سلام به دوستاي گل و بلبلم
خوشحالم كه دور هم دوباره جمع شديم. مخصوصا اونايي كه از خوبيهاي مادرشوهراشون مي نويسن كلي انرژي مثبت بهم دادن.
راستش دلم نمي خواست كه با نوشتن يك سري حرفها مسائل رو براي خودم تكرار كنم ولي انگار نمي شه ديگه.
فكر كنم تقريبا سه ماه پيش بود كه طبق معمول بعد از شام رفتيم ديدن مادر شوهرم. درست يك هفته پيشش اونجا بوديم. برادر شوهرم كه 21 سالشه مريض تو خونه افتاده بود. خلاصه ما كه وارد خونه شديم مادر شوهرم بدون سلام و عليك اول به شوشو گفت چرا اين بچه رو اوردي تو كه مي دوني من ناراحتم (البته روشنه كه منظورش منم بودم) ديگه شروع كرد به زجه زدن و گله كردن كه نمياي سر بزني و من با اين برادرت چي كار كنم و تو بايد بياي بهش برسي (حالا اين مريضي آقا مقصرش خودشه و شوشو هم پارسال كلي از كار و زندگيش به خاطر بهبودي ايشون زد) آخه اين چه عروسيه چرا شوهرشو نمي فرسته و......
خلاصه منم مات و مبهوت هيچي نگفتم . حالا اون هفته شوشو انقدر سرش شلوغ بود زودتر از 8 شب خونه نيومده بود.لازم به ذكره كه پدر شوهر من سالم و تندرست سايه اش بالاسر ايشونه . به خدا اگه سن برادر شوهرم كمتر بود شك مي كردم شايد بچه شوشو بوده به من نگفته انداخته سر اينا.
خلاصه ما اون شب سكوت كرديم و خودخوري تا بلند شديم اومديم خونمون.
دو شب بعد شوشو اومد گفت برادر شوهر بزرگم براي مادرشون تولد گرفتن مارم دعوت كردن. منم گفتم به نظر من با اون بي حرمتي مامانت نبايد بريم. شوشو گفت من قبول دارم ولي به خاطر اينكه حرف درست نشه بريم. حوصله قهر و قهر كشي ندارم. البته برادر شوهرم گفته بود به مامان گفتيم سالگرد عقدمونو گرفتيم و اون نمي دونه.
حالا داشته باشين كه اين برادر شوهرم كه خانومش مي شه بچه برادر مادر شوهرم كه پدرش فوت كرده و مادرش هم نا تنيه و همه كس و كارش همين مادرشوهرمه دو تا بچه داره فقط يه بار تولد پسربزرگش ما رو دعوت كرد اونم خونه مادر شوهرم. حالا واسه مادرش تولد گرفته. تو اين پنج سال حتي زمان نامزديم من يه بار از هيچ كدومشون كادو تولد نگرفتم. يه بارم كه دعوتشون كردم آشوب به پا كردن و بهانه گيري و نيومدن.
حالا اينا رو داشته باشين كه ديگه همون روز تولد، برادر شوهرم چندين بار تماس گرفت كه حتما بياين. شوشو هم ساعت 6:30اومد. منم دوتا ظرف داشتم گذاشتم براي جاريم يه پارچه پولك دوزي شده هم كه عمه ام برام از مكه اورده بود گذاشتم براي مادر شوهرم و ما رفتيم.
رسيديم ديديم ديگه هرچي از اين آت و آشغالا كه براي تولد بچه ها مي زنن زدن به در و ديوار و ديگه آفتابه لگن هفت دست و شام و ناهار هيچي.
خدايي يه كيك گرفته بودن براي 20نفر كه يك كيلو نبود و دو تا لايه كالباسم گذاشته بودن لاي يه نون گنده.
حالا اينا رو مي گم نه اينكه برام مهم باشه، چون كاملا اينا فقط جلوي من و شوشو هميشه فيلم بازي مي كنن.
خلاصه كادو ها رو باز كردن و آخر سر برادر شوهرم يه پلاك تولدت مبارك كه مال بچه هاست و فكر كنم فقط واسه فيلم كادوش كرده بودن داد به مادر شوهرمو اونم كلي تشكر كرد.
