نوروز 87 و دردسرهای من....
بعد از ازدواج هر سال که زمستون به نیمه می رسه  و کم کم بوی عید میاد  من ۲ تا ماتم دارم. 
یکی گرونیهای بعد از عید که این یکی دیگه داره عادی و مسخره می شه .چون دیگه گرونی و تورم به عید نمی رسه همه میدونیم که بخشی از زندگیمونه و تقریبا هر هفته اتفاق می افته.خوب این از این
ماتم بعدی دید و بازدید عید و رفتن به دیار خانواده همسرم هستش.فقط خدا می دونه که این موضوع چقدر آزارم میده.چقدر اذیتم می کنه.
سال اول که اونجا رفتیم.پذیراییشون خوب نبود.منم شکمو.نمیتونستم از غذاهای اونا بخورم.این بود که یواشکی با همسر جان در این چلوکبابی و در اون پیتزایی و در اون جگرکی بودیم.
سال بعد که خدا رو شکر حامله بودم و اصلا نرفتیم.سال بعدش خودشون برامون بلیط گرفتن و رفتیم
باز هم همون مشکل پذیرایی.و یک سری مسائل دیگه که من دون شان خودم میدونم بیام اینجا بنویسم.
سال بعد خودشون اومد دنبالمون و رفتیم. من برای توی راه برنج و مرغ پختم.با خودم پیک نیک بردم.
قرار بود که خودشون هم ما رو برگردونن.اما وقتی رسیدیم زدن زیر قولشون.من خر با همسرجان ۲ تا قابلمه گنده و پیک نیک و ظرف و ظروف و بار زدیم برگشتیم تهران.کلی هم بی تربیتیهای مادر و خواهرشو تحمل کردم و اراجیفشونو به جون خریدم.به طوریکه ۲ شب اونجا نتونستم بیشتر بمونم و عین ۲ شب رو با گریه تا صبح خوابیدم.
باز گفتم مادره گناه داره. شب آخر مادرش گفت تو مثل دخترمون میمونی اگر چیزی بهت میگیم ناراحت نشو بین مادر و دختر این حرفا هست.گفتیم خوب.اما شب آخر قسم خوردم دیگه پامو اونجا نذارم.
اون شب احساس کردم گوشام چقدر دراز شده.باز هیچی نگفتم.و فکر کردم منم که دارم می رم و موضوع رو فیصله دادم.
تا اینکه سال بعد شد دیدم خودم که نمیرم.همسرجان هم بدون من نمیره.خودم زنگ زدم دعوتشون کردم.به شدت اصرار کردم که بیاین.
بالاخره در پی اصرارهای پی در پی من اومدن.لازم به ذکره که همسرم ۲ تا برادر توی خونه داره.الان یکیشون ۲۸ و دیگری ۲۷ ساله هستن و اولی بیکار و سربازی نرفته و دومی دانشجو و بیکار.
با هر دوشون روابطم خوب بود .تا اون سفر که اومدن.یه روز سروین رو مادرش و برادر کوچیکتر بردن پارک .من و پدرش و برادر بزرگتر توی خونه بودیم.از هر دری حرف زدیم تا اینکه کم کم بحث رسید به این که این آقا چرا نه درس می خونه نه سر کار می ره نه سربازی میره.
من بهش گفتم برادر شوهر جان تو چون دانشگاه نرفتی فکر می کنی کسی که می ره دانشگاه همه اش باید درس بخونه و درس خوندن هم کار سختیه .ولی نمی دونی اگه درس بخونی و بری دانشگاه چه خوبیهای دیگه ای رو هم تجربه خواهی کرد.مثلا دوستان خوب.اتفاقایی که توی دانشگاه می افته .استادات.خلاصه فقط درس خوندن نیست .سرکار رفتن هم همینطوره .به جز کار می ری ۴ نفر و می بینی .ارتباطاتت گسترده می شه .اگه بعدا کاری داشتی میتونی از همکارات کمک بخواهی.
