نیکو - 5
ادامه پست قبلی
...
خیلی احساس بدی داشتم. از اینکه خانواده من بیش از اندازه بهش احترام میذارن. حتی خواهر کوچیکم و همسرش برای روز مرد به همسرم کادو دادن چون یکی دوبار برای خرید باهامون اومده بود. ولی یه چیزایی توی حرفاش میگفت که خیلی سنگین بود برام. طعنه و کنایه ای که به خواهرم میزد و اینکه بخاطر اینکه یه ذره دیر شده بود شام خوردن, اینقدر بهانه میگرفت. آخر سر فقط بهش گفتم : بس کن دیگه ادامه نده. من تا الان سکوت کردم بذار احتراممون باقی بمونه. که یهو پاشو زد روی ترمز و چند برابر عصبانیتر شد که یعنی چی چه احترامی و ........... و دیگه یادم نیست چی گفت . فقط لابلای حرفاش اینو شنیدم که گفت فلانی (یعنی خواهر من) بی وقت بیاد بشینه هی به شوهرش آقا اقا بگه بعد تو به من بگی بذار احتراممون بمونه ...
خیلی ناراحتم. بیش از حد این حرفاش برام گرون تموم شده. همش به خودم میگم مگه اونا چه بی احترامی بهش کردن. حتی مامانینا خودشونم میگن که به همسر من بیشتر از داماد دومی احترام میذارن چون قدیمی تره و خب سن و سالش بیشتره ... . از همون روزی که خواهرم عقد کرد حس کردم به همسر خواهرم حسادت میکنه. ولی هیچوقت به روی خودم نیاوردم. با اینکه اون خیلی پسر خوبیه. بی نهایت آروم و مظلومه. جز احترام هیچکاری نمیکنه. و باوجود اینکه هردو داماد خانواده هستن اون یه احترامی به همسر من میذاره که من بعضی وقتا خجالت میکشم. اگر جای حسودی هم باشه شوهر خواهرم بیشتر باید حسودی کنه . چون شوهر من در حال حاضر هم موقعیت مالیش خیلی بهتره هم جایگاهش توی خانواده ما یا حتی توی فامیل ما. از لحاظ برخوردی هم جا افتاده تره. ولی ما از اون پسر هیچی جز احترام ندیدیم. نمیدونم چرا شوهر من انقدر احساس حسادت داره.
اعصابم خیلی خورده. دیشب بعد از اونهمه سر و صدا من باز هم سکوت کردم و سکوت. وقتی رسیدیم خونه یه بیست دقیقه ای گذشت و نیومد بالا. انگار رفته بود قدم بزنه. بعدش هم که خوابیدیم یک ربعی هی اینور و اون ور شد و آخرش هم جاش رو از من جدا کرد. صبح هم نرفت سر کار.
من وقتی داشتم میومدم سر کار با خودم گفتم نذارم کهنه بشه – چون اخلاقش دستمه و میدونم اینجور موقعها یه جوری باید خودشو تخلیه کنه و همش نگرانم مبادا دوباره کار به اونجاها بکشه ... – مثل همیشه که وقتی خواب میموند صداش میکردم رفتم بالای سرش و گفتم بیدار نمیشی. نمیخوای بری سر کار؟ خیلی بی تفاوت جواب داد که فعلا که نه.
الان هم که اومدم یه بار زنگ زدم خونه که رفت روی پیغامگیر. چندبار صداش کردم. گفتم خونه ای؟ بیداری؟ گوشی رو بر دار .... . ولی برنداشت. نمیدونم خونه بود یا نه؟ اداره هم که زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت.
خلاصه از طرفی خیلی ازش دلخورم و از طرفی میدونم ادامه پیداکردن ماجرا هم حرمت خودمون و خانواده من بخصوص خواهر کوچیکم رو میشکنه – چون خیلی بی ... هست. قبلا هم از این کارا ازش دیدم – هم صد در صد کار به کتکاری میکشه. دیگه برام تجربه شده.
حالا نه میخوام عادت کنه به این بهانه گیریا. نه میخوام دعوا کنم. از دعوا خیلی میترسم خیلی. اصلا طاقت قهرو جنگ ندارم. خصوصا که نزدیک عروسی خواهرمه.
ولی همسرم بی نهایت لوسه. لوس و بچه. و همه اینا بخاطر تربیتیه که داره. کوچکترین بچه خانواده ست و بعد از 5 تا دختر به دنیا اومده. مامان و خواهرها و چندبرابر بیشتر از اونها پدرش, خیلی لی لی به لالاش گذاشتن و خود من هم از همه اونا بدتر. یه اخلاقی دارم که یکسره دور و برشم. همش نازش رو میکشم و ... . آدم بشو هم نیستم. همیشه به خودم میگم باید درست بشی انقدر ناز نکشی . یه ذره هم ناز بکن. مرد رو که انقدر لوس نمیکنن ... ولی درست نمیشم. دست خودم نیست. ذاتا برای محبت کردن آفریده شدم انگار ...
نمیدونم چیکار کنم ...