نیکو - 5

ادامه پست قبلی

...

خیلی احساس بدی داشتم. از اینکه خانواده من بیش از اندازه بهش احترام میذارن. حتی خواهر کوچیکم و همسرش برای روز مرد به همسرم کادو دادن چون یکی دوبار برای خرید باهامون اومده بود. ولی یه چیزایی توی حرفاش میگفت که خیلی سنگین بود برام. طعنه و کنایه ای که به خواهرم میزد و اینکه بخاطر اینکه یه ذره دیر شده بود شام خوردن, اینقدر بهانه میگرفت. آخر سر فقط بهش گفتم : بس کن دیگه ادامه نده. من تا الان سکوت کردم بذار احتراممون باقی بمونه. که یهو پاشو زد روی ترمز و چند برابر عصبانیتر شد که یعنی چی چه احترامی و ........... و دیگه یادم نیست چی گفت . فقط لابلای حرفاش اینو شنیدم که گفت فلانی (یعنی خواهر من) بی وقت بیاد بشینه هی به شوهرش آقا اقا بگه بعد تو به من بگی بذار احتراممون بمونه ...

خیلی ناراحتم. بیش از حد این حرفاش برام گرون تموم شده. همش به خودم میگم مگه اونا چه بی احترامی بهش کردن. حتی مامانینا خودشونم میگن که به همسر من بیشتر از داماد دومی احترام میذارن چون قدیمی تره و خب سن و سالش بیشتره ... . از همون روزی که خواهرم عقد کرد حس کردم به همسر خواهرم حسادت میکنه. ولی هیچوقت به روی خودم نیاوردم. با اینکه اون خیلی پسر خوبیه. بی نهایت آروم و مظلومه. جز احترام هیچکاری نمیکنه. و باوجود اینکه هردو داماد خانواده هستن اون یه احترامی به همسر من میذاره که من بعضی وقتا خجالت میکشم. اگر جای حسودی هم باشه شوهر خواهرم بیشتر باید حسودی کنه . چون شوهر من در حال حاضر هم موقعیت مالیش خیلی بهتره هم جایگاهش توی خانواده ما یا حتی توی فامیل ما. از لحاظ برخوردی هم جا افتاده تره. ولی ما از اون پسر هیچی جز احترام ندیدیم. نمیدونم چرا شوهر من انقدر احساس حسادت داره.

اعصابم خیلی خورده. دیشب بعد از اونهمه سر و صدا من باز هم سکوت کردم و سکوت. وقتی رسیدیم خونه یه بیست دقیقه ای گذشت و نیومد بالا. انگار رفته بود قدم بزنه. بعدش هم که خوابیدیم یک ربعی هی اینور و اون ور شد و آخرش هم جاش رو از من جدا کرد. صبح هم نرفت سر کار.

من وقتی داشتم میومدم سر کار با خودم گفتم نذارم کهنه بشه – چون اخلاقش دستمه و میدونم اینجور موقعها یه جوری باید خودشو تخلیه کنه و همش نگرانم مبادا دوباره کار به اونجاها بکشه ... – مثل همیشه که وقتی خواب میموند صداش میکردم رفتم بالای سرش و گفتم بیدار نمیشی. نمیخوای بری سر کار؟ خیلی بی تفاوت جواب داد که فعلا که نه.

الان هم که اومدم یه بار زنگ زدم خونه که رفت روی پیغامگیر. چندبار صداش کردم. گفتم خونه ای؟ بیداری؟ گوشی رو بر دار .... . ولی برنداشت. نمیدونم خونه بود یا نه؟ اداره هم که زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت.

خلاصه از طرفی خیلی ازش دلخورم و از طرفی میدونم ادامه پیداکردن ماجرا هم حرمت خودمون و خانواده من بخصوص خواهر کوچیکم رو میشکنه – چون خیلی بی ... هست. قبلا هم از این کارا ازش دیدم – هم صد در صد کار به کتکاری میکشه. دیگه برام تجربه شده.

حالا نه میخوام عادت کنه به این بهانه گیریا. نه میخوام دعوا کنم. از دعوا خیلی میترسم خیلی. اصلا طاقت قهرو جنگ ندارم. خصوصا که نزدیک عروسی خواهرمه.

ولی همسرم بی نهایت لوسه. لوس و بچه. و همه اینا بخاطر تربیتیه که داره. کوچکترین بچه خانواده ست و بعد از 5 تا دختر به دنیا اومده. مامان و خواهرها و چندبرابر بیشتر از اونها پدرش, خیلی لی لی به لالاش گذاشتن و خود من هم از همه اونا بدتر. یه اخلاقی دارم که یکسره دور و برشم. همش نازش رو میکشم و ... . آدم بشو هم نیستم. همیشه به خودم میگم باید درست بشی انقدر ناز نکشی . یه ذره هم ناز بکن. مرد رو که انقدر لوس نمیکنن ... ولی درست نمیشم. دست خودم نیست. ذاتا برای محبت کردن آفریده شدم انگار ...

نمیدونم چیکار کنم ...

نیکو - 4

ادامه

ادامه پست قبلی

...

ما توی این سه رو تعطیلی یه روز خونه مادرشوهرم بودیم و شبش اومدیم خونه خودمون. بعد صبح تا عصر من رفتم استخر و همسرم خونه خودمون بود بعد هماهنگ کردیم که من یه راست برم خونه مامانینا و اون هم شب بیاد. و همین کار رو کردیم. فرداش هم (یعنی جمعه) خونه مامانینا بودیم تا عصر. ولی چون من روزه بودم همسرم یه کم حوصله ش سر رفته بود و عصر که شد یهو گفت پاشیم بریم خونه. منم سریع لباس پوشیدم و گفتم باشه بریم. این رو هم بگم که خواهر کوچیک من ۱۵ - ۲۰ روز دیگه عروسیشه و مامان برای بار دوم داماد میاره خونه و برای همین سرش اینروزا شلوغه. مامان من یه اخلاقی که داره بیش از حد معمول به دامادهاش احترام میذاره. همیشه با ما یه جوری رفتار میکنه انگار مهمون سالی یکبارش هستیم. هرچقدر میگم مامان گلم یه شب که ما سر زده میاییم نون و پنیر برامون بذار نمیخواد حتما شام آنچنانی با همه مخلفات درست کنی. یا مثلا اگر خسته ای برو بخواب ما که مهمون نیستیم . ولی اصلا گوش نمیده. ولی مادرشوهرم برعکسه. البته من خیلی خیلی دوستش دارم و هیچ مشکلی باهاش ندارم الحمدلله. تازه خوشحال هم هستم که باهامون راحته. اینها رو گفتم که بدونین مامانم چقدر به شوهرم احترام میذاره و از ته قلب هم دوستش داره خیلی زیاد شاید چون پسر هم نداره مزید علت شده باشه. و انصافا همسرم هم (به جز چند باری که دست رو من بلند کرده و پای مامانم به دعوامون کشیده شده و خیلی مامانم رو ناراحت کرده و مامانم یه سر سوزن هم بعدها به روی خودش نیاورد و نمیاره) خیلی به مامانم علاقه داره و هرکاری از دستش بر میاد براش میکنه و توی این ایام هم برای عروسی خواهرم و خریدهاش خیلی به مامانم کمک فکری و کاری کرده.

حالا دیشب بعد از سه روز که خونه نبودیم خلاصه ساعت ۶ اینطورا یهو بی مقدمه گفت بریم خونه من لباس پوشیدم که بریم ولی مامانم اصرار کرد که برای افطار بمونید میخواید برید خونه چیکار کنید و اینا ... . من احساس میکردم همسرم بی حوصله ست و نباید بمونیم برای همین به همسرم گفتم من آماده رفتن هستم و ... . اونم گفت من حوصله م سر رفته . از طرفی دلم پیش مامانم بود . بهش گفتم اگر بریم خونه که بازم حوصله ت سر میره و بهش پیشنهاد دادم کارت عروسی خواهرم رو برای خواهرهاش ببریم. اونم خیلی خوشحال شد و قبول کرد و قرار شد اینکارو بکنیم و بعد برای افطار بیاییم خونه مامانینا دوباره. خلاصه رفتیم و تا ساعت هشت و نیم به مامانش و دو تا از خواهرهاش سر زدیم و کارت رو بهشون دادیم و تمام این مدت همسرم خیلییییییییی حالش خوب بود و خوشحال بود. ولی دوباره تا اومدیم خونه مامانینا کم کم شروع کرد به بی حوصلگی. البته من چون روزه بودم و خسته و بیحال شده بودم حتی بعد از افطار خیلی متوجه نشدم فقط کمی احساس کردم ولی چاره ای نبود مامان شام درست کرده بود و نمیشد رفت. موقعیت خونه مامانینا هم یه جوریه که چون پدرم شغلشون آزاده شبا کمی دیر میان. البته دیشب مامان گفتن اگر خواستید منتظر بابا نمیشیم و امشب شام رو زودتر میخوریم ولی نمیدونم چی شد که ساعت حدود ۱۰ اینطورا شد و بابا اومد و هنوز سفره رو پهن نکرده بودیم. همسرم هم تنها پای تلویزیون نشسته بود. تا بابا اومد خواهرم با نامزدش (همون که عروسیشه) زنگ زد که ما هم داریم میاییم خونه. این شد که بازم سفره پهن نشد. ساعت ۱۰ و نیم بود که همسرم یهو دوباره بهم ریخت و گفت که پاشیم بریم فردا باید بریم سر کار و ... . من یه خورده دلخور شدم که چرا یهو قاطی میکنه و میدونه که مامان مخصوص ما شام درست کرده (بخاطر ما سوپ و ماهی درست کرده بود) و حالا میگه بریم. ولی رفتم همون موقع سفره رو آوردم. چون میدونستم داره از اون موقعهایی میشه که دیگه هیچکس و هیچ جا رو نمیشناسه. دیگه منتظر خواهرم هم نشدم چون یه خورده آن تایم نیست و بگه الان میاییم نیم ساعت بعد میرسن. خلاصه همین که داشتم وسایل رو می آوردم یهو همسرم گفت تو چرا اخمات تو همه مگه من چی گفتم و ... . منم گفتم نه ناراحت نیستم و یه چند ثانیه ای این جر و بحث طول کشید و کار بدتر شد. خلاصه با هزار دلهره از اینکه دیگران نفهمن سریع شام رو خوردیم و خواهرم هم سر شام رسید و منم تند تند سفره رو جمع کردم که زودتر بریم. همین که نشستیم توی ماشین خواستم دوباره با شوخی ماجرا رو تموم کنم برای همین اینطوری شروع کردم :

