عروس - 4

کیانای عزیز

کامنت گذاشتی و نوشتی که وبلاگ نداری و این جا را اتفاقی پیدا کرده ای و خواستی راهنمایی ات کنیم که چطور در این جا عضو بشی .

عزیزم ، نیازی نیست حتما وبلاگ داشته باشی ، فقط لطف کن و آدرس ای میل بگذار تا شناسه و رمز عبور عضویتت رو برات بفرستم .

سپاس .

 

کیژا - 17

خب ، دی‌شب موضوعی پیش اومد که این قدر خنده‌دار بود هوس کردم این جا بنویسم . اما اول باید یک مقدمه بگم .

مادرشوهر گرامی من از فرط علاقه به نی نی ، همه چیز اون رو به خودش ربط می‌ده . مثلا من در بچگی این قدر به بو حساس بودم که مادرم به من می‌گفت تو در زندگی قبلی‌ات حتما سگ بوده‌ای ، و حالا که نی نی به بو حساسه مادر آقا می‌گه « عین من .. من این قدر به بو حساسم که نهایت نداره .. » و یا مثلا مادر من بدنش جوریه که انگشت بهش بخوره کبود می‌شه و من تا حالا روی بدن مادر آقا یکی دو مورد بیش‌تر کبودی ندیدم ، اما تا بدن نی نی کبود می‌شه می‌گه « عین من .. من با باد هوا بدنم کبود می‌شه ... » و از این موارد .

در مورد چیزهایی که نی نی بلده ، انصافا خیلی چیزها رو ایشون به نی نی یاد داده ، مثلا رنگ‌ها ، خوندن و نوشتن ، روی توالت فرنگی نشستن ... اما دیگه بچه رو تربیت که نکرده ؟ هان ؟ بچه‌ی ما نهایتا هفته‌ای ۲۴ ساعت خونه‌ی اون‌هاست . چه جوری می‌شه که در همین ۲۴ ساعت مثلا بچه رو جوری تربیت کنی که به همه‌ی بزرگ‌ترها بگه شما ؟ و اصلا در شرایطی که آقا و برادرش به مادر و پدرشون می‌گن تو ( من و خواهرم هم ) یعنی که تو این رسم رو نداشتی و برات مهم نبوده ، حالا چه جوریه که تو به بچه‌ی من یاد داده‌ای به همه بگه شما ؟ یا گفتن ایشون به جای اون ، از حساسیت‌های منه ، حالا رفته به حساب ایشون .

باز براتون مثال بزنم ، وقتی نی نی زیر یک سال بود ، من از سر مسخره‌بازی و شوخی و خنده یک هفته وقت صرف کردم و بهش چشمک زدن رو یاد دادم که مثلا شیرین‌کاری کنه ، بعد یک روز رفتیم گذاشتیمش خونه‌ی مادر آقا و رفتیم بیرون و برگشتیم ، و مادر آقا با افتخار اعلام کرد که در همین فرصت یکی دو ساعته ! به نی نی چشمک زدن رو یاد داده !!!!!!!!

یا وقتی نی نی دو ساله بود و من افسردگی داشتم و همه‌اش از گم شدنش می‌ترسیدم ، با زحمت فراوون بهش آدرس خونه رو یاد دادم ، و یک هفته بعد دیدیم مادر آقا به من می‌گه « من آدرس خونه‌ی شما رو بهش یاد داده بودم ، اما پلاکتون رو نمی‌دونستم ، پلاکتون چنده بهش یاد بدم ؟ » و وقتی من با چشم‌های گرد شده گفتم که نی نی آدرس رو بلده ، گفت « ا ؟ پس پلاک رو خودتون بهش یاد دادین ؟ دستتون درد نکنه »

کار به جایی رسید که آقا یک بار گفت « اگه مادرم می‌تونست می‌گفت این بچه رو خودم زاییده‌ام » و یک بار گفت « به نظر مادر من این بچه ۲۳ کروموزم بیش‌تر نداره ، و ژن‌های تو هیچ نقشی در وجود او ندارند » . بعد این قضیه به شوخی کشیده شد ، و مثلا هفته‌ی پیش که عمه‌ی آقا زنگ زده بود و نی نی گوشی رو برداشته بود و عمه هی از ادب و تربیت نی نی  تعریف می‌کرد ، آقا گفت « خب خدا رو شکر که زحمت‌های مادرم نتیجه داد و این بچه باادب بار اومد » ( بماند که وقتی به مادر آقا گفتیم که عمه‌ی آقا از ادب نی نی خوشش اومده ، با طلب‌کاری گفت بعله ، برای این که هر وقت این‌جاست من دائم گوشی رو می‌دم بهش با دیگران حرف بزنه ، انگار توی خونه‌ی ما تلفن زنگ نمی‌خوره یا ما تارک دنیا هستیم )

خلاصه ، دی‌شب من از سر کار که رفتم خیلی خسته و درب و داغون بودم و حتا چون دیدم خیلی دارم سربه‌سر نی نی  می‌گذارم یک آرام‌بخش خوردم . یهو آقا گفت من می‌خوام برم فلان جا و بریم نی نی رو بگذاریم اون‌جا و بریم . من هرچی سعی کردم از زیرش در برم نشد . چون آقا بدون من خونه‌ی اون‌ها نمی‌ره و زنگ زده بود گفته بود می‌آییم و خلاصه خیلی بد می‌شد . تا یک غری زدم که می‌شه من نیام آقا گفت خب اصلا نمی‌ریم و من مجبور شدم برم . اما می‌دونستم که حالم خوب نیست و یک چیزی می‌شه .

شام که خوردیم من رفتم توی اتاق و دست به هیچ ظرفی نزدم . چون ممکن بود خیلی به اعصابم فشار بیاره . رفتم نشستم و شروع کردیم میوه خوردن و حرف زدن و هی من یک چشمم به تلویزیون بود و هی حواسم بود که با این خستگی و درب و داغونی‌ام یه وقت مبادا حرفی بزنم و اتفاقی بیفته . تا این که ...

حرف نی نی بود و حرف‌های گنده‌گنده‌ای که می‌زنه و کلاس اسکیت که حاضر نیست بره و تعطیلات تابستونی من و دو هفته مهد نرفتنش در ماه شهریور و عقب موندن احتمالی از کلاس زبان و ... که مادرشوهر گرامی گفت « شماها هیچ توی خونه با این بچه حرف می‌زنین ؟ » منظورش به حرف خودش در بار پیش بود که گفته بود توی خونه باهاش انگلیسی حرف بزنین . من زل زده بودم به تلویزیون و سخت مشغول تماشای کلیپ « عزیزم بگو برمی‌گردی » فرشید امین بودم و سعی می‌کردم در دنیا فقط رنگ‌ها و رقص‌ها رو ببینم که اقا گفت « آره من باهاش حرف می‌زنم . البته کیژا زبانش از من به‌تره اما کلا انگلیسی حرف نمی‌زنه »

من برگشتم که لب‌خندی به آقا بزنم چون حرفش خیلی تعارف بود و خداوکیلی زبان من در برابر انگلیسی حرف زدن کسی که از دانش‌گاه منچستر دکترا گرفته عین لال‌بازی می‌مونه . دیدم مادر آقا با یک حالت خاصی داره به من نگاه می‌کنه . نمی‌تونم توصیف کنم چه جوری . انگار داره به یک آدم بدبخت و بی‌چاره‌ی لایق ترحم نگاه می‌کنه ، یا به یک آدم لاابالی و تنبل و بی‌عار ، یا آدمی که مثلا از سر بی‌شعوری و خریت همه چیزش رو از دست داده و homeless شده ، یا آدمی که یک زخم گنده‌ی زشت روی صورتش داره و سرش هم گر شده ، نمی‌دونم ، نمی‌تونم توضیح بدم ، چون همه‌اش چند ثانیه بیش‌تر طول نکشید . بعد یک‌هو به من گفت « بیا تو هم یک کاری برای این بچه بکن » با یک لحن عجیبی ، درست مثل این که من مثلا دختر دیپلمه‌بی‌کار هم‌سایه هستم و در حال بخور و بخوابم و همه دارند سعی می‌کنند برای من یک سرگرمی پیدا کنند که از عاطل و باطل بودن دربیام ، ناخودآگاه گفتم « معلومه که من هم باهاش کار می‌کنم ، بی‌کار که نیستم » گفت « نه ، یک کاری رو شروع کن باهاش ادامه بده ، مثلا زبان آلمانی ، چه می‌دونم ، یک کاری بکن دیگه ، این بچه گیرایی‌اش خیلی خوبه ، حیفه »

من دیگه خودم رو جمع و جور کردم و زل زدم به کلیپ « بهاره » مهرشاد و هی با خودم فکر کردم « آخه چرا من این قدر چاقم ؟ » و سعی کردم به هر چیزی فکر کنم جز این که من در نظر ایشون چه‌گونه مادری هستم .

نیم ساعت نشد که به آقا اشاره زدم بریم خونه و طبیعتا جایی که می خواستیم بریم هم که دیگه بسته شده بود . توی خونه اولین کاری که کردم رفتم سر یخ‌چال ، چون معده‌ام داشت می‌سوخت در حالی که شام خورده بودم . ( همیشه عصبی می‌شم گرسنه‌ام می‌شه ) و نهایتا یک تکه شکلات milka برداشتم . داشتم می‌خوردم که اقا شروع کرد گیر دادن که بعدا نگی من چرا چاقم و تو که شام خورده‌ای چرا شکلات می‌خوری ، که من گفتم ببین سربه‌سر من نذارها ، من از خونه‌ی مادرشوهر اومده‌ام . آقا شروع کرد به خندیدن که من با لحن مادرش بهش گفتم « بیا تو هم یک کاری برای این بچه بکن » !! یک‌هو خنده‌ی آقا قطع شد و گفت « بهت حق می‌دم ، خیلی حرف بدی زد ، من جای تو بودم حتما نمی‌تونستم آروم بنشینم و هیچی نگم »

اما خب ، من تا ساعت ۳ صبح بیدار بودم و برای این که هی این جمله توی ذهنم زنگ نزنه جلد ۳ هری پاتر رو تا آخر خوندم و صبح هم خواب موندم و یک ساعت دیر رسیدم سر کار .

