاید طرز برخورد با این خانومو منم یاد گرفتم

سمیه یک

سلام به همه دوستان عزیزم

من برخلاف خیلی هاتون که گله و شکایت یا درد دل از خونواده شوهرتون دارین من برعکس این قضیه رو می خوام عنوان کنم

یعنی می خوام از عروسمون بگم

من ۲۸ سالمه و نرم افزار خوندم الانم تو یه اداره دولتی کار می کنم و همسری هم ۳۲ سالشه و تو یه شرکت خصوصی کار می کنه و عمران خونده ما تهران زندگی می کنیم و خونواده همسری هم تبریزی هستن

اول اینو بگم که خانواده همسری از اول راضی به ازدواج ما نبودن اونا دوست داشتن پسرشون از شهر خودشون زن بگیره بعدم که چون ترک هستن زیاد از عروس فارس خوششون نمی اومد یعنی فکر می کردن من فقط بلدم پز بدم و اصلا هم اهل کار تو خونه و خونه داری نیستم فقط بلدم خرج کنم . خوب شاید تا یه حدودی وضعیت خودمو تو روزهای اول ازدواج گفتم اما من صیوری کردم و جواب بی محبتی هاشونو فقط با محبت دادم و الان به قول مادر شوهرم بهترین عروسشون هستم و دوست صمیمی خواهر شوهر کوچیکه که هم سن و سال خودمه و بچه های خواهز شوهر بزرگه که خیلی منو دوست دارن

البته خونواده شوهرم اونقدر رک هستن و اونقدر به مطمئن به خود(به خصوص مادر شوهرم )که اهل چاپلوسی نیستن و هر طوری که جلوی من هستن پشت سرمم همون طور هستن

اما اصل قضیه

داداشی از دختر دوست مادرم خوشش می اومد. اونم دختر خوبی بود. اما مادر بنده تا این موضوع رو فهمید گفت می خوام برا داداشی زن بگیرم .اما چون لیلا اهل چادر نیست اونو نمی گیرم . من دوست دارم عروسم محجبه باشه........

و فقط به این فاکتور توجه کرده داداشی هم که اصلا تو سن ازدواج نبود همش ۲۲ سالش بود حرف مامانو قبول کرد و تو یکی از این جلسات زنونه که مامان سالی یه بارم نمی ره رفتو یه دختر انتخاب کرد و نزدیک عید سال ۸۵ بود که محرمم بود و از اونجایی که اینها خیلی مومن بودن دهه اول محرم رفتیم خواستگاری . هر چی ما تو حواستگاری حرف زدیم و از خونواده خدمون تعریف کردیم اونها ساکت گوش می کردن و کوچکترین اطلاعاتی از خودشون نمی دادن

چند بار رفتیم و اومدیم من به همسری گفتم اینها یا خیلی خوبن که صداشون در نمی یاد یا خیلی بلدن

و مامانم که انگار اسمون سوراخ شده این دختر از توش افتاده اونچنان عاشق عروس شده بود که .....

بعد از خوندن صیغه محرمیت فهمیدیم چی شده و علت این همه سکوت چی بود

مادر عروس گفته بود دخترم یه کم ضعیف هست و امپول تقویتی استفاده می کنه که اونم دکتر گفته که هفته دیگه آخریش هست و دیگه لازم نیست بزنه

این امپول تقویتی همون امپولی هست که بیماران ......می زدن......

و بعد از خوندن صیغه این موضوع رو عروس خانم به دادشم گفته بود.منم وقتی فهمیدم از ترس اینکه این اتفاق ممکنه برا هر کسی بیوفته سکوت کردم و مامانم اونو آزمایش خدا گفت و سکوت کردیم

کاش ماجرا به همین جا ختم بشه ولی

سر فرصت بقیه اسو میام می گم