عروس ارشد 4

سلام.

با تشکر خیلی خیلی زیاد از تمام نظرهایی که برای پست قبل گذاشتید،من تقریبا الان دیگه میدونم باید چیکار کنم.

راستش این قضیه رو من خیلی خیلی ساده کردم و اینجا نوشتم.به عبارتی برای اینکه به خودم و اونچه که در ذهنم میگذره کمک کنم یه برش زمانی به ماجرا دادم و قضیه رو اینجا نوشتم.

بازهم از راهنمایی های همه تون ممنونم.

پ.ن:یاسی جان سرم کمی خلوت بشه در خدمتم.

عروس ارشد 3

سلام.

اینبار یه سوال خیلی خیلی مهم دارم!البته نه به عنوان یه عروس بلکه به عنوان یک زن و یک همسر.

خانمهای عزیز،فرض کنید که شما دوستی دارید که خیلی خیلی دوستش دارید و اون دوست محرم تمام اسرار شماست و با این دوستتون از زمان تجرد آمد و رفت داشتید و میدونید که دوستتون هم خیلی خیلی شما رو دوست داره و اون هم به شما اعتماد داره.

شما و دوستتون در فاصله زمانی تقریبا ۹ ماه ازدواج میکنید.(مهم نیست که کی زودتر و کی دیرتر .مهم اینه که بعد از یه مدت کوتاه جفتتون متاهل میشید)

بعد از ازدواج هم رابطه ی شما به خاطر خوش شانسی تون و اینکه شوهرانتون هم از هم خوششون آمده ادامه پیدا میکنه.

بعد از مدتی با هم یه سفر هم میرید و خیلی خیلی بهتون خوش میگذره و دو خانواده به هم نزدیک و نزدیک تر میشن.

در این بین شما متوجه میشید که همسرتون از دوستتون خیلی خوشش میاد و با دیده ی تحسین بهش نگاه میکنه.(به تمام جنبه های زندگی فردی و اجتماعی دوستتون ).

خب.حالا چیکار میکنید؟!

خواهش میکنم .خواهش میکنم.خواهش میکنم که فقط راستش رو بنویسید و "شعار" ندید.

قربان همگی.

 

 

توجه توجه:اون کسی که این وسط مغضوب شده من هستم بابا جان!

دلیل نظر خواهی از بقیه اینه که نمیخوام به زور خودم رو بهش نزدیک کنم چون میترسم بیشتر بترسه و کلا ارتباطش رو با من قطع کنه!!!


 

رایا 2

۱-اول از همه خدا اموات ساروی کیجا رو بیامرزه که اینجا رو راه انداخت

۲-وقتی من اینجا نوشتم.نوشتنم باعث شد خودم ایرادای کار خودم رو بفهمم .حالا به شما هم می گم چه نتایجی گرفتم.

۳-دخترای جوون دم بخت یا تازه شوهر کرده! از اول به خونواده همسرتون رو ندید و تمام مهربونیتونو یه دفعه خرج نکنید. حتی اگر اونها اولیاالله بوده باشند.خیلی کژدار و مریز رفتار کنید.

اگر دیدید آدمند و قدر میدونند اونوقت شما قدمهای بیشتری رو برای جبران محبتاشون بردارید.تا عذاب وجدان اون اوایل رو برطرف کنید و دل خودتون هم راضی بشه.