حالا احساس می‌کنم من زیادی همه چیز رو وا دادم ، می‌دونین ، من همیشه همه‌ی چیزهای خوب رو نسبت می‌دم به آقا که مادرش خوش‌حال بشه و فکر کنه چه پسر ماهی داره . ( خدایی‌اش هم اقا بیش از من به دخترک می‌رسه ) اما مساله اینه که آقا الان تعطیله و وقتی ما می‌رسیم خونه اون صبح کامل خوابیده و ناهار خورده و زیر کولر استراحت کرده و فیلم دیده و سر برج هم حقوقش رو می‌ریزند به حسابش ، اما من از ۶ صبح تا ۶ غروب سر پام و با یک مشت آدم نفهم عوضی سر و کله می‌زنم و جنازه‌ام به خونه می‌رسه و هنوز حقوق خردادم رو هم نگرفته‌ام .

احساس می‌کنم مادر آقا به من به چشم یک انگل نگاه می‌کنه .

نمی‌دونم . پریودم نزدیکه و خسته‌ام و کم‌خوابم و خونه ریخت و پاشه و من از خودم ناراضی‌ام . فکر کنم یک ماهی اون‌ورها پیدام نشه .

 

مونا -19

خواستم به چند تا موضوع جواب بدم گفتم بهتره یه پست جدا بنویسم:

بامداد عزیزم من کاری به رابطه‌ی اونا با هم ندارم. بذار هر کاری می‌خوان بکنن. می‌خواستم بگم اونا حتی نمی‌خوان اجازه بدن که ما با بقیه رابطه‌ی خوبی داشته باشیم. بارها شده خاله‌اش یه چیزی از من پرسیده و حاج‌خانوم پریده وسط و گفته : در مورد چی حرف می‌زنین؟ این رفتارش محدود به خاله‌اش نمی‌شه. من اگه ببینم دو نفر دارن با هم حرف می‌زنن حتی سعی می‌کنم بهشون نگاه نکنم. اما امکان نداره من با کسی به‌خصوص هومن حرف بزنم و حاج‌خانوم این سوال رو نپرسه. حالا شاید من حالم بد شده باشه و بخوام یواشکی به هومن بگم  و نخوام کسی بفهمه. تازه هرچی من خودمو به اون راه می‌زنم و جوابشو نمی‌دم باز می‌پرسه. شده 5 بار پرسیده و از رو نرفته!! حتمن باید بدونه اطرافیانش در مورد چی حرف می‌زنن. و بعد از این 5 سال من فهمیده‌ام که دلیلش رفتارای چندگانه‌ی خودشه و می‌ترسه کسی در باره‌اش حرف بزنه. اصلن نمی‌خواد اجازه بده ما با خونواده‌شون به‌طور جداگانه ارتباط داشته باشیم. چند تا مساله‌ی دیگه تو همین رابطه هست که به موقعش براتون می‌گم. مثلن چند بار ما دوتایی رفته بودیم خونه‌ی اقوام هومن که اونا خیلی ناراحت شدن و بهشون برخورد!!!

مساله‌ی خارخاری رو برای این گفتم که بگم این دختر اصلن قابل احترام گذاشتن نیست و همین رفتارها رو هم با ما داره. اصلن نمیشه با این خونواده حرف زد چون حتمن یه جایی علیه خودت استفاده می‌کنن.

یه چیز دیگه این‌که من اصلن مخالف سر زدن شوهرم به مادرش نیستم. ولی تو خودت دلت میاد پسر خسته‌ات رو مجبور کنی که راهشو کج کنه و حتمن اول به تو سر بزنه؟ اونم هر روز؟ تا حدی که پسرت از دستت ذله بشه؟  و تازه زورکی بهش شام بدی تا نتونه با زنش شام بخوره؟  و هروقت هم می‌رسه خونه به‌خاطر حرفایی که تو بهش زدی با زنش بداخلاقی کنه و بعد از چند روز بفهمه ماجرا از کجا آب می‌خورده؟ یادمه یه بار هومن ساعت 5/11 اومد خونه و گفت امشب که رسیدم عمو کوچیکه‌ام هم با خانومش‌اینا اون‌جا بودن و داشتن شام می‌خوردن. حاج خانوم اصرار شدید کرد که حتمن شام بخور. گفتم آخه مونا منتظره و بدون من شام نمی‌خوره (البته ما شام مفصل هم نمی‌خوریم و فقط حاضری می‌خوریم.) حاج‌خانوم گفته عیب نداره بعد که رفتی خونه می‌خوره! عموش می‌گه زنت تا حالا منتظر تو نشسته و تو این‌جا راحت لمیدی؟ پاشو برو خونه‌تون! این‌جا حاج‌خانوم برای حفظ آبروش هیچی نمی‌گه ولی بعد از اون بازهم به کارش ادامه داده انگار نه انگار که یکی خیطش کرده.

تازه چندین بار هومن سر یه موضوعی با مامانش بحثش شده ولی من برش داشتم بردمش اون‌جا. از نظر من گاهی وقتا باید زن یا شوهر تنهایی به خونواده‌اشون سر بزنن ولی نه هرروز اونم از سر اجبار خونواده و برای دور کردن مرد از زنش.

 

 

مونا -18

خوب بریم سراغ ادامه‌ی ماجرای زندگی من.

 چند مورد رو یادم رفته بود بنویسم که قبل از ادامه‌ی ماجرا باید براتون بگم.

دی‌ماه سال 81 که من هنوز دانش‌جو بودم و عقد بودیم، مخابرات ثبت نام تلفن همراه رو با قیمت 440هزارتومان شروع کرد.ما 300هزارتومن بیش‌تر نداشتیم به خاطر همین فکرش رو از سرمون بیرون کردیم. تا این‌که تو خردادماه قبل از عروسی و موقعی که به‌شدت به پول احتیاج داشتیم فهمیدیم اگه ثبت نام کرده بودیم می‌تونستیم حداقل 850هزارتومن بفروشیمش. بعد هم فهمیدیم  حاج‌خانوم و ناپو هم ثبت نام کرده‌ان. یه روز موقع حرف‌زدن(قبل از عروسی) داشتیم می‌گفتیم کاش ثبت نام کرده بودیم .. این پول کمک خوبی بود. حاج‌خانوم گفت می‌خواستین بگین بهتون می‌دادیم. ( در صورتی‌که همون موقع به‌شدت به پول نیاز داشتیم و نداد!!! و تازه موقع ثبت نام گفته بود کاش ما هم پول داشتیم و ثبت نام می‌کردیم!)

یه مورد دیگه اتفاقی بود که تو جهیزبرون افتاد. خوب اول من و مامانم رفتیم خونه تا یه‌خورده از وسایلو سروسامون بدیم.مامان برای این‌که دکور اتاق به‌هم نخوره کیفشو گذاشت تو یکی از کشوها ی دراور. مهمونا هم رسیدن و آژانس هومن! هم اونا رو آورد. فرداش هومن با اخم‌و‌تَخم گفت یعنی چی که مامانت کیفشو قایم می‌کنه؟ مگه ما و قوم و خویشامون دزدیم؟ (انگار فقط قوم و خویشای اونا اومده بودن جهیز ببینن.) منم خیلی عصبانی شدم و گفتم تو از کجا فهمیدی؟ لابد یکی از همون دزدا تو کشو رو نگاه کرده و بهت گفته!    بعدن فهمیدم کار خارخاری بوده ولی ما تا مدت‌ها سر این موضوع بگومگو داشتیم و اونا متلک می‌پروندن و من احمق فقط می‌شنیدم. اینم بگم اگه الان بعد از 5 سال که از عقدمون گذشته هومن یه‌خورده واقع‌بین شده به‌خاطر اینه که من خودمو کشتم تا درست شد.

در مورد خارخاری هم بگم اون دختریه که از بچگی عادت به‌گنده‌گویی داشته و هیچ‌کس از شر زبونش در امان نیست و همه از ترس این‌که تو جمع آبروشون رو نبره سر‌به‌سرش نمی‌ذارن و بهش احترام می‌ذارن. حاج ‌خانوم هم با یه درجه کمتر این خصوصیات رو داره. و جالب این‌که هومن که این‌قدر از اخلاق خارخاری بدش می‌اومد اون روز حرفشو در مورد کیف گوش داده بود که البته فکر کنم تحریکای حاج‌خانوم بی‌اثر نبوده. مساله این‌جاس که هومن می‌گه خارخاری بچه که بوده همین‌طور زبون‌دراز بوده و حاج‌خانوم نه‌تنها بهش تذکر نمی‌داده بلکه جلوی خودش با آب‌وتاب برای بقیه تعریف می‌کرده که بله... فلانی اینو گفت ماشاا... دخترم هم حاضر جواب... اینو جوابش داد. حتی چند بار هومن که 4 سال بزرگ‌تره به حاج‌خانوم می‌گه یه چیزی بهش بگو . آبرومون رو برد. بزرگ که بشه خودت هم عاجز می‌شی‌ها... ولی حاج‌خانوم گوش‌ نمی‌ده و صاف این حرف رو می‌ذاره کف دست خارخاری. از همون موقع‌ها خارخاری دیگه چشم دیدن هومن رو نداره و می‌خواد سر به تنش نباشه. الانم حاج‌خانوم و خارخاری خیلی با هم دعوا می‌کنن ولی موقع نقشه‌کشیدن و منافع مالی می‌شن دو روح در یک بدن. یادمه تا 8 ماه پیش هروقت دعواشون می‌شد حاج‌خانوم می‌گفت یه ابلهی پیدا نمی‌شه اینو ببره من راحت شم !