فقط کار نمی کنی .کار کردن برات یه جور تفریح می شه.ما این حرفا رو گفتیم تا اینکه سروین اینا از پارک برگشتن.
به جون سروین قسم اگر من به جز این حرفا چیز دیگه ای بهش گفته باشم.
چه دردسرتون بدم! وقتی اونا برگشتن من سروین رو بردم توی اتاق که بخوابونمش.یه دفعه دیدم از بیرون صدای حرفاشون میاد .منم که زبونشونو بلد نیستم نمیدونستم چی می گن.
همین موقع مادرش یه دفعه در و باز کرد و گفت : عزیزم تو توی زندگی ما دخالت نکن دیگه هم نمی خواد فلانی رو نصیحت کنی.منو بگی تیر می زدن بهم خون در نمیومد.سروین که خوابید منم رفتم بیرون گفتم چی شده دیدم ای وای اینا حسابی با هم دعواشون شده ظاهرا بابا توی جبهه من بوده اونا هم (مادر و پسر)افتادن به جون اون بنده خدا.اصلا منو یادشون رفته.یه دفعه بابا حالش بد شد اومد توی اتاق.من هم که در جبهه حق بودم رفتم پیشش و در و بستم.دیدم بیچاره داره قبض روح می شه .اون روز بود که فهمیدم چه مادر شوهری دارم. ای ول داره!! و چه پدر شوهر زن ذلیلی.
اون روز به قدری عصبی شده بودم که نگو .و این که میدیدم من که از اون پسرک بزرگترم.اعتبار اجتماعیی بیشتری هم دارم ولی احترامی به اندازه اون توی خونواده شون ندارم بیشتر زجرم میداد .
اتفاقا شب با مادرم عروسی دعوت داشتیم.تمام مدتی که اونجا بودم تو فکر بودم.بد تر از همه اینکه میدیدم.عروس اون شب چه عزتی داره و خانواده شوهرش چه عروسیی براش گرفتن چه طلاهایی بهش دادن و بقیه عروسای خانواده هم همینطور بیشتر عصبی می شدم و می دیدم که اینها هیچ کاری برای من نکردن تازه انقدر وقیح و پررو هم هستن.
شب که برگشتم دیدم انگار نه انگار که چیزی شده .شامشونو که ظهر درست کردم خوردن و حالا منتظر چاییشون هستن.و اصلا منو نمی بینن. راحتتون کنم اصلا انگار منو آدم حساب نمی کنن.
همه اینا دست به دست هم داد تا وقتی که مادرش پرسید عروسی خوش گذشت برگردم بگم : مهم نیست به من خوش گذشته باشه مهم اینه که فلانی جون(اسم برادر شوهرم رو بردم) بهش خوش بگذره راستی شامشو خورده؟ مشکلی نداره یه موقع بهش سخت نگذره.
اون هم گفت : انگار رفتی عروسی مامانت حسابی پرت کرده!
گفتم : اسم مامانمو نیار .هنوز انقدر حقیر نشدم برم این مزخرفاتو برای مادرم تعریف کنم.
یادت هم باشه اینا رو بهت می گم باز شب آخر که دارین میرین بهم نگی عین مادر و دختر میمونیم.اگه مادر و دختریم پس جواب حرفاتم بگیر.بعدم بهش گفتم از آشپزخونه بیا بیرون تا همه بشنون چی می گی که بعد حرفاتو انکار نکنی.
و رفتم توی سالن و پشت سرم اومد.مدام هم با دست میزد توی سینه ام و منو هل میداد.همسرم هم طبق معمول نشسته بود پای کامپیوتر و هیچی نمی گفت حتی نگاه هم نمی کرد.
عین زینب ستم کش شروع کردم و هرچی از اول ازدواج بهم گفته بودن و عین خرا لبخند زده بودم و جیزی نگفته بودم تا توهینای گاه و بی گاهشون به خانواده ام رو گفتم.