البته حسن دیگه این کار اینه که بعدن هم که از جانب شما محبت دیدن قدر محبتای شما رو بیشتر میدونن و بیشتر به چشمشون میاد.تا اینکه از اول همه چی رو وا بدید.(کاری که من نکردم)

۴-همسرتون مسلما از شما خیلی بهتر خانواده اش رو می شناسه پس به حرفش گوش کنید و کاری که اون می گه انجام بدید.فکر نکنید شما بیشتر می دونید و می فهمید.(کاری که من نکردم)

۵-وقتی کسی نفهمه بهش رحم نکنید.من فکر می کردم کسی که بی شعور و نفهمه گناه داره.دست خودش نیست من نباید مثل خودش رفتار کنم.پس منم مثل اون نفهمم .باید رفتار درست رو بهش یاد بدم.اما حالا یاد گرفتم که وقتی کسی نفهمه و شعور خیلی چیزا رو نداره. اصلا هم قابل ترحم نیست  و منطق بیمار اون بهش اجازه فهمیدن نمیده.پس من چرا خودمو پیر و خسته کنم و هیچ نتیجه ای هم نگیرم. چون هر چقدر هم که مایه بذاری اون یه برداشت دیگه می کنه.همه اش دنبال اینه که ببینه هدفت از اون لطف چی بوده. ما هم که پیغمبر نیستیم و برای هدایت مردم نیومدیم.دو روز عمره و زندگی خودمون .به ما چه که دیگرون رو آدم کنیم.   (کاری که  من نکردم)

۶-سعی کنید تا میتونید خودتون به خونه اونها برید و این فرصت رو که اونا زود به زود به شما سر بزنن رو ازشون بگیرید.

 

 

پی نوشت: شادی جان! برعکس خونواده همسرم خونواده من مخصوصا پدرم اصلا خوشش نمیاد خونه بچه هاش بره.در این مدت ۶ سال که من ازدواج کردم. پدرم فقط بنا به مناسبتهای خاص به خونه من اومده چیزی حدود ۴ مرتبه و یک شب هم خونه من مونده.

اگر قرار باشه مسافرت برن و بلیطشون از تهران باشه پدرم طوری برنامه شو تنظیم می کنه که فقط خونه یکی از ما برن و ما بریم ببینیمشون و بعد هم برن مسافرت.

ولی در عوض به شدت پیگیر زندگی همه مونه از برادر ۴۵ ساله ام بگیر تا من.همه چیز رو دقیق می پرسه و تا خیالش راحت نشه که هیچی کدوم کم و کسری نداریم آروم نمی گیره.

این تفاوت سیستم دو خانواده هم خودش مزید بر علت شده و برای من آزار دهنده تر.

اون وقت تو می گی من به فک و فامیلم بگم بیان خونه ام وقتی اونا میان.خواهر و برادرام هم برای رفت و آمد با ما و حتی ما با خودشون برنامه دارن و همینطوری هردم بیل راه نمیافتیم بریم خونه همدیگه.

 

عروس ارشد 2

نویسنده: آلما

جمعه 12 بهمن1386 ساعت: 20:54

رایا عزیزم من هم یه جاری دارم که درست مثل شما سرش اومده(لابد میپرسی چرا سر خودم نیومده:اخه من مادر شوهرم عممه)ولی اون غریبه است .

هرگز

هرگز

هرگز شوهرتو با خانوادش تنها نذار و نگذار تنها بره آخه من با چشمهای خودم دیدم که این کار نه تنها اونها رو عوض نمیکنه بلکه شوهرتم ازت میگیره و اونها اینقدر از تو بد خواهند گفت که شوهرتم باورش خواهد شد

وای وای چه حرفهای خاله زنکیی زدم

موفق باشی ...

 

سلام به همه ی عروس خانم های گل و همه ی مادر شوهر های خوب.امیدوارم که همه خوب باشید و توی این سرمای جانسوز هوا دلهاتون حسابی گرم و بهاری باشه.

بعد از یک سکوت تقریبا طولانی (نزدیک به ۲ ماه)! ،کامنت بالا که توسط خانم آلما برای پست"رایا 1" گذاشته شده بود باعث شد که من یاد سوال و مشکل قدیمی  و تقریبا فراموش شده ی خودم بیوفتم!

همونطور که دفعه ی قبل هم نوشتم ما تهران زندگی نمیکنیم.سالهای قبل هربار که خونواده ی کوچیک ما به تهران می آمد ما عین آواره ها باید یک شب در میون چمدون به دست بین خونه ی مادر من و مادر شوهر عین توپ ! هی به رفت و آمد می پرداختیم.

