گلناز - 10

سلام.من برای این که اخراج نشم مینویسم.

خوب مطمئنم که همه قصه آشنایی منو شوشو رو فراموش کردن.اما خوب بالاخره ما ازدواج کردیم و به صورت معجزه وار آمدیم امریکا.....پیش خواهر شوشو(خواهر شوهر علیه السلام.....)

روز اولی که رفتیم اونجا هر دومون خیال میکردیم این ماجرا دو سه ماه بیشتر طول نکشه....اما ای دل غافل که یک سال و نیم طول کشید......یک سال ونیمی که مثل جهنم گذشت...اما مثل هر تجربه تلخی یه فایده خیلی مهم داشت و اون هم این بود که من و شوشو به اندازه ۱۰ سال زندگی همدیگرو شناختیم.....زندگی کردن با خوانواده خواهر شوهر فقط یه قسمتی از مشکلات بود .....ما علاوه بر اون یه مشکل بزرگ مالی داشتیم که تنها زمانی حل میشد که شوشو اینجا کار پیدا کنه.....و اون کار لعنتی هم یک سال و نیم پیدا نشد....توی اون مدت من و شوشوم برای بقای مالیمون هزار جور کار کردیم...کارهایی که تو ایران به خاطر نوع فرهنگ و سبک زندگیهامون امکان نداشت بهشون فکر کنیم.....توی رستوران کار کردن....تو هتل کار کردن....بچه های مردم رو نگه داشتن....اما همه این کارها ساختمون....نوع نگاهمون رو به زندگی عوض کرد....توقعاتمون رو پایین آورد....به زندگیمون یه معنا و هدف دیگه ای داد .....و از همه مهمتر باعث شد که به اندازه یه عمر زندگی همدیگرو بشناسیم..و به خودمون افتخار کنیم برای انتخابی که برای زندگی مشترکمون کردیم.....

البته نا گفته نماند که خواهر شوشو و همسرش هم تا نهایت توانشون بهمون کمک کردن.....اما باز هم ناگفته نماند که زندگی کردن باهاشون اصلا کار راحتی نبود....قضیه سخت بودن هم فقط برای من به تنهایی نبود و شامل شوشوم هم میشد.....اونها مدتها بود که خارج از ایران زندگی کرده بودن و نوع رفتار و عقایدشون کاملا با ما متقاوت بود و ما هم چون با اونها زندگی میکردیم ناچار به پذیرفتن قواعد زندگی اونها بودیم....(اگر چه بعدها متوجه شدم که لزوما هر کسی که مدتها اونجا زندگی کرده باشه این اخلافها رو نداره و این موضوع تا حد زیادی به خود آدم بستگی داره....)

اولین مشکل رک بودن بیش از اندازه بود.....(اگر چه من اعتقاد دارم که رک بودن خوبه اما هر چیزی هم اندازه ای داره)....گاهی وقتها به بهانه رک بودن آدم میتونه هر چیزی که به ذهنش میرسه به طرف مقابلش بگه بدونه این که هیچ اهمیتی بده که اون حرفش چه تاثیری روی اون آدم میذاره....دومین مشکل وسواسی بودن خواهر شوهر بود اون هم از نوع حاد.....

*بقیشو به خدا زود مینویسم....باید برم درس بخونم...طبق معمول امتحان دارم.....

گلناز - 9

سلام.کسی از مهروش خبر داره؟ من نگرانشم.

گلناز - 8

خوب قصه فراموش شده من تا اونجا بود که من با مامان و بابای اقای شوشو برای اولین بار رفتیم بیرون و همه چیز هم به خیر و خوشی گذشت.

از اون روز به بعد هر از چند گاهی با هم میرفتیم کوه و هر بار ارتباط من باهاشون بهتر و بهتر میشد.

اواسط خرداد ۸۳ بود که خواهز اقای شوشو که تازه زایمان کرده بود همراه شوهزش از امزیکا امدن ایران...............این اولین دیدار من با خواهر اقای شوشو نبود چون من قبلا یم باز توی یک مهمونی دیده بودمش فقط اون موقع من با آقای ب دوست بودم و خوب خودتون تصور کنید دیگه............خلاصه وقتی امدن ایران من رفتم دیدنشون و همش هم امیدوار بودم که خواهر آقای شوشو منو یادش نباشه........اما خوب همون لحظه اول که منو دید خندید و به آقای شوشو گفت ........من قبلا دیده بودمش.....بعد هم به من یه چشمک زد.....اما تا همین امروز هم هیچ وقت به روم نیاورده...............راستی اونها یه دختر کوچولوی تازه به دنیا آمده هم داشتن ...که الان داره کم کم ۳ سالش میشه و دل همرو با کارهاش برده................