بعد از عروسی ما هومن رفت تو یه شرکت و کارش تا ساعت 6 عصر طول می‌کشید. تا می‌خواست برسه خونه ساعت 7 بود . بعضی روزا نمی‌تونست به اونا سر بزنه ولی حداقل هفته‌ای 4 بار اونا رو می‌دید. خوب خودمون هم هفته‌ای 2 بار اون‌جا بودیم. من زیاد مامانی و بابایی نیستم و به اونا هم هفته‌ای 2 یا حداکثر 3 بار سر می‌زدم (الان شده یه بار). آخه راهمون دوره. این شکل رو ببینین:

1.........................................2...3.....

                                                          .

                                                           .

                                                             .

                                                                .

                                                                  .

                                                                    .

                                                                      .

                                                                       .

                                                                         4

 

1 : خونه‌ی ما

2: خونه‌ی مامانم

3:خونه‌ی حاج‌خانوم

4:شرکت(محل کار اولش بعد از عروسی)

خوب هر آدم عاقلی می‌فهمه که اومدن از 4 به 1 که اکثر راهش هم بولوار و کمربندیه خیلی راحت‌تر و کم‌هزینه‌تر از اینه که اول از 4 بری به 3 و از 3 بیای به 1. ولی‌حاج‌خانوم گیر داده بود که اگه می‌خوای آهم پشت سرت نباشه باید هرروز اول بیای خونه‌ی ما بعد بری خونه‌ی خودتون ! نتیجه این‌که هومن زودتر از 5/8 نمی‌رسید خونه. همیشه هم یا خسته بود یا حاج‌خانوم پخته بودش و عنق بود. من باید تا اون موقع منتظرش می‌موندم و چون کارم رو تازه شروع کرده بودم نیمه‌وقت بود و تنهایی خیلی خسته‌ام می‌کرد. این‌جوری هیچ وقتی برای خودمون نمی‌موند. این وضع تا 6 ماه که اون تو شرکت بود ادامه داشت. فکر نکنین بهتر شد. نه. تو محل کار جدیدش تا 5/2 می‌موند بعد از ناهار یه چرت می‌زد و می‌رفت مغازه‌ی باباش. باباش هم که اگه می‌شد شب اون‌جا می‌خوابید! البته با چنین زن غرغرویی حق هم داشت. دیگه هومن هرشب حاج‌خانوم رو می‌دید و زودتر از 5/11 خونه نبود. غیر از جمعه‌ها که همیشه تا لنگ ظهر خواب بود و عصر هم باید برای به‌جا آوردن وظیفه‌ی شرعی‌مون! می‌رفتیم خونه ی مامانش. حاج‌خانوم بهش برمی‌خورد اگه می‌فهمید اول رفتیم خونه‌ی مامانم(مامانم‌اینا بزرگ‌ترن). من احمق حرف‌گوش‌کن هم اول می‌رفتم اون‌جا و موقع اومدن هی‌می‌گفت بشینید... کجا؟ یه بار گفتم خونه‌ی مامانم هم باید بریم... گفت: نمی‌خواد... نرین! من که خیلی عصبانی بودم وقتی اومدم خونه هرچی از دهنم دراومد به هومن در مورد حاج‌خانوم گفتم. اونم ساکت بود. خودش می‌دونست چه‌قدر تحمل کردم.

 الان یک‌سال و خورده‌ایه که کار هومن عوض شده و اتفاقایی افتاده که اوضاع به‌تر شده. وضع مالی ما هم داره روبه‌راه‌تر می‌شه و جالبه بدونین تا فروردین همین امسال ما با هم نرفته‌بودیم بیرون. حتی یه کافی‌شاپ..آخرین باری که رفته‌بودیم دو ماه بعد از عقدمون بود!

کار دومش بعد از عروسی تنها مزیتی که داشت این بود که باعث شد من بیش‌تر از هفته‌ای یک‌بار نبینمشون. هر کاری کردن که بعضی عصرا تنها برم اون‌جا نرفتم. کار خودم هم بهونه‌ی خوبی شده بود. چند بار حاج‌خانوم گفت مگه تو خونه چی‌کار داری که هی ‌می‌گی کار دارم؟ ماها که عصرا بی‌کاریم. منم که حرصم گرفته‌بود با خنده گفتم: خوب همون کاری رو که شما تو یه روز وقت دارین انجام بدین من باید تو نصف روز تموم کنم. چند بار دیگه هم اینو گفتم تا دست از سرم برداشت. می‌دونستم اگه تنها برم عملن بمبارونم می‌کنن. علاوه بر این دیگه دعوت ناهارشون رو خیلی کم قبول می‌کردم.چون می‌دونستم اون زن به‌جای هر لقمه‌ای که ما بخوریم دو لقمه می‌خواد. چند بار هم به‌ هومن گفتم ولی گفت نه...دیگه این‌جوری هم نیس... ولی چند ماه بعد خاله‌اش بهش گفته‌بود برای خودتون می‌گم... چرا بابا و مامانت رو دعوت نمی‌کنین؟ درصورتی‌که چند بار  با هم و جدا دعوتشون کردیم. قبول نکردن و دست آخر حاج‌خانوم به هومن گفته بود خونه‌ی خودمه هر وقت دلم بخواد می‌آم و احتیاجی به دعوت شما ندارم! هومن هم که تازه حرف منو باور کرده بود همینو به خاله‌اش گفت. خاله‌اش گفته‌بود مامانت گفته حالا من هیچ.. نباید یه تعارفی به باباش بکنه؟ درحالی‌که حاج‌خانوم چند بار رفته‌بود مسافرت و من باباش رو دعوت کردم.(ناپو و خارخاری دانش‌جو بودن) جالب این‌جاس که آقای حاجی میگوپلو خیلی دوست داره و حاج خانوم از ریخت میگو خوشش نمی‌آد و براش درست نمی‌کنه. تو اون بی‌پولی که مامانم به بهانه‌های مختلف به ما کمک می‌کرد و پول می‌رسوند ما میگو خریدیم و من برای آقا میگوپلو درست کردم که سه‌برابر همیشه‌اش خورد از بس خوش‌مزه شده بود.

واقعن نمی‌دونستیم به کدوم ساز اینا باید برقصیم...

 یه بار هم که رفتیم خونه‌شون گفت آقای فلانی با پسرش بحثش شده چون پسرش احترامش رو نگه نداشته خونه رو از پسرش گرفته. راست و دروغش با خودش ولی با این حرفش می‌خواست بگه منم هروقت دلم  بخواد می‌تونم بیرونتون کنم. بی‌چاره فکر می‌کرد ما به‌خاطر ترس احترامش رو نگه می‌داریم. البته ما هم هیچی‌پول نداشتیم که بخوایم خونه اجاره کنیم (هنوز هم نداریم) وگرنه خودمون رو از شرش راحت می‌کردیم.

 

تو آبان‌ماه 82 همون خاله‌اش که می گم مثل مامان دوستش دارم با شوهرش می‌خواستن برن مکه. اونا شهرستان زندگی می‌کنن. تو فرودگاه خاله ازم پرسید چی دوست داری برات بیارم. بی‌تعارف بگو. منم چون باهاش راحتم گفتم من چادرنماز نمی‌خوام یه بلوز تنگ و شیک کافیه. لی‌لی‌بیت هم یه تی‌شرت خواست... و فکر می‌کنین درخواست خارخاری چی‌بود؟ : یه گوش‌واره‌ی طلا به فلان شکل و فلان سایز! بعد که برگشتن خاله دو تا باوز خیلی قشنگ برای من آورده‌بود با یه تی‌شرت و یه دمپایی روفرشی برای هومن. انصافن گوش‌واره‌ای که برای خارخاری آورد عالی بود. هنوز که هنوزه ندیده‌ام کسی از مکه یه تیکه طلا به این قشنگی بیاره. یه بلوز ساده هم براش آورده بود. ولی خارخاری به جای تشکر همه‌جا گفت : خاله‌ی من مونا و هومن رو به یه چشم دیگه نگاه می‌کنه. بلوزهای مونا خیلی قشنگ بود. چرا برای من از این مدل نیاورد؟!!! اینم بگم هم خاله به ما خیلی محبت داره هم من محبتش رو بی‌جواب نمی‌ذارم. تا حالا نشده با دست خالی برم خونه‌شون حتی اگه یه سری قاشق و چنگال  ساده برده‌ام.  اونم از محبت کم نمی‌ذاره و همیشه دست ما رو پر می‌کنه. از انواع خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها بهمون می‌ده و همین رابطه‌ی خوب ما با خاله یه عامل بزرگ حسادت برای اوناس. تازه اونا هروقت میان خونه‌ی خاله یه‌عالمه هم بار می‌کنن و می‌برن و بازم توقع دارن. بارها شده خاله یه لباس نو برای خودش یا دختراش خریده و خارخاری با کمال پررویی اونو برداشته برای خودش و گفته تو برو برای خودت یکی دیگه بخر. البته اگه من هم بهش رو داده بودم همین کار رو می‌کرد ولی من نذاشتم.

اینم بگم که مادرشوهر من همیشه سعی می‌کنه خودشو بهترین آدم دنیا جلوه بِدِه حتی اگه به قیمت بد شدن شوهر و بچه‌هاش تموم بشه. مثلن جلوی دیگران خیلی سعی می‌کنه ظاهر رو حفظ کنه ولی بعضی جاها از دستش در می‌ره و سوتی میده. البته همه ذات اونو می‌شناسن و می‌دونن چه‌جور آدمیه.

خیلی خسته‌تون کردم . ببخشید. بقیه‌اش بمونه برای بعد.

 

 

خانومک - 2

سلام. خوبین؟

یه چیزی خیلی حرصمو در آورده. دیگه واقعا جوش آوردم.