ضمنا همه هم كه با اين اوضاع يه سري هم كادو واسه جاريم اورده بودن و مادر شوهرم هم يه پتو مسافرتي بهش داد.
10 روز بعد تولد سه سالگي دخترم بود. مي دونستم نبايد دعوتشون كنم ولي چون ديدم شوشو دلش مي خواد گفتم اشكال نداره و دعوتشون كردم. خودم و شوشو رو هم راضي كردم كه اگه نيومدن ناراحت نشيم.
خلاصه روز تولد جاريم و برادر شوهرم و پسرخاله شوشو كه اصلا ما دعوت نكرده بوديمش و هم سن برادرشوهركوچيكمه اومدن. حالا بماند كه اصلا اومدن برادرشوهرم تو اون جمع درست نبود و .....ده بارم اين دو تا پسر رفتن بيرون سيگار كشيدن و اومدن تو.
خلاصه ما گفتيم چون بعد از شام برنامه كيك هم داريم كادو ها رو زودتر و قبل شام باز كنيم.
جاريم دو تا كادو گذاشته بود لاي كادوها. رسيد به اولي يه كيف كوچولو از اين بافتها كه گفتن از طرف برادر شوهر كوچيكمه.(االبته اين آقا كارمند رسمي دولته و چند سالي مي شه حقوق بگيره)كادوي دومو جاريم گفت از طرف مادر شوهرمه . خواستم بهش بدم بگم ما از كسي كه نيومده كادو نمي خوايم كه به خاطر شوشو اينكارو نكردم بازش كردم ديدم همون پارچه ايه كه ما براش برده بوديم. بازم به خاطر شوشو چيزي نگفتم ولي انقدر حالم بد بود كه تا آخر تولد چيزي از تولدي كه كلي براش برنامه ريزي و هزينه كرده بودم نفهميدم.
حالا دو سه تا از مهمونا هم گير داده بودن اين پارچه چي بود مادرشوهرت براي بچه فرستاده بود. البته همه حال منو فهميده بودن.
با اينكه يه دختر يكي يه دونه هستم ولي خداييش تو اين 5 سال در مقابل همه كاراشون فقط سكوت كردم و قهرم نكردم. تازه چند بار خودش قهر كرد كه با اسرار من بازم رفتيم خونش. ولي ديگه اين بار همونجا تو تولد به خودم گفتم به خاطر بچه ام هم شده كوتاه نميام. حتي انقدر عصباني بودم به شوشو گفتم دور پدر و مادرتو خط بكش.
شوشو هم كلي از كارشون ناراحت شده بود. حتي همونجا بهم گفت اون خواسته برنامه ما رو خراب كنه، پس نزار به هدفش برسه. بعدشم گفت هر كي نون دلشو مي خوره.
خلاصه بعد از اون ماجرا شوشو بازم به روي خودش نياورد و جوياي احوالشون بود. منم گفتم دخالت نمي كنم ولي خودم كوتاه نميام.
خلاصه انگار ديگه يه بار خودش زنگ مي زنه به شوشو دوباره گله و ....كه ديگه نمي دونم به هم چي مي گن كه خود مامانش مي گه ديگه به من زنگ نزن.
البته اينو بگم كه اين قهرهاي مامانش درست از دو روز بعد عقد ما شروع شد. بعد از به دنيا اومدن دخترم چند برابر شد. ما هم هميشه كوتاه اومديم.
ديگه روز مادر، شوشو براش يه بسته فرستاد. هفته بعدش ما رو تو بيمارستان كه رفته بوديم عيادت يكي از فاميلاشون ديد جواب سلام نداد و روشو برگردوند.
ديگه رابطه همچنان تيره و تاريكه. البته من مقصر اصلي رو شوشو و بعدشم خودم ميدونم كه انقدر با اينا كوتاه اومديم.
ببخشيد اكه جمله بنديام بده يا غلط غلوط دارم چون با نوشتن اينا انقدر اعصابم به هم ريخت كه ديگه حال بازبينيشونو ندارم.