رویا - 10
این مطلب و پست های رویا - ۷ - ۸ - ۹ - ۱۱ توسط شخص نویسنده حذف شده است .
این مطلب و پست های رویا - ۷ - ۸ - ۹ - ۱۱ توسط شخص نویسنده حذف شده است .
امروز صبح که این جا رو باز کردم دیدم وبلاگمون فیلتر شده . چرا ؟
واقعا مسخره است . حرف زدن درباره ی مادرشوهر ممنوعه ؟؟؟؟
دیوانه ها .
شديدا به همفكري شما نيازمنديم
ميخوام يه اخلاق حال به هم زن مادر شوهرك كه منو خيلي اذيت ميكنه رو براتون تعريف كنم
وقتي دعوتشون ميكني خونت به شوهرك (نه به من) پيشنهاد ميده كه فلاني رو هم بگو فلاني رو هم بگو (مثلا مادربزرگ شوهرك يا خاله هاش) . شوهرك هم مسلما به من ميگه. چند بار كه اين كار رو كرد همه اون چند بار من با مخالفت شديد نزاشتم مهمون جديد دعوت كنه. البته همه اينها غير مستقيم بود. وقتي ديد كه اينطوريه دفعه قبل كه من مهموني داشتم به ما چيزي نگفت و قبل از مهموني من زنگ زد اونايي رو كه مد نظرش بودن دعوت كرد وبعد به ما گفت كه من فلاني و فلاني رو هم دعوت كردم. بماند كه سر اين موضوع من چه قشقرقي به پا كردم. خارها اومده بودن كمك و من وقتي اين جريان رو شنيدم شوهرك رو بردم توي اتاق و بلند بلند طوري كه اونها كاملن ميشنيدن داد و بيداد كردم كه به چه حقي مادرت براي من تعيين تكليف ميكنه و خيلي چيزاي ديگه كه ظرف سيم ثانيه به گوش مادر شوهرك رسيد.
لازم به ذكره كه چند تا مهمون اضافه آدم رو نميكشه ولي اون حق نداره اين كا ر رو بكنه
حالا اين يه بعد قضيه است. جنبه ديگه قضيه اينه كه مثلا من اين هفته دعوتشون ميكنم برا هفته ديگه. خب؟ از همين امروز تا خود روز مهموني مدام زنگ ميزنن به شوهرك كه چي؟ خانومك چي ميخواد درست كنه؟ فلان چي رو درست كنه بهتره ها. فلان غذا رو اون دفعه درست كرده ديگه درست نكنه و ... البته شوهرك هم همش بهشون ميگه كه به من ربطي نداره و حرفاي خاله زنكيتون رو به من نگين ولي از رو نميرن كه
منم خوب حالشون رو ميگيرم و هميشه عكس چيزهايي كه گفتن عمل ميكنم.
. جالب اينجاست كه مادرشوور فكر نميكنه كه شوهرك دقيقن همه حرفهاش رو مياد عينن براي من تعريف ميكنه. فكر ميكنه مثلن اگر به شوهرك بگه "خانومك فلان كار رو بكنه" شوهرك مياد به من ميگه كه "خانومك فلان كار رو بكن" در صورتي كه اصلن اينطوري نيست و شوهرك مياد به من ميگه كه "مامانم ميگفت خانومك فلان كار رو بكنه حالا هر جور خودت ميدوني"
خب من اين جمعه براي افطار قوم الظالمين رو دعوت كردم. مادر و پدر شوهرك با پدربزرگ مادربزرگ و خواهرهاش .
طبق پيش بيني من كه درست هم از كار درومد دوباره توي اين هفته موبايل شوهرك رو سرويس كردند از بس كه بهش زنگ زدن و نظر دادن. مامانش امر فرمودن كه از بيرون كباب بگيرين. يه بار ديگه هم به شوهرك گفته فلاني ميخواد براتون قاب بياره. بياره يا چيز ديگه اي لازم دارين؟ شوهرك هم جواب داده كه من نميدونم خانومك چي لازم داره.