خلاصه حدود ۱ ماه از آمدنشون گذشته بود که یه روز اقای شوشو بهم زنگ زد و گفت ما الان یه جلسه خوانوادگی داشتیم و همه به من گفتن که اگه ما همدیگرو دوست داریم و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم چرا این مسله رو جدی نکنیم.....گفتن که ما بهتره که بیام با خوانواده شما حرف بزنیم.آقا من هم که از خدا خواسته..................رفتم با داییم راجع به این موضوع صحبت کردم(چون پدرم ۱۳ سال پیش فوت کردن و داییم حق پدری به گردنم دارن)....قرار شد که آقای شوشو یک بار تنها بیاد خونه ما....بعد اگه همه چیز خوب پیش رفت با خوانوادش...........اللهی بمیرم برای آقای شوشو که وقتی آمد خونه ما رنگ به رخسارش نبود و حدود ۳۰۰ بار به مامانم و داییم گفت .........شما درست میفرمایید.شما صحیح میفرمایید................

خلاصه مامان و دایی من یک دل نه صد دل عاشق اقای شوشو شدن و قرار شد که این دفعه باخوانوادش بیان................

جلسه خواستگاری ما بیشتر شبیه بله برون بود تا خواستگاری.........چون ما که تصمیمون رو گرفته بودیم.....خوانواده عروس که داماد رو پسندیده بودن....خوانواده داماد هم عروس رو.....

همه اون روز دل دادن و قلوه گرفتن و روز عقد و نامزدی رو تعیین کردن....................

گلناز - 6

پشت تلفن یخ کرده بودم.زبونم بند آمده بود. نمیدونستم چی بگم....با کلی مکث به آرومی گفتم من هم دوست دارم (من دیگه خانمی کردم نگفتم خره)....

از اون روز به بعد زندگی جفتمون رو به مسیری قرار گرفت که هنوز هم که هنوزه از خودمون میپرسیم این که اینجوری شد یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی به دوستامون قضیه رو گفتیم کلی شاخ در آوردن....از یه طرف باورشون نمیشد و از یه طرف دیگه برامون خوشحال بودن.این وسط یه بار هم آقای ب رو تو خونه یکی از دوستام دیدم.اقای ب از همه جا بیخبر از اونجایی که من آقای شوشو همیشه عادت داشتیم با هم بگیمو بخندیم و بزنیم توی سرو کله هم اصلا متوجه رابطه ما نشده بود.و یه بار که آقای شوشو رفت توی اتاق که تلفن بزنه آمد و شروع کرد با من رقصیدن.وای میخواستم بمیرم.نمیدونستم چه کار کنم.بی اختیار برگشتم به طرق اتاقی که آقای شوشو توش بود.همون طور که داشت تلفن حرف میزد دیدمون......یه لحظه نگاهمون به هم تلاقی کرد....توی نگاه و لبخندش یه دنیا احترام و اعتماد بود.....یه تایید که میدونم چاره ای نداشتی......وای که چقدر خوب میشناختم.....

اون شب که من با آقای شوشو برگشتم خونه تازه دوزاری اقای ب افتاد که قضیه بیشتر از به دوستی سادست.

احساساتمون نسبت به همدیگه مثل یه بمب منفجر شد....تازه حس میکردم که چه قدر دوستش داشتم و به روی خودم نمیاوردم.....چه قدر خوب میشناختمش....چه قدر باهاش راحت بودم....چه قدر شبیه من بود......

هنوز یک ماه از اعترافاتمون نگذشته بود که یه شب آقای شوشو زنگ زد بهم و گفت که میخوام باهات حرف بزنم و یه چیز مهمی رو بهت بگم.(قلبم ریخت پایین)........گفت که تو میدونی وضعیت من الان چه جوریه........اما میخوام ازت یه سوالی بکنم.....فقط هم یه بار میتونم بپرسم.....پس خواهش میکنم ازم نخواه دوباره بگم.....(داشتم از دلشوره میمردم)....یه سکوت طولانی کرد که برام مثل یه سال گذشت....گفت :با من ازدواج میکنی؟

باورم نمیشد......به این زودی.....اصلا انتظار شنیدنشو ازش نداشتم........اما .....انگار ته دلم میدونستم چی میخوام بهش بگم....هیچ شکی توی جوابم نداشتم........