 قبلش یه پیش زمینه ای بگم بد نیست. وقتی ما عقد کردیم (6 سال پیش) خونواده شوهرک خونشون کلنگی ولی بزرگ بود. قرار شد که این خونه رو بکوبن و 8 واحد جاش ساختن که از این 8 تا 4 تاش مال خودشون میشد و یکیش رو هم به ما میدادن. 3 ماه قبل از عروسیمون خونه آماده شد و قرار شد که ما طبقه پنجمش باشیم. تو همین حین و بین بود که خواهر شوهر بزرگه در حالی که خودش خونه داشت هوس کرد اونم بیاد اونجا بشینه در حالی که خونه خودش 80 متر و انجا 50 متر بود و دقیقا هم اومد واحد کناری ما رو انتخاب کرد.

 خلاصه ما عروسی کردیم و رفتیم تو اون خونه (حالا ماجراهای عروسی بماند). شوهرک تازه درسش تموم شده بود و دو سال اول زندگیمون سرباز بود و منم اون موقع سر کار نمیرفتم. ما با ماهی 30 هزار تومن حقوق سربازی اون موقع زندگیمون رو میگذروندیم. دریغ از یک تعارف که بگن پسرم تو کمکی چیزی لازم نداری؟ ابدا. لازم به ذکره که شوهرک یه دونه پسره. این در حالیه که موقع خواستگاری که قضیه سربازی و اینا مطرح شد و عموم و بابام گفتن اینجوری خیلی سخته همین باباش بادی به غبغبش انداخت و گفت که من خودم هواشونو دارم و سفره ما پهنه براشون و ... این سفره رو اگه شما دیدین ما هم دیدیم. تازه باباش هم حقوقشو ماه به ماه داشت هم اجاره خونه میگرفت. تو این مدت خانواده من به بهانه های مختلف –یه جوری که ما هم بهمون برنخوره- بهمون میرسیدن.

خلاصه سربازی شوهرک تموم شد و هر دومون شاغل شدیم. چند وقت بعدش پدرشوهرم واحد ما رو به نام مادرشوهرم کرد. اینم بگم که مادرشوهرم و هر دو تا دختراش اینجورین که مثلا اگه الان 1 میلیون تومن بهشون بدی یک ساعت بعد یک شاهیش هم باقی نمیمونه و سه سوت همه رو میرن چرت و پرت میخرن. برای همین هم پدر شوهرم هیچ پولی بابت خرجی خونه به خانومش نمیده و اون هم با هزار دوز و کلک و فیلم و ... باید یه پولی برا خودش از اینطرف اونطرف جور کنه. یه مدتی گذشت. یه روز خونه مادربزرگ شوهرک مهمونی زنونه بود. زندایی شوهرک یهو برگشت به من گفت که شما واقعا به مادرشوهرت اجاره میدین؟ منو میگی با چشمای از حدقه دراومده گفتم نه چطور؟ گفت که پس چرا مادرشوهرت به مامان بزرگ شوهرک گفته که من از شوهرک (با افتخار کامل) اجاره میگیرم؟ آقا این شد که کاشف به عمل اومد که بله... خانوم توی چند ماه اخیر از شوهرک به اسم قرض ، اجاره میگرفته . ولی خواهرشوهر بزرگه که سه سال اونجا نشست 24 ساعته هم بچش خونه اینا ولو بود یک قرون هم پول نداد.

 این شد که من گفتم حالا که قراره آدم اجاره بده چرا به مادرش بده؟ بریم یه جایی که آرامش اعصاب داشته باشیم اقلا. این شد که ماشینمونو فروختیم و با کلی قرض و غیره تونستیم پول پیش خونه رو جور کنیم. و واقعا دیگه خودمونو چلوندیم تا پولو جور کردیم. طوری که حالا گفتن نداره ولی تا آخر برج فقط 10 تومن برامون باقی مونده بود اونم از تتمه حساب من برداشتیم برای خرج خونه. هفته پیش اینا پاشدن اومدن خونه جدیدمون. یک کاره باباش برگشته به شوهرک میگه تو 100 تومن به ساختمون بدهکاری. بابت چی؟ بابت پول کارگری که اومده خونه قبلیمونو تمیز کرده + عوارض شهرداری و ...

خیلی لجم درمیاد وقتی پدرشوهرم تو فامیل یه پسرم پسرمی میکنه که بیا و ببین. ندار هم نیست که بگیم گناه دارن کمکشون کنیم. پرشیای صفر داره با سه تا دستگاه خونه کلی هم هرماه داره اجاره خونه میگیره.

به خدا بعضی وقتا فکر میکنم تقصیر منه که همش لالمونی گرفتم و جوابشونو ندادم. از طرفی اگه جوابشونو بدم مطمئنا دعوا میشه و شوهرک ناراحت میشه و زندگی خودم به هم میریزه.

نازمنگولا - 9

سلام به دوستاي گل و بلبلم

 

خوشحالم كه دور هم دوباره جمع شديم. مخصوصا اونايي كه از خوبيهاي مادرشوهراشون مي نويسن كلي انرژي مثبت بهم دادن.

 

راستش دلم نمي خواست كه با نوشتن يك سري حرفها مسائل رو براي خودم تكرار كنم ولي انگار نمي شه ديگه.

 

فكر كنم تقريبا سه ماه پيش بود كه طبق معمول بعد از شام رفتيم ديدن مادر شوهرم. درست يك هفته پيشش اونجا بوديم. برادر شوهرم كه 21 سالشه مريض تو خونه افتاده بود. خلاصه ما كه وارد خونه شديم مادر شوهرم بدون سلام و عليك اول به شوشو گفت چرا اين بچه رو اوردي تو كه مي دوني من ناراحتم (البته روشنه كه منظورش منم بودم) ديگه شروع كرد به زجه زدن و گله كردن كه نمياي سر بزني و من با اين برادرت چي كار كنم و تو بايد بياي بهش برسي (حالا اين مريضي آقا مقصرش خودشه و شوشو هم پارسال كلي از كار و زندگيش به خاطر بهبودي  ايشون زد) آخه اين چه عروسيه چرا شوهرشو نمي فرسته و......

 

خلاصه منم مات و مبهوت هيچي نگفتم . حالا اون هفته شوشو انقدر سرش شلوغ بود زودتر از 8 شب خونه نيومده بود.لازم به ذكره كه پدر شوهر من سالم و تندرست سايه اش بالاسر ايشونه . به خدا اگه سن برادر شوهرم كمتر بود شك مي كردم شايد بچه شوشو بوده به من نگفته انداخته سر اينا.

 

خلاصه ما اون شب سكوت كرديم و خودخوري تا بلند شديم اومديم خونمون.

 

دو شب بعد شوشو اومد گفت برادر شوهر بزرگم براي مادرشون تولد گرفتن مارم دعوت كردن. منم گفتم به نظر من با اون بي حرمتي مامانت نبايد بريم. شوشو گفت من قبول دارم ولي به خاطر اينكه حرف درست نشه بريم. حوصله قهر و قهر كشي ندارم. البته برادر شوهرم گفته بود به مامان گفتيم سالگرد عقدمونو گرفتيم و اون نمي دونه.

 

حالا داشته باشين كه اين برادر شوهرم كه خانومش مي شه بچه برادر مادر شوهرم كه پدرش فوت كرده و مادرش هم نا تنيه و همه كس و كارش همين مادرشوهرمه دو تا بچه داره فقط يه بار تولد پسربزرگش ما رو دعوت كرد اونم خونه مادر شوهرم. حالا واسه مادرش تولد گرفته. تو اين پنج سال حتي زمان نامزديم من يه بار از هيچ كدومشون كادو تولد نگرفتم. يه بارم كه دعوتشون كردم آشوب به پا كردن و بهانه گيري و نيومدن.

 

حالا اينا رو داشته باشين كه ديگه همون روز تولد، برادر شوهرم چندين بار تماس گرفت كه حتما بياين. شوشو هم ساعت 6:30اومد. منم دوتا ظرف داشتم گذاشتم براي جاريم يه پارچه پولك دوزي شده هم كه عمه ام برام از مكه اورده بود گذاشتم براي مادر شوهرم و ما رفتيم.

 

رسيديم ديديم ديگه هرچي از اين آت و آشغالا كه براي تولد بچه ها مي زنن زدن به در و ديوار و ديگه آفتابه لگن هفت دست و شام و ناهار هيچي.

 

خدايي يه كيك گرفته بودن براي 20نفر كه يك كيلو نبود و دو تا لايه كالباسم گذاشته بودن لاي يه نون گنده.

 

حالا اينا رو مي گم نه اينكه برام مهم باشه، چون كاملا اينا فقط جلوي من و شوشو هميشه فيلم بازي مي كنن.

 

خلاصه كادو ها رو باز كردن و آخر سر برادر شوهرم يه پلاك تولدت مبارك كه مال بچه هاست و فكر كنم فقط واسه فيلم كادوش كرده بودن داد به مادر شوهرمو اونم كلي تشكر كرد.

 

ضمنا همه هم كه با اين اوضاع يه سري هم كادو واسه جاريم اورده بودن و مادر شوهرم هم يه پتو مسافرتي بهش داد.

 

10 روز بعد تولد سه سالگي دخترم بود. مي دونستم نبايد دعوتشون كنم ولي چون ديدم شوشو دلش مي خواد گفتم اشكال نداره و دعوتشون كردم. خودم و شوشو رو هم راضي كردم كه اگه نيومدن ناراحت نشيم.

 

خلاصه روز تولد جاريم و برادر شوهرم و پسرخاله شوشو كه اصلا ما دعوت نكرده بوديمش و هم سن برادرشوهركوچيكمه اومدن. حالا بماند كه اصلا اومدن برادرشوهرم تو اون جمع درست نبود و .....ده بارم اين دو تا پسر رفتن بيرون سيگار كشيدن و اومدن تو.