البته از همون بار اول یکی از دوستانم که خانمی بسیار بسیار سیاستمدار هستش (از اونها که گاهی آدم از سیاستشون وحشت میکنه!) به من پیشنهاد کرد که از سری بعد هربار که میآییم تهران من به خونه ی مادر خودم بروم و شوهر هم به خونه ی مادر خودش و از کل طول سفرمون یک شب من به خونه ی اونها برم و یک شب هم شوهر به خونه ی ما بیاد و بچه هم در طول سفر هرجایی که دوست داشت و با هر کسی که راحت بود بمونه.

پذیرش این مساله برای من خیلی سخت بود چون از تنها گذاشتن شوهر دهن بین ام با خونواده ای که دایم در حال زدن زیر آب من بودند وحشت داشتم.

یک بار به اجبار و به خاطر بیماری مادرم مجبور شدم که پیش مادرم بمونم و از شوهرم بخوام که با بچه بره خونه ی مادرش (که بعدش مادرش کلی ی ی ی ی ی ی  برای من رو منبر رفت که پسرش از مردان تک و نادر روزگاره که بچه رو میبره خونه ی مادر خودش و نگه میداره و به زنش اجازه میده که از مادر بیمارش مراقبت کنه!!!)توی اون مدت من تازه بعد از مدتها احساس راحتی کردم و با اینکه مادرم به شدت بیمار بود اما من تازه مزه ی سفر رو چشیدم!(چون از همراه بودن و میهمان بودن در خونه ی آدمهایی که از همه چیزشون حالم بهم میخوره -حتی از صداهاشون!-معاف شده بودم و این خودش لذت بخش بود!!) و بعد از اون هربار که به تهران اومدیم به نسخه ی دوستم رفتار کردم و هرکی رفت خونه ی مادر خودش.
ًاین چند بار اخیر که اومده ایم تهران باز ترس من برگشته که نکنه وقتی شوهره تنها میره اونجا، اونها شوهره رو پُرش کنند و بندازندش به جون زندگیمون!

از اونجایی که هربار میرم خونشون جز زجر و حرص ندارم اصلا ترجیح نمیدم که برم خونشون و ترجیح میدم که خونه ی مادرخودم بمونم.منتهی دروغ چرا،گاهی از اینکه اونها با مخ زدنهاشون شوهره رو علیه تحریک کنند میترسم.

حالا لطفا بگید شما اگر جای من بودید فکر میکردید که چه کاری بهتر و عاقلانه تر بود.

 

 

 

نکته:فکر میکنم برای راهکار ارائه دادن هاتون لازم باشه بدونید که مادرشوهر من موذی ترین آدمی هستش که به عمرتون ممکنه دیده باشید.اون با مظلوم نمایی و اشک و آه و گاهی هم قربون و صدقه ی من رفتن!همواره جلوی همه جوری نشون داده که عاشق و شیفته ی من هستش و هرجایی که با هم بودیم و شوهره نبوده هرجوری خواسته چوب به همه جای من کرده و جلوی بقیه (گاهی تمام حاضرین سفره های زنونه اش) از سرتاپای بنده رو قهوه ای نموده !

منتظر راهنمایی های شما خوبان هستم.

 

پ.ن:خانم "یاسی"کامنت های شما چون ربطی به پست من نداشت تایید نشد و مستقیم با ایمیل برای مدیر وبلاگ عروس فرستاده شد  تا خودشون هرکاری که صلاح میدونند با اون انجام بدهند امیدوارم که بقیه ی داستان را خودتون برای ایشون ایمیل بزنید(گوشه ی وبلاگ میتونید ایمیل رو ببینید) چون من فقط اینبار اینکار رو براتون انجام دادم. :-)

 

رایا - 1

نوروز 87 و دردسرهای من....