-          خخخخخخخخخب ... آقای بداخلاق!

و همسرم هم اینطوری ادامه داد :

- نه من بداخلاق نیستم. مشکل اینه که تو میخوای با همه هماهنگ بشی ولی برای من ارزشی قائل نیستی. مگه من حرف بدی بهت زدم فقط گفتم اگر نمیخواین شام بخورین بریم خونه. هرکی هر وقت دلش میخواد میاد و میره فقط منم که باید با دیگران هماهنگ باشم. اول میگی بابا دیر میاد بعد که بابا میاد میگی حالا باید منتظر فلانی باشیم. همه برای خودشون راحتن. صبح میخوان ساعت 8-9 برن سر کار (به خواهر من و همسرش کنایه میزد که این روزا به خاطر کارای عروسیشون بیشتر اوقات خواب میمونن یا مرخصی میگیرن) هروقت دلشون بخواد میان و میرن فقط منم که باید بشینم منتظر همه و .............................

و چندین بار با عصبانیت این حرفا رو تکرار کرد. و من تمام مدت سکوت کردم.

نیکو - 3

سلام بچه ها

من نیکو هستم همونی که با همسرم مشکل داشتم و قرار بود برم پیش مشاور

بحث امروز من با پستهای اخیر شاه پری عزیز متفاوته. ولی چون فورس ماژوره میذارمش شاید حرفهای شما ذهنم رو کمی آروم کنه.

اول بگم که حدود یک ماه پیش رفتم پیش روانپزشک حاذقی که از فرانسه اومده و خیلی باسابقه است. ولی اصلا راضی نبودم. فکر میکنم مشکلم رو خودم باید حل کنم با روش خودم. چون این اقای دکتری که پیشش رفته بودم وقتی گفتم همسرم روی من دست بلند میکنه گفت باید به پلیس زنگ بزنی و ... . بعدش هم گفت حتما باید با همسرت بیایی اینجا. خوب من میدونم به پلیس زنگ زدن توی فرهنگ اجتماع ما (یا نه - حداقل بین خودم و همسرم) یه چیزی در حد جداییه. یعنی به حدی تاثیر بدی میذاره و فاصله ایجاد میکنه که مثل این میمونه که من بگم میخوام طلاق بگیرم. ... خب من که نمیخوام چنین کاری بکنم چون اگر میخواستم مدتها پیش قبل از اینکه انقدر اذیت بشم اینکار رو میکردم. ولی من از آخرین باری که این اتفاق افتاده (تقریبا دو ماه پیش - منظورم ضرب و شتمه) تا الان (یعنی تا همین دیشب) سعی کردم با روش ابداعیه خودم راه زندگیم رو عوض کنم.  من میدونم که همسرم درکل آدم بدی نیست. یکی از بدترین روشهایی که تا حالا ازش نتایج بدی گرفتم این بوده که احساس کنه آدم خیلی بدیه و بخصوص اینکه اطرافیان و علی الخصوص خانواده خودش که خیلی بهشون وابسته س بفهمن که چه کارایی میکنه و باهاش قطع رابطه کنن. این بهش خیلی ضربه میزنه. و همینطور در مورد خود من. یعنی اگر احساس کنه از چشم من افتاده و دیگه براش محبت یا ارزش قائل نیستم دیگه میزنه به سیم آخر و فهمیدم که اینطور پیش خودش حساب میکنه که من که دیگه از چشم همه افتادم و آبروم رفته پس بذار هرکاری که میخوام بکنم ... پس من اول تصمیم گرفتم بهش این احساس رو منتقل کنم که ما میتونیم مثل قبل باشیم و تو میتونی همون همسری باشی برای من که اوایل بودی و ... . بعد هم هروقت بحث و مشکلی پیش میاد با خنده و شوخی قضیه رو تموم میکنم و اصلا نمیذارم کش پیدا کنه. اصلا نمی ذارم عصبانی بشه . البته از اول هم خیلی کم توقع و مطیع بودم ولی اون همیشه با بهانه گیری دعوا رو شروع میکرد. ولی الان بعضی وقتا در ظاهر هم که شده البته با همون خنده و شوخی حرفم رو میزنم و بعد هم سریع ازش میگذرم که حساسیت بوجود نیاد و تا همین دیشب هم با کمک خدای مهربون موفق بودم.

ولی ... دیشب یه اتفاقی افتاده که دوباره نزدیکه حالم خیلی بد بشه. بقیه ش رو توی پست بعدی مینویسم.

شاه پری 4

سلام دوستان راه دور،

منم فکر نمی کردم که مشکلات اینقدر به هم شبیه باشن.

یک توضیحی بدم که البته نظر شخصی من هست و اون اینه که درسته مشکلات ما بسیار به هم شباهت داره ولی لزوما راه حلی که برای من جواب داده ممکنه برای هنگامه جون و یا گلبانو جون جواب نده چون همسران متفاوت با خانواده های متفاوت داریم.

هانواده همسری از اول پر توقع بودن و مثلا توقع داشتن که ما براشون بلیط بفرستیم و دعوتشون کنیم به هزینه خودمون و بنده هم با کمال میل ابراز خوشحالی کنم از بودن باهاشون.منم اوایل روم نمیشد که به همسری چیزی بگم ولی بعد از چند وقت و با توجه به حساسیت هاش موضوعات رو بهش میگفتم.همسری من روی مادرش بسیار حساسه من اگر از خواهرش هزار تا گله هم بکنم منو میفهمه و حق رو به من میده ولی برای گلایه از مادرش باید خیلی حساب شده حرف بزنم و من هم ترجیح دادم از روشی دیگه وارد بشم و همیشه به همسری بگم که مادرت که اینقدر با سیاست و عاقل هستند بعیده همچین حرکتی و با این مدل حرف زدن من ناراحت میشم و نمیتونم مثل سابق باشم باهاشون و از این جور حرفا که خودتون بهتر میدونید و یا مشکلن با مادرش رو بصورت جریانی که برای یکی از دوستام اتفاق افتاده تعریف میکنم بعنوان مشورت و بعدش هم اگر نسبی موصوع رو بدونه چون میدونه که من معمولا غیر مستقیم اشاره میکنم خودش سریع مسئله رو حل میکنه. من اصولا از رو در رو شدن باهاشون پرهیز میکنم.

در باره تلفن خانواده من هفته ای ۵ تا ۶ بار با ما تماس میگیرن و جویای حالمون میشن اما اونها معمولا ۱ تا ۲ بار اونم فقط مادر و پدرش.اما خواهرشوهرهام اوایل بسیار دیر زنگ میزدن برای فقط اونم تولدم و یا اصلا مستقیم با همسری تماس میگرفتن.اما خب من وظیفه داشتم حالشون رو بپرسم و یا نگرانشون باشم ولی اون ها نه منم روشم رو عوض کردم و شروع کردم به محلی کردن تا اونجایی که متوجه شدن و حالا خودشونن که تماس میگیرن برای هر عیدی.اونها همین مشکل رو با خواهر شوهرهای خودشون هم دارند و وقتی همسری به من میگه که مثلا اینا از دست فلانی ناراحتن منم از فرصت سود استفاده کرده و میگم خب درست مثل من هب اینا خودشون با من بعنوان عروس همین کار رو میکنن پس حالا هم بکشن حقشونه و همسرم جوابی نداره البته میدونم که همه اینها رو بصورت غیر مستقیم به مادرش میگه و اون از ترش از دست دادن پسر جانش همکاری میکنه(گفتم که حیلی با سیایته).