ميدونين اين طرز رفتارشون هم از تفكر سنتي شون ناشي ميشه. آخه چند بار گفتن كه خونه پسر آدم مثل خونه خودش ميمونه آدم راحته ولي دختر نه. اينو داشته باشيد با جمله مطلب قبلي "بچه دختر و بچه عروس"
تازه اين حرفها در حاليه كه من هم پا به پاي شوهرك دارم كار ميكنم و دوتايي داريم زندگي رو ميچرخونيم.
حالا اين اظهار نظرهايي كه تا امروز شده به كنار من مطمئنم كه مادر شوهرك يا پيله ميكنه كه مهمونها رو زيادتر كنه يا اينكه خودش از طرف خودش دعوت ميكنه. حالا ببينين اين خط اين نشون
راستش جمعه كه اومدن يه جوري كه نه دعوا راه بيفته نه شوهرك ناراحت بشه ميخوام يه جوري ناراحتي خودم رو علنن از اين موضوعها ابراز كنم. ولي خب اگه به من باشه كه مطمئنم به بدترين وجه ممكن ميگم. آخه اصلن بلد نيستم به قول معروف تيكه بندازم يا جواب دندون شكن بدم. چند باري هم كه اين كار رو كردم اينقدر با ناراحتي و تلخي و بغض و حرص بوده كه گند زده شده بهش يا دعوا شده يا شوهركم ناراحت.
من هميشه ابراز ناراحتيم با قهر كردن و قيافه گرفتن و دعوا بوده. ميدونم خيلي اخلاقم افتضاحه و نميتونم مثل آدم جوري كه طرفم بهش برنخوره حرفم رو توي لفافه بزنم.
ديدين بعضي ها رو كه خنده خنده حرفاي دلشون رو ميزنن و در ظاهر هم اتفاقي نميفته؟ كاش منم اينجوري بودم.
حالا راهنمايي ميخوام براي جمعه. ميخوام محترمانه به روي مادرشوورم بيارم. مخصوصن جريان درخواست كباب رو ميخوام يه جوري جلوي پدر همسرك و مادربزرگ پدربزرگش و داماداش بگم كه بلكه خجالت بكشه. و بعيد نيست كه باباي همسرك به خاطر اين كارش دعواش كنه. بلكه از اين امر و نهي كردنها دست برداره و بفهمه كه بابا منم آدمم .
خلاصه من هيچ راهي به نظرم نميرسه. شما چي ميگين؟
پ.ن : توی این فاصله خار۱ زنگ زد به موبایل شوهرک (من و شوهرک همکاریم و توی یه بخش هم هستیم) گفته که کمکی چیزی نمیخواین من زودتر بیام کمک کنم؟
شیطونه میگه جمعه دست به سیاه و سفید نزنم بگم شوهرک شام درست کنه. خب اون همه کارا رو میکنه دیگه. اونم باید بگه کمک میخواد یا نه. یا اینکه گوشیو بردارم زنگ بزنم به خار۱ (این یکی از همشون نسبتن منطقی تره و من بیشتر باهاش جورم) بگم چی شد؟ داداشت کمک میخواد برا جمعه یا نه. میخوام خودمو دار بزنم اینقدر که مظلوم و پپه ام و نمیتونم حرفمو بزنم
سلام دوستان عزیزم
خیلی ممنون بابت نظرها راهنمایی ها و همدردی هاتون که خیلی آرومم کرد.
راستش از نظرات بعضی دوستای گلم فکر میکنم که بعضی جاها منظورم رو خوب نرسونده بودم.
فقط بگم که ملاک من برای بچه دار شدن اصلن و ابدن دوست داشتن یا نداشتن و لج در آوردن کسی نیست. اگه اینطوری بود همون سال اول برای ترکوندن چشمشون باید نی نی دار میشدم که.
