شادی-9

مادر شوهر نمونه!

قرار بود همین ۵ شنبه که می‌آید برویم شمال دیدن قوم الظالمین. امروز خبر رسید خاله‌ام که ساکن بلاد کفر است شنبه وارد ایران می‌شود. با توجه به این‌که قرار بود عید برویم شمال اما به علت کاهلی بلیت پیدا نکردیم و بعد قرار شد ۵ شنبه‌ای که گذشت برویم اما به هواپیما نرسیدیم و جا ماندیم و هفته پیش مادر شوهر و پدر شوهرم هر دو زمین خوردند و پدر شوهرم دست‌اش یا پااش یا یک جایی‌اش که الان یادم نمی‌آید شکست، زنگ زدم به مادر شوهر عزیزم تا کسب تکلیف کنم. گفتیم سه راه پیش رو داریم:

۱. حسین الان بیاید و برگردد و خاله‌ام که رفت یک سفر هم همگی با هم بیاییم.

۲. حسین با ارمیا بیاید و برگردد، من دیگر نیایم (توجه داشته باشید که ارمیا اولین نوه پسری است و پسر هم که هست و مادرشوهرم هم پسر دوست است و با توجه به این‌که نی‌نی‌ها از بچه‌ها خواستنی‌تراند، از جوانب مختلف سوگلی مادرشوهرم به حساب می‌آید.)

۳. صبر کنیم خاله‌ام که رفت همگی با هم بیایم که ممکن است بین دو هفته تا یک ماه طول بکشد.

 

مادر شوهرم گفت: "چرا بدون هم بروید سفر؟ صبر کنید همه با هم بیایید. ما ارمیا را هم نمی‌خواهیم بدون تو ببینیم!"

 

 

شادی-8

خواهرشوهر پول دار حامله

خب حالا که موضوع هدیه باب بگذارید اعلام کنم که بنده یک خواهر شوهر پول دار دارم که حامله است. از وقتی ارمیا به دنیا اومده این خواهر شوهر جان همیشه هدیه های خوب و گرون برای ارمیا خریده یا مبلغ نسبتا زیادی پول داده. از اون طرف من هم بنا به دلایل شخصی از زمانی که ازدواج کردم خودم رو ملزم دونستم که هر وفت رفتم بابل برای همه ی بچه ها (شامل یک دختر و یک پسر خواهر شوهر شماره ۱، یک دونه دختر خواهر شوهر پول دار شماره ۲ و یک دونه دخترخاله  ی کوچیک حسین) هدیه ببرم و برده ام. خب این هدیه خریدن شرایطی هم داره:

۱. همیشه سعی می کنم هدیه ای مناسب سلیقه ی هر کسی پیدا کنم.

۲. سعی می کنم هدایا ارزش ظاهری و مالی چندانی با هم نداشته باشند.

۳. از اون جایی که در کار لباس هستم، خیلی وقت ها می تونم لباس های خوب با قیمتی بسیار کم تر از بازار پیدا کنم. بنابراین بسیاری از اوقات (به خصوص زمانی که می خوام ارزش مالی هدیه ای که می دم بیش تر از قیمت واقعی هدیه دیده بشه)  لباس هدیه می دم.

۴. چون عده ی این بچه ها زیاده من گاهی از ماه ها قبل شروع به تهیه هدیه می کنم که در زمان لازم در فشار مالی قرار نگیرم.

۵. اگر شماره ی ۳ و ۴ رو جمع ببندیم و از طرفی احتمال بدیم که من تا دو ماه قبل از زایمان از جنسیت بچه مطلع نمی شم، می بینیم که دو تا از راه کارهای من برای هدیه ی مناسب دادن عملا سوخته.

۶. خیلی به ندرت به جای هدیه به کسی پول می دم.

حالا وقتی بچه ی خواهر شوهر پول دار شماره ی دو به دنیا بیاد من چه جوری باید برای بچه ها هدیه ببرم در حالی که می خوام تا حد نسبتا کمی (باور کنید حتی نمی تونم نصفشم جبران کنم) جبران کرده باشم و نمی خوام بچه ها و خواهرشوهر شماره ۱ حتی ذره ای ناراحت بشند.

شادی-7

مادر شوهر من فکر می‌کنه که من حسابی لاغر شدم و خیلی متناسبم و دیگه نمی‌شه من رو چاق به حساب آورد! (بدانید و آگاه باشید که من با ۲۶ کیلو کاهش وزن تازه به ۱۰۰ کیلو رسیدم!).

مادر شوهر من فکر می‌کنه که لباس من بسیار زیبا و شیکه تا حدی که بر خلاف عادت بابلی‌ها به سبک مشهدی از لباسم تعریف کرد (ما (حداقل فامیل ما) تو مشهد خیلی به هم کمپیلیمانت می‌دیم!).

مادر شوهر من فکر می‌کنه که ارمیا عاشقانه من رو دوست داره (همیشه فکر می‌کرد ارمیا عاشق بابام و حسینه!).

مادرشوهر من یکی از غذاهای تولد ارمیا رو درست کرد و روز بعد هم در حالی که من و حسین خواب بودیم تمام خونه رو مرتب و تمیز کرد!

مادرشوهر من در این سفر که به خاطر جشن تولد ارمیا صورت گرفته بود اصلا در کارهای من دخالت نکرد و نظر نداد و تحمیل عقیده نکرد. به افتخارش: هیپ هیپ! هوری!