من معمولا ایران که هستیم دیر به دیر بهشون سر میزنم ولی همسری هر روز میره و ۲ تا۳ ساعتی رو با اون ها هست البته فقط خونه مادرش.اگر بخواد به بقیه سری بزنه حتما با هم میریم.البته من رفتن تنها خونه مادرشوهر رو توصیه نمی کنم ولی چاره ای نیست و اونم مادره و حق داره و همسری بنده هم دل داره خب دلش برای خانوادش تنگ میشه هر چند من زیاد باهاشون خوب نباشم.

در مورد جاری من نمیتونم اظهار نظری داشته باشم چون هنوز جاری ندارم ولی فکر میکنم طبیعی باشه اون جاری که نزدیک به اونها هست باهاشون بیشتر رابطه داشته باشه و از فرصت استفاده منه و خودشو بچسبونه بهشون.سعی کن همونطور رسمی باشی و اصلا صمیمی نشی چون متلک ها و توقعات یه همون میزان میره بالاتر.

مادر همسری اوایل به روش خودشون برای من کادو میگذاشت و من اینقدر به کادو بردن بروش خودمون ادامه دادم تا یاد گرفت ولی برای خواهرشوهرهام نه چون که یاد نگرفتن و همیشه متوقع بودن و هستن.دخالت هم که خوراک روزانه کوچیکه هست اوایل یه بار به من زنگ زد که آره من خواب دیدم که بارداری و... من هی گوش کردم و منکر شدم اما وقتی دیدم که داره از حد میگذرونه با خنده بهش کفتم که ااصلا عزیزم خواب زن چپه، چند روز بعدش موقع برگشتنمون که من تنها بودم و همسری زودتر برگشته بود جلوی مامانم برگشته میگه آره اونروز گفتی خواب زن چپه نخیر من برای هر کی خواب ببینم درسته و یک سری چرت و پرت گفت که مامانم بعدا به من گفت تو به این چی گفتی که گذاشته اینجا جوابتو بده!!! من کلی ناراخت شدم و به همسری گفتم اونم حالش رو گرفت میخوام بگم کینه ای هست اساسی و بعد از اون جریان و البته مسائل مشابهش من اصلا وقتی هست ندید میگیرمش ولی از رو نمیره حالا همش بهم زنگ میزنه و دنبالمه با عزیزم جونم ولی من دیگه ازش بدم اومده. میخوام بگم که برای بعضی از آدما کم محلی بیشتر از تحویل گرفتنشون جواب میده.شایرد بهتر باشه در رابطه با تمامی این حرکات بی توجهی کنین و اگر همسرانتون همراهن قضیه رو بسپرید دست اونها تا حل کنند و نوع برخورد با شما رو به اونها یاد بدن.

من جدای اینها باید از ۹۰٪ افراد فامیلشون هم تیکه بشنوم و دلیلش اینه که اینا نمیتونن بهتر و بالاتر از خودشون رو ببینن، اینو همسری به من گفت که اینا فکر میکردن که همسری میره یک زنی هم تیپ خود اینا شایدن پایین تر میگیره مه بقیه سرش سوار بشن حالا که نشده بنده شدم کیسه بوکس.جالبه بدونید که اکثر کادوهایی که بعد از عروسی به ما دادند برچسب قیمت هاش رو یادشون رفته بود بکنند . برای منی که همه فامیلا سر عقد به من ۲ تا ۲ تا سکه داده بودن و مامان و بابام یگ سرویسه جواهر و ... واقعا هضمش سخت بود که برای ۱۰۰۰۰ تومن یا روش نوشته باشن با اسمشون و یا قیمت داشته باشه.اگه بخوام بگم مثنوی هفتاد من هست، تازه سر درد دلم باز شده.امیدوارم که در لا به لای حرفای جواب شما دوستای عزیز رو هم داده باشم. 

 

شاه پری3

سلام به همه دوستان

 جواب دادن به سوال هنگامه جون احتیاج به یک سری توضیحات داشت برای همین دوباره نوشتم.

قبل از ازدواج ما خانواده همسری منزلشون رو چند طبقه ساخته بودند برای پسرهاشون.موقع خواستگاری پدر همسری گفت که خونه پسرش هم آماده هست، همون موقع همسری به من گفت که دوست داره که خودش خونه دار بشه و به مال پدرش چشم داشتی نداره. ما هم طبق حرف اونها گفتیم که جهاز من هم حاضره.من دختر یکی یکدونه هستم و پدرم هم خدازو شگر وضع مالی بسیار خوبی داره و من جهازی رویایی داشتم. من و همسری از نظر طبقاتی با هم اختلاف داریم کمی زیاد.بعد از ازدواج ما که قرار شد من هم برم پیش همسری هیچکس جرات نکرد که حرفی از خونه بزنه اون هم با اون جهاز یکه من داشتم میخواستم چیکار کنم وسایلم رو بگذارم توی کوچه خونشون رو پس بدم!! و البته مادرهمسری بازن طبق معمول همیشه حواسش جمع بود که مثل مادر شوهرهای دختراش نباشه چون اونها وفتی پسرهاشون با هزار قرض جایی رو خریدند با زور بچه هاشون رو وادار کردند که از خونه هاشون بلند بشن (البته خواهر شوهد کوچیکه نه).

این مقدمه رو گفتم که شرایطم رو بدونین. اون اوایل که میومدیم ایران میرفتیم خونه خودمون میخوابیدیم و من کلی همیشه گریون بودم که مامانم اینها رو کم میبینم.بعد از دو سفر بالاخره همسری خودش گفت که اگه دوست داری شبها اینجا پیش مامانت اینا میمونیم و گاهی به خونمون سری میزنیم، نمی دونم فکر میکنم از اینکه من رو از خانوادم جدا کرده بود و اینکه بعد از رفتن من مادرم از شدت غصه فشارخون هم گرفته بود، احساس عذاب وجدان داشت. البته این رو هم بگم که ما در خونه مامانم در یک طبفه جدا هستیم که مخصوص مهمون هست و کاملا جداییم و راحت.شاید اگر اینطور نبود با اینکه من با پدر و مادرم راحتم اما بخاطر همسری ترجیح میدادم بریم خونه خودمون که اونم راحت تر باشه. اینم بگم که پدر و مادر من همسری رو مثل پسر خودشون دوست دارند و اون هم همینطور.

خلاصه که بتدریج رفتن من به خونه مادر همسری کمتر شد و الان که میریم به هفته ای ۲ تا ۳ مرتبه رسیده که بعض از شبها هم خونه خودمون میخوابیم.

در مورد چمدون ها اوایل خواهرشوهر کوچیکه با وجودی که ازدواجم کرده بود عین بچه ها می نشست سر چمدون که البته باز هم با درایت مادرهمسری در خونه خودمون باز میشد و فقط بکبار اونجا باز شد که من با قیافه درهم فقط نگاه کردم و خودشون فهمیدن که من خوشم نمیاد. خودشونو جمعوجور کردن البته بازم این خواهرشوهر کوچیکه نه از رو نمیره. واقعا نمیدونم چیکار کنم باهاش هر چقد رهم که بهش کم محلی میکنم نمیفهمه.

ما الان از فرودگاه میریم خونه مامانم اینا، خیلی وقتا دلم به حال همسری میسوزه که مثلا باید صبر کنه تا فرداش که پدر مادرش رو سیر ببینه چون توی فرودکاه که میان فقط در حد ۱۰ تا ۱۵ دقیقه میشه و ما هم که معموولا شب میرسیم و باید تا فرداش صبر کمه تا بره پیششون.

واقعا نعمته که مادرهمسری اینقدر سیاستمداره ولی خب من هم از اول سعی کردم با جاب اعتماد همسری مشکلاتم رو با رعایت احتران به خودش بگم و اون در مواقع مناسب اونها رو بصورتی که از طرف من نباشه با دقت مطرح میکنه و حل میشه.

بازم پرحرفی شد، معذرت.

شاه پری 2

معذرت میخوام انگار خیلی ریز نوشتم، سعی میکنم دفعه بعد بهتر باشه

راستی ببخشید یک ذره از این شاخه به اون شاخه پریدم، میحواستم قبل از رفتنم به ایران یک قدری با شما دوستای خوب حرف زده باشم.

شاه پری 1

با سلام به همه دوستای خوب

بدلیل کثرت مشکلات در رابطه با سوغاتی خواستم که یک قدری درباره این امر خطیر صحبت کنم.

من و همسری هر دو دانشجو هستیم و برای رفتن به ایران اون هم سالی دو بار و بردن سوغاتی قطعا قوانین خاصی داریم که البته از بعد از ازدواج و بوسیله اینجانب بصورتی ناگفته وضع شده.همسری ما قبل از ازدواج معمولا دو روز مونده به سفرشون خرید میفرمودند و اون هم از هر چی که خوششون میومده و یا سفارش داده میشده بهشون، از هر مارکی که شده ولو بسیار گران. از بعد از ازدواج ما و با توجه به نصایح من در رابطه با پس انداز یک مقداری قضایا تعدیل شده و این کار کلا به من واگذار شده. من هم با توجه به حراجهای خوب اینجا بوقتش خرید میکنم/با بهترین کیفیت و البته قیمت جوری که همیشه همه از هدایاشون بسیار راضی هستند.