نه ما تنها چیزی که مد نظرمونه آمادگی و شرایط خودمونه. همین و بس. توی این سالها اصرارهای شدید مامانم حتی باعث نشد که ما تصمیمی بدون در نظر گرفتن شرایط خودمون بگیریم. این تصمیم خیلی حیاتیه و اصلن نمیشه به حرف دیگران راجع بهش گوش کرد. حالا چه مثبت چه منفی
البته قبول دارم جمله آخرمو یه کم بد نوشته بودم و شاید منظور رو طور دیگه ای رسوند![]()
ولی الان خیلی اوضاع فرق کرده و هم شرایطمون از نظر خونه و کار و .. مساعده هم روحیه خودمون. و حالا که بعد از سالها تصمیم به نی نی آوردن گرفتیم من به این فکر افتادم که چرا اونها اینقدر بدشون میاد.![]()
بازم از همراهی عروسای گل ممنونم. ![]()
كنكور جنگ ساز تفرقه افكن
سلام خوبيد
من امروز در يك اقدام محير العقول براي اولين مامان ايناي رامينو براي اولين روز ماه رمضون دعوت كردم خونمون براي افطار و شام
به مامانش اطلاع دادم تلفني و كلي تشكر و آخر سر هم گفت حالا چرا اولين روز گفتم همه چي اولش بيشتر مزه ميده
سر حال تريدو ...
و اما بشنويد از كنكور خواهراي منو و خواهر شوهر
رامين خيلي فكرش بازه ولي نميدونم چرا اينقدر نسبت به دانشگاه رفتن شهرستان دخترا حساسيت داره به خرج ميده
دو روز قبلكه فهميديم يكي از خواهراي من رامسر رشته مرمت اونم تازه غير انتفاعي قبول شده گفت خدائي براي دختر هيچ خوب نيست اينقدر راه دور بره منم گفت تا حدي درست ميگي
درست فرداي اون روز من فهميدم خواهر خودش رشته كارشناسي اونم شهر ديگه اي (دانشگاه آزاد )كه فكر كنم نزديكاي اراكه قبول شده ، بعدشم كه فهميد كه پدرش موافقه كه بره اونجا ثبت نام كنه شده مثل اسفند رو آتيش به خدا ديشب ساعت ۲ خوابيد به خدا
بهش ميگم آخه تو چرا اينقدر حرص ميخوري تو وظيفت فقط در همين حده كه بگي راضي نيستي از اين وضعيت . همين!!!! پدرت بزرگتر اصليه و خودش صلاح بچشو بهتر ميدونه ولي اونم بازم داره حرص ميخوره خوبه نميخواد بره آلماني آمريكائي جائي
صبح ازش خواستم در مورد اين قضيه ۴ يا ۵ روز بي خيال شه
و زنگ نزنه ديشب كم مونده بود پشت تلفن با بابائيش دعوا بشه اينم هي ميگه من خواهرمو ميشناسم اونجا براش خوب نيست و كلي ما رو كشته
آخه اين اصلاً دقت نميكنه كه بابائي عشق دانشگاهه و به من كه عروسشم داره ميگه بخون برا فوق بخون تنها راه پيشرفت بيشتر خوندن فوقه و بايد سري تو سرا در بيارين و به رامين هم بگو بخونه من از نظر هزينه كمكتون ميكنم و ... اونوقت انتظار داره برا دخترش بگه نه نرو من جلو پيشرفتو ميخوام بگيرم والا به خدا
آخه خودش دكترا داره و كلي اقاي دكتره اونوقت رامين جانم فوق ديپلمه منم كه ليسانس
يه بار گفتم من كه حالا هيچي ولي رامين بايد بخونه برا ليسانس
باباش يهو تو چشاي من ذل زده ميگه خودتو نكش كنار اول خودت بايد شروع كني تو بخوني من اينو مجبور ميكنم به تبعيت از تو بخونه
اصلاً چرا تو نميري كلاس كنكور اصلاً چرا او نميره كلاس
ميخواين برم براتون ثبت نام كنم