حدودا یک ساعتی دعوا ادامه داشت.بگذریم ایشون از چه کلمات زننده ای استفاده کرد.تا آخر پدرش گفت جلوی همسایه ها بده.بس کنین و قائله ختم شد.نیم ساعت بعد از اینکه رفتم توی تختم همسر جان اومد پیشم و گرمتر از همیشه  منو در آغوش گرفت. منم های های گریه کردم.
از عکس العملش فهمیدم حق رو به من داده.اما کلامی حرف نزد.فرداش صبح زود رفتن.هفته ها طول کشید تا خودمو پیدا کردم.من که توی یه خونواده آروم زندگی کرده بودم نه با کسی کاری داشتم نه کسی کاری به من داشت حالا گرفتار این اوضاع شده بودم.
وقتی رفتن به همسرجان گفتم من قبول دارم مادرته تو رو بزرگ کرده بیا بی سر و صدا از هم جدا شیم تو هم برو پیش اونا.شاید فکر می کنه من تو رو از اونا جدا کردم.
 
 در این مدت همسرم هیچی به اونا نگفت برادرش مثل همیشه باهاش تماس داشت واصلا گویی هیچ مساله ای پیش نیومده.
دو ماه گذشت....
یه روز همسرم گفت پدرش کار اداری داره و با مادرش دارن میان تهران.اصلا باورم نمی شد .گفتم عجب آدمای پررویی.بهش گفتم باشه بیان اما قبلش باید مادرت و برادرت از من عذرخواهی کنن و بعد راه بیافتن بیان اگه همین جوری بیان این دفعه از دم در شروع می کنم.تو هم که هیچی نمیگی پس از طرف من منتظر هر واکنشی باش.
همسرم هم که دید من دیوونه تر از این حرفام.فقط صبح توی راه که میرفته با موبایلش باهاشون تماس گرفته که قبل از راه افتادن یه زنگ خونه بزنید .
وقتی زنگ زدن دیدم مادرشه گفتم شما اول از من عذرخواهی کن و بعد برادر همسر 
بعدش راه بیافتین بیاین.
دیگه مادرش هرچی لیچار بود بار من بیچاره کرد و ناچارا یه عذرخواهی زورکی هم  کرد.
من دیگه گفتم اینا نمیان و چون باز عصبی شده بودم اصلا به خونه نرسیدم و خونه کاملا به ریخته بود.عصر هم با سروین رفتیم بیرون.شب هم که همسرم دیر میومد.یه دفعه ساعت از ۸ گذشته بود دیدم زنگ زدن گفتم خوب حتما پدر سروینه بدون اینکه بگم کیه در و باز کردم و با تاپ و شلوارک  رفتم دم در .دیدم ای وای برادر شوهرمه(کوچیکه) .سریع درو بستم.رفتم لباسمو عوض کردم و همینطور هاج و واج  مونده بودم.که خدایا اینا دیگه کی ان؟
پدر همراه با برادر کوچیکتر اومده بودن.بعدها فهمیدم همه شون باز می خواستن بیان اما دوباره با دعوای صبح اون روز پشیمون شدن.
خوب کجا از اینجا بهتر جای بزرگ و راحت و غذاهای خوشمزه و حاضر و آماده .منم بودم زود به زود دلم تنگ می شد.
خوب این از نوروز ۸۵  و ۲ ماه بعدش .نوروز ۸۶ هم همسرم یه روزه رفت  و برگشت دیگه ما نرفتیم.
تا ماه رمضونی که گذشت.باز پدرش کار اداری داشت و چون ماه رمضون بود تنها اومد.۹ روز اینجا موند.برای دیدن خونه پسر بزرگش یه جعبه قرابیه آورد و کادوی خونه جدید (که خریدیم) رو حواله داد به وقتی که همه با هم میان. یعنی مثلا ظرفی چیزی بیارن.