اما در باره خرید برای قوم همسری باید بگم که من همیشه کادوی مادرهمسری و پدرش رو بسیار متفاوت میگذارم و مادرهمسری هم بیش از اندازه جبران میکنه. برای خانواده خودم هم همیشه خییییییییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر میبرم چون پدر و مادر خودم بسیار به ما میرسن از همه جهت از سفر گرفته تا خریدهای انچنانی و کادوی تولد اساسی برای هردومون.

مسئله و شاید مشکلی که من دارم توقعات خواهرهای همسری هست مخصوصا کوچکتره (خواهرهای همسری هر دو ازدواج کردن و بزرگه دو تا هم بچه داره): مثلا هر بار من ایران میرم خواهر کوچیکه از هر چیز نویی که من داشته باشم سوال میکنه که اینو همسری برات خریده؟؟ از اونجا خریدی؟؟ و بعد هم با مدل حرف زدن خودش حالی میکنه که داداشش باید برای اون هم اینجوری خرید بکنه!!!!!!!!!!!!!! (من نمیدونم برای خواهر همسری کی لباس و کیفو کفش میخره ولی برای من همسری میخره و این اینقدر برام واضحه که از سوالش لجم میگیره)  و این در صورتی هست که خواهرهای همسری تا به حال حتی وقتی من میخواستم بیام اینجا هیچ چیزی نشده که برای من بگذارن و یا به این عنوان که رفتن سفر برای ما چیزی بگذارن ولی در عوض از ما توقع دارند که همه جوره حواسمون باشه برای بچه هاشون اسباب بازی درست و حسابی ببریم و برای خودشون هم همین جور که البته من ذره ذره کادوهاشون رو کم کردم و به اندازه میبرم. همیشه هم در لفافه حرفشون اینه که اول زندگیشون هست و قسط دارندو .... انگار نه انگار که ما هم مثل اونها هستیم و جدای قسطهامون خرج دائمی سفرهامون هم هست، من هم با همین استدلال با همسری صحبت کردم که من میخوام کمتر سوغاتی ببریم براشون و اون هم پذیرفت.جالبه بدونید که اوایل وقتی سوغاتی میبردیم فقط از برادرشون تشکر میکردند ولی الان با توجه به اینکه همسری چند بار جلوی خودشون گفته که زحمت خرید اینها با شاه پری هست دیگه یادگرفتن.البته حساب مادر همسری فرق داره چون خیلی حواس جمع و عاقل هست.

مشکل اصلی من با خواهر کوچیکه همسری هست چون به من خیلی حسادت میکنه تا به این حد که کارت عروسیش رو هم عین من سفارش داده بود که باعث تعجب همه شد.من زن زیبایی هستم و این رو همه بهم میگن و هر جا که باشیم صحبت از زیبایی و خانواده خوب و اصیلی هست که دارم و همه به مادر همسری بخاطر داشتن همچین عروسی تبریک میگن (ببخشید نمی خواستم که از خودم تعریف کنم فقط خواستم شرایط رو بدونید که سر منشا این مسائل از کجاست). من هنوز جاری دار نشدم اما بزودی میشم و مادر همسری معتقد هست که قطعا عروس بعدی بخوبی من نخواهد بود که البته من این رو بحساب تعارف میذارم.در مل من با خانواده همسری خیلی صمیمی نیستم و همیشه سعی کردم که حد و حدودمون  حفظ بشه.

حسابی پرچونگی کردم، ببخشید.

سميه چهار

سلام به همه دوستان گلم

این پستتو برا این می زارم که به بعضی از نظرات دوستان پاسخ بدم و یه سوالیو مطرح کنم

به دوست عزیزم زندان آسمان

۱-به نظر من شما اصلاَ نباید دخالت کنی

من از روزی که بهش زنگ زدم و گفتم که تو وقتی با شوهرت مشکل داری نباید اجازه بدی من و بقیه بفهمیم. شاید من از این موقعیت سو استفاده کردم و گوشش شوهرتو پر کردم و اوضاع بدتر شد و اون بعد از مدتی به من گفت که زنگ زدی منو استنطاق کردی دیگه من حرفی با نصیحتی بهش نمی کنم و اصلا دخالت نمی کنم الان هم که اینو نوشتم خیلی احساس خطر کردم ولی وقتی فکر کردم دیدم اگه دخالت نکنم بهتره

۲-بهتره که هر وقت برادرت اومد باهات درددل کنه عوض اینکه عین آبجی های دلسوز بگی "آخی ! طفلی داداشم !الهی بمیرم برات"خیلی محکم و جدی بهش بگی:" ببین داداش من ! توهم اشتباه می کنی که مشکلات زندگیتو میای پیش من که خواهرتم بازگو می کنی

برادر من از بچه گی این اخلاقشه که مسائل مربوط به خودشو به هیچ کس نمی گه از تحصیل بگیر تا کاری گاهی اوقات پدر و مادرم از دستش ناراحت می شدن اما ما دیگه به این اخلاقش عادت کردیم زیاد هم اگه ازش پرس و جو کنیم ناراحت میشه و جواب آدمو نمی ده . پس ببینید که چقدر ناراحت هست که میاد عنوان می کنه البته هیچ وقت با کلمات آخی طفلی دادشم مواجه نمی شه نه از طرف مامان نه از طرف من بیشتر اوقات بهش می گم لیاقتشو نداری باز اونه که تو رو تحمل میکنه من که بودم اصلا این کارو نمی کردم یا میگم همه خانمها این طورین یادته من چه بلایی سر همسری آوردم این که کاری نمی کنه با نه اصلا مامان خودتو یادته که چه به سر بابا آورد و بابا تحمل کرد بازم به این که از این اخلاقها نداره . مگه من با داداشم دشمنم که بهش بگم آخی طفلکی این طوری که زندگیش بدتر خراب میشه .من دوست دارم اون به آرامش برسه

 

۳-دلیلی نداره اونا دعوا می کنن مامان شما بره آشتیشون بده .زن وشوهر خودشون دعوا می کنن خودشون هم آشتی

می دونین دعوا سر چی بود؟از اونجایی که این خانم راز زندگیشو برا همه می گه دیگه داداشم نمی زاره تنهایی جایی بره(البته اینو خودش به ما گفته نه داداشی)الان اون فقط می تونه ملاقاتهای تنهایی با من و مادرم و خواهرش و مادرش داشته باشه که هر وقت به من حرف می زنه جواب من فقط اینه یه خمیریو بهت دادن شکلش بده خودت زندگیتو شکل بده اما مامان من به حکم مادر بودنش طاقت نمی یاره مثلا به مامانم میگه بهش بگو به من پول بده یا فلان لباسو برام بخره مامانمم به داداشی میگه یا گاهی اوقات از داداشی شکایت می کنه که مامانم داداشیو دعوا میکنه اما گویا این وسط چیزهایی هم به دروغ گفته شده که داداشی می خواد رو درو کنه که وقتی معلوم میشه دعوا میشه و داداشی تو همون دعوا به مامانم میگه که دوست نداره تو مسائل زندگیش دخالت کنه حتی اگه عروس هم حرفی بزنه باید بهش بگه بهون ربطی نداره

اما دوست عزیزم یک زن

۱-به نظر من اول یه خونه جدا بگیرن واز خانواده شوهر جدا شن

منو همسزی هم موافق نبودیم اونا اونجا زندگی کنن اما اصرار خودشون و مامانم بود که البته مامان کم کم داره متوجه اشتباهش میشه

۲-.اگه واقعا"دلت می سوزه پاتو از کفششون در بیار.