به خدا منم ميخوام ولي تنبلم به خدا
يه ماه ميخونم ۲ ماه كنسلش ميكنم ماه سوم ميگم خاك تو سرم بايد درس بخونم ماه چهارم خودمو توجيح ميكنم كه چون سركار ميرم نميشه ماه ۵ برا خودم برنامه ريزي ميكنم و ۱۵ روز بعد ميگم برم ورزش و خلاصه اونقدر از اين شاخه به اون شاخه پريدم كه سال تموم شده
همين الان كه اين نوشته هاي منو دارين ميخونين به خدا دلم ميخواد درس بخونم ولي تا پام به خونه ميرسه اونقدر بايد بشورم و بپزم و راميني هم هي بياد دم گوشم قصه عشقولانه بگه كه به ساعت نگاه كنم ببينم ساعت ۱۱ شده و بايد بخوابم كه فردا ساعت شش و نيم برم سر كار
تو رو خدا ببين از كجا به كجا نوشتم
خلاصه جنگ برو و نرو هست تو فاميل جفتمون
خودمون هم جنگ بخون (باباش) و نمي خونيم (من و رامين )
شاید به این پستم خیلی بخندید. میدونم خیلی خنده داره ولی برای خالی شدن خودم میگم تو رو خدا مسخرم نکنین البته میدونم خیلی مسخره اس ولی برای من به یه ناراحتی بزرگ تبدیل شده.
یه چیزی که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده اینه که با وجود اینکه ما توی پنجمین سال زندگیمون هستیم حتی یکبار هم نشده یکی از این قوم الظالمین به ما بگن نی نی میخواین؟ نمیخواین؟ ایشالا نی نی بیارین... هیچی انگار ما اجاقمون کوره. همش این نیست
چیزی که لجمو در میاره توی این قضیه فراوونه . برا همین باعث شده که من روی این موضوع زيادي حساس بشم.
من يه دونه دختر خانواده و فرزند ارشد هستم . مامانم از اوناييه كه عاشق ني ني هستش و خيلي دوست داره كه نوه دار بشه. حدود دو سال پيش تولد من بود و خانواده هاي هر دو طرف خونه ما بودن (اون موقع ما 3 سال بود كه ازدواج كرده بوديم) مامانم همينجوري برگشت گفت كه ايشالا ني ني آوردنتون. آقا اين حرف از دهن مامان ما هنوز كاملا بيرون نيومده بود كه خار2 كه 5 سال از من كوچيكتره و اون موقع هم مجرد بود ديديم يهو جيييييييغ جيييييييغ كه نه واييييييي زوده بچه ميخوان چيييييكار ... تا ده سال نبايد بچه بيارن.. خلاصه نميدونيدا يه قشقرقي به پا كرد كه ما همينجوري دهنامون باز مونده بود
خلاصه اين خار2 چند ماه بعد شوهر كرد و هنوز به يك سال نرسيده بود كه يه روز مادرشوهرم زنگ زد به شوهرك كه آره خار2 حامله اس! من هم زنگ زدم به خار2 كه مثلا تبريك بگم. خلاصه ما تبريك گفتيم و يهو خار2 گفت كه واي شماها هم بجنبين ديگه عقب موندين ها... منم كه ماست. لالموني ميگيرم اينجور موقعها اصلا نميتونم جواب بدم. جواب حرفها يه هفته بعد يادم ميفته كه آها كاش اينو گفته بودم...
بعدا كه مادرشوهرمو ديدم و به اونم تبريك گفتم گفت آره ديگه داشت دير ميشد! ديگه وقتش بود !!! بازم من لال
يه كدومشون از دهنشون در نيومد كه ايشالا نوبت شما هم بشه. هيچي.
البته كلا اين خانواده با بچه دار شدن عروساشون مخالفن . چراشو من كه نفهميدم. زندايي كوچيكه شوهرك هم كه باردار شد همه ناراحت شدن.