 

خلاصه ما گفتيم چون بعد از شام برنامه كيك هم داريم كادو ها رو زودتر و قبل شام باز كنيم.

 

جاريم دو تا كادو گذاشته بود لاي كادوها. رسيد به اولي يه كيف كوچولو از اين بافتها كه گفتن از طرف برادر شوهر كوچيكمه.(االبته اين آقا كارمند رسمي دولته و چند سالي مي شه حقوق بگيره)كادوي دومو جاريم گفت از طرف مادر شوهرمه . خواستم بهش بدم بگم ما از كسي كه نيومده كادو نمي خوايم كه به خاطر شوشو اينكارو نكردم بازش كردم ديدم همون پارچه ايه كه ما براش برده بوديم. بازم به خاطر شوشو چيزي نگفتم ولي انقدر حالم بد بود كه تا آخر تولد چيزي از تولدي كه كلي براش برنامه ريزي و هزينه كرده بودم نفهميدم.

 

حالا دو سه تا از مهمونا هم گير داده بودن اين پارچه چي بود مادرشوهرت براي بچه فرستاده بود. البته همه حال منو فهميده بودن.

 

با اينكه يه دختر يكي يه دونه هستم ولي خداييش تو اين 5 سال در مقابل همه كاراشون فقط سكوت كردم و قهرم نكردم. تازه چند بار خودش قهر كرد كه با اسرار من بازم رفتيم خونش. ولي ديگه اين بار همونجا تو تولد به خودم گفتم به خاطر بچه ام هم شده كوتاه نميام. حتي انقدر عصباني بودم به شوشو گفتم دور پدر و مادرتو خط بكش.

 

شوشو هم كلي از كارشون ناراحت شده بود. حتي همونجا بهم گفت اون خواسته برنامه ما رو خراب كنه، پس نزار به هدفش برسه. بعدشم گفت هر كي نون دلشو مي خوره.

 

خلاصه بعد از اون ماجرا شوشو بازم به روي خودش نياورد و جوياي احوالشون بود. منم گفتم دخالت نمي كنم ولي خودم كوتاه نميام.

 

خلاصه انگار ديگه يه بار خودش زنگ مي زنه به شوشو دوباره گله و ....كه ديگه نمي دونم به هم چي مي گن كه خود مامانش مي گه ديگه به من زنگ نزن.

 

البته اينو بگم كه اين قهرهاي مامانش درست از دو روز بعد عقد ما شروع  شد. بعد از به دنيا اومدن دخترم چند برابر شد. ما هم هميشه كوتاه اومديم.

 

ديگه روز مادر، شوشو براش يه بسته  فرستاد. هفته بعدش ما رو تو بيمارستان كه رفته بوديم عيادت يكي از فاميلاشون ديد جواب سلام نداد و روشو برگردوند.

 

ديگه رابطه همچنان تيره و تاريكه. البته من مقصر اصلي رو شوشو و بعدشم خودم ميدونم كه انقدر با اينا كوتاه اومديم.

 

ببخشيد اكه جمله بنديام بده يا غلط غلوط دارم چون با نوشتن اينا انقدر اعصابم به هم ريخت كه ديگه حال بازبينيشونو ندارم.

 

عروس - 3

عروس خانم های عزیز ، گاهی به این وبلاگ هم سر بزنید :

عروس

احتمالا خوشتون میاد .

ضمنا نویسندگانی که نشانی وبلاگشون در منوی سمت چپ نیست لطفا کامنت بگذارند و آدرس بدهند . هم چنین کسانی که از کلاغ سیاهه خبر دارند کامنت بگذارند . من آدرس وبلاگش رو گم کرده ام و به ای میل هم جواب نمی ده .

سپاس .

خانومک - 1

سلام دوست جونای گلم.

من خانومک هستم و قائدتا یک عروس. ۲ ماه دیگه ۲۷ سالم میشه. شوهرک دو سال از من بزرگتره. ما با هم توی دانشگاه دوست شدیم. ۱.۵ سال دوست بودیم. خانواده شوهرک (برعکس خودش) مذهبی و سنتی هستن. فقط اینقدر بگم که تنها دختر مانتویی تو کل فامیلشون منم. ولی خونواده ما خیلی معمولی و نرمال هستن. برا همین یه ماه قبل از اینکه بخوان بیان خواستگاری گذاشتم ابروهام پاچه بزی بشه که بهانه ای دستشون ندم. ۶ سال پیش عقد و ۴ ساله که عروسی کردیم. توی این چهار سال با خانواده شوهرک توی یک ساختمون بودیم. ما طبقه ۵ و اونها همکف. و داشته باشید توی این شرایط مادرشوهرتون فضول  ببخشید کنجکاو هم باشه و چه شود... از خریدها و لباس پوشیدن و مهمونی رفتن و مهمون دعوت کردن و گردش رفتن و غذا پختنت بگییییییییییر تا الی آخر ظرف سیم ثانیه توسط خبرگذاری مادرشوهر پرس به اقصی نقاط سرزمینهای قوم شوهر مخابره شدن همانا و بعدا  شنیدن این چیزا از دهن دیگرون و شاخ درآوردن همانا...

و  بالاخره اینقدر زیر پای شوهرت میشینی که در یک اقدام جسورانه از اونجا بلند شده و به خیل اجاره نشینهای عزیز میپیوندید. ولی فکر میکنم این هزینه ارزششو داشته باشه. واقعا حس میکنم دو هفته است دارم نفسسس میکشم.

خیلی حرفها دارم که براتون بگم. خیلی درد دلها که فکر میکنم با گفتنشون هم سبک میشم و هم میتونم از راهنماییهای دوستای خوبم استفاده کنم. قربونتون برم. فعلا بای

مونا - 17

می‌خوام وسط ماجرای طولانی ازدواجم یه گریز بزنم چون یه اتفاقی دی‌روز افتاد که حرصمون در اومده.

پدر شوهر بنده که همون آقای حاجی باشن یک سال پیش یه باغ ۲۸۰۰ متری اطراف شیراز خریده که البته هیچ‌کس نمی‌دونسته و امسال مادرشوهرم با کاراگاه ‌بازی کشف کرده. دلیل این‌که به کسی نگفته این بوده اخلاق عجیب و غریب مادر شوهرمه چون حاج‌خانوم تا خودش رضایت نده آقای حاجی نباید چیزی بخره و اگرهم خرید حتی‌الامکان به نام حاج‌خانوم باشه. با این رفتارش تا حالا ضررهای زیادی زده مثلن جلوی خرید یه باغ و ۳ تا خونه رو تو دوره‌ی ارزونی گرفته. باغی که آقای حاجی می‌خواست بخره ۱۰ میلیون... و الان شده ۵۰۰ میلیون... اونم تو شهر! این یه مثالشه. حالا اون پول همونه ولی ملک ۵۰ برابر شده. دو تا خونه هم به همین ترتیب. بگذریم... امسال مادرشوهرم که می‌بینه اون هر جمعه غیب می‌شه بهش گیر می‌ده و اونم می‌گه باغ میوه خریده‌ام. براتون جالبه اگه بگم من  و هومن تا حالا اون‌جا رو ندیدیم باور نمی‌کنین. یه مساله‌ی دیگه این‌که اونا همه‌چی رو از ما پنهون می‌کنن ولی دلشون می‌خواد سر از کارمون در بیارن و برنامه‌ی روزانه‌مون رو داشته باشن مثلن بهمون نمی‌گن کجا رفتیم و... یه چیز دیگه این‌که حاج‌خانوم معمولن ما رو دعوت نمی‌کنه مگه این‌که مهمون داشته باشه چون می‌خواد نشون بده که بله من اینا رو دائم دعوت می‌کنم. و خوب ما هم مدتیه (حدود ۲ سال) دعوتشو قبول نمی‌کنیم چون می‌ره پشت سرمون می‌گه اینا دائم خونه‌ی ما هستن ولی ما رو دعوت نمی‌کنن!! (پیش اومده‌ها) . خوب خواهر شوهر بنده تازه ۳ ماهه که عقد کرده و اونم ماجرا داره که بعد براتون می‌گم. فقط بدونین که حاج‌خانوم هرچی هومن رو اذیت می‌کنه به دامادش احترام می‌ذاره البته خارخاری خونه داره یعنی حاج‌خانوم خونه رو تامین کرده وگرنه تا قبل از آماده شدن خونه، خارخاری که هم‌سن منه (۲۷ سال ) خواستگار جدی نداشت. اینو من نمی‌گم خاله‌ها و عموهاش می‌گن. خونواده‌ی شوهرش ۲۵ ساله با اینا آشنا هستن و رفت و آمد دارن چرا تا حالا نیومده بودن خواستگاری؟

از طرف دیگه هومن به خاطر دور بودن محل کارش و این‌که نه اتوبوس و نه تاکسی به مسیرش نمی‌خورن مجبوره هرروز ماشین ببره  و ما الان تقریبن دو سوم سهمیه‌ی بنزینمون مصرف شده و خیلی جاها رو مجبوریم بدون ماشین بریم.

چند هفته پیش جمعه شب  که رفته بودیم خونه‌ی اونا یه خورده هلو و انگور یاقوتی آوردن و گفتن اینا مال باغه و امروز ناهار رفته بودیم باغ  (با جناب داماد البته) و خوش گذشت و یه عالمه میوه از درخت چیدیم و خوردیم. و البته نه چیزی از میوه‌ها به ما دادن بیاریم و نه گفتن جاتون خالی. فقط گفتن اگه شد یه بار هم با شما بریم.

اینا رو داشته باشین تا برسیم به ماجرای دی‌روز.