مادرشوهر من اصلا وسایل من رو ناخواسته خراب نکرد! می‌دونید من خیلی رو تفلون‌هام حساسم! به حدی که جدا تصمیم داشتم یک سی‌دی آموزشی «روش نگه‌داری و برخورد صحیح با ظروف تفلون» براش پیدا کنم!

مادرشوهر من اصلا به لباس‌های ارمیا کاری نداشت و من هیچ وقت با یک لباس چپ اندر قیچی اون هم درست وسط مهمونی غافل‌گیر نشدم!

شادی-6

(این پست ربطی به مسائل بین مادرشوهر و عروس ندارد و در صورت لزوم مي‌تواند توسط مدير وبلاگ حذف شود. اين موضوع را به اين علت به جاي وبلاگ خودم در اين بلاگ مطرح مي‌کنم که: ۱. وبلاگ من خواننده‌ي چنداني ندارد و کمک موثري به من نخواهد شد. ۲. به تجربيات شما نيازمندم.)

دارم جوانب ثبت نام ارميا در مهد کودک رو بررسي مي‌کنم (در صورت نقل مکان به بابل). اما حتي فکر کردن به مهدکودک بسيار نگرانم مي‌کند. آيا در مهد به خوبي به ارميا رسيدگي خواهد شد؟ آيا اثرات مخرب روحي نخواهد داشت؟ آيا سن ارميا (يک سال) براي رفتن به مهد کودک مناسب است؟ (در اين مورد بيش‌تر نيازمند تجربه‌ي مادراني هستم که فرزند پسر دارند). آيا پسر من احساس تنهايي و رهاشدگي نخواهد کرد؟ آيا اصولا مهد بردن کودکان (به خصوص پسران) در اين سن آثار مثبتي هم در پي دارد؟ آيا پسر من از آموزش خاصي بهره خواهد برد يا از قرار گرفتن در بين کودکان ديگر خوشحال خواهد بود؟

هم اکنون نيازمند ياري سبزتان هستيم!

شادی-5

این‌طوري نمي‌شه. من اول بايد مشکلم رو با شماها حل کنم.

من در نهايت بدحالي با کلي دردسر مقدار زيادي از کارهاي خودم رو عقب انداختم که ارميا رو ببرم بابل تا خانواده‌ي حسين ببيننش. چون ماه‌ها بود نديده بودنش و دلشون خيلي تنگ شده بود و مسلما بردن ارميا به بابل بسيار آسون‌تر از اينه که سه تا خانواده بيان مشهد. پس مسئله اين نيست که من نمي‌خوام ارتباط ارميا با خانواده‌ي پدريش قطع بشه. اما مهم اينه که پدر و مادر ارميا من و حسين هستيم و بچه‌ي ما بايد مطابق اصول ما مخصوصا من بزرگ بشه چون عموما پدرها (يا حداقل حسين) زياد خودش رو درگير مسائل جزئي مربوط به ارميا نمي‌کنه و من به اين امور رسيدگي مي‌کنم. خب، طبيعيه که در طي بزرگ کردن بچه به هيچ عنوان نمي‌شه عوامل نامطلوب بيروني رو به طور کامل حذف کرد. مثل بچه‌هايي که در مدرسه هستند، آدم‌هاي مخربي که در اجتماع وجود دارند يا حتي دلسوزي بيش از حد اطرافيان! اگر عدم مراعات اين اصول از طرف مادرشوهر من هم در حد طبيعي بود، من با اين مسئله مشکلي نداشتم. با وجودي که بارها تکرار کردم اما بازهم شما طوري برخورد مي‌کنيد که احساس مي‌کنم اصلا متوجه منظور من نمي‌شيد. خانم‌هاي محترم! مادرشوهر من به طور بيمارگونه‌اي دوست داره تسلطي همه جانبه در بعضي از وجوه زندگي بچه‌هاش و نوه‌هاش داشته باشه. من نمي‌دونم چرا شما متوجه اين حالت غيرعادي در مادرشوهر من نمي‌شيد؟!!! آيا اين طبيعيه که مادري دلش نخواد حتي دخترش براي نوه‌اش لباس بخره و حق لباس خريدن بايد منحصرا در اختيار مادرشوهر من باشه؟ طبيعيه که تمام پول‌هاي توجيبي نوه‌ها بايد زير نظر مادرشوهر من باشه و کسي بدون اجازه پول توجيبي‌اش رو خرج نکنه؟

آیا طبيعيه که تنها مواردي که در مورد مراسم ازدواجم از من نظرخواهي شد لباسم بود؟ و بقيه‌ی مراسم طوري برنامه‌ريزي شد انگار که مادرشوهرم مي‌خواد دوباره عروس بشه؟ البته بنابه اصرار بيش از حد من و درنظر گرفتن اين مسئله که يکي از دوستان حسين عضو گروه ارکستري بود که در مراسم عروسي برنامه اجرا مي‌کردن، ارکستر هم اوردن. من اين‌قدر منصفم که در اوج ناراحتي در مورد مراسم عروسيم بگم مادرشوهرم واقعا نمي‌خواست به من بي‌احترامي کنه! فقط نمي‌تونست جلوي خودش رو در تسلط همه جانبه بر مراسم عروسي پسرش بگيره. مادرشوهر من حتي مراسم عروسي يکي از خواهرشوهرهام رو هم خودش برگزار کرد که براي من بسيار عجيب بود اما وقتي نحوه‌ي برخوردش رو ديدم، متوجه شدم براي اين‌که برگزاري يک مراسم رو به نحوه‌ي دلخواه خودش از دست نده،‌ حاضر شده خودش هزينه‌ي مراسم رو به عهده بگيره! البته از اون‌جايي که من هم آدمي نيستم که بتونم تحمل کنم کسي اين‌طوي رو مسائلي که مربوط به منه کنترل داشته باشه و مادرم هم دوست داشت براي عروسي مراسمي مطابق سليقه‌ي خودمون داشته باشيم (متوجه هستيد که!!)، همون زمان خواستگاري گفت که براي اين‌که مشکلي پيش نياد ما يک جشن براي مهمون‌هامون در مشهد برگزار مي‌کنيم، شما هم براي مهمون‌هاي خودتون تو بابل جشن بگيرين. نتيجه اين‌که با دو جشن با اختلاف زمان يک هفته‌اي برگزار شد و باز هم اسباب ناراحتي شديد تا مدت‌ها براي مادرشوهر من فراهم شد. چون ما تو مشهد مراسمي بسيار مجلل‌تر و با هزينه‌اي بسيار کم‌تر برگزار کرديم که به هيچ عنوان قابل مقايسه با هم نبود!