که فکر کنم در این مورد توضیح دادم

اما سوالی که دارم

منم مثل خیلی از شماها عروس هستم .و دوست ندارم مادر شوهرم تو کار دخالت کنه البته اگه این کار رو انجام بده خیلی زود  زندگیو جمع و جور می کنم و اجازه نمی دم این وضعیت ادامه پیدا کنه .اما یه مسئله ای چرا ما نسبت به مادر شوهرمون اینطوری هستیم مثلا اگه من بخوام یه چیزیو بخرم و مامانم بگه نخر تو این موقعیتتون درست نیست اینو بخری من سریع حرفشو قبول می کنم تازه خوشم میاد که مامانم به فکر دامادشه اما اگه مادر اون بگه نخرین اول یه دعوای حسابی با همسری می کنم بعدم می خرمش. یا مثلا اگه مادر شوهرم بیاد خونمون و نظز بده چرا فلان مجسمه رو اونجا گذاشتی من ناراحت مبشم و تو دلم میگم به اون ربطی نداره اما با مامانم خرید میرم و ازش نظر خواهی می کنم یا به قول دوست عزیزم یک زن

شما حتی اگر نیت خیر داشته باشید باز هم اصلا" نباید چه خوب چه بد دخالت کنید .چون اگه وحی منزل هم بیارین فایده نداره شما خانواده شوهرین

چرا ما نمی تونیم مادر شوهرمونو مثل مادر خودمون بدونیم کما اینکه اونم مادره با همون علائق.منتها بچه اش پسر هست (آیا ما هم اگه پسر دار شیم آمادگی اینو داریم که هیچ وقت به زندگی پسرمون کار نداشته باشیم حتی از رو خیر خواهی)اگه منم می تونستم مادر شوهرمو مثل مادر خودم بدونم و برا اونم به عنوان یه مادر  حق قائل شم شاید خیلی از مسائل هم پیش نمي آمد و نخواهد آمد اما نمي تونم يا اينكه همسريو خيلي هم دوست دارم

 پ.ن.به دوست عزيز فضول خانم. تو خانواده ما رسمه كه لوازم صوتي به عهده داماد هست

 پ.ن. دوست عزیز ./;

شما نوشته اید

گمونم یه جا نوشته بودی که مامانت دوست داشته عروسش چادری باشه و دختر مورد علاقه پسرش رو هم قبول نکرده چون چادری نبوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب دیگه مشکل چیه؟؟؟ اینم عروس چادری! خودتونم انتخابش کردین! مگه نه؟؟؟؟
اینایی که میگی مهم نیست! مهم اینه که چادر می پوشه!!!
دوست من! خواهرم! وقتی معیار و ملاک یه انتخاب،اونم تو عصر جدید چادر باشه،نتیجه از این بهتر نمیشه!
این جا فقط برادر شما حروم شد! همین!!!!)

بهترین کامنت بوده و دلیل مشکل برادرم رو کوتاهی ما گفته اید

باید بگم منم با همین مشکل روبرو بودم و مادرم دوست داشت همسر من آدم مذهبی باشه ولی من به جای اینکه کوتاه بیام مشکلمو حل کردم با صحبت با منطق و مادرمو قانع کردم که من با همچین شخصی خوشبخت نمی شم و اونم گوش کرد البته خیلی سخت بود اما الان از زندگیم راضیم کاش برادرم خودش قدری مقاومت می کرد. از دست من کاری ساخته نبود

 

 

 

 

سمیه سه

سلام به همه دوستان عزیزم

اول از همه خدمت گلبانو خانم بگم من اصلا نظر شما رو ندیدم یعنی اصلا ارسال نشده و بسیار دوست دارم نظرتونو بدونم اگه مقدور هست دوباره برام بفرستش ممنون می شم

همه شما دوستان گلم گفتید که بهش بی محلی کنم و ندیده اش بگیرم البته من و همسری خیلی وقته که این کار رو انجام میدیم . من انگار نمی بینمش. کمتر خونه مامانم اینها می ریم چون داداشی طبقه بالا زندگی میکنه شاید در هفته یه بار سر به اونجا می زنم چون واقعا رو اعصاب من راه میره هرچی سعی می کنم کمتر بهش توجه کنم نمی شه ......ولی دارم تمام تلاش خودمو می کنم که برام بی اهمیت بشه اما امان از وقتی که ادم رو موضوعی حساس بشه

خیلی هاتون نوشتین که داداشی باید رابطه خانومشو با ما رو تنظیم کنه در جواب باید بگم این ما هستیم که هر بار داداشی از رفتارش گله می کنه آرومش می کنیم

همین عید امسال خونواده من برا اولین بار می خواستن برن تبریز دیدن فامبل شوهر و اونا رو برا عروسی دعوت کنن .

پارسال همین موقع ها بود که مادر بزرگم به رحمت خدا رفت وصیت کرده بود که تموم وسایل زندگیمو بفروشین و برام نماز و روزه بخرین . خلاصه یکی از این وسایل تلویزیون بود که مامانم اونو نگه داشت گفت ببینم می تونم برا  داداشی بهترشو بخرم اگه نتونستم این باشه . من به مامانم گفتم مامان تازه عروسه وسایل مادر بزرگ تو وسایلش نباشه بهتر هست اونم قبول کرد و گفت فعلن که قصد خرید داریم اما بذار بقیه مخارج عروسی در بیاد بعد . خلاصه از اون جایی که تموم خرج عروسیو بابام می داد و همه هم بهش گفتن سنگ تموم گذاشتین دست آخر هم یک میلیون و نیم کادو دادن دو تا بلیط حج هم پاتختی بهش دادن . اما ایشون به گو ششون رسیده بود ممکنه تلویزیون عوض نشه بازم می گم ممکنه

رفتن تو تموم فامبل بابام. پیش همه زن عموها گفتن که به اینها بگید من تلویزیون نو می خوام که بعد از یه مدت که این حرف نقل مجلس همه بود  یکی از زن عمو هام به همه گفته بود صبر کنه براش می خرن

 که بعد مامانم به تلویزیون ال سی دی براشون خرید که اون وقت همه که فهمبدن ما خودمون این کار رو کردیم تازه به ما گفتن پشت سر ما چه حرفها که نزده این بود وقتی ما می خواستیم بریم تبریز یکی از زن عموم ها گفت من جای شما بودم اونو با خودم نمی یردم ممکنه بین تو و خونواده شوهرتو بهم بزنه ..........باورتون نمی شه وقتی  اینو شنیدم چقدر ناراحت شدم که چرا باید این طوری رفتار کنه که غریبه ها به من هشدار بدن  من از اول می خواستم اون مثل خواهر خودم بدونم . تو تبریز وقتی داداشی رفتار فامبل شوهر منو با من دید باورش نمی شد که تو این چند ساله چقدر رفتارشون با من عوض شده آخه اون اوایل که گفتم فامبل شوهر زیاد منو دوست نداشتن. داداشی یه روز تو تبریز بهم گفت سمبه یادته که اول که تو ازدواج کردی چه طوری با هات برخورد می کردن حالا چه طوری شدن اما با خانم من اولش همه دوسش داشتن اما حالا ..... البته حق دارن . حالا دیگه از دست اون عصبانی نیستم که چرا این طوری رفتار می کنه از دست خودمم عصبانیم که چرا اونو انتخاب کردم

کاش  ماجرا به همین جا ختم می شد

اما دیروز داداشی به من گفت که دوست دارم تا ۱۲ شب کار کنم اما خونه نیام . اصلا باهاش دیگه خوب برخورد نمی کنه و مدام ازش ایراد می گیره دیشب دلم براش خیلی سوخت کلی با داداشی دعوا کردم که لیاقتشو نداره و این که برا به دست اوردنش زحمت نکشیده اما ....می دونم که حق داره اون خودشو از چشم داداشم انداخته حالا این دادشمه که الکی بهش گیر میده

مثلا هرچی شب بینشون گذشته باشه صبح هر کسی رو که ببینه براش تعریف می کنه یا به بیان دیگه اینها اصلا حریم خصوصی ندارن . و داداشم گاهی راز زندگی شو از دهن اینو اون میشنوه . یه مشکل دیگه ای که داره نجابت تو رفتارش نداره این باعث میشه هر مردی ازش فرار کنه

برادر من موقعی که با هاش اردواج کرد دانشجو بود خوب کار هم می کرد به طور موردی اما بعد از فارغ التحصیلیش رفت سر کار دولتی خوب کارهای دولتی هم که میدونید تا حقوق بدن کلی طول داشت از اون طرف هم مامان اینها خرج عروسیو می دادن و زیاد نمی تونستم به داداشی برسن یه روز با هم دعواشون میشه که مامانم میره آشتیشون بده که میگه آره مامان من ۱۵ هزار تومن پول بده من برم مومک کنم استفادشو فلانی ببره .که مامانم میگه به داداشی نگاه کردم دیدم دستشو گرفته به پیشونیش و داره .........

خوب البته بگم که ما دستگاه اپی لیدی با تموم مخلفاتشو براش خریده بودیم تو خریدش بود .............

منو راهنمایی کنید درسته که من خودمو کشیدم کنار اما می ترسم با ین وضعیت کارشون مشکل پیدا کنه

من چه کمکی می تونم بکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

طلا-2

سلام به همه دوستاي خوبم.

من طلام . اومدم تا يكم راجبه مشكلاتم با شما درددل كنم.

البته شايد در مقايسه با مشكلات شما مسئله من زياد مهم نباشه اما همين مورد هم منو خيلي رنج ميده!

مادر شوهر من زن مومن و خوبيه . وقتي بچه آخرش 1 ماهه بوده همسرشو از دست ميده و بچه هاشو خودش به تنهايي بزرگ ميكنه و البته با سختيهايه فراوان.

واسه همين هم الان كه بچه ها بزرگ شدن وهر كدوم واسه خودشون اسم ورسمي دارن خيلي خدا رو شكر ميكنه ، بچه ها هم خيلي هوايه مادرشون رو دارند .

 مادرشوهرم دوتا پسر داره و دو تا دختر و با يكي از دختراش كه ازدواج كرده، تو شهرستان زندگي ميكنه. برادر شوهرم به خاطر شرايط شغليش تو شهري زندگي ميكنه كه 1200 كيلومتر با محل زندگي مادرشوهرم فاصله داره .من وهمسرم مشهد زندگي ميكنيم و خواهرشوهر كوچيكم تويه شهر ديگري دانشجوست. با اين حال بچه ها مدام از مادرشون خبر ميگيرند وخيلي خيلي مراقبش هستند. و از نظر مالي هم دوتا پسرا تاميينش ميكنند .