دی‌روز ظهر من مشغول کوزت‌بازی بودم و هومن چون این موقع سال کارشون زیاده رفته بود شرکت. آقای حاجی زنگ زد... گفتم خدا به‌خیر کنه. گفت هومن خونه‌اس؟ گفتم نه و شماره‌ی شرکت رو دادم. ۵ دقیقه بعد هومن زنگ زد و گفت چه کار خوبی کردی شماره‌ی اون‌جا رو دادی وگرنه فکر می‌کردن شرکت نیستم و دروغ گفته‌ام !! (چون خودشون دائم دروغ می‌گن فکر می‌کنن همه دروغ‌گو هستن) بعد گفت بابام گفته بعد از ناهار بیا بریم باغ. میوه‌ها رسیده باید بچینیم چند تا صندوق خالی میوه هم بخریم. توجه کنید که فقط هومن دعوت شده بود اونم نه برای ناهار برای کارگری و میوه‌چینی !! هومن هم گفته بود من تا عصر این‌جا هستم اگه زود برگشتم بهت زنگ می‌زنم. وقتی برگشت خونه خیلی ناراحت بود می‌گفت خوشی‌هاش مال خودشونه حمالی‌هاشون مال من. تازه اونا می‌دونن بنزین نداریم و من کار دارم. بهش گفتم تقصیر خودتم هست. چرا رک و پوست‌کنده بهش نگفتی بنزین نداری؟ مگه راه نزدیکیه؟ تا حالا هرجا تو شهر بدون ماشین رفتیم گفتیم بنزین نداریم حالا فکر می‌کنن دروغ می‌گیم. بهش گفتم با این انفعالت کار دستمون می‌دی. چند بار که گفتی ندارم دست از سرت بر می‌دارن.

این فقط یه نمونه از توقعات بی‌جای اوناس که فکر می‌کنن هومن آژانس اختصاصی‌شونه. اگه ماشینی که دست ماست به‌نام باباشه پول ماشینی که دست آقا داماد هست رو هم باباش داده. تازه خانوم علاوه بر خونه‌ی سه خوابه‌ی نو و ماشین صفر نو  جهیزیه هم می‌بره. ولی یه خونه‌ی دوخوابه‌ی ۸ سال ساخت و یه ماشین ۴ساله  دست ماست که دائم منتشو سرمون می‌ذارن و تازه شرط عقد من این بوده که خونه به نام هومن باشه (البته فقط به‌خاطر سنگ‌اندازی) و حاج‌خانوم به جون هومن قسم خورد که این کار رو بکنه و زیر قولش زد. البته براشون بد نشده. خونه‌ای که به پیش‌نهاد من تو ارزونی خریدن الان قیمتش ۵/۳ برابر شده و اگه حاج‌خانوم بنا به عادتش پول رو تو بانک نگه داشته بود الان یه سوراخ موش هم بهش نمی‌دادن. ولی خونه‌ها‌‌یی که برای خارخاری و ناپو گذاشته 3 خوابه‌اس و تازه‌ساخت و حداقل ۴۰ میلیون از مال ما گرون‌تره. این‌قدر هم داره که خونه‌ای رو که ما توش هستیم عوض کنه و نمی‌کنه. با این‌که می‌دونه دو‌خوابه‌ی ما کوچیکه و جا کم داریم. همه‌ی اینا رو برای این گفتم که بگم هرچی‌دست ما هست بیش‌ترش رو به اونا داده ولی حمالی‌ها مال ماست و خوشی‌ها و گردش‌ها مال اونا. نمی‌دونم تا کی باید این دوگانگی رفتار رو تحمل کنیم؟

 

 

بامداد-2

سلام برهمگی. صبح شنبه ی ۲۷ مردادتون به خیر.شبیه سلام های اول برنامه های رادیویی شد.نه؟

خب ما هنوز خونه ی مامان مموش هستیم.آخه دیروز ظهر من نوای رفتن رو زمزمه کردم که مموش امروز عصر بریم دیگه؟مامان مموش گفت حالا نمیشه یه هفته ی دیگه هم بمونین؟آخه اگه فینگیل بره خیلی جاش خالی میشه.راستش منم دوست دارم اونجا بمونم.بهش گفتم اگه اجازه بدین بریم نترسین دوباره برمیگردیم.خیلی زود هم برمیگردیم.مموش هم ظاهراً بدش نمیومد که بمونیم.آخه واقعا روز جمعه خیلی سخته که بخوای بلند شی بری خونه.اونم برای افرادی مثل ما که وسیله نقلیه ندارن.به هرصورت یا با مترو و یا با آژانس باید طی طریق میکردیم.به مامان مموش گفتم آخه میدونین؟ برای خودمم سخته که صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار شم و عصرها هم دیر برسم.آخه خونه مامان مموش کرجه و محل کار منم نیاوران.به هرحال یه کم اخمم پایین اومد که مامان مموش بهش گفت خب شاید بامداد کار داشته باشه و واقعاً نتونه بمونه.از طرفی مریم دختر فیروزه هم اونجا بود و حسابی با فینگیل جورشون جوره و داشتن دوتایی باهم بازی میکردن.دیگه دلم نیومد که فینگیلو از این جمع جدا کنم و قرار شد که یکشنبه عصر من از محل کارم برم خونه و مموش چون ساعت سه میتونست بره کرج خونه ی مامانش هم بره و فینگیلو ورداره بیاره.خب مسالمت آمیز حل شد این برنامه.

فینگیل با آهنگ "دارم میرم به تهرون" اندی آنچنان قر ریزی میده که خودمم موندم این فسقلی از کجا یاد گرفته.فکر کنم ژن هنری من و باباش بصورت غالب در ایشون حلول کرده.آخه من موسیقی خیلی دوست دارم.مموش هم اوقاب فراغتش نقاشی میکنه.چه نقاشیهایی.حالا این یه وجبی برای من رقاص هم شده.تمام این برنامه ریزی های پاراگراف اول درحین ترقص فینگیل انجام شد و رفت پی کارش.

در پاسخ به هستی عزیزم باید بگم که منم مثل همه ی عروس های دیگه با مادر شوهرم اختلافاتی داشتم یا ممکنه داشته باشم.ولی در پستهای بعد به سه مورد که منجر به بحث ازسوی من و قهر و نرفتن به خونه ی اونا به مدت بیش از یک ماه شد اشاره میکنم.از اون به بعد هم من حواسم جمع تر شده که توی یه سری از موضوعات دخالت نکنم و هم مامان مموش حساسیتهای منو متوجه شده.

راستی ۲۰ شهریور تولد مامان مموشه.میخوام براش یه کادوی خوب و خوشگل بگیرم.پارسال براش یه ست ظرف شیرینی خوری و میوه خوری (اصطلاحاً زیر و رو) براش گرفتیم.برای امسال تا الان اینا رو کاندید کردم.میشه شماها هم کمکم کنین؟


 Happy Call

ماهیتابه ای کره ای.هر ماهیتابه تشکیل شده از دو ماهیتابه که بهم قفل میشن و شما میتونین مثلاً هنگام درست کردن کوکو یا ماهی بجای زیر و رو کردن اون کل ماهیتابه رو برگردونین. و میشه از هر دوتا ماهیتابه بصورت مجزا هم استفاده کرد.


یه گوشی موبایل.


 Nicer Dicer .

من خودم یه دونه دارم و باهاش میتونم بگم برای بیست نفر آدم در طول 15 دقیقه هم ماست و خیار درست میکنم.هم سالاد شیرازی.هم سیب زمینی خلال.یه وسیله خرد کننده هست.توصیه میکنم حتما ابتیاع کنین چون خیلی کمک حالتونه.


خلاصه میخوام روز موعود با یه کیک که ممکنه خودم درست و تزئینش کنم برم اونجا.الان فقط مریم دختر فیروزه میدونه ماجرا رو و یه مدلایی داره سعی میکنه از زیر زبون مامان بزرگش بکشه بیرون که چی لازم داره.ولی فکر میکنم ماهیتابه خوب و مناسبتر باشه.

اینم بگم که مامان مموش و فیروزه جون هروقت که اومدن خونه ما یا مامانم که مثلا ما اونجا بودیم نشده دست خالی بیان.یا برای من یا برای مامانم یا برای فینگیل به انواع مختلف یه هدیه گرفتن.از ظرفهای خوشگل تا لباس برای فینگیل تا حتی اگه شده یه شیشه ترشی.

همگی شاد باشید.

بامداد-1

سلام به همه ی دوستان عزیزم.و ممنونم از سرعت عمل مدیر وبلاگ.خیلی خیلی متشکرم که مرا هم بعنوان یکی از اعضای اینجا پذیرفتین.

در بدو ورودم باید کمی خودمو معرفی کنم:

بامداد هستم-۳۲ساله و کارمند-دارای یک فروند آقاپسر ۲ساله به اسم فینگیل.از خانواده همسرم خیلی خیلی حتی بیشتر از مادر خودم مهر و محبت دریافت میکنم.ازشون هم خیلی ممنونم.شاید یه روزایی هم یه چیزایی به مذاقم خوش نیاد و همینجا عنوانشون کنم.اسم آقای شوشو رو اینجا میذارم مموش.

یک خواهر شوهر خیلی مهربون و عزیز دارم به اسم فیروزه.متاسفانه طلاق گرفته.یه دختر ۱۹ ساله و یه پسر ۲۱ ساله داره.پسرش با خودش و مامانش زندگی میکنه.دختره با پدرش.برخلاف چیزی که شنیده بودم که خانمهای مطلقه خیلی خیرخواه نیستن میتونم بگم که فیروزه خیلی خیلی بیشتر از اونچه که وظیفه خواهرشوهره برای من سنگ تموم میذاره.شاید بخاطر این که همسر برادر بزرگش هستم.

مامان مموش که خیلی خیلی خانم بامحبت و خونگرمیه و درحال حاضر که ۱۰ روزی میشه خونشون هستیم  فینگیل رو نگه میداره. با دختر فیروزه خیلی جورم.خیییییییلی زیاد.