فردای اون روز رفتیم تجریش و دو تا حلقه ساده نقره خریدیم.بعد رفتیم توی یکی از خیابونهای سعادت آباد که همه شهر از بالاش معلومه...حلقه ها رو دست هم کردیم.....و قرار گذاشتیم که همراه همیدیگه باشیم.....تا اخرین لحظه عمر.

چند وقت بعد اقای شوشو رسما به خوانوادش اعلام کرد که از رفتن به امریکا منصرف شده.البته چیزی به خواهرش نگفت چون اون موقع باردار بود و نمیخواست ناراحتش کنه.اما به شوهر خواهرش گفت که کارهایی که تا حالا برای رفتنش کرده بودن رو نیمه کاره ول کنن.

اون موقع فکر میکردم که خوانوادش از دستش خیلی عصبانی بشن و از من هم متنفر.اما این جوری نشد......اگر چه ناراحت شدن اما برخوردشون کاملا منطقی بود.

خلاصه..........آقای شوشو بعد از اون موضوع اصرار زیادی داشت که ما یک بار با مامان و باباش چهار تایی بریم بیرون.از اون اصرار و از من انکار.(روم نمیشد).اما بالاخره تسلیم شدم و قبول کردم که با هم بریم بیرون.راستش دیگه نمیخواستم اشتباهی که سر اقای ب کرده بودم رو دوباره تکرار کنم.قرار شد بیان دنبالم که بریم توچال راه بریم.

وای چه دلشوره ای داشتم......صدای قلبمو میشنیدم.....نمیدونستم برخوردشون باهام چه جوری خواهد بود....اگر چه باها شون تلفنی حرف زده بودم و میدونستم که خوش برخوردن اما باز هم دلشوره داشتم.....

عصر اون روز با هم رفتیم توچال.یک دقیقه نگذشت که باهاشون پسر خاله شدم.انگار سالها بود میشناختمشون.و انگار اونها هم سالهل بود که منو میشناختن.چه قدر گفتیمو خندیدیم.هر دوتاشون عین خود آقای شوشو مهربون و خوش برخورد بودن..............

بعضی وقتها ما جلو جلو راه میرفتیم و تنها نگرانی من این بود که پیش خودشون نگن خودش عین ملخ لاغره اما باسنش گندست.که به هر حال فکر کنم نگفتن....یا اگه گفتن هم من دیگه نفهمیدم.....

(بقییشو زود مینویسم.................البته باز هم میگم اگه حوصلتون از دست دری وری های من سر نرفته.........)

گلناز - 7

من نمردم.....

سلام..............کسی قصه من هنوز يادش هست؟...همش امتحان دارم اما هنوز زنده ام.....زود ميام مينويسم............

گلناز - 5

آقای شوشو به خاطر علاقش و در جهت رفتن به امريکا شروع به خوندن یه سری درسهای تخصصی مربوط به رشتش کرده بود که برای دادن هر کدوم از اون امتحانها بايد ميرفت دبی.و یه مدتی یه پاش ايران بود یه پاش دبی و حسابی برای خودش شده بود آقای الشوشو....

خلاصه......تابستون سال ۸۲ بود که آقای شوشو به همراه مامانش رفتن سوئد که خالشو ببينن.خواهر آقای شوشو هم از امريکا رفت اونجا که هم اونها رو ببينه و هم مقدمات رفتن شوشو رو به امريکا فراهم کنه.(و به همين خاطر يه وکيل هم براش گرفته بود ).آقای شوشو وقتی از سوئد برگشت به من زنگ زد و چون حس نوستالژيش خيلی گل کرده بود و جو هم برش داشته بود که ميخواد به زودی از ايران بره, بهم گفت که ما يه ساله همديگرو نديديم .....و مگه ميشه آدم دوست خوبشو نبينه و از ايران بره.....خلاصه قرار گذاشتيم با هم بريم بيرون......