برگرديم به ارميا. آيا اين طبيعيه که مادرشوهر اگه بشنوه دکتر گفته فلان چيز رو به ارميا نديد، حتما بايد به ارميا بده که ثابت کنه از همه (حتي دکتر!!) محق‌تره که تشخيص بده چي بايد به ارميا بده؟!!!

وقتي ارميا تازه به دنيا اومده بود، من دچار دردهاي بعد از زايمان بودم و تا سه روز وقتي رحمم منقبض مي‌شد از فرط درد فرياد مي‌کشيدم. از طرفي شيرم کم بود و ارميا هم هنوز نمي‌تونست درست از سينه شير بخوره و هميشه گرسنه بود. گاهي وقت‌ها وسط حمله‌ي درد در حالي که من داد مي‌زدم، مادرشوهرم ارميا رو مي‌گذاشت روي سينه‌ی من و مي‌گفت، بچه گرسنه است، واقعا دلت مياد بهش شير نمي‌دي؟‍‍! شما فکر مي‌کنيد مادرشوهر من آدميه که مي‌تونه درست فکر کنه؟!

پ.ن.۱: در مورد اين‌که گفته بوديد احساستون از حرف‌هاي من اينه که هرکسي که اصول من رو نداشته باشه رو در جايگاهي پايين‌تر از خودم مي‌بينم، بايد توضيح بدم. بعضي وقت‌ها بعضي از عادت‌هاي رفتاري محصول سليقه‌ي افراده. مثلا ممکنه يک نفر عادت داشته باشه موقع صبحانه کره‌ي بادوم زميني و کورن‌فلکس و شير و غيره بخوره و کسي عادت داشته باشه که نون، پنير، گردو و چايي بخوره. طبيعتا اين مسئله‌اي نيست که جايگاه بالاتر يا پايين‌تري براي افراد به وجود بياره. فقط نشون دهنده‌ي اينه که يک نفر  يک صبحانه‌ی سنتي رو ترجيح مي‌ده و يک نفر يک صبحانه‌ي سوسولانه رو! هر دو صبحانه هم از ارزش غذايي نسبتا خوبي برخوردارند. اما کسي رو در موضع بالاتر يا پايين‌تر قرار نمي‌ده. اما بعضي عادت‌هاي رفتاري محصول ميزان آگاهي افراده. مثلا کسي عادت نداره از مسواک، شونه، حوله، روسري، رژ لب و ساير وسائل شخصي افراد استفاده کنه. اما فرد ديگه‌اي ممکنه خيلي راحت به طور اشتراکي از اين وسائل استفاده کنه. در چنين مواردي، افراد در دو جايگاه متفاوت از نظر آگاهي قرار مي‌گيرند و کسي که به اهميت عدم استفاده‌ي اشتراکي از وسائل شخصي واقفه، در صورت قرار گرفتن در موقعيت دوم، بسيار آزرده خواهد شد.

پ.ن.۲: پروانه جان، البته من بچه‌ام رو نمي‌دم تو نگه داري خواهر، اما جون من اون خانم، خانم برادرت نبود؟!!

شادي-۴

۱. مادرشوهر من از این‌که ارميا تا من و حسين رو مي‌بينه دنبال ما راه ميفته، ناراحت مي‌شه.

۲. مادرشوهر من از اين‌که ما هم مشهد و هم بابل براي ارميا تولد بگيريم ناراحت مي‌شه و توقع داره فقط بابل تولد داشته باشيم.

۳. مادرشوهر من از اين‌که من جلوي ديگران لباس زيبايي که باعث جلب توجه بشه و سليقه‌ي خودم باشه تن ارميا بکنم و ديگران تعريف کنند ناراحت مي‌شه. تجربه‌ي عيد رو که براتون تعريف کردم. ديشب مهمون داشتيم و اومدم باز هم آزمايش کنم. لباسي ساده تنش کردم و وقتي مهمون‌ها و مادرشوهرم و ارميا اومدند داخل منزل ديدم دوباره شلوار ارميا با يک شلوار نه چندان مرتب عوض شده. خوشبختانه لباس اصلي رو گذاشته بودم براي لحظه‌ي آخر.

۴. مادرشوهر من اگه توصيه‌اي راجع به عادت‌هاي ارميا و دستورات پزشک ارميا رو بشنوه ناراحت مي‌شه و معتقده خودش بهتر از هر کسي مي‌دونه بايد چه کار کنه. مثلا ما نبايد بهش بگيم دکتر گفته به ارميا فلان چيز رو نديد وگرنه می‌گه دکترها چيزي نمي‌فهمند و حتما اون چيز رو مي‌ده.

