رکسانا 4

سلام

دوستان خوبم چطورید یه مدت بود ازتون بی خبر بودم

راستش دلمم هم براتون تنگ شده بود.

دوستان هیچ خبری ازشون نیست انگار مادر شوهرا همه خوب شدن و دیگه ملالی نیست و مادر شوهری آتیش نمیسوزونه

انشاء اله که این طور باشه

منو ببخشید که مطلب نامرتبط نوشتم آخه دلم از جو اینجا گرفت هیچ کی هیچ چی نمینویسه

اما درمورد مادر شوهر خودم

تقریباْ تنهاست چون دخترش که البته با من خیلی خوبه دانشگاهه و در یه شهر دور از اینجا به سر میبره

ما هم که هفته ای یک بار جمعه ها میریم اونجا و البته اگه نریم یه کمی سردی میکنه و ما حتماْ هفته ای یه بار دو وعده باید خونشون باشیم راستش اگه نریم خیلی ناراحت میشه خیلی البته چیزی نمیگه ولی سردی میکنه و به شوهری قایمکی نق میزنه اما خوب ما چون هر هفته تشریف میبریم نمی زاریم این اتفاق بیافته اما خوب قبول کنید چون هر هفته میریم اونم جمعه ها ظهر تا شب و شبم همون جا میخوابیم و صبحش میریم مستقیم سر کار . برنامه ریزی خاصی برای جمعه هام نمیتونم بکنم

خواهرشوهری مهربون هم هر وقت زنگ میزنه بهم میگه زن داداش جان به مادرم سربزنی ها تنهاست خوب منم قبول دارم منم دوسش دارم و این که تنها و بی کسه اینجا و همه اقوامش شهرستانن غصه میخورم ولی آخه منم کارمندم دلم میخواد وقت استراحت هم داشته باشم دلم میخواد یه روز که تو خونه هستم برم گردش و تفریح خوب جواب تنها بودن دیگران رو که من نمیتونم بدم حالا اونم میدونه که من از جمعه هام میزنم و میرم ولی انتظار بیشتر از اینو داره انتظار داره من خسته و کوفته از سرکارم تو شمال تهران پاشم برم کرج اونم خسته و کوفته تو روز کاری که تازه وقتی برسم ساعت ۷ یا ۸ شبه و صبحم از اونجا ۵:۳۰ باید راه بیافتم بیام تهران

از اینا که بگذریم که همه فامیلشون سفارش میکنن به دخترمون سر بزنی به خواهرمون سر بزنی یا به زن عموی ما سر بزنی بقیش خوبه

بنده خدا خودشم زن مهربونیه برام ۵ تا بسته قرمه سبزی داده بود که خودش قد ۱۰ بسته من بود کشمش و گردو و ترشی هم

و کلوچه مون هم همیشه به راهه و هر وقت که میرن برای ما میارن

 

 

و خلاصه این بود هفته گذشته ما

 

پی نوشت:

گلپر جونم ممنون هستم ازت

خوشحال باش که کرجی اونجا خیلی خوش آب و هواتر از تهرانه گلم . مواظب خودت باش

درست میگی نارمنگولاجان درست میگی عزیزم

دوستان خوبم بیشتر منظورم این بود که چطور از من بیشتر از این انتظار دارن (اطرافیانش رو میگم مامان و باباش و خواهر شوهری جان و همه فامیل هی میگن اونجا تنهاست بیشتر بهش سر بزن دیگه بیشتر از این مگه من میتونم و نمیخوام؟؟؟

اخه من بیشترش واقعاَ برام سخته نه اینکه نخوام نمیتونم چون دیگه اونوقت جنازه میشم

ولی خدائی هر هفته اونجائیم دیگه دیر دیر بریم 3 و 4 بعد از ظهر جمعه تا فردا صبح (شنبه) ساعت 5.30 صبح

البته من خیلی هم برای جمعه هام ناراحت نیستم یعنی اصلاَ ناراحت نیستم فقط وقتی میبینم وقتی من کارمند مظلوم خوب توانم اینقدره ولی ازم بیشتر انتظار میره غصم میگیره که آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا ؟؟؟؟ چرا

همین

نق نق هام تهوم شد [قلب][قلب][قلب]

 

 