اون روز از شدت هيجان قلبم آمده بود توی دهنم....نميدونستم چی بپوشم....و همش به خودم هم فحش ميدادم که خاک بر سر بی ظرفيتت کنن. اين که ديگه نگرانی نداره...اون فقط به دوست سادست.......

اون روز با هم رفتيم بيرون....اولش يه ذره رودربايستی داشتيم چون عادت نداشتيم همديگرو رو در رو ببينيم ....اما بعد از يه مدتی شديم همون آدمهای قبلی..کلی گفتيم و خنديديم...همه چيز ساده و معمولی بود ....تا اينکه آقای شوشو بهم گفت که راستی اين چند وقته که نديدمت چه قدر خوشگلتر شدی...

خيلی سعی کرد که اين حرف رو دوستانه و معمولی بزنه..اما نتونست...یه چيزی توی نگاهش فرق کرد....(خيلی حرف ساده ای بود اما نميدونم چرا انقدر به دلم نشست.شايد چون ازش انتظار نداشتم که اينجوری ازم تعريف کنه ...شايد به خاطر اون مهربونی که يه دفعه توی نگاهش نشست....) من هم که انگار يکی به دفعه پاشو گذاشت روی حلقومم عين دخترهای آقتاب مهتاب نديده سريالهای ايرانی گفتم مرسی.....

از فردای اون روز ما تقريبا به مدت ۱۰ روز پشت سر هم به بهانه های مختلف رفتيم بيرون.تا اينکه یه روز تصميم گرفتيم که بريم بيرون و راجع به خودمون حرف برنيم.(چون ديگه يه جوری شده بود که هر بزی ميفهميد اين رابطه داره کاملا از يه دوستی معمولی فراتر ميره).

اون روز به طور اتفاقی رفتيم همون جايی که من آخرين بار با آقای ب رفته بودم .اول که نشسته بوديم تا یه مدتی عين يه فيلم خودمو ميديدم که چند تا ميز اونورتر نشستم و دارم به خاطر اينکه رشتم پرستاريه و آقای ب داره به همين دليل ولم ميکنه عر ميزنم.اما راستش بيشتر خندم ميگرفت تا اينکه ناراحت بشم..از قيافه خودم...از حماقت و بچگيم....

آقای شوشو در مدتی که من داشتم فکر ميکردم رفته بود دستشويی ....و وقتی برگشت قيافش نگران و جدی بود...همونطور که هنوز داشت کمربندشو صاف ميکرد در نهايت رمانتيکی گفت:ميدونی من الان توی دستشويی همش داشتم به تو فکر ميکردم...من هم گفتم بچه پررو تو دستشويی به خودت فکر کن.جايی از اونجا بهتر پيدا نکردی که به من فکر کنی؟......خلاصه کلی سر اين موضوع دری وری گفتيم...اما حرف اصلی رو نزديم.

شب که آقای شوشو منو رسوند دم خونه هردوتامون جدی شده بوديم و يه جورهايی به اين نتيجه رسيده بوديم که بيشتر از اين نمیتونيم از زيرش در بريم و بايد راجع بهش حرف بزنيم.آقای شوش ماشينو پارک کرد و شروع کرد به حرف زدن...

گفت که من احساس ميکنم که حسم نسبت به تو ديگه فقط مثل يه دوست ساده نيست...اين حس رو هميشه يه جورهايی داشتم اما نميخواستم به تو منتقلش کنم چون نميخواستم از دستت بدم ...چون تو بهترين دوست منی...از وقتی ديدمت همه چيز بدتر شده....بهت وابسته شدم....من الان تکليفم معلوم نيست...نميخوام اذيتت کنم.....اما نميتونم از دستت بدم...بيا دوباره مثل سابق باشيم....دوستهای معمولی....

بهش گفتم خوب آخه مساله اينه که حس من هم به تو ديگه یه حس ساده نيست....من هم نميخوام تو رو به از دست بدم....باشه بيا دوستهای ساده باشيم.....اما اين يه جور نقش بازی کردن ميشه.

ته دلم ناراحت بودم........دلم ميخواست دوستم داشته باشه....خيلی از نظر شخصيتی بهش نزديک شده بودم...تو خيلی چيزها لنگه خودم بود ....