۵. مادرشوهر من توقع داره ما تا روز تولد ارميا بابل بمونيم، تولد رو همين‌جا برگزار کنيم و بعد با خيال راحت برگرديم مشهد! يعني چيزي حدود يک ماه! ديشب که فهميد سه شنبه بليط برگشت داريم، بي‌اندازه ناراحت شد.

۶. مادرشوهر من هيچ‌گونه گفتماني رو نمي‌پذيره و حتما يا برعکسش عمل مي‌کنه يا به شدت و تا مدت‌ها از شنيدن هرگونه اظهار نظري ناراحت خواهد بود. به طوري که مجبور مي‌شه قرص اعصاب مصرف کنه. حتي اگه اين چيز مسئله‌ي ساده‌اي مثل حمام کردن ارميا باشه. اين مسئله فقط راجع به من که عروسشم اتفاق نميفته. در مورد همه همين‌طوره.

۷. مادرشوهر من کلا معتقده خيلي از وجوه زندگي بچه‌هاش از همه نظر حق اون هست و بايد همه چيز با نظر اون انجام بشه.

۸. پريشب تو مهموني مچم باز شد. مادرشوهرم جلوي مهمون‌ها داشت به من يک چيزي مي‌گفت و من هم طبق معمول مي‌گفتم چشم که مادرشوهرم خنديد و به همه گفت شادي هميشه مي‌گه چشم. هيچ وقت نمي‌گه نه اما بعد کار خودش رو مي‌کنه!

۹. ديشب بيمار شدم و رفتم دکتر. آنژين شده بودم و فشارم ۸ بود. دکتر گفت بايد سرم بزني. گفتم به قدري بي‌حالم که حال سرم زدن هم ندارم. مي‌رم خونه بخوابم. برگشتيم خونه و مادرشوهرم رو در جريان گفته‌هاي دکتر قرار داديم. باز هم نتونست خودشو کنترل کنه و وقتي خوابيم ارميا رو نياره بالا و سر و صدا راه نندازه. نتيجه اين که ۵ ساعت هم نتونستم بخوابم.

شادي-۳

پیامی از بابل

بنده الان ور دل مادرشوهر خانم جانم نشسته‌ام (البته يه طبقه بالاتر زيرا خانه دو طبقه مي‌باشد) و ... 

اقدامات مثبت از طرف من: از دبي براي مادر شوهر، پدرشوهر، خواهرشوهرها و بچه‌هاشون سوغاتي اوردم و يه ظرف هم به مادرشوهر خونه نويي دادم. تازه براي اولين بار از مهمون مادرشوهرم هم پذيرايي کردم که اتفاق بسيار عجيبي بود. مي‌دونيد؟ اولين باري که بعد از عقد من و حسين اومديم بابل، قبل از اين‌که مهمون‌ها بيان، مادرشوهرم سخن‌راني غرايي کرد در باب رسم و رسومات بابل و اين‌که عروس بايد پذيرايي کنه وگرنه مهمون بدش مياد و چنين و چنان. بنده هم چنام که شايسته و بايسته است پذيرايي کردم اما از اون به بعد هميشه موقع پذيرايي فلنگ رو مي‌بستم. خانواده‌ي شوهر هم وقتي ميان خونه‌ي ما خودشون مي‌پذن و مي‌شورن (جديدا ماشين خريديم و ديگه لازم نيست بشورن!). نه اين‌که بخوام بي‌محلي يا بي‌احترامي کنماااا! نه جانم، همه وصف تنبلي مفرط من رو يا ديده‌اند يا شنيده‌اند. کلا ديدگاه من اينه که اگه کسي مي‌خواد بياد خونه‌ي من واسه پذيرايي و ميوه و شيريني و غذا بهتره نياد و مهمون‌بازي به ظاهر خودموني و در باطن رسمي با کسي ندارم. و کسايي که مي‌خوان من رو ببينن، خوب حتما اون‌قدر نزديک هستيم که با هم بشينيم، با هم بياريم، با هم بخوريم، با هم جمع کنيم، ماشين طفلکي هم تنهايي مي‌شوره.

اقدامات مثبت از طرف مادرشوهر: وقتي بهش سوغاتي‌هاي دوبي رو دادم، کلي تو رودربايستي افتاد و چون هديه‌اي براي من نداشت (که البته لزومي‌هم نداشت) يکي از ظرف‌هاي خوشگلي رو که مي‌دونستم براش کادو اوروده بودن و فکر مي‌کرد من دوست دارم (درست فکر مي‌کرد) به اسم خودش داد به من. دو سه تا از ظرف‌هاي زيبا‌ي ديگه‌اش رو هم داد. خب دستش درد نکنه. همه رو دوست داشتم. براي ارميا هم مقاديري شيرخشک و پوشک و براي مصرف من هم دستمال توالت تهيه کرد (از واجبات دستشويي رفتن منه ديگه). خب، خرج اين‌ها هم از رو شونه‌ام برداشته شد. از اون‌جايي هم که من گوشت نمي‌خورم، هر روز هم برام غذاي خوشمزه‌اي که دوست دارم جداگانه درست مي‌کنه. ديگه چي مي‌خوام؟ جون من بهشت نيست اين‌جا؟