رکسانا 3

 بعد از هتل هیلتون

سلام بچه ها خواستم بدونید بعد از هتل هیلتون چی شد

شبش بعد از هتل تشریف بردیم خونه مامان جون(مامانی شوهری)

ما ساعت ۱۰ رسیدیم (حالا منو و شوهری و پدر شوهری خسته و کوفته شده بودیم انگار کوه کنده بودیم ) شوهری برا مامانش تعریف کرد که به مدیرش اول گفته نمیام تو سمینار و و مدیرش وقتی پرسیده چرا گفته خانومم خونه تنها میمونه منم اینو دوست ندارم و مدیرش گفته اتفاقاْ یادم رفته بد خودمم میخواستم بگم خانومتو حتماْ بیاری و کلی هم از من تعریف کرد که خیلی زحمت سخری و افطارشو میکشم و غذاهائی که دوست داره رو براش درست میکنم ناگهان مادربزرگش گیر داده پاشو منو ببر دکتر همین الان  آخه مادربزرگش حالش در طول روز بوده حالا تا مارو دیده به شوهرم میگه پاشید منو ببرید دکتر آخه این مادربزرگش هر جاش که درد کنه تا دکتر نره خوب نمیشه تازه قبل از تجویز دارو حالش خوب میشه و اصلاْ عاشق قرص و آمپوله به خدا اگه دکتری بگه چیزیت نیست میگه دکتر خوبی نبوده نمی فهمه

خلاصه هی بغل گوش ما بریم بریم کرد شوهری هم یه دفعه قاطی کرد که تا آدم پاشو میزاره تو خونه بریم بریم میکنه خوب بزار یه کم خستگی در کنیم بعد .

باورش سخته ولی در طول روز فشارش بالا بوده و هی بهش ماست و شوید داده بودن و حالش خیلی بهتر بود ولی چون در طول روز کسی نبرده بودش دکتر دیگه گیرداده بود ساعت ۱۱:۳۰ بردیمش دکتر و ساعت ۱۲:۴۵ برگشتیم خونه فکر میکنید فشارش چند بود ۱۲ از فشار منم بهتر

فرداش سحر تقریباْ خواب موندیم اونوقت صبحش مامانش ازباباش پرسید پنج شنبه سرکار میره که گفت میرم اونوقت یه عالمه نق زده بهش که زن داری رو از بچت یاد بگیر

من

میدونید بچه ها راستش اینا تقصیری ندارن اونقدر خودشون بلد نبودن با شوهرهاشون چجوری رفتار کنن و شوهرهاشون بلد نبودن چجوری نظر اینا رو جلب کنن که حالا اگر شوهرهای ما کاری برای ما انجام میده خودبخود حسادتشون برانگیخته میشه خوب اگه ما هم بودیم هیمن میشد اینو خوب میدونم اگه یه موقع با عروسهاشون بدن شاید به این خاطر بوده که خودشون از خیلی لحاظها تامین نبودن

از نظر حسهائی چون احترام از طرف همسر .اهمیت و جایگاه خاص درخانواده همسر و ...

خیلی دلم براش سوخت واقعاْ عمق حسرت در چشم هاش دیده میشد

شوهری که با همه چیزش ساخته ولی عواطف لطیف یک زن رو خیلی خوب درک نمیکنه نیازهاشو در نظر نمیگیره البته خودش هم مقصر بوده نمیگم نبوده

راستش خیلی دارم فکر میکنم میبینم نصف مشکلات ما با اونا عمدی نیست

نیاز به توجه همیشه وجود داشته و داره وقتی شوهرش بهش توجه کافیو نمکنه از بچش انتظارش بیشتر میشه خوب

درسته ساروی جان ؟

خلاصه خیلی دلم سوخت فرداش از ساعت ۱۱ رفتم پیشش و گفتم که میخوام با هم بریم خرید من میخوام مانتو بخرم دوست دارم شما هم باشی و نظر بدی و بلاخره رفتیم و همون جا بدون اینکه خودش بفهمه اولین خرید رو برای اون انجام دادم یه روسری ناز براش خریدم وقتی برگشتم تو ماشین گفت چی خریدی گفت یه چیزی گفت مبارکت باشه عروسم گفتم مبارک شما باشه مامانی و دادم بهش خیلی خوشحال شده بود اینو تو چشاش میشد خوند