بعد از ازدواج هر سال که زمستون به نیمه می رسه  و کم کم بوی عید میاد  من ۲ تا ماتم دارم.

یکی گرونیهای بعد از عید که این یکی دیگه داره عادی و مسخره می شه .چون دیگه گرونی و تورم به عید نمی رسه همه میدونیم که بخشی از زندگیمونه و تقریبا هر هفته اتفاق می افته.خوب این از این

ماتم بعدی دید و بازدید عید و رفتن به دیار خانواده همسرم هستش.فقط خدا می دونه که این موضوع چقدر آزارم میده.چقدر اذیتم می کنه.

سال اول که اونجا رفتیم.پذیراییشون خوب نبود.منم شکمو.نمیتونستم از غذاهای اونا بخورم.این بود که یواشکی با همسر جان در این چلوکبابی و در اون پیتزایی و در اون جگرکی بودیم.

سال بعد که خدا رو شکر حامله بودم و اصلا نرفتیم.سال بعدش خودشون برامون بلیط گرفتن و رفتیم

باز هم همون مشکل پذیرایی.و یک سری مسائل دیگه که من دون شان خودم میدونم بیام اینجا بنویسم.

سال بعد خودشون اومد دنبالمون و رفتیم. من برای توی راه برنج و مرغ پختم.با خودم پیک نیک بردم.

قرار بود که خودشون هم ما رو برگردونن.اما وقتی رسیدیم زدن زیر قولشون.من خر با همسرجان ۲ تا قابلمه گنده و پیک نیک و ظرف و ظروف و بار زدیم برگشتیم تهران.کلی هم بی تربیتیهای مادر و خواهرشو تحمل کردم و اراجیفشونو به جون خریدم.به طوریکه ۲ شب اونجا نتونستم بیشتر بمونم و عین ۲ شب رو با گریه تا صبح خوابیدم.

باز گفتم مادره گناه داره. شب آخر مادرش گفت تو مثل دخترمون میمونی اگر چیزی بهت میگیم ناراحت نشو بین مادر و دختر این حرفا هست.گفتیم خوب.اما شب آخر قسم خوردم دیگه پامو اونجا نذارم.

اون شب احساس کردم گوشام چقدر دراز شده.باز هیچی نگفتم.و فکر کردم منم که دارم می رم و موضوع رو فیصله دادم.

تا اینکه سال بعد شد دیدم خودم که نمیرم.همسرجان هم بدون من نمیره.خودم زنگ زدم دعوتشون کردم.به شدت اصرار کردم که بیاین.

بالاخره در پی اصرارهای پی در پی من اومدن.لازم به ذکره که همسرم ۲ تا برادر توی خونه داره.الان یکیشون ۲۸ و دیگری ۲۷ ساله هستن و اولی بیکار و سربازی نرفته و دومی دانشجو و بیکار.

با هر دوشون روابطم خوب بود .تا اون سفر که اومدن.یه روز سروین رو مادرش و برادر کوچیکتر بردن پارک .من و پدرش و برادر بزرگتر توی خونه بودیم.از هر دری حرف زدیم تا اینکه کم کم بحث رسید به این که این آقا چرا نه درس می خونه نه سر کار می ره نه سربازی میره.

من بهش گفتم برادر شوهر جان تو چون دانشگاه نرفتی فکر می کنی کسی که می ره دانشگاه همه اش باید درس بخونه و درس خوندن هم کار سختیه .ولی نمی دونی اگه درس بخونی و بری دانشگاه چه خوبیهای دیگه ای رو هم تجربه خواهی کرد.مثلا دوستان خوب.اتفاقایی که توی دانشگاه می افته .استادات.خلاصه فقط درس خوندن نیست .سرکار رفتن هم همینطوره .به جز کار می ری ۴ نفر و می بینی .ارتباطاتت گسترده می شه .اگه بعدا کاری داشتی میتونی از همکارات کمک بخواهی.