اقدامات منفي من: من با معده‌ام مشکل دارم و حدود ۳ هفته‌است هرچي مي‌خورم گلاب به روتون بالا مي‌يارم و فقط با آب و آب‌جويي که گازش گرفته شده زنده‌ام (در حد روزي چند جرعه). تصور کنيد با اين حال تا آستارا هم رفته‌ام و از صبح تا شب راه رفته‌‌ام و خريد کرده‌ام و با اتوبوس برگشته‌ام و به دليل بدحالي بابل پياده‌ شده‌ام و فرداش دوباره با اتوبوس رفته‌ام مشهد و مجددا روز بعد ارميا رو برداشته‌ام و اومدم بابل (البته اين‌دفعه با هواپيما). خودمم نمي‌دونم چطوره که هنوز غش نکردم! خب با اين وضع تصور کنيد حالي براي هم‌صحبتي با ميزبانان عزيزتر از جانم دارم؟ نه جانم! نه عزيزم! ندارم. اومدم مهموني و تمام مدت رو تخت دراز کشيده‌ام و دارم وب‌لاگ مي‌خونم. و از اون‌جايي که کلا آدم متمارضي نيستم تا حالا کسي به جز حسين بالا اوردن من رو نديده و طبيعتا فقط خلاصه‌اي از وضعيت من رو صرفا تصور مي‌کنه و توقع هم‌صحبتي و ددر رفتن به جاي خودش باقيه. حتي حال نگه‌داري از ارميا رو هم ندارم.

اقدامات منفي مادرشوهر:

۱. وقتي با دست غذا تو دهن ارميا مي‌گذاره، چشم‌هام رو مي‌بندم.

۲. وقتي گوشت درسته تو دهن ارميا مي‌گذاره، چشم‌هام رو مي‌بندم.

۳. وقتي ارميا رو مي‌بره حموم و تمام مدت ارميا جيغ بنفش مي‌کشه، گوش‌هام رو مي‌بندم.

۴. وقتي ارميا رو ميارم بالا و مي‌بينم ک**و**ن سفيد پسرم کاملا سوخته، چشم‌هام رو می‌بندم.

۵. وقتي ارميا رو جلوي بچه‌ها عوض مي‌کنه، چشمام رو مي‌بندم. (اين‌جا بچه‌ها منتظرند که کي قراره ارميا عوض بشه و بپرن دور بچه‌ام جمع بشن و هيچ کس هم بهشون نمي‌گه که زشته، نگاه نکنيد. در حالي که تو دهات ما وقتي بچه رو عوض مي‌کنند، هيچ کس (حتي بچه‌ها) نگاه نمي‌کنه، اگه بچه‌اي نگاه کنه، حتما بزرگ‌ترش تذکر مي‌ده و حتي بعضا اتاق رو ترک مي‌کنند. من حساسيت شديدي رو اين موضوع دارم، به خصوص وقتي مي‌بينم هنوز در جمع راجع به فلان‌جاي آدم بزرگ‌ها در زمان بچگي صحبت مي‌شه، حساسيتم شديدتر مي‌شه. البته ما راجع به فلان جاي آدم‌ها صحبت مي‌کنيم، اما نه از خاطرات دوران بچگي و طوري‌که باعث خجالت کسي بشه).

۶.وقتي نمک تو غذاي ارميا مي‌ريزه، چشم‌هام رو مي‌بندم (قبلا توضيح داديم بهشون که ارميا نمک، شکر و ادويه نمي‌خوره).

۷. وقتي غذاي ادويه‌دار به ارميا مي‌ده، چشم‌هام رو مي‌بندم.

۸. وقتي ما تازه خوابيديم، ارميا رو مياره بالا پيش ما که ما نخوابيم، چشم‌هام رو مي‌بندم (خودمو به خواب مي‌زنم تا حسين بيدار شه و مسئله رو فيصله بده!).

۹. وقتي شب که ارميا مي‌خواد بخوابه مي‌گه بيارش پيش من شب که بيدار شد بهش شير بدم، خيالم راحت باشه، گوش‌هام رو مي‌بندم.

۱۰. وقتي مي‌گه روز تولد ارميا بياين بابل براي بچه‌ام تولد بگيرم، بچه‌ام حتما بايد جشن تولد داشته باشه (درحالي که براي بچه‌هاي خودش که در ۳ ماه متفاوت به دنيا اومدن سالي يک دونه جشن مي‌گرفته اونم نه هر سال و من هر سال تا همين حالا حتما جشن تولد مخصوص خودم داشته‌ام)، گوش‌هام رو مي‌بندم.

۱۱. وقتي اسم فيلمي که از ارميا گرفته‌اند رو مي‌گذارن "ارميا بابلي"، گوش‌هام رو مي‌بندم.

مي‌دونيد ارميا بچه‌ي اوله و بچه هرچقدر کوچيک‌تره، حساسيت آدم روش بسيار شديدتره. من چند ماه پيش سر هرکدوم از اين موضوع‌ها ساعت‌ها و روزها حرص مي‌خوردم و اعصابم خورد مي‌شد و ابدا نمي‌تونستم به روي خودم نيارم. مثلا وقتي مي‌ديدم به بچه‌ي سه ماهه خورشت يا شيريني مي‌دن و يا صداي جيغ بنفشش از تو حموم مياد. واقعا يک بار نزديک بود در حموم رو بشکنم برم توها!