بچه خار1 كه 7 سالشه رو اصلن مادر شوهرم بزرگ كرده و خونه مامان و باباش فقط برا خواب ميره. يه روز حرف شد من گفتم شما كه بچه خار1 رو نگه ميدارين بچه ما رو هم بايد نگه دارين (به شوخي) كه مادر شوهرك و خار2 پريدن به من كه : ما اصولن ميگيم بچه دختر . اون بچه عروسه فرق ميكنه
خلاصه كه اين جريان خيلي رفته تو روح و روان من.
خار2 كه 5 سال از من كوچيكتره و تازه 1.5 ساله كه عروسي كرده و يه ماه ديگه بچش داره به دنيا مياد. و ما كه 5 ساله كه عروسي كرديم و تا حالا نشده اين مادرشوهر يه بار حتي به شوهرك در مورد بچه چيزي بگه يا بپرسه يا هيچ چيز ديگه. مگه ميشه يه مادر دوست نداشته باشه بچه پسرشو ببنينه؟ اونم بچه یه دونه پسرشو؟
نمیدونم چیکار کنم. از یه طرف میخوام لج کنم و تا موقعی که اونا نگفتن منم نی نی نیارم. از یه طرف میگم بزار حالشون گرفته شه. نمیدونم شما نظرتون چیه؟ به نظرتون من دیوونه ام که رو این مسئله اینقدر حساس شدم؟
همدانیا بدن یا خوبن
سلام
دوستان عزیزی لطف کرده برای من پیغام گذاشتند
از همشون ممنونم و خوشحال میشم که بازم برام نظراتشونو بنویسن
یکی از دوستان بسیار عزیز و خوبم در مورد اینکه نوشتم رامین اینا همدانین نوشته حواسم باشه
یکی دیگه نوشته نه همدانیا خیلی هم خوبن چون خودشون همدانین
من میگم از دعوای قومیت باید خارج بشیم همه جا هم بد داره هم خوب داره
البته بجز مواردی که گفتم در مورد نحوه عروسی گرفتن ما چیز خاص دیگه ای جلوی ما نگفتن که من بخوام ناراحت بشم
ادمهای بدی هم نیستن بنده خدا ها
من همشونو خدائی دوست دارم و کلی هم تحویلشون میگیرم
راستش تازه خیلی از این همدانیا اهل قربون صدقه رفتن و تحویل گرفتن
مادر بزرگش صد بار وقتی بهش زنگ زدم همش میگه جیگرتو قربان - دلمان برات تنگ شده و هی اصرار که پاشین بیاین همدان هم یه ذره بگردین هم ما ببینیمتون
من مامان بزرگشو دوست دارم
وقتی میرم اونجا هم هی این دعوت میکنه هی اون دعوت میکنه دائیش که کلی خوبه
که البته ربطی به همدانی بودنشون نداره آدمهای بدی نیستن فقط خانواده های خیلی سنتی دارن یعنی به روابط و رفت و آمد عروس خیلی حساسن مثلاْ همیشه ما که زنگ میزنیم بهشون اول میپرسن کی خونه مامان اینای رامین بودین و رفتین سر بزنین یا نه که البته ما مثل بچه های گل هفته ای یه شام میریم خونشون شب هم همون جا میخوابیم و اگر فرداش تعطیل باشه صبحونه هم همون جا می مونیم بعد میایم خونه خودمون روزی یه بارم زحمت کشیده تماس تلفنی با مامانش بر قرار میکنم و حالشو میپرسم که بدونه برای ما آدم مهمیه و دوسش داریم
وقتی هم که مامانش رفته بود همدان من سه بار بابا و داداشش رو که تهران تنها بودن دعوت کردن که بدونن عروس گلشون به فکرشونه
خلاصه عروس اولیم و هنوز عزیزیم ببینیم بعداْ چی میشه (اونا عروس ندیده اند هنوز و کلی تحویلم میگیرن*)
عروسي ما از قبل تابعد
دوستان سلام من خیلی وقته که مطلبی ننوشتم
باید بهتون خبر بدم که بلاخره ما ازدواج کردیم ۲۱ تیر ماه
و کلی هم بساط داشتیم اون وسط که با درایت شوهرم حل شد
اما بعد از عروسی تقریباْ همه چی حل بود
بجز یه مورد که نمیدونم تقصیر ما بوده یا توقع اونا اضافه بوده شایدم کم توجهی ماست
موضوع این بود که ما سه روز بعد از ازدواجمون خودمون دو تا تصمیم گرفیم در عرض یک ساعت!!!! که پاشیم بریم برای ماه عسل
چون خونه مامانش اینا اندیشه کرجه من گفتم بریم به اونا یه سری بزنیم البته در مورد اینکه کجا بریم هر کاری که کردم رامین بهم نگفت کجا میخواهیم بریم برای ماه عسل
رفتیم خونشون از بعد از ظهر و خاله ها و زن عموها و مادر بزرگش اینا هم بودن
کلی گفتیم و خندیدیم و بعد ازم پرسیدن خوب حالا کجا میخواین برین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم که خدائی نمیدونستم گفتم والا منم مثل شما هستم نمیدونم از رامین بپرسید
اونم گفت حالا !!!