بعد از یه سکوت طولانی....گفتم که من بايد برم....در ماشينو باز کردم....و قبل از اينکه پياده بشم بی اختيار گونشو بوسيدم(خاک عالم چه بی آبرويی ها....خدا به دور)و گفتم خداحافظ.....ميدونستم که بهم زنگ ميزنه...ميدونستم بالاخره ميگه اون چيزی رو که اون شب خيلی سعی کرد بگه اما نگفت....

نيم ساعت بعد آقای شوشو بهم زنگ زد.صداش خيلی ناراحت بود.گفت که دارم دم در یه پيتزا فروشی راه ميرم...زنگ زدم یه چيزی بگم......(قلبم تند تند ميزد...يخ کرده بودم.....)....از اول شب ميخواستم اينو بهت بگم.......سکوت کرد....یه سکوت طولانی .....بعد یه دفعه گفت...ميخواستم بگم.....دوست دارم خره.

گلناز - 4

من و آقای شوشو به بعد از یه مدتی شدیم رفیق شفیق هم دیگه. همیشه هم یه جوری به هم یارآوری میکردیم که ما فقط دوستهای معمولی هستیم..... و چه قدر خوبه که آدم دوست معمولی داشته باشه و .....چه قدر تو که دوست معمولی منی بهم کمک میکنی....و من چه قدر ت رو مثل یه دوست معمولی دوست دارم.....وووووو

اما من در تمام این مدت آقای شوشو رو نمیدیدم و تنها ارتباطمون بیشتر وقتها از طریق چت بود و یه موقعهایی هم تلفن.....اقای شوشو اون موقع به طرز شدیدی داشت تلاش میکرد که بره امریکا.چون تنها خواهرش با شوهرش اونجا بودن و مامان باباش هم قصد داشتن اگه کار آقای شوشو درست بشه زندگیشون رو کامل جمع کنن برن اونجا..........

(قول میدم بقییشو زود بنویسم.کلاسم الان شروع میشه).

گلناز - 3

در تمام طول مدت دوستيم با آقای ب, من آقای شوشو رو توی تمام مهمونيها و بيرون رفتنهای گروهی ميديدم.آقای شوشو تقريبا با شروع دوستی من با آقای ب با يه دختر ارمنی دوست شد که البته من فقط بک بار ديدمش چون خيلی تو جمع ما نميامد.آقای شوشو هميشه عضو دوست داشتنی و محبوب گروه بود چون هميشه وجودش باعث گرم شدن جمع ميشد و از اونجايی که هيچ وقت کاری به کار کسی نداشت هيچ کس ازش دلخور نميشد.بهم خوردن دوستی آقای شوشو با هووی ارمنی من(چه رويی دارم به خدا) به طرز جالبی با بهم خوردن دوستی من با آقای ب همزمان شد.اما من آقای شوشو رو تا مدتها بعد از بهم خوردن رابطم نديدم.

بعد از تموم شدن اون دوستی من کارهای زيادی کردم که حال و روزم بهتر بشه و يکی از اون کارها پناه بردن به رفيق شفيقم کامپيوتر و اينترنت بود.يکی از همون روزها که گلناز خانم گل گلاب مشغول ولگردی و فضولی توی وبلاگ های مردم بود صدای ديلينگ ياهو مسنجر (که خدا سايشو از سرم کم نکنه) در آمد و شخص پيغام دهنده آقای شوشو بود...........................بعد از کلی احوال پرسی اقای شوشو بهم گفت که خيلی متاسفه که دوستی ما بهم خورده و بعد هم علتشو ازم پرسيد.گلناز خانم گل گلاب که تو بی جنبگی روی تمام عالمو سفيد کرده وقتی که ديد یه گوش مجانی گير آورده از اون روز به بعد در طی جلسات متمادی چت از سير تا پياز رابطشو برای آقای شوشو تعريف کرد.و حتی ديگه کار به جايی رسيد که چت افاقه نميکرد و کار به تلفن کشيد.خلاصه من همه چيزو برای اقای شوشو تعريف کردم......و اين وسط چون هنوز هم ناراحت و دلتنگ بودم بعضی وقتها گريه زاری هم ميکردم.................و اقای شوشوی بينوا هم منو دلداری ميداد.تمام دوستام توی اون مدت که حال روحی خرابی داشتم بهم خيلی کمک کردن و یکیشون با حرفهای منطقيش بهم کمک کرد که بهم خوردن رابطمو باور کنم و بهش به چشم یه تجربه خوب نگاه کنم.تجربه ای که ديگه نذاره توی انتخابم اشتباه کنم................و اون دوست يه اسم سه حرفی خيلی قشنگ داشت که يه روزی لقبش شد آقای شوشو.............