عزيزان من، شما در مقابل رابطه‌ي بچه و خانواده‌ي شوهرتون چه موضعي داريد؟ چطوري‌ با اين مسائل کنار ميايد؟ وقتي از روش بچه‌داريتون ايراد مي‌گيرن يا مي‌خوان روش‌هاي بچه‌داري و تربيتي ۲۰-۳۰-۴۰ سال پيش خودشون رو پياده کنن؟ مثلا اگه بشنويد من اين‌قدر با بچه‌ام حرف مي‌زدم که بچه‌ام هفت ماهگي مي‌تونست حرف بزنه؟!! بياريدش پيش من باهاش حرف بزنم! يا مثلا با لحني راجع به تولد بچه صحبت بشه انگار مادرشوهر گرامي تنها کسيه که اهميت تولد گرفتن براي بچه رو مي‌دونه و حاضره براي چنين موضوعي هزينه کنه؟!! با مثلا درحالي که شما خيلي وقت‌ها از خريد لباس براي خودتون صرف نظر مي‌کنيد تا بتونيد زيباترين لباس‌ها رو براي بچه‌اتون بخريد، طوري اين بلوز رو با اون شلوار تنش کنند که مثل بچه گداها به نظر برسه درحالي که مادرشوهرتون اصولا حق لباس خريدن براي بقيه‌ي نوه‌هاش رو انحصارا در تملک خودش دراورده و لباس‌هايي که مامانشون براشون مي‌خره رو از تنشون در مياره؟‌ البته اين موضوع مربوط به عيده و فکر مي‌کنم کمي هم حالت نمايشي به خودش گرفته بود که من حساب کار دستم بياد. من هم در جايي اعلام کردم که دوست دارم خودم براي ارميا لباس بخرم و حتي لباس‌هايي که مامانم براي ارميا خريده و من خوشم نيومده گذاشتم خونه‌ي خودشون که همون‌جا تنش کنن و من نبينم! وقتي که تمام طول عيد مادرشوهر تمام عيدي نوه‌ها رو ازشون مي‌گرفت که براشون نگه‌داره (البته از قبل مي‌دونستم که مادرشوهرم با همون پول‌ها براي بچه‌ها لباس مي‌خره اما امسال براي اولين بار مي‌خواست براشون حساب بانکي باز کنه!) و مرتبا اعلام مي‌کرد که هميشه اونه که پول‌هاي بچه‌ها رو براشون نگه مي‌داره و اگه دست مامان خودشون باشه خرج مي‌شه و کلي بازي نمايشي ديگه که بازهم من حساب کار دستم بياد که مسلما اومد تا در آينده حواسم جمع باشه!

کلا گفته بودم که مادرشوهر من آدم خودمختاريه و هرکاري رو بدون رعايت نظر ديگران انجام مي‌ده، نگفته بودم؟

فکر مي‌کنم بعضي جاها زيادي حاشيه رفتم و توجه از اصل موضوع مادرشوهر خودمختار گرفته شد. تاکيد مي‌کنم. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که حتي آدم بزرگ‌ها هم نمي‌تونن غذاي خوب جويده نشده و به خوبي هضم کنن و بسياري از غذا بدون اين‌که سودي به حال بدن داشته باشه دفع مي‌شه. و در نتيجه قبول نمي‌کنه که نبايد به ارميا غذاي مولينکس نشده داد => هر وقت دستش برسه حتما يه تيکه غذا مي‌گذاره تو دهن ارميا. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که بچه‌ي زير شش ماه نمي‌تونه غذايي بجز شير رو تجزيه کنه و نه تنها غذا بدون اين‌که به بدن فايده‌اي برسونه دفع مي‌شه بلکه به کبد هم فشار مياره و آثارش رو هم نه الان بلکه در بزرگ‌سالي نشون مي‌ده. اين مسئله در مورد ارميا که پدرش و خانواده‌ي پدريش به بسياري از غذاها حساسيت دارند اهميت بيش‌تري پيدا مي‌کنه. => وقتي ارميا کوچيک بود تا وقت گير مي‌اورود (حتما هم جلوي چشم ما که ببینیم و بدونیم توضیحاتمون اثری نداره و مادرشوهرم حق داره هر غذایی که می‌خواد به بچه بده) انواع آب‌ميوه و ماست و خورشت و شيريني رو به بچه مي‌داد. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که ناخن‌هاي بلند بچه رو بايد با دستکش درست کرد نه با ناخن گير => يه بار تقريبا ۹۰٪ گوشت دست ارميا رو کند. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که کلا ارميا با آب دوسته و تو حموم گريه نکرده و نمي‌کنه => وقتي ارميا رو مي‌بره حموم و ارميا جيغ بنفش مي‌کشه تحليلش اينه که بعضي بچه‌ها اوايل تو حموم گريه نمي‌کنن بعد از يک مدت مي‌کنند. ارميا هم از اين به بعد گريه مي‌کنه.

عروسان عزيز، فکر مي‌کنيد من تا کي طاقت دارم به روش گوش و چشم بسته طي طريق کنم؟ و روش جايگزين پيشنهادي شما براي وقتي که طاقت از کف دادم چيه؟

پ.ن: در مورد بازي‌هاي رواني هم من بسيار شرمنده‌ام چون ۳ هفته‌است که خونمون نرفتم.

پ.ن۲: حتما وبلاگ http://shadi.extrapounds.com/ رو ببینید.

شادی-2

 
ادامه...