یاد نوشته یکی از دوستان افتادم که به ساروی جان نوشته بود چرا وقتی شوهرت نمیخواد بره پیش خانوادش تو خودتو کوچیک میکنی شاید شوهرت چیزی از خانوادش میدونه که تو نمیدونی و برای همین نیمخواد زیاد بره پیششون ولی من میگم شاید آدم چیزی توی چهره مادرشوهرش یا خانواده شوهرش بخونه که آدمو به خاطر حس انسان دوستی وادار کنه حتی اگه شوهر آدم نمیخواد روابطشو حفظ و حتی گرم تر هم بکنه

خلاصه خیلی دلم سوخت خیلی هم برای اون هم برای بابای شوهری آخه قدیمی تر ها تو ابراز احساسات خیلی سفت و سختن و این اول از همه باعث ضرر خودشون میشه

ببخشید شاید یه کمی بی ربط بود منو واقعاْ ببخشید که وقتتونو گرفتم راستش از اون حرف دم سحرش یه جوری شدم ولی خدائی هیچ وقت به شوهرم نگفته که خانومتو کم تحویل بگیر نه نگفته بلکه وقتی شوهرم یعنی پسرشو میبینه کم کاری شوهر خودش یادش میاد

به خدا دوست داشتم میتونستم کاری بکنم که خوشحالترش کنم

دارم تمام سعیمو میکنم البته مامان خودمم دست کمی از اون نداره برای اونم دلم میخواد همه کاری بکنم

 بیشتر خانومهایی که از این نظر مشکلی نداشتنش (محبت همسرانشون بهشون) کمتر با عروسهاشون دچار مشکل میشن و اونقدر محبت از همسرشون میبینن که به عروسه اصلاْ کاری ندارن البته بماند كه رفتار عروس هم خيلي مهمه  

البته در همه موارد استثنائاتی وجود دارد

 

رکسانا - 2

هتل هیلتون

 

سلام

چند روزه که اداره آقای همسر تصمیم گرفته پرسنلشو به هتل هیلتون دعوت کنه برای صرف افطار

و شوهری رو به هزار زور و ضرب راضی کردم بره آخه خوشش نمیاد بدون من جائی بره وقتی هم که میره اشک  و آه که بهم خوش نگذشت و کوفتم شد و ....

قرار بود اون بره هتل من هم برم خونه مامانش اینا آخه باباشم به همون هتل دعوته چون کارهای مشاوره شرکت اونا رو هم انجام میده

خلاصه دیروز اومده میگه که همکارهای اداریمون تصمیم دارن با  همسرهاشون بیان منم میخوام صحبت کنم و شما هم تشریف بیارین

خوب منم کارمندم و پارسال که شرکت ما سمینار (ناهار) داد شوهری رو با خودم بردم

شب زنگ زدم به خواهر همسری و میگم که من نمی یام چون میخوام برم هتل هیلتون یه جورایی دعوت شدم که برگشته میگه مامان منو دعوت نکردن ؟؟؟؟؟؟(حالا مامانش خانه داره و بابائی هم  که فقط مشاور اونجاست و حتی کارمند اونجا نیست) میگه من نمیدونم مامان منم باید بیاد گفتم خوب بابا رو بگو بره بپرسه ببینه مامان هم دعوته یا نه

حالا من نیدوندم امشب اصلاْ خوش میگذره یا نه آخه من با همکارای همسری خیلی جورم (خانومهاشون) نکنه یه وقت بیاد و من بیچاره مجبور شم همه جا با اون برم و سنگین و رنگین بشینم ور دلشون (آخه مامان شوهری جان خیلی زیادی سنگینه و ساکت هستند و البته برخورد اداری زیاد نمیدونه  )

از طرفی دیشب دوباره که شوهری زنگ زده که حالشونو بپرسه برگشته میگه شنیدم خانومتو هم میخوای ببری هتل ما که از این شانسا نداشتیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

حالا جالبه که همکار همسری ازم خواسته بود اگه دوست دارم بعد از ساعات اداری که همسری میمونه و منم فرصت خالی دارم منم برم شرکتشون توی یه سری کاراری اداری کمکشون کنم و بابتش حقوق هم بگیرم که من قبول نکردم آخه خوب خسته میشم و فکر نکنم برا خانومها ۲ تا کار خوب باشه