فقط کار نمی کنی .کار کردن برات یه جور تفریح می شه.ما این حرفا رو گفتیم تا اینکه سروین اینا از پارک برگشتن.

به جون سروین قسم اگر من به جز این حرفا چیز دیگه ای بهش گفته باشم.

چه دردسرتون بدم! وقتی اونا برگشتن من سروین رو بردم توی اتاق که بخوابونمش.یه دفعه دیدم از بیرون صدای حرفاشون میاد .منم که زبونشونو بلد نیستم نمیدونستم چی می گن.

همین موقع مادرش یه دفعه در و باز کرد و گفت : عزیزم تو توی زندگی ما دخالت نکن دیگه هم نمی خواد فلانی رو نصیحت کنی.منو بگی تیر می زدن بهم خون در نمیومد.سروین که خوابید منم رفتم بیرون گفتم چی شده دیدم ای وای اینا حسابی با هم دعواشون شده ظاهرا بابا توی جبهه من بوده اونا هم (مادر و پسر)افتادن به جون اون بنده خدا.اصلا منو یادشون رفته.یه دفعه بابا حالش بد شد اومد توی اتاق.من هم که در جبهه حق بودم رفتم پیشش و در و بستم.دیدم بیچاره داره قبض روح می شه .اون روز بود که فهمیدم چه مادر شوهری دارم. ای ول داره!! و چه پدر شوهر زن ذلیلی.

اون روز به قدری عصبی شده بودم که نگو .و این که میدیدم من که از اون پسرک بزرگترم.اعتبار اجتماعیی بیشتری هم دارم ولی احترامی به اندازه اون توی خونواده شون ندارم بیشتر زجرم میداد .

اتفاقا شب با مادرم عروسی دعوت داشتیم.تمام مدتی که اونجا بودم تو فکر بودم.بد تر از همه اینکه میدیدم.عروس اون شب چه عزتی داره و خانواده شوهرش چه عروسیی براش گرفتن چه طلاهایی بهش دادن و بقیه عروسای خانواده هم همینطور بیشتر عصبی می شدم و می دیدم که اینها هیچ کاری برای من نکردن تازه انقدر وقیح و پررو هم هستن.

شب که برگشتم دیدم انگار نه انگار که چیزی شده .شامشونو که ظهر درست کردم خوردن و حالا منتظر چاییشون هستن.و اصلا منو نمی بینن. راحتتون کنم اصلا انگار منو آدم حساب نمی کنن.

همه اینا دست به دست هم داد تا وقتی که مادرش پرسید عروسی خوش گذشت برگردم بگم : مهم نیست به من خوش گذشته باشه مهم اینه که فلانی جون(اسم برادر شوهرم رو بردم) بهش خوش بگذره راستی شامشو خورده؟ مشکلی نداره یه موقع بهش سخت نگذره.

اون هم گفت : انگار رفتی عروسی مامانت حسابی پرت کرده!

گفتم : اسم مامانمو نیار .هنوز انقدر حقیر نشدم برم این مزخرفاتو برای مادرم تعریف کنم.

یادت هم باشه اینا رو بهت می گم باز شب آخر که دارین میرین بهم نگی عین مادر و دختر میمونیم.اگه مادر و دختریم پس جواب حرفاتم بگیر.بعدم بهش گفتم از آشپزخونه بیا بیرون تا همه بشنون چی می گی که بعد حرفاتو انکار نکنی.

و رفتم توی سالن و پشت سرم اومد.مدام هم با دست میزد توی سینه ام و منو هل میداد.همسرم هم طبق معمول نشسته بود پای کامپیوتر و هیچی نمی گفت حتی نگاه هم نمی کرد.

عین زینب ستم کش شروع کردم و هرچی از اول ازدواج بهم گفته بودن و عین خرا لبخند زده بودم و جیزی نگفته بودم تا توهینای گاه و بی گاهشون به خانواده ام رو گفتم.