باز شب آخر که می خواست بره سر یه موضوع پیش پا افتاده و اینکه منظور منو عوضی فهمیده بود با من بنای دعوا گذاشت.و به شدت به خودم و خانواده ام توهین کرد و جواب ۹ روز پذیرایی با زبون روزه منو گذاشت کف دستم.
اون موضوع پیش پا افتاده این بود که چون من بنا به نوع کارم و ارتباطاتم برای گرفتن هر نوع بلیطی مشکلی ندارم.(من توی آژانس کار نمی کنم ها)
بهش گفتم اگر بلیط می خواهی من برات بگیرم این هم به من گفت تو داری منو بیرون می کنی من هر وقت بخوام بیام و هر وقت بخوام می رم.به تو هیچ ربط نداره. اینجا خونه پسرمه .گفتم خوب بیا مگه من مشکلی دارم تا حالاشم که اومدین.گفت : نه من تو رو میشناسم.و و ........
دوباره یکی اون بگو یکی من بگو.دیدم نه بابا اینا خیلی روشون بیشتر از این حرفاست.گفتم اصلا من امشب از این خونه میرم.گفت برو پاشو برو.
دیدم ای وای این داره منو از خونه خودم بیرون می کنه من هم گفتم اصلا من هیچ جا نمیرم.اگه یه بار دیگه شما ها هم اومدین پلیس خبر می کنم.زنگ می زنم ۱۱۰
روز بعد مطابق معمول ۹ روز گذشته ما رفتیم سر کار و ایشون توی خونه تنها بود.عصر هم بلیط داشت و باید می رفت .ساعت بلیطشو میدونستم باز دلم براش سوخت و زودتر اومدم خونه براش یه توشه راه از میوه و خوراکی درست کردم و براش آژانس گرفتم و راهیش کردم.توی این مدت همسرم یه دسته کلید هم بهش داده بود.پیش خودم فکر کردم دسته کلیدو ازش بگیرم.بهش گفتم اونا کلیدای من بود . ما دو دسته کلید بیشتر نداریم .گفت نه من کلیدا رو به تو نمیدم با خودم می برم میدم به برادرم وقتی اومد تهران بده به همسر تو.
پیش خودم گفتم : عجب گیری افتادم ها!!!
زنگ زدم به همسر جان (یواشکی) گفتم بهش زنگ بزن بگو کلیدا رو بذاره گفت باشه.
میدونید چه کار کرد؟ کلیدا رو جایی قایم کرد و به من نگفت .... مسخره است نه؟ !!! کلید خونه خودمو از من قایم می کرد.
حالا من موندم و نوروز ۸۷
پی نوشت۱: قبل از ازدواج همیشه از این مدل روابط متنفر بودم و نیتم این بود که حتما بعد از ازدواج روابط بسیار حسنه ای با خانواده همسرم داشته باشم اما حالا بعد از گذشت ۶ سال از ازدواجم روابطم اینه.
از طرفی نگران همسرم و مادرش هستم و همه اش ناراحت ارتباط بین این دو هستم.میدونم که مادر شوهرم برای بزرگ کردن همسرم خیلی زحمت کشیده.اصلا هیچی هم که نباشه اون مادرشه.
پی نوشت ۲: مقصر اصلی این اتفاقات رو همسرم میدونم که از اول حد و حدودا رو مشخص نکرد.هوای منو بین خونواده اش اونجور که باید نداشت.حالا هم بهترین راه حل رو قطع رابطه و دوری میدونه.
چیزی که من اصلا تمایلی بهش ندارم.
پی نوشت ۳:با همه این اوصاف از حالا دارم تو گوش همسرم میخونم که برای عید برنامه ات چیه .باید یه سر بریم پیش خانواده ات جلوی فامیلاتون بده.
به نظر شما من چه کار کنم؟
آخر نوشت: این پست رو ا زوبلاگ خودم کات کردم.آوردم اینجا بنا به دلایل امنیتی