اونوقت مادر شوهر جان که البته من دوسش دارم خودشو با من مقایسه میکنه(به خدا من هر جا بره خیلی هم خوشحال میشم و اصلاْ نسبت بهش و کارائی که میکنه یا جاهائی که میره حسادت ندارم  به خدا) و انتظار داره مثلاْ همکارای همسری با اونم همون قدر صمیمی باشن و تازه دعوتش هم بکنن

وا؟؟؟؟؟؟؟/

شاخ در آوردم به خدا 

رکسانا - 1

سلام من رکسانا هستم ۲۷ ساله یک سال با همسری که اینجا اسمشو نمیدونم چی بزارم دوست بودم یک سال ونیم نامزد و ۴ماه هم هستش که ازدواج کردم

شوهرم تقریباْ پسر مستقلیه

مادرش هم خیلی اذیت کن نیست فقط فقط راستش یه کمی شبیه مادر شوهر ساروی کیجا است یعنی چیزهایی که میخواد و خواسته هاشو غیر مستقیم میگه

البته منم فکر میکنم که این یه حسنه که مستقیماْ به روی آدم نمیزنه

مثال میزنم

من اونا رو دعوت کرده بودم برای افطار بعد از من مامانم تصمیم گرفت اونها رو دعوت کنه افطار

برای همین روز پنچ شنبه همین هفته مهمونی دعوتشون کرد منم گفتم ساعت ۱۰ -۱۱ شب کجا برن (آخه خونشون دوره نسبت به خونه من و مامانم )

منم زنگ زدم و گفتم شب هم بیاید خونه ما بمونید و سحری با من

خوب مثل اینکه اونها از جمله مادرشوهرم استقبال خوبی کردن

وقتی اومدن خونه ما مامانش داشت در مورد شب موندن حرف میزد که گفت :: من به شوخی به بچه ها گفتم امشب خونه زن داداش نمی مونیم وقتی بابابزرگ اینا از شهرستان اومدن میام خونه زن داداش میمونیم و جیغ بچه ها در اومده که نه امشب بمونیم

خوب من با توجه به شناخت میگم منظورش دقیقاْ یه نوع اطلاع رسانی کرده که بابابزرگ و مادربزرگ همسری که اومدن باید دعوت کنی و ما هم وقتی اومدیم شب خونتون می مونیم

البته من از این غیر مستقیم میگه خوشحالم چون اگه مستقیم و یهو بهم میگفت دق میکردم

یا مثلاْ یدونه از این بلورها هست که بیضی شکله و به ۴ قسمت تقسیم شده برا من همون شب ورداشته آورده که اینو آوردم برا وقتی برات مهمون میاد توی یه قسمتش مبای هویج بریزی تو یکی مربای آلبالو و یه قسمتش مرابی بهمان و چه میدونم چی چی خلاصه خوشگل میشه و ظرف مناسبیه برای این کار منم به شوخی با خنده گفتم خوب حالا که ظرفشو آوردی خوب انواع مرباهاشم می آوردید دیگه

ولی خوب یه سری محسنات هم داره این مامان شوهر جاناما حسنش یه کم پنهانه یعنی خیلی اهل گفتار نیست یعنی حتی به بچه خودشم محبت زبونی نمیکنه و مثلاْ قربون صدقه برو نیست بیشتر محبت هاش رو عملی انجام میده به قول خواهرم و این اصطلاح فیلمه زیر پوستی ابراز عشق میکنه

 من مثلاْ وقتی اومدن خونه ما موندن شب و صبحش من مثل گل عروسان خوب گفتم اگه موافق هستید بچه ها رو ببریم پارک و بردیم ظهر شد و هر کاری کردم ناهار بمونن نموندن آخه مادر شوهر و دو تا از بچه هاشون روزه نبودن و از جمله خود من هم روزه نبودم

ولی نزاشت و گفت که نمیخواد تا ظهرکه پارک بودیم و ساعت ۱۲ که اونا خواستن برن من و همسری و داداشم قرار بود بریم از فامیل همسایه مامان شوهر اینا خونه بخریم برا داداشم

وقتی رفتیم و حدود ساعت ۴ کارمون تموم شد نه تنها برادرمو به زور افطار نگهداشت بلکه همون موقع برای من هم ۲ تا تخم مرغ نیمرو کرد گفت چیز خاصی نخوردی از صبح اینو بخور تازه خودشم نمیخواست بخوره و فقط به خاطر من درستش کرده بود

خوب اینم از محسناتش