من خانواده شوهرم رو دوست دارم.هميشه از حال هم با خبريم و سالي يكبار هم همه تو شهر مادرشوهرم دور هم جمع ميشيم .

شايد بپرسين پس دردت چيه؟؟؟

مشكل من تفاوتيه كه بين من وجاريم ميگذاره. برادرشوهرم مدير عامل يه نيروگاه بزرگه و خدا رو شكر وضع ماليه خيلي خوبي داره و بطبع كمك بيشتري از لحاظ مالي به مادرشوهرم ميكنه. همسرش هم زن خوبيه ولي خدا نكنه كه من و جاريم با مادرشوهرم يه  جا باشيم . اسم من وجارم مثل همه .اما اون هميشه طلا خانومه ومن طلا . بهترين اتاق خونه مال طلا خانومه .بالايه سفره جايه طلا خانومه . بهترين غذا وقتي درست ميشه كه طلا خانوم باشه. وقتي بيرون ميريم بايد طلا خانوم جاشو مشخص كنه . وقتي مهموني خونه كسي ميريم طلا خانوم اول از همه بايد وارد بشه بعد هم حتما بايد كنار مادرشوهرم بشينه .هرچي بهش تعارف ميكنند ميگه اول طلا خانم .

وقتي تويه جمع خانوادگي همسرم هستيم اين چيزا اصلا برام اهميتي نداره اما وقتي همين رفتار رو جلو غريبه ها انجام ميده ويا از همه بدتر جلو پدر و مادر من خيلي بهم برميخوره . اونا هم خيلي ناراحت ميشند بخصوص پدرم !

تازه اينا وقتيه كه طلا خانوم حضور داره . وقتي هم كه نيست مدام ازش تعريف ميكنه .اينو طلا خانوم خريده اونو طلا خانوم خريده . يا مدام از زندگي و مقام برادرشوهرم تعريف ميكنه. خنده دارتر اينكه جلو مردم پسر خودشو آقايه رئيس صدا ميزنه.

مسئله ديگه كاره. با توجه به رشته تحصيليم كار مناسبي پيدا نكردم. خيلي تلاش كردم دوره هايه مختلفي رو گذروندم  اما بازم الان بيكارم . جاريه خوش شانس من با يه مدرك معادل و درحالي كه درسش نيمه تموم گذاشت و با كمك عموش تونست تو آموزش وپرورش استخدام بشه. و حالا اينم يه نقطه ضعف شده واسه من . دائم جلويه بقيه ميگه "طلا با اينكه دانشگاه تهران درس خونده بيكاره اما ماشا... به طلا خانوم با اينكه درسش تموم نشده بود استخدامش كردند. "

خلاصه با اين حرفاش حسابي رو اعصابم رژه ميره . همسرم خيلي بهش تذكر ميده اما اون كار خودشو ميكنه . حتي خود همسرم از رفتار تبعيضي مادشوهرم ناراحت ميشه و ميگه" مگه من بچه تو نيستم ؟" مادرشوهرم ميگه" چرا اما اونا خيلي واسه من زحمت ميكشند !!!"

برادر شوهرم بدون اطلاع همسرش به مادرش كمك مالي ميكنه و خواسته كه همسرش در جريان نباشه . از طرفي جلو زنش هر وسيله اي كه واسه مامانش بخره ميگه اينو طلا خانوم براتون خريدن!

ما شايد در حد برادرشوهرم به اون كمك مالي نمي كنيم چون شرايطش رو نداريم اما از هيچي هم مذايقه نداريم . همسرم مادر وخواهرش رو بيمه كرده . هر وقت هم كه ميان مشهد من سعي ميكنم همه كاراشو بكنم .دكتر ببرمش. آزمايشگاه ببرمش . بازار ببرمش . غذايي كه اون دوست داره درست كنم . به خاطرش مهموني بگيرم . سعي ميكنم خيلي بهش محبت كنم . وقتي تو عقد بودم يك عمل جراحي داشت من همه كاراشو كردم از دكتر گرفته تا بستري شدن چون همسرم ماموريت بود .بعد از عمل هم من تو بيمارستان بجايه دختراش مراقبش بودم و واسه دوران نقاهت بردمش خونه پدرم و يك هفته تمام مرخصي گرفتم وازش مراقبت كردم. اما مثل اينكه هيچي جايه پول رو نمي گيره. و كارايي كه من وهمسرم در حقش ميكنيم بچشمش نمياد.

من سعي ميكنم زياد به رفتاراش اهميت ندم . اما گاهي جلويه بقيه احساس بدي بهم دست ميده. همش ميگم بقيه چه فكري ميكنند وقتي اين تفاوتها رو ميبينند.

شما نظرتون چيه ؟ چه راه حلي رو بهم پيشنهاد ميكنيد؟

منتظر راهنمايي هاتون هستم.

يا حق

 

 

سمیه دو

با سلام به همه دوستان

قبل از هر چیزی بگم که من اصلا منظورم این نبود که رفتیم خرید و یه جنس معیوب بهمون انداختن . اما به نظر من توی زندگی مهمترین چیز صداقت حتی اگه دوست داشتن که ما ندونیم می تونستن موضوع به خود داداشم بگن یا لاقل نگن که آمپول تقویتی میزنه .

این عروس خانم یه خواهر داره که همسن من هست یعنی یه پنج سالی از خودش بزرگتر هست و این خانم تو یه دوره اختلاف اساسی با شوهرش و خانواده شوهرش داشته و هنوز هم داره (طبق گفته خود عروس خانم)حالا این خانم وقتی وارد خانواده ما شد می خواست گربه رو دم حجله بکشه و تا ما یه حرفی از دهنمون بیرون میومد که حالا ربطی هم به اون نداره فوری جواب میده این در حالی هست که تو خانواده ما اصلا جواب دادن مرسوم نیست و هرکس از کسی هم دلخور میشه خودش موضوع رو بیان میکنه و دلخوری هم تموم میشه ولی هیچ وقت جواب به کسی داده نمیشه.

مثلا چند تا موردو می گم

چند روز بعد از نامزدی من ویلای عموم تو دماوند دعوت داشتم . ایشون تا اینو شنیدن بدون اینکه ازشون دعوت بشه و به اصطلاح پا گشا بشن گفتن میان و هممون با ماشین ما رفتیم تو ماشین جو سنگینی بود و من سعی کردم شوخی کنم و بگیم و بخندیم که هر حرفی از دهان بنده بیرون نیومده ایشون جوابشو زودتر داشتن. وقتی به اونجا رسیدیم زن عمو م از تعجب دهنش باز مونده بود که ایشون چه طوری بدون دعوت اومدن . وقتی از اونجا برگشتیم و عروس خانومو دم خونه اشون پیاده کردیم داداشم کلی با من دعوا کرد که چرا با هاش شوخی کردی ممکنه ناراحت بشه(ببینین داداشم چقدر دوسش داشت هنوز نیومده به خاطرش با من دعوا می کرد )البته من اون موقع ناراحت شدم بعد پیش خودم گفتم شاید چون ایشون حکم عروسو دارن خوب نبود من بلافاصله باهاش شوخی کردم(مثلا گفتم داداشم فال قهوه گرفتیم گفته ۵ تا دختر داره وای چقدر قراره بچه دار بشین!!!!ایشون گفتن اینش به خودمون مربوطه)والان بعد گذشت ۲ سال میگه واااا ی ی ی چرا فلانی منوپاگشا نکرده یا وقتی هممون دور هم جمعیم میگه عموم برا بار دوم منو پا گشا کرده؟؟؟؟؟؟و درست بعد از گذشت ۶ یا ۷ ماه داداشم بهم گفت سمیه ازش می ترسم تا بهش حرف میزنی آدمو می خوره که البته من بهش گفتم همه خانومها این طورین اعصاب ندارن یادت نیست من چه بلاهایی سر همسری آوردم.......

یا مثلا بعد گذشت یک سال تصمیم گرفتیم با هم بریم قمصر ......منو همسری عادت داریم وقتی پیش هم هستیم از کنار هم جم نخوریم نه اینه فکر کنین که ادا در میاریم نه شدیدا بهم وابسته هستیم . وققتی فامیلی می خواستیم بریم قمصر گفتن اقایون تو یه ماشین خانومها هم تو یه ماشین ما جفتیمون ناراحت شدیم مامانم تا قیافه ما دو تا رو دید گفت بابا شما پیش هم بشینین نخواستیم من به عروس هم گفتم تو هم برو پیش داداشی بشین که اونم گفت ما مثل شما لوس نیستیم . خلاصه تو مسافرت  با داداشم حرفشون میشه (سر اینکه چرا وقتی بارون گرفت و هممون از تو چادر رفتیم تو ماشین و داداشم چون کیسه خواب آورده بود گرفت تو چادر خوابید ) و ایشون هم عادت داره وقتی با شوهرش دعواش میشه سر همه خالی می کنه این طوری که جواب هیچ کسو نمی ده حتی بابامو و فقط اخم می کنه و انگار که همه ما تقصیر داریم  خلاصه مسافرتو به ما زهر کرد . وقتی برگشتیم یه چند روز بعد من بهش زنگ زدم گفتم تو هم مثل خواهرمی (البته من خواهر ندارم)اگه با شوهرت دعوات میشه نباید بزاری ما بفهمیم شاید من خواهر شوهر بد جنسی باشم بدتر داداشمو کوک کنم خوب الان با این اخم تو شوهر منم ناراحت شد وفکر میکنه تو با اون بودی . یه چند وقت بعد بهم گفت من از قمصر  برگشتم  تو زنگ زدی منو استنطاق کردی. این شد که من دیگه نصیحتشم نکردم.