پس اصولا من چه مرگمه؟

۱. مادر شوهر من سال‌هاست عادت کرده که به جاي همه فکر کنه و تصميم بگيره و به جز پسر چموشش که تقريبا هر روز با هم دعوا داشتند، بقيه کلا نظر خاصي در هيچ مورد خاصي ندارن. نه اين‌که مادرشوهر من آدم مستبدي باشه و بقيه رو زبون و ذليل کرده باشه، صرفا مسئله اينه که بقيه کلا آدم‌هاي خنثااي هستند. البته دعواهاي حسين و مادرشوهر هم بعد از ازدواج روز به روز کمتر شده و الان مدت‌هاست با هم دعوا نکردند. من هم هيچ نقش خاصي نداشتم. موضوع فقط اينه که شوهر من بزرگ شده، بچه نيست، مسئوليت زندگي شخصي خودش رو داره، اگه با مادرش دعوا کنه يعني خودش و خانواده‌اش رو برده زير سوال، يادگرفته چطوري به موقع صحنه رو پر و خالي کنه و البته اين‌که متوجه شده مادرش هرچي باشه بالاخره مادره و گناهي و الهي. متوجه هستيد که مشکل من رابطه حسنه حسين با مادرش نيست، مشکل رابطه من با مادرشوهريه که سال‌هاست عادت کرده به جاي همه تصميم بگيره و اصولا صبر نمي‌کنه ببينه نظر بقيه چيه يا اصلا کسي نظري داره يا نه چون معمولا کسي نظري نداره يا همون نظر رو دارند. تا بخواي بفهمي چي‌شده مادر شوهر من خودش بريده و دوخته و وصله پينه هم کرده. من هم تا بيام بفهمم جريان چيه و ماجرا از کجا آب مي‌خوره و يه تکوني به خودم بدم، يک سال و نيم گذشت و من با توجه به فاصله دور فقط تونستم مادرشوهرم رو متوجه اين موضوع بکنم که من براي هر مسئله که به من، خونه‌ام، خانواده‌ام، زندگيم و به خصوص -تاکيد مي‌کنم- به خصوص ارميا مربوط باشه حتما و حتما يک نظري دارم! البته اين‌که نظر من چيه و اصولا سيستم فکري من چيه و من چه جور آدمي هستم هنوز جا نيفتاده و اين‌که مادر شوهر من عادت کنه قبل از اين‌که بخواد يک کاري رو انجام بده کمي تامل کنه و برخلاف عادت مالوف بخواد کاري رو که تا حالا انجام نداره انجام بده يا از اون بدتر اصلا کاري انجام نده(!) زمان مي‌خواد.

۲. با تاثر فراوان بايد اعلام کنم که حسين فوق قبول شد (ام.بي.اي دانشگاه پيام‌نور بابل) و در کمال تاسف به خاطر حسين آتيش مي‌زنم به اعصاب و زندگيم و مي‌ريم بابل ور دل مادرشوهر خانم جانم. از طرف همه به خودم تسليت مي‌گم! مشکلي که پيش مي‌ياد مشکل کار منه. فروش خونگي لباس تو مشهد براي يک خانم کار مناسبيه و بسته به برخورد و نوع فروش و محل زندگي و سطح زندگي و غيره کلاس کاريش هم تعيين مي‌شه! اما با توجه به اطلاعاتي که حسين در اختيارم گذاشته در بابل و به خصوص براي خانواده شوهر کاريست به شدت سطح پايين و مخصوص فقيرترين سطوح جامعه (در سطح دست فروشي در بازارهاي روز هفتگي). تنها مواردی که من وصف فروش خونگی لباس رو شنیدم ۱. خانمی بود بسیار فقیر که ۷-۸-۱۰ نفری زميني می‌رفتن کيش و اين‌ورا و جميعا يک اتاق کوچيک مي‌گرفتن و چه برخوردهاي بدي که اون‌جا باهاشون نمي‌شده و ... . اين خانم در حال حاضر براي مجالس غذا درست مي‌کنه و باز هم در رده‌اي بسيار پايين. ۲. افرادي که مي‌رفتن تهران و از بازارهاي ارزون جنوب شهر (نه کلي فروشي‌ها و توليدي‌ها) اجناس ارزون مي‌خريدن و در بابل مي‌فروختن که همون‌ها رو هم زير قيمت خريد ازشون مي‌گرفتن و نهايتا ضرر کردند و ادامه ندادند. البته به دنبال يک مدت بي‌پولي عظيم در زمان مجردي که مجبور شدم بعضي از کتاب‌هام رو ببرم جمعه بازار کتاب و بساط پهن کنم و بفروشم، الان هم اگر مجبور بشم از اين کار ابايي ندارم. اما مسلما به خاطر اضطرار نه جريان عادي کار و مسلما نه در مقابل خانواده شوهر! بايد اضافه کنم با توجه به اين‌که کلا بابلي رو در رو بسيار خوب با آدم تا مي‌کنند و بسيار احترام هم‌ديگه رو نگه مي‌دارند (بماند از حرف‌هايي که پشت سر هم مي‌زنند و چشم‌هاي آدم رو چهار تا مي‌کنند) تا حالا برخورد پذيرايي در مقابل کار من داشتند اما باز هم حرف‌هايي مي‌شنوم که اطلاعات فوق رو تاييد مي‌کنند. مثلا مادر شوهرم ميگه: من اين‌جا يک مدرسه آشنا دارم مي‌تونم ببرمت اون‌جا يک کم لباس بفروشي! يا مي‌گه: تو بابل فروشندگي خانم‌ها خيلي جا افتاده. بازار روز که مي‌ري يه عالمه دخترخانم‌هاي جوون رو مي‌بيني که دارن لباس و غيره مي‌فروشن. خب، به نظر من اين حرف‌ها نشون دهنده‌ي اينه که مادرشوهرم کار من رو در رديف دست‌فروشي مي‌بينه (تاکيد مي‌کنم که اين حرف‌ها از روي بدجنسي زده نمي‌شه). حالا ببينيد من بايد چه زحمتي بکشم تا کار خودم رو به عنوان يک کار شيک و سطح بالا و "شماها اصلا در حد اين حرف‌ها نيستيد" جا بندازم!