مموش بینهایت دست و دلباز و دلسوزه. و انقدر مامانش اونو دوست داشته که بخاطر اون دوتا خونه میفروشه که مموش بدهیاشو بخاطر ورشکستگیش بپردازه و الانم ۱۲ ساله که مستاجره.فیروزه خیلی هوای منو داره و همیشه جلوی مموش طرف منو میگیره.

به هرصورت یه اتوبیوگرافی خیلی جزئی بود.بزودی میبینمتون.

 

ریحانه -1

من ۵ ساله که ازدواج کردم.از اون دست دخترهایی بودم که همیشه دلم می خواست با خانواده همسرم روابط حسنه ای داشته باشم و همیشه فکر می کردم که با گفتمان و محبت می شه توی دل خونواده همسر جا باز کرد. اما نشد که نشد . و اولین دعوای ما درست ۲ روز بعد از عروسی ما اتفاق افتاد . که اون دعوا رو تولد دخترم منجر به صلح کرد.

خلاصه توی این ۵ سال این بگو مگو ها ادامه داشته تا حالا. البته الان صلحیم اون هم در حد تلفن . رفت و آمد نه.

فعلا دو دستی چسبیدم به اصل زندگیم و عطای اون روابط حسنه رو به لقاش بخشیدم.

اونها هم تبریز زندگی می کنن و می شه گفت یکی از شانسهای من توی ازدواجم همین دوری از کل خانواده همسر گرامیه.

به نظر من یکی از کسانی که نقش مهمی در برقراری یک ارتباط سالم و درست بین زن و خانواده شوهرش بر عهده داره کسی نیست جز " شوهر".

اگر مرد از اول حد و حدود ها رو مشخص کرده باشه و از علایق همسرش خونواده اش رو مطلع کرده باشه و از این طرف هم هوای خانواده خودش رو داشته باشه و به موقع به همسرش تذکر بده که اونا چه رفتاری رو دوست دارن و از چه چیزی بدشون میاد میتونه از بروز خیلی از کدورتها جلو گیری کنه.

پس چرا این دلخوریها و ناراحتیها اکثرا از طرف خانواده مرد به وجود میاد و از طرف خانواده زن نیست.

به نظر من که دلیلش همینه که گفتم و معمولا دخترها بهتر میتونن این تعامل رو بین خونواده خودشون و همسرشون برقرار کنن تا همسرشون با خونواده خودش.

اگر از اول حرمتها حفظ بشه حرفا از کانال شوهر زده بشه و غیر مستقیم خواسته ها مطرح بشه.خیلی از مسایل حل می شه .حتی اگر اونها بفهمن که این حرف حرف پسرشون نیست ولی چون از عروس شنیده نشده هیچی نمیتونن بگن و حسن دیگه اش اینه که می فهمن پسرشون چقدر  همسرشو دوست داره و اصلا نمیتونه ناراحتی زنش رو ببینه برای همین از اونجا که از قدیم هم گفتن " احترام امام زاده رو متولیش نگه میداره" دیگه کسی به خودش اجازه نمی ده به ساحت مقدس عروس توهین کنه.

این بود انشای من در مورد مشکلات عروس و مادر شوهر.

کیژا - 16

مادرشوهر گرامی من یک عادت بسیار پسندیده و نیکو داره و اون هم اینه که هرگز هیچ توصیه ای رو به طور مستقیم نمی کنه . یعنی یک جوری می گه که من مختار می شم بپذیرم یا نه . براتون مثال می زنم .

یکی از پسرخاله های آقا پارسال عقد کرده . امسال شب عید ما خونه ی مادر آقا بودیم و داشتیم می اومدیم خونه که لباس بپوشیم و بریم مهمونی سال تحویل خونه ی یکی از خاله ها . دم خداحافظی مادر آقا به من گفت این قدر خسته ام که حال ندارم تکون بخورم اما چاره ای نیست ، باید برم حمام و موهام رو بپیچم ، بالاخره این اولین باره که ه. ( همون عروس جدیده ) توی یک مهمونی هست ...

و البته از اون جایی که مادر آقا سر عقد حضور داشته و ه. اولین بار بود که منو می دید ، یعنی خانم  کیژا ، از حمام که دراومدی موهات رو بپیچ و این جوری عین دلاک ها پشت کله ات جمعش نکن .

و بنده هم البته حرف گوش کن ، اصلا پا شدم رفتم آرایش گاه .

این کارش این خوبی رو داره که آدم اگه نخواد یک کاری رو بکنه ، خب خودش رو می زنه به خریت و انجام نمی ده .

پریشب مادرشوهر گرامی تلفن کرد خونه ی ما . معمولا از هر ده بار که برای صحبت با نی نی تلفن می کنه مثلا سه بار می گه گوشی رو بده به بابات و یک بارش رو ما با هم حرف می زنیم . پریشب از اون استثنائاتی بود که خواست با من حرف بزنه و طبیعیه که من شش دانگ حواسم رو جمع کردم ببینم پیام اصلی چیه .  

بعد از ۴۰ دقیقه حرف زدن بالاخره گفت آره چقدر زمان زود می گذره .. م. و دکتر س. فردا از مکه برمی گردند . پیام رو گرفتم . گفتم ساعت چند ؟ گفت ۶ غروب . گفتم شما می رین فرودگاه ؟ گفت بععععععله ، همه مون می ریم ...

گوشی رو که گذاشتم گفتم خب ، پیام رسید ، فردا باید بریم فرودگاه .

بماند که اقا آسمون رو به زمین چسبوند که من نمیام و به ما چه و حوصله ندارم و تو هم منو کشتی با این فامیل شوهرت و غیره و ذالک ...

دیروز هم یک دور تلفن کرد محل کارم که من نمیام ها ... من بدم میادها ... من از این کارها نمی کنم ها ... من گفتم حالا تو ریشت رو بتراش ، نیا .

خلاصه ما از سر کار بدوبدو رفتیم خونه و بالا نرفتیم و اقا رو صدا کردیم که بدو بیا می خواهیم بریم . تا اومد نق بزنه ما پریدیم توی ماشین و گفتیم زود بیا گرممونه . بعد از نیم ساعت معطلی آقا اومد .

رفتیم گل خریدیم و رفتیم فرودگاه و تا ساعت نزدیک ۹ شب معطل شدیم تا اومدند . اما بشنوید از همه مون می ریم !!! که مادر و پدر و دایی آقا بودند و پسرخاله اش . والسلام . یعنی دو تا از بچه های خود حاجی ها نیامده بودند . دخترهای اون یکی خاله هم نبودند . خاله های دیگه هم نبودند ( یکی شون البته ایران نبود ) .

خلاصه همچین که حاجی ها رسیدند آقا گفت خب من دیگه خسته شدم بریم . پدرت خوب مادرت خوب بیا بریم خونه شون ، گفت نه که نه . من هم خودشیرین ، گفتم تو برو خونه من با این ها می رم .

و اما بشنوید از سوغاتی که به جز لباس هایی که برای نی نی آوردند و کاپشن خیلی عالیی که برای آقا  آوردند ، یک رج مروارید اصل هم به من دادند . من این شکلی شده بودم :  چون نهایتا انتظار یک رومیزی یا چادرنماز یا چیزی مشابه داشتم . در واقع کاپشن رو هم فقط سه تا آورده بودند ، یکی برای دایی و دو تا برای آقا و برادرش .

ساعت نزدیک ۱ شب بود که رفتم خونه و وقتی مرواریدها رو به آقا نشون دادم دهن اون از تعجب باز موند . بعد هم زد به مسخره بازی که عروسی که بدون شوهرش تا ساعت ۱ شب خونه ی فامیل شوهر باشه باید هم مروارید اصل کادو بگیره ...

 

نرجس - 1

سلام به همه ی دوستای گل

من نرجسم ۲۸ ساله و ۳ ساله که ازدواج کردم.

قبل از ازدواجم هم یک سال و خورده ای با همسرم دوست بودم.

میخوام مثل شماها یه خورده اینجا دردل کنم تا سبک بشم... همچنین از راهنمایی های شما هم استفاده ببرم.

خوشحالم که اینجا را برای نوشتن پیدا کردم....

مونا - 16

 

 

خوب من اومدم یه‌ذره بنویسم تا این تنبلی بساطشو از این وبلاگ جمع کنه و بره.

 

امروز می‌خوام از دید یه خواهرشوهر بنویسم. یادمه چند روز به عقد داداشم مونده بود و تقریبن همه‌چی آماده شده بود. مونده‌بود چند تا چیز کوچولو که یه شب داداشم گفت خودتون با خانوم ‌گل برین ببینین. من بهش گفتم خانوم گل گفته؟ گفت نه.. خودم می‌گم. منم جواب دادم دفعه‌ی آخرت باشه بدون خانمت برنامه‌ریزی می‌کنی... شاید اون دوست داشته باشه با تو بیاد. یا بخواد یه چیزی بهت بگه که ما ندونیم. از اون به بعد ندیدم داداشم این‌کار رو تکرار کنه. تازه هر چیزی بخواد به ما بگه اگه نظر خودشم نباشه می‌گه ما می‌خوایم این کار رو بکنیم.. یا من این‌جوری می‌خوام...

 

یه اخلاق دیگه که داره و من خیلی خوشم میاد اینه که یه‌جوری رفتار کرده که هیچ بنی‌بشری حتی به خودش اجازه نمی‌ده به اهانت کردن یا متلک گفتن به خانمش فکر کنه چه برسه به این‌که انجامش بده. هیچ‌چیزی رو برای ما تعریف نمی‌کنه و ما خیلی چیزا و اتفاق‌هایی که می‌افته و جاهایی رو که می‌رن از زبون خانوم‌گل می‌شنویم. یعنی داداشم چیزی رو تعریف نمی‌‌کنه تا اگه خانومش صلاح دونست خودش بگه.

 

اینم بگم که داداش من فقط 24 سالشه.