یه ما کلمه حیونیو بد نمیدونم یه با من گفتم داداشم حیوونی

هنوز از دهنم بقیه جمله رو نگفته که گفت دفعه آخرت باشه این طوری حرف میزنی ها

در صورتی که خودش با داداشم حرفش شده بود اومده به منو و مامانم میگه پسره پرو نمی خوام ریختشو ببینم

یا یه بار تو ختم مادر بزرگم بلند بلند خندیده بود که اون مادر بزرگم گفته بود مثلا ما عزاداریم این طوری نخند اومد به مامانم که کنار مادر شوهر من  نشسته  میگه مامان یه چیزی به این مادر شوهرت بگو ها خیلی به پر و پای من می پیچه یهویی دیدی که یه چیزی بهش گفتم ها

مادر شوهر منم که فارسی بلد نیست صحبت کنه ولی متوجه میشه اون موقع نتونست حرفی بزنه ولی بعد که زن عموم که ترکه پیشش نشست گفت عروس باید به گربه فامیل شوهر بگه خان باجی

خداییش تا الان که ۵ ساله همچین تیکه هایو هیچ وقت  و هیچ وقت از مادر شوهرمم نشنیدم و البته کلی ناراحت شدم که چرا مادر شوهرم این طوری گفته ولی چه میشه کرد جواب بی احترامیو با بی احترامی می دن

یا وقتی سر قبر بودیم اون مادر بزرگم چون پاش درد میکنه از روی قبر رد شده رفته اون طرف بعدن به من و مامانم میگه این زنه شعور نداره از روی قبر رد میشه و مامانم که عاشق این خانوم هستن فقط نگاهش میکنه انگار نه انگار که به عمه اش توهین شده میگه چون می خوام مادر شوهر خوبی باشم نباید بهش بگم که این طوری صحبت نکن منم که ازش راسش می ترسم چون اصولا ادم ارومی هستم ولی اگه عصبانی بشم دیگه هیچی منو نمی تونه کنترل کنه اینه که باهاش  اصلا در گیر نمی شم

یه وقت مشکلی تو خانواده پیش نیاد

حالا سر فرصت میام براتون بقیه ماجرا رو می گم

خوشحال میشم عروس های محترم راهنمایم کنن شاید طرز برخورد با این خانومو منم یاد گرفتم

سمیه یک

سلام به همه دوستان عزیزم

من برخلاف خیلی هاتون که گله و شکایت یا درد دل از خونواده شوهرتون دارین من برعکس این قضیه رو می خوام عنوان کنم

یعنی می خوام از عروسمون بگم

من ۲۸ سالمه و نرم افزار خوندم الانم تو یه اداره دولتی کار می کنم و همسری هم ۳۲ سالشه و تو یه شرکت خصوصی کار می کنه و عمران خونده ما تهران زندگی می کنیم و خونواده همسری هم تبریزی هستن

اول اینو بگم که خانواده همسری از اول راضی به ازدواج ما نبودن اونا دوست داشتن پسرشون از شهر خودشون زن بگیره بعدم که چون ترک هستن زیاد از عروس فارس خوششون نمی اومد یعنی فکر می کردن من فقط بلدم پز بدم و اصلا هم اهل کار تو خونه و خونه داری نیستم فقط بلدم خرج کنم . خوب شاید تا یه حدودی وضعیت خودمو تو روزهای اول ازدواج گفتم اما من صیوری کردم و جواب بی محبتی هاشونو فقط با محبت دادم و الان به قول مادر شوهرم بهترین عروسشون هستم و دوست صمیمی خواهر شوهر کوچیکه که هم سن و سال خودمه و بچه های خواهز شوهر بزرگه که خیلی منو دوست دارن

البته خونواده شوهرم اونقدر رک هستن و اونقدر به مطمئن به خود(به خصوص مادر شوهرم )که اهل چاپلوسی نیستن و هر طوری که جلوی من هستن پشت سرمم همون طور هستن

اما اصل قضیه

داداشی از دختر دوست مادرم خوشش می اومد. اونم دختر خوبی بود. اما مادر بنده تا این موضوع رو فهمید گفت می خوام برا داداشی زن بگیرم .اما چون لیلا اهل چادر نیست اونو نمی گیرم . من دوست دارم عروسم محجبه باشه........

و فقط به این فاکتور توجه کرده داداشی هم که اصلا تو سن ازدواج نبود همش ۲۲ سالش بود حرف مامانو قبول کرد و تو یکی از این جلسات زنونه که مامان سالی یه بارم نمی ره رفتو یه دختر انتخاب کرد و نزدیک عید سال ۸۵ بود که محرمم بود و از اونجایی که اینها خیلی مومن بودن دهه اول محرم رفتیم خواستگاری . هر چی ما تو حواستگاری حرف زدیم و از خونواده خدمون تعریف کردیم اونها ساکت گوش می کردن و کوچکترین اطلاعاتی از خودشون نمی دادن

چند بار رفتیم و اومدیم من به همسری گفتم اینها یا خیلی خوبن که صداشون در نمی یاد یا خیلی بلدن

و مامانم که انگار اسمون سوراخ شده این دختر از توش افتاده اونچنان عاشق عروس شده بود که .....

بعد از خوندن صیغه محرمیت فهمیدیم چی شده و علت این همه سکوت چی بود

مادر عروس گفته بود دخترم یه کم ضعیف هست و امپول تقویتی استفاده می کنه که اونم دکتر گفته که هفته دیگه آخریش هست و دیگه لازم نیست بزنه

این امپول تقویتی همون امپولی هست که بیماران ......می زدن......

و بعد از خوندن صیغه این موضوع رو عروس خانم به دادشم گفته بود.منم وقتی فهمیدم از ترس اینکه این اتفاق ممکنه برا هر کسی بیوفته سکوت کردم و مامانم اونو آزمایش خدا گفت و سکوت کردیم

کاش ماجرا به همین جا ختم بشه ولی

سر فرصت بقیه اسو میام می گم

 

نیکو-3

دوستاي خوبم سلام.

به خاطر همه راهنماييها و نظراتتون تا الان، ممنونم.

بعد از خوندنشون فكر كردم شايد بهتر باشه يه مواردي رو اضافه كنم.

اما قبلش يه تشكر هم از رويا جان بايد بكنم. روياي عزيزم. خوندن كامنتت برام خيلي جالب بود. چون تقريبا بيشتر مواردي رو كه گفتي درسته. مثلا راجع به اينكه اين خشونت بيشتر متوجه منه. همسرم آدم آروميه. تئوريش اينه كه بايد با همه خوب و انساني رفتار كرد... يا يكي ديگه اينكه من دقيقا همين احساس رو دارم كه : اشتباه كردم، تقصير من بوده، من بايد كوتاه بيام ... . و همسرم هم بخصوص اين اواخر خيييييليييييي زياد از زير بار مسووليتهاش به همين بهانه هايي كه گفته بودي، شونه خالي ميكنه. مثلا 4 ساله دانشجوئه ولي هنوز درسش رو تموم نكرده و هر ترم حداقل 2-3 تا امتحانش رو اصلا نميره سرجلسه. يا مثلا با يه مقدار پولي كه پس انداز كرديم هنوز هيچ كار اقتصادي اي نكرده كه ارزش پولمون از دست نره. بخصوص جديدا خيلي زياد مي گه من بي انگيزه ام، من ديگه اون آدم سابق نيستم، من حال و حوصله درس خوندن ندارم ... . من اينجور موقعها بار هر دومون رو به دوش ميكشم. شيطنت مي كنم. مي خندم كه سرحال بيارمش. با وجود خستگي ناشي از كار و ... همه وظايف زنانگيم رو انجام ميدم. ولي خوب گاهي هم كم ميارم. اينجور موقع هاست كه همه چيز به هم ميريزه. جديدا ديگه كم كم خودم هم دارم بي انگيزه ميشم. البته خيلي با اين حالت مبارزه ميكنم و سعي ميكنم با آدمهاي مثبت و پرانرژي رفت و آمدم رو بيشتر كنم و خدا رو شكر تقريبا موفق بودم و هنوز اميد دارم.