--------------------------

پ.ن.ها:

۱. من ۵ شنبه صبح عازم سفر هستم و متاسفانه به مدت یک هفته نمی‌تونم کامنت‌هام رو تاييد کنم. مدير عزيز وبلاگ لطفا اين چند روز هم کامنت‌هاي من رو تاييد کنيد اگه زحمتي نيست خواهش مي‌کنم!

۲. پست بازي‌ها رو هم متاسفانه بايد موکول کنم به پايان سفر.

۳. با توجه به سیاست‌هاي کلي وبلاگ بايد نظراتي از قبيل "سلام به من سر بزن " رو تاييد کنم يا نه؟

شادی1

متاسفانه يا خوشبختانه اولين پست من بر اثر يک اشتباه حذف شد که به علت تنبلي مفرط نتونستم دوباره بنويسم. لب کلام اين بود که من تا چشمم به اين وبلاگ افتاد چنان آبي از لب و لوچه‌ام سرازير شد که بيا و ببين. اما در فرصتي که بين تقاضا و گرفتن يوزر و پسورد پيش اومد، آرشيو وبلاگ رو خوندم و ... . خب، مي‌تونين حدس بزنين چه اتفاقي افتاد؟ يهو شاخ و دم مادر شوهرم غيب شد و ديدم يه چيزاي سفيدي هم داره دور و ور سر و پشتش ظاهر مي‌شه.

با وجودي که حدس مي‌زنم بايد از عروس‌هاي کم سن و سال و خام و بي‌تجربه و "تازه اولشه!" و ... اين‌جا باشم (۲۵ سال سن با احتساب کمتر از دو سال عقد و کمتر از يک سال زندگي مشترک زير يک سقف) اما چون به علت ناداني مفرط همون ماه اول بعد از عقد حامله شدم و الان يک پا علي‌مردان خان ۱۰ ماهه دارم و اين سرعت عمل باعث شد بسياري از حرف و حديث‌هاي تازه عروسانه از اهميت خارج شده و با مسائل کهنه عروسانه درگير بشم، و از اون‌جايي که به هر حال من با مادرشوهرم مشکل دارم و لاجرم زبان نصيحتم بسيار فصيح و بليغ است، تصميم گرفتم از در ديگري وارد اين وبلاگ بشم.

بيش‌ترين چيزي که توي اين آرشيو رو من تاثير گذاشت، مشکلات دوستاني بود که برخورد بسيار تند و دور از ادبي از خانواده شوهرشون مي‌بينند، علنا بهشون توهين مي‌شه و در عذاب عليم به سر مي‌برند.  کتاب "بازي"هاي "اريک برن" رو بخونين، يا اگه قبلا خونديد دوباره بهش رجوع کنين. از اون‌جايي که اين کتاب تا آخرين اطلاعي که من دارم تجديد چاپ نشده و ممکنه به سادگي قابل تهيه نباشه،‌ سعي مي‌کنم در اولين فرصت بازي يا بازي‌هايي که شما توش گرفتاريد رو اين‌جا بگذارم که به نظرم مي‌تونه ربط مستقيمي به مسائل حاد بين مادرشوهر و عروس داشته باشه. لطفا کسي از بي‌ربط بودن مباحث روان‌شناسي با موضوع وبلاگ ايراد نگيره که جدا دلخور مي‌شم (يعني شمشيرو از رو بستم!).

براي اين‌که اين پستم خيلي پابرهنه دويدن وسط وبلاگ نبوده باشه يه معرفي کلي هم از وضعيت خانوادگي خودم و هم‌سرم و خانواده‌هامون رو اين‌جا ميارم که بعد از اين فقط مسائل کاملا مرتبط به موضوع رو بنويسم:

من: شادی، ۲۵ سال، اهل مشهد، تقريبا سال سوم بودم که از رشته کامپيوتر انصراف دادم و الان به زور دانشجوي زبان انگليسي محسوب مي‌شم که اميدي به ادامه‌ي اين هم نيست و اصولا آب من با تحصيلات آکادميک تو يه جوي نمي‌ره و اصولا‌تر با مبحث تحصيلات به شيوه رايج مخالفم و نصيحت نکنيد و فايده نداره! شغل: واردات پوشاک و شو لباس و دست‌فروشي و غيره!!

هم‌سر: حسين، ۲۴ ساله، اهل بابل، ليسانس علوم سياسي از دانشگاه تهران، منتظر نتايج کنکور فوق. شغل: خانه‌دار‍!!

پدر و مادر هردومون فرهنگي بازنشسته هستند و طبيعتا از نظر طبقه اجتماعي هم ترازيم اما از نظر اختلاف فرهنگي ناشي از زندگي در دو شهر متفاوت و آداب و رسوم ... خودتون حدس بزنيد!

چطور با هم آشنا شديم؟ خيلي مسخره است اما از طريق وبلاگ!

خانواده‌ها چطور با اين مسئله کنار اومدن؟ خيلي ساده! خانواده‌ي هر کدوم بچه‌ي چموش خودش رو مي‌شناسه و به انتخابش احترام مي‌گذاره.

آيا بعدا حرفي، حديثي، تپقي، چيزي در رابطه با اين آشنايي نامتعارف يا سادگي بيش از حد فرزند عزيزتر از جان و بي‌بند و بار بودن طرف مقابل و مضرات اينترنت و وبلاگ پيش نيامد؟ خير.

ني‌ني: ارميا، ۱۰ ماهه. بسيار دوست‌داشتني و تپلي و خوشمزه و از اين قبيل تعارف‌ها...