حدودا یک ساعتی دعوا ادامه داشت.بگذریم ایشون از چه کلمات زننده ای استفاده کرد.تا آخر پدرش گفت جلوی همسایه ها بده.بس کنین و قائله ختم شد.نیم ساعت بعد از اینکه رفتم توی تختم همسر جان اومد پیشم و گرمتر از همیشه  منو در آغوش گرفت. منم های های گریه کردم.

از عکس العملش فهمیدم حق رو به من داده.اما کلامی حرف نزد.فرداش صبح زود رفتن.هفته ها طول کشید تا خودمو پیدا کردم.من که توی یه خونواده آروم زندگی کرده بودم نه با کسی کاری داشتم نه کسی کاری به من داشت حالا گرفتار این اوضاع شده بودم.

وقتی رفتن به همسرجان گفتم من قبول دارم مادرته تو رو بزرگ کرده بیا بی سر و صدا از هم جدا شیم تو هم برو پیش اونا.شاید فکر می کنه من تو رو از اونا جدا کردم.

 

 در این مدت همسرم هیچی به اونا نگفت برادرش مثل همیشه باهاش تماس داشت واصلا گویی هیچ مساله ای پیش نیومده.

دو ماه گذشت....

یه روز همسرم گفت پدرش کار اداری داره و با مادرش دارن میان تهران.اصلا باورم نمی شد .گفتم عجب آدمای پررویی.بهش گفتم باشه بیان اما قبلش باید مادرت و برادرت از من عذرخواهی کنن و بعد راه بیافتن بیان اگه همین جوری بیان این دفعه از دم در شروع می کنم.تو هم که هیچی نمیگی پس از طرف من منتظر هر واکنشی باش.

همسرم هم که دید من دیوونه تر از این حرفام.فقط صبح توی راه که میرفته با موبایلش باهاشون تماس گرفته که قبل از راه افتادن یه زنگ خونه بزنید .

وقتی زنگ زدن دیدم مادرشه گفتم شما اول از من عذرخواهی کن و بعد برادر همسر

بعدش راه بیافتین بیاین.

دیگه مادرش هرچی لیچار بود بار من بیچاره کرد و ناچارا یه عذرخواهی زورکی هم  کرد.

من دیگه گفتم اینا نمیان و چون باز عصبی شده بودم اصلا به خونه نرسیدم و خونه کاملا به ریخته بود.عصر هم با سروین رفتیم بیرون.شب هم که همسرم دیر میومد.یه دفعه ساعت از ۸ گذشته بود دیدم زنگ زدن گفتم خوب حتما پدر سروینه بدون اینکه بگم کیه در و باز کردم و با تاپ و شلوارک  رفتم دم در .دیدم ای وای برادر شوهرمه(کوچیکه) .سریع درو بستم.رفتم لباسمو عوض کردم و همینطور هاج و واج  مونده بودم.که خدایا اینا دیگه کی ان؟

پدر همراه با برادر کوچیکتر اومده بودن.بعدها فهمیدم همه شون باز می خواستن بیان اما دوباره با دعوای صبح اون روز پشیمون شدن.

خوب کجا از اینجا بهتر جای بزرگ و راحت و غذاهای خوشمزه و حاضر و آماده .منم بودم زود به زود دلم تنگ می شد.

خوب این از نوروز ۸۵  و ۲ ماه بعدش .نوروز ۸۶ هم همسرم یه روزه رفت  و برگشت دیگه ما نرفتیم.

تا ماه رمضونی که گذشت.باز پدرش کار اداری داشت و چون ماه رمضون بود تنها اومد.۹ روز اینجا موند.برای دیدن خونه پسر بزرگش یه جعبه قرابیه آورد و کادوی خونه جدید (که خریدیم) رو حواله داد به وقتی که همه با هم میان. یعنی مثلا ظرفی چیزی بیارن.