و خلاصه نگفت که کجا میخواد ما رو ببره
ساعت ۱۲ شب هم اعلام كرد كه ما ساعت ۳ يا ۴ صبح راه مي افتيم و ميريم
مامانش هم اون موقع توي اتاق خواب بود و اصلاً روحش خبر دار نشد
خلاصه منم كه خودمو كشتم كه كجا ميخوايم بريم گفت: يه جاي خوب و با صفا
خلاصه ساعت ۴ صبح اين پسر منو از خواب بيدار كرده كه پاشو پاشو بريم
اونوقت داريم ميريم ميگه بريم بالا سر مامانم من ازش خدا حافظي كنم اونم كي؟؟؟ ساعت ۴ صبح اون بنده خدا هم خواب
خلاصه منو كشون كشون برده بالا سر مامانش و هي ماچش كرده اون بيچاره هم خواب آلو خواب آلو خداحافظي كرده و ما رفيتم
رفيم و اتفاقاً همون موقع هايي شد كه ميگفتن شمال هواش عالي شده و كلي خوش گذرونديم و بعد هم اومديم تهران و چون مامانش رفته بود همدان هفته بعدش رفيم خونشون
مامان بنده خداش اونقدر ناراحت بود اونقدر ناراحت بود كه با ناراحتي گفت : تو اصلاً به من احترام نذاشتي حتي منو قابل ندونستي بهم بگي كجا داري ميري و ساعت ۴ صبح هم راه افتادي رفتي
منم به خدا حقو بهش دادم و البته به مامانش گفتم راستش مامان جان شما حق داريد البته منم نميدونستم
گفت ميدونم همون روز كه شما رفتيد شمال شبش همه فاميلمون جمع بودن منم كه دست خودم نبود بغض تو گلوم مونده بود و شروع به گريه كردم كه آخه چرا من ۲۶--۲۷ سال بچه بزرگ كنم اما اون حتي منم قابل ندونه كه بهم بگه كي و كجا ميخوان برن
و همه گفتن عروست شايد ميدونسته و نگفته ولي من ازت دفاع كردم و گفتم عروسم اگه ميدونست ميگفت حتي اگه شده قايمكي بگه
و خلاصه كلي به رامين اخم كرد البته خدا وكيلي من آدم حق نا حق كني نيستم به نظرم حق داشت
الهي بلاخره مادره توقع داره از بچش
به خدا من دوسش دارم حالا اگه قد مامان خودم نه ولي قد خالم كه دوسش دارم!!
راستش چون رامين پسر بزرگشونه و يه جورايي ازش حساب مي برن خواهر و برادرهاي كوچكترش و حتي مامانش زياد به كار من كاري ندارن چون اخلاق رامينو ميدونن ميدونن كه اگه زياد پا رو دمش بزارن اونم راحت كوتاه نمي ياد .