راستي راجع پيشنهادهاي رفتن به مشاوره، از چند وقت پيش تصميم گرفتم پيش مشاور برم. يك بار راضيش كردم كه بياد و اومد. منتها خانومه انقدر بد جلسه اول رو برگزار كرد كه فكر كنم براي هميشه پشيمونش كرد. به فاصله يك هفته بعد از رفتن پيش مشاور هم دوباره يه دعواي شديد داشتيم. 

از نظر من در حال حاضر دست بلند كردن مشكل اصلي منه كه حتي يه بار همه وسايلم رو جمع كردم. قباله ازدواج و... خلاصه همه چيز رو برداشتم كه برم. ... ولي ديدم با رفتنم اوضاع بهتري بوجود نمياد. پدر و مادرم زير فشار اين غصه آب ميشن. خواهرهام نسبت به ازدواج بدبين ميشن. خودم هم تا آخر عمر بايد زير نگاه ها و حرفهاي ديگر بمونم. البته من خودم از اون دسته دخترايي بودم كه ديدم كلا نسبت به زندگي يه جور ديگه بود. با الان متفاوت بود. فكر ميكردم جامعه متمدن شده. ديگه دخترا و پسرا با شناخت و ديد باز ازدواج ميكنن. اختلافاتشون رو با صحبت حل ميكنن. ... ولي حالا به اين حرفا ميخندم. ميدونم اين حرف كه جامعه ما به زن تحميل ميكنه و ازش انتظار داره كه يك تنه زندگي رو حفظ كنه كاملا درسته. تا جاييكه حتي بعضيا به گوشه و كنايه گناه درس نخوندن شوهرم رو گردن من ميندازن و ميگن زن بايد شوهرش رو راه بندازه. به اين نتيجه رسيدم كه فقط بايد زندگيم رو حفظ كنم. البته نه با اين حالت. ميخوام درستش كنم و نگهش دارم. براي همين ازتون كمك خواستم. و اتفاقا از يك ماه پيش از يه روانپزشك خيلي خوب وقت گرفتم كه امروز نوبتمه و بايد برم. البته به همسرم نگفتم چون ميدونم پيامد خوبي نداره.

ولي در هر حال هميشه به اين قضيه اعتقاد دارم كه آدم بايد از كساني كه تجربه هاي شخصي و ملموس دارن كمك بگيره. براي همين مزاحمتون ميشم و سرتون رو درد ميارم و با گفتن مشكلاتم ناراحتتون ميكنم.

... ولي درعوض ازتون انرژي ميگيرم. اميدوارتر ميشم. و ديدم روشن تر ميشه.

هنوز منتظر حرفها و راهنمايياتون هستم.

بازم براي همه مون آرزوي خوشبختي ميكنم.

فعلاً ....

عروس - 11

نویسندگان و خوانندگان ارجمند وبلاگ عروس

با این که شخصا این روز رو به عنوان روز مادر و روز زن قبول ندارم ، به تمام شماهایی که این روز رو قبول دارید تبریک می گم .

امیدوارم روز خوبی برای همه تون باشه و از جانب همسران و فرزندانتون تقدیر بشید و دوست داشته بشید . چرا که شایستگی اش رو دارید .

هر روز ، روز ما زنان تواناست .


نیکو-2

سلام عروس خانوماي گل

عيدتون مبارك خوشگل  خانوما. روزتون هم مبارك. هديه هاتون رو گرفتين؟

من نيكو هستم كه توي دو پست پيش يه كم راجع به خودم توضيح داده بودم. امروز اومدم كه شرح ما وقع رو بدم و ازتون كمك بخوام.

مشكل اصلي من اينه كه همسرم بي نهايت حساس و دقيقه. از طرفي بي اندازه زودرنجه و وقتي هم كه چند بار پشت سر هم از مسائل خيلي جزئي دلخور بشه يك دفعه منفجر ميشه و متاسفانه از حال عادي خارج ميشه.

راستش توي جلسات خواستگاري احساس كرده بودم خيلي آدم آروميه. مي گفتم يعني اين آدم عصباني هم ميشه؟ باور كنيد هر كس كه همسرم رو ديده باشه همين فكر رو راجع بهش ميكنه. حتي مامان خودم، حتي خواهرها و مامان خودش هم وقتي ديگه خيلي بهم سخت گذشته بود و در جريان گذاشتمشون، باور نميكردن. حتي تصور نميكنن كه همسر من داد بزنه. چه برسه به اينكه دستش رو روي من بلند كنه.

البته من خودم اعتراف مي كنم كه در كل آدم آروميه. درون گراست. يكي از خواهرهاش توي مراسم خواستگاري به من مي گفت كه آقاي همسر خيلي اهل فلسفه و منطقه. و همش هم تاكيد ميكردن روي مهربونيش. الان هم نميگم كه اشتباه مي كردن. واقعا مهربونه. از اون آدماييه كه ميگه همه چيز بايد درست پيش  بره. از نظافت كوچه و خيابون گرفته، تا رعايت قوانين رانندگي، آداب رفتار با همسايه و .... اووووووووووه. بطور متوسط روزي 2 ساعت راجع به اين چيزا برام حرف ميزنه (وقتي كه اوضاع روبراهه) از اين كه مردم چرا رفتارهاي ناهنجار دارن، چرا با هم دعوا دارن، چرا خوب رفتار نمي كنن و .... . از طرفي خيلي هم دقيق و سختگيره. از اونايي كه ميگن بايد رأس ساعت سر قرار حاضر شد و خودش هم همينطوره. توي مراقبت از لباسهاش خيلي حساسه. حتي توي خورد و خوراك مدام به من نصيحت ميكنه. نميذاره من شيريني يا غذاهاي چرب بخورم. البته مثلا ماهي يه بار اگه باشه زياد چيزي نميگه. ولي ...

راستش منم خيلي آدم منعطفي هستم. هرچيزي ميگه يا ميگم چشم يا با خنده و شوخي ردش ميكنم. البته گاهي براي اينكه خيلي بهم سخت نگذره بهش ميگم كه سختگيري زياد خوب نيست. ولي در كل چون ميدونم چيزايي كه ميگه به نفعمه قبول ميكنم.

خلاصه اينكه توي يه جمله بگم كه من عاشق هستم ... يا شايد بهتره بگم بودم. الان هم دوستش دارم. ولي به حدي توي اين سه سال بهم سخت گذشته كه گاهي احساس ميكنم فقط دارم گذران زندگي ميكنم. فقط بايد مراقب باشم ناراحت نشه. بهش بر نخوره. نميدونيد سر چه چيزاي كوچيكي از من ناراحت ميشه. مثلا وقتي داره چيزي بهم ميگه و من وسط حرفش بگم خيلي خوب فهميدم، ديگه باهام حرف نميزنه. يه چيز غير قابل تصوريه اصلا. نميدونم بايد چيكار كنم. حالا همه اين ها يك طرف، كه من خودم ميگم ميشه تحمل كرد.

ولي بدترين قسمت ماجرا اينه كه به تدريج توي اين سه سال شروع كرد به عصباني شدن. سر همين چيزاي كوچيك. اول با قهر شروع شد. بعد داد و بيداد. كم كم زد و خورد .... . الان به حدي رسيده كه وحشيانه من رو كتك ميزنه. دفعه آخر چنان صورتم كبود شده بود كه روم نميشد برم سر كار. يكي از انگشتهام ديگه خم نميشه و بخاطرش رفتم دكتر.

بايد بگم هر بار هم پشيمون ميشه. ميگه دست خودم نيست. وقتي عصباني ميشم كنترلم رو از دست ميدم. ... ولي دوباره بعد از يه مدت كارش رو تكرار ميكنه.

ما هييييييچ مشكل خاصي نداريم. نه خانواده هامون اذيتمون ميكنن. نه مشكل مالي داريم .... . همه بهمون ميگن شما خيلي خوشبختيد. ولي كسي نميدونه چي بهمون ميگذره. به خصوص به من.

بدترين اتفاقي كه اخيرا افتاده و بي نهايت ناراحتم كرده اينه كه توي كيف محل كارش يه بسته سيگار پيدا كردم. البته به خاطر بيماري سينوزيت همسرم سردردهاي شديد ميگيره و تا حالا دو سه بار بعد از سر دردش وقتي رفته بيرون و برگشته بوي سيگار رو از صورت و لباسش حس كردم.

خيلي نگرانم. الان فقط دارم باهاش مدارا ميكنم. چون واقعا از 30 روز ماه، 25 روزش رو خوشبخت خوشبخت و شاديم. با وجود همه سختگيريهاش من دوستش دارم. ولي اين مسئله دست بلند كردنش ديگه داره طاقتم رو از بين ميبره. حتي در برابر سختگيريهاش هم كم طاقت شدم .

خانواده همسرم خيلي خوبن. خيلي دوستشون دارم و تا الان خيلي كمكم كردن. نصيحتش ميكنن و مدام ازم احوالپرسي ميكنن. ولي ديگه حتي نميخوام به اونها راجع به مشكلاتم چيزي بگم. ميخوام خودم يه كاري بكنم.

برام دعا كنيد.

براي همتون آرزوي روزاي خوب و آروم ميكنم.

مجدد روز همتون مبارك.