باز شب آخر که می خواست بره سر یه موضوع پیش پا افتاده و اینکه منظور منو عوضی فهمیده بود با من بنای دعوا گذاشت.و به شدت به خودم و خانواده ام توهین کرد و جواب ۹ روز پذیرایی با زبون روزه منو گذاشت کف دستم.

اون موضوع پیش پا افتاده این بود که چون من بنا به نوع کارم و ارتباطاتم برای گرفتن هر نوع بلیطی مشکلی ندارم.(من توی آژانس کار نمی کنم ها)

بهش گفتم اگر بلیط می خواهی من برات بگیرم این هم به من گفت تو داری منو بیرون می کنی من هر وقت بخوام بیام و هر وقت بخوام می رم.به تو هیچ ربط نداره. اینجا خونه پسرمه .گفتم خوب بیا مگه من مشکلی دارم تا حالاشم که اومدین.گفت : نه من تو رو میشناسم.و و ........

دوباره یکی اون بگو یکی من بگو.دیدم نه بابا اینا خیلی روشون بیشتر از این حرفاست.گفتم اصلا من امشب از این خونه میرم.گفت برو پاشو برو.

دیدم ای وای این داره منو از خونه خودم بیرون می کنه من هم گفتم اصلا من هیچ جا نمیرم.اگه یه بار دیگه شما ها هم اومدین پلیس خبر می کنم.زنگ می زنم ۱۱۰

روز بعد مطابق معمول ۹ روز گذشته ما رفتیم سر کار و ایشون توی خونه تنها بود.عصر هم بلیط داشت و باید می رفت .ساعت بلیطشو میدونستم باز دلم براش سوخت و زودتر اومدم خونه براش یه توشه راه از میوه و خوراکی درست کردم و براش آژانس گرفتم و راهیش کردم.توی این مدت همسرم یه دسته کلید هم بهش داده بود.پیش خودم فکر کردم دسته کلیدو ازش بگیرم.بهش گفتم اونا کلیدای من بود . ما دو دسته کلید بیشتر نداریم .گفت نه من کلیدا رو به تو نمیدم با خودم می برم میدم به برادرم وقتی اومد تهران بده به همسر تو.

پیش خودم گفتم : عجب گیری افتادم ها!!!

زنگ زدم به همسر جان (یواشکی) گفتم بهش زنگ بزن بگو کلیدا رو بذاره گفت باشه.

میدونید چه کار کرد؟ کلیدا رو جایی قایم کرد و به من نگفت .... مسخره است نه؟ !!! کلید خونه خودمو از من قایم می کرد.

حالا من موندم و نوروز ۸۷

پی نوشت۱: قبل از ازدواج همیشه از این مدل روابط متنفر بودم و نیتم این بود که حتما بعد از ازدواج روابط بسیار حسنه ای با خانواده همسرم داشته باشم اما حالا بعد از گذشت ۶ سال از ازدواجم روابطم اینه.

از طرفی نگران همسرم و مادرش هستم و همه اش ناراحت ارتباط بین این دو هستم.میدونم که مادر شوهرم برای بزرگ کردن همسرم خیلی زحمت کشیده.اصلا هیچی هم که نباشه اون مادرشه.

پی نوشت ۲: مقصر اصلی این اتفاقات رو همسرم میدونم که از اول حد و حدودا رو مشخص نکرد.هوای منو بین خونواده اش اونجور که باید نداشت.حالا هم بهترین راه حل رو قطع رابطه و دوری میدونه.

چیزی که من اصلا تمایلی بهش ندارم.

پی نوشت ۳:با همه این اوصاف از حالا دارم تو گوش همسرم میخونم که برای عید برنامه ات چیه .باید یه سر بریم پیش خانواده ات جلوی فامیلاتون بده.

به نظر شما من چه کار کنم؟

آخر نوشت: این پست رو ا زوبلاگ خودم کات کردم.آوردم اینجا بنا به دلایل امنیتی