 

کاش همه‌ی مردها این کارها رو بلد بودن یه اگه بلد نبودن مادر و خواهراشون بهشون یاد می‌دادن. اگه از خودمون شروع کنیم کم‌کم همه اصلاح می‌شن. حتی اگه یه نسل طول بکشه.بالاخره همه‌ی مادرها یه روز عروس بودن و باید خودشون درک کنن. این‌جوری می‌شه روابط رو اصلاح کرد و احترام و صمیمیت رو با هم نگه داشت.

 

لطفن همه‌تون دست به‌کار شین و بنویسین. این‌جا دیگه لزومی نداره خودتون وبلاگ داشته باشین و حتی اونایی که وبلاگ دارن می‌تونن با یه اسم دیگه درد دل‌هاشون رو بنویسن و از تجربه‌های هم استفاده کنن.

 

منتظرتون هستیم.

 

کیژا - 15

سلام سلام صد تا سلام ..

خب ، من خبر خاصی ندارم . همین جوری اومدم بنویسم بلکه طلسم بشکنه . من هم چنان عزیزم و هم چنان نمی دونم چرا . دیشب خاله ی آقا زنگ زده بود خونه مون واسه ی خداحافظی ( داشت می رفت سفر خارج ) و ما کلی شاخ دار شدیم چون سالی دو سه بار این ور و اون ور می ره و هرگز یاد ما نمی افته . خلاصه اوضاع روبراهه . چشم نزنم خودم رو .

شماها چه خبر ؟ تنبل شدین ها .. توی بورد نمی نوشتین بهانه می آوردین که سخته . خب این هم آسونش . کجایین ؟

بیایین یک خبری بدین لااقل .

آهاااااااای ...

 

عروس - 2

دوباره سلام .

اگر خواننده ی این وبلاگ در پرشین بلاگ بوده باشید ، می دونید که یکی از کاربرها ( شاید با این خیال که وبلاگ گروهی عروس برای من چیزی به جز صرف وقت و هزینه به ارمغان میاره ) وبلاگ رو حذف کرد و برای خودش برداشت و اعلام کرد که آرشیو رو هم داره .

اگرچه ساروی کیجا ازش خواست نوشته های او رو برداره و بلفی خواست که آرشیو خودش رو برای او بفرسته ، جوابی نداد و تمام .

سپس چیزهایی رو که از وبلاگ باقی مونده بود به یک بورد منتقل کردم ، که اگر بهش توجه می شد جای بسیار جالبی بود ، اما هم به خاطر انکدینگش که هر بار باید روی صفحه تنظیم می شد و هم به دلایل دیگر ، مورد توجه کاربرها و خواننده ها قرار نگرفت .

تا این که بلفی عزیز گفت که در بلاگ فا امکان ایجاد وبلاگ گروهی ( بدون دست رسی همگان به تنظیمات اصلی ) وجود داره .

و ما به این جا نقل مکان کردیم .

در ابتدا می خواستم تمام پست ها رو به ترتیبی بگذارم که مثلا اول همه ی ۱ ها ، بعد ۲ ها و ۳ ها باشند ، اما واقعا کار زمان بر و خسته کننده ای بود ، چون هر بار باید با آی دی های دیگران وارد و خارج می شدم . به این ترتیب همه رو پشت سر هم گذاشتم .

از اون جایی که تمام نوشته ها قدیمی هستند از روی صفحه ی اول برشون داشتم و الان در آرشیو مرداد ۸۶ قابل خوندن هستند . با افزایش تعداد پست های جدید ، تعداد پست های صفحه ی نخست وبلاگ رو افزایش می دم .

چند نفر از کاربرهای پیشین در دست رس من نبودند ، مثلا آرزو و اپتیمیست . ای میل عطیه برگشت خورد و منتظر تماسش هستم . از بانو هم خبری ندارم .

لطفا هر کاربری که عضو بوده و یا می خواد عضو بشه با ای میل من تماس بگیره .

سپاس .

 

گلناز - 10

سلام.من برای این که اخراج نشم مینویسم.

خوب مطمئنم که همه قصه آشنایی منو شوشو رو فراموش کردن.اما خوب بالاخره ما ازدواج کردیم و به صورت معجزه وار آمدیم امریکا.....پیش خواهر شوشو(خواهر شوهر علیه السلام.....)

روز اولی که رفتیم اونجا هر دومون خیال میکردیم این ماجرا دو سه ماه بیشتر طول نکشه....اما ای دل غافل که یک سال و نیم طول کشید......یک سال ونیمی که مثل جهنم گذشت...اما مثل هر تجربه تلخی یه فایده خیلی مهم داشت و اون هم این بود که من و شوشو به اندازه ۱۰ سال زندگی همدیگرو شناختیم.....زندگی کردن با خوانواده خواهر شوهر فقط یه قسمتی از مشکلات بود .....ما علاوه بر اون یه مشکل بزرگ مالی داشتیم که تنها زمانی حل میشد که شوشو اینجا کار پیدا کنه.....و اون کار لعنتی هم یک سال و نیم پیدا نشد....توی اون مدت من و شوشوم برای بقای مالیمون هزار جور کار کردیم...کارهایی که تو ایران به خاطر نوع فرهنگ و سبک زندگیهامون امکان نداشت بهشون فکر کنیم.....توی رستوران کار کردن....تو هتل کار کردن....بچه های مردم رو نگه داشتن....اما همه این کارها ساختمون....نوع نگاهمون رو به زندگی عوض کرد....توقعاتمون رو پایین آورد....به زندگیمون یه معنا و هدف دیگه ای داد .....و از همه مهمتر باعث شد که به اندازه یه عمر زندگی همدیگرو بشناسیم..و به خودمون افتخار کنیم برای انتخابی که برای زندگی مشترکمون کردیم.....

البته نا گفته نماند که خواهر شوشو و همسرش هم تا نهایت توانشون بهمون کمک کردن.....اما باز هم ناگفته نماند که زندگی کردن باهاشون اصلا کار راحتی نبود....قضیه سخت بودن هم فقط برای من به تنهایی نبود و شامل شوشوم هم میشد.....اونها مدتها بود که خارج از ایران زندگی کرده بودن و نوع رفتار و عقایدشون کاملا با ما متقاوت بود و ما هم چون با اونها زندگی میکردیم ناچار به پذیرفتن قواعد زندگی اونها بودیم....(اگر چه بعدها متوجه شدم که لزوما هر کسی که مدتها اونجا زندگی کرده باشه این اخلافها رو نداره و این موضوع تا حد زیادی به خود آدم بستگی داره....)

اولین مشکل رک بودن بیش از اندازه بود.....(اگر چه من اعتقاد دارم که رک بودن خوبه اما هر چیزی هم اندازه ای داره)....گاهی وقتها به بهانه رک بودن آدم میتونه هر چیزی که به ذهنش میرسه به طرف مقابلش بگه بدونه این که هیچ اهمیتی بده که اون حرفش چه تاثیری روی اون آدم میذاره....دومین مشکل وسواسی بودن خواهر شوهر بود اون هم از نوع حاد.....

*بقیشو به خدا زود مینویسم....باید برم درس بخونم...طبق معمول امتحان دارم.....

گلناز - 9

سلام.کسی از مهروش خبر داره؟ من نگرانشم.

گلناز - 8

خوب قصه فراموش شده من تا اونجا بود که من با مامان و بابای اقای شوشو برای اولین بار رفتیم بیرون و همه چیز هم به خیر و خوشی گذشت.

از اون روز به بعد هر از چند گاهی با هم میرفتیم کوه و هر بار ارتباط من باهاشون بهتر و بهتر میشد.

اواسط خرداد ۸۳ بود که خواهز اقای شوشو که تازه زایمان کرده بود همراه شوهزش از امزیکا امدن ایران...............این اولین دیدار من با خواهر اقای شوشو نبود چون من قبلا یم باز توی یک مهمونی دیده بودمش فقط اون موقع من با آقای ب دوست بودم و خوب خودتون تصور کنید دیگه............خلاصه وقتی امدن ایران من رفتم دیدنشون و همش هم امیدوار بودم که خواهر آقای شوشو منو یادش نباشه........اما خوب همون لحظه اول که منو دید خندید و به آقای شوشو گفت ........من قبلا دیده بودمش.....بعد هم به من یه چشمک زد.....اما تا همین امروز هم هیچ وقت به روم نیاورده...............راستی اونها یه دختر کوچولوی تازه به دنیا آمده هم داشتن ...که الان داره کم کم ۳ سالش میشه و دل همرو با کارهاش برده................

خلاصه حدود ۱ ماه از آمدنشون گذشته بود که یه روز اقای شوشو بهم زنگ زد و گفت ما الان یه جلسه خوانوادگی داشتیم و همه به من گفتن که اگه ما همدیگرو دوست داریم و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم چرا این مسله رو جدی نکنیم.....گفتن که ما بهتره که بیام با خوانواده شما حرف بزنیم.آقا من هم که از خدا خواسته..................رفتم با داییم راجع به این موضوع صحبت کردم(چون پدرم ۱۳ سال پیش فوت کردن و داییم حق پدری به گردنم دارن)....قرار شد که آقای شوشو یک بار تنها بیاد خونه ما....بعد اگه همه چیز خوب پیش رفت با خوانوادش...........اللهی بمیرم برای آقای شوشو که وقتی آمد خونه ما رنگ به رخسارش نبود و حدود ۳۰۰ بار به مامانم و داییم گفت .........شما درست میفرمایید.شما صحیح میفرمایید................

خلاصه مامان و دایی من یک دل نه صد دل عاشق اقای شوشو شدن و قرار شد که این دفعه باخوانوادش بیان................

جلسه خواستگاری ما بیشتر شبیه بله برون بود تا خواستگاری.........چون ما که تصمیمون رو گرفته بودیم.....خوانواده عروس که داماد رو پسندیده بودن....خوانواده داماد هم عروس رو.....

همه اون روز دل دادن و قلوه گرفتن و روز عقد و نامزدی رو تعیین کردن....................