البته به خاطراينكه پدرش دكتري است و خودش توي يه شركتي مديره منو خيلي قبول داره
مامانشم خيلي با من خوبه ولي اگه فك و فاميل بزارن
سر عروسي ما كلي خواهر بزرگش تو گوشش خونده بود كه جرا باغ گرفتي و اينهمه هزينه كردي( تمام هزينه ازدواج ما رو باباش داد نه رامين) و كلي هم تيكه بارونش كرده بودن كه ما (همدانيا) اكثراً عروسي نميگيرن و يه سفر حجي چيزي ميرن شما چرا اين كارو نكردين خوب اونم آدمه ديگه تحت تاثير قرار ميگيره
البته خدايي برا عروسي ما نزاشت چيزي كم و كسر باشه باباش
باباش خيلي جيگره
ولي خوب سر همين حرفاي فاميلشون داشت تو حنا بندون قشقرق بپا ميشد
رامين صبح عروسي سر همين حرفاي خاله زنكي نميدونيد چه سر دردي داشت .
البته رامين هم كم نياورده و به همشون گفته كه براي عروسي بچه هاي خودتون هر كاري خواستين بكنين اصلاً يه فصل هم عروسو بزنين براي عروسي من بابام خرج كرده كه هنوز ازين نق ها بهم نزده خدا رو شكر !!!
و خلاصه دهن مهن همشونو بسته بود به منم كسي كمتر از گل نگفت (جرات نكرد)
يادم بندازيد جريان اينكه رامين جان كاري كرد كه كسي به من كمتر از گل جلوش نگه رو براتون تعريف كنم
سلام .
اعضای جدید ، مخصوصا زهراجان ، توجه کنند که برای فونتشون فقط از رنگ نرمال وبلاگ استفاده کنند . ضمنا برای هر پست حتما باید عنوان بگذارند و عنوان حتما باید ترکیب اسم و شماره ی پست باشه ، مثل : عروس - ۵ ، که یعنی نویسنده ی پست عروس است و این پنجمین پستی است که در این وبلاگ می نویسد .
ضمنا نرجس عزیز ، با شرمندگی باید بگم که وقتی می خواستم نوشته ی زهرا رو درست کنم اول اشتباهی پست ۲ تو رو باز کردم و وقتی بستم متوجه شدم که ناپدید شده . خیلی توی گوگل و هیستوری کامپیوتر خودم گشتم که پیداش کنم اما متاسفانه نشد . اگه ممکنه لطف کن و اون موضوع فرودگاه و ساعت ۱۲ اومدن مادر و پدر همسرت و قیافه گرفتن خودتون رو !!!
دوباره بنویس . من واقعا متاسفم و عذرخواهی می کنم .
سلام به همه دوستای جدید خوبم
میتونم دوست خودم صداتون کنم یا نه؟؟
یه اتفاقی باعث شد که من اینجا بنویسم و اونم اینه که خیلی احساس عذاب وجدان دارم.ماجراشو بعدا مفصل براتون مینویسم فقط در همین حد بگم که هفته گذشته یه ماجرایی باعث شد من با خونواده همسرم بحث کنم البته مقصر شوهرم بود ولی من خیلی از خودم بچه بازی درآوردم به خاطر همین هم خیلی خودم رو سرزنش میکنم.
ببخشید که اینجوری گیجتون میکنم. الان وقت ندارم
قربون همه
نرجس عزیز ، با شرمندگی باید بگم که وقتی می خواستم نوشته ی زهرا رو درست کنم اول اشتباهی پست ۲ تو رو باز کردم و وقتی بستم متوجه شدم که ناپدید شده . خیلی توی گوگل و هیستوری کامپیوتر خودم گشتم که پیداش کنم اما متاسفانه نشد . اگه ممکنه لطف کن و اون موضوع فرودگاه و ساعت ۱۲ اومدن مادر و پدر همسرت و قیافه گرفتن خودتون رو !!!
دوباره بنویس . من واقعا متاسفم و عذرخواهی می کنم .
عروس