گلناز - 2

دوستی من با آقای ب از اولش با یک عشق آتشین شروع نشد .چون من اولین تجربه دوستیم بود و تا حدودی هم هنوز گیج کنکور بودم.اما با گذشت زمان و به خاطر ابراز علاقه زیادی که آقای ب به من میکرد من به طرز شدیدی عاشقش شدم و از اون بدتر به طرز وحشتناکی بهش وابسته.

خانواده آقای ب نسبتا خوانواده خوبی بودن.باباش اقتصاد خونده بود و استاد دانشگاه بود و مامانش هم معلم.یه دونه خواهر هم داشت که ازدواج کرده بود و رفته بود امریکا.آقای ب هم از اوایل تا اواسط دوستیمون تلاش زیادی کرد که مقدمات رفتنش به امریکا رو فراهم کنه اما بعد یه کار خوب توی ایران پیدا کرد و قید رفتن رو زد.من اگرچه به خاطر تجربه ای که داشتم میدونستم که رفتن به امریکا یه جورهایی محاله اما همیشه ته دلم میترسیدم که بره چون مثل خر بهش وابسته شده بودم.از طرفی هم بهم برمیخورد که میخواد بره و انگار نه انگار که من هم وجود دارم.بعضی وقتها که خیلی محبتش گل میکرد میگفت که من اگه رفتم تو برام صبر کن تا من برم فوق لیسانسمو بخونم و برگردم(توجه داشته باشید که نظر خود من هویج هم نبود).

تا هنوز حرف خوانوادست باید بگم که بابای من هم اقتصاد خونده بود و در زمانی که در قید حیات بود استاد دانشگاه بود.مامانم هم لیسانس زبان داره و خانه داره .من تمام عمرم رو با خوانواده مادریم گذدوندم و بیشتر شخصیت و هویتم رو از دونه دونه اونها دارم.ما و خوانواده مادریم یعنی همه خاله ها و دایی ها با زنها و بچه هاشون توی یه مجموعه آپارتمانی زندگی میکردیم . همه با هم شام و ناهار می خوردیم. همه با هم مسافرت میرفتیم.خلاصه به جورهایی خوانواده سبز بودیم.و صادقانه بگم که از نظر فرهنگی کاملا به خوانواده آقای ب سر بودیم.

روزها و هفته ها گذشتن تا بالاخره جوابهای کنکور آمدن.یه روز آقایب زنگ زد به من و بعد از یک ساعت احوالپرسی و قربونت برم و قربونم بری با صدای پکر و ناراحت گفت که پرستاری دانشگاه تهران قبول شدی.من اون موقع هیچ تصوری از رشته پرستاری نداشتم اما از اینکه بالاخره گلناز خانم گل گلاب خنگ خدا کنکور قبول شده کلی خوشحال شدم.(البته قبلش جوابهای ازاد هم آمده بود و من شیمی کاربردی تهران شمال هم قبول شده بودم).اون روز با آقای ب رفتیم توچال و اون تمام راه سعی کرد که منو راضی کنه که نرم پرستاری و برم شیمی.

خلاصه بعد از کلی پرس و جو و مشورت با خوانواده و البته تهدید به مرگ شدن از طرف خواهرم که اگه نری پرستاری میکشمت(چون اون خودش شیمی خونده بود و اعتقاد داشت که آینده نداره و کار براش نیست) تصمیم گرفتم که برم پرستاری بخونم .خودم هم البته بدم نمیامد که سر از درد و مرض ها و دل و روده در بیارم.آقای ب هم اون موقع سعی کرد در نهایت جنتلمنی به نظر من احترام بذاره.(حالا که فکرشو میکنم میبینم که چه قدر عقل کردم که گوش به حرفش ندادم.چه قدر عاشق این رشته ام و چه قدر برای این کار ساخته شدم).

یک سال و دو ماه از دوستی و عشق سوزان من به آقای ب گذشت.تا اینکه یک دفعه رفتار آقای ب به مدت یک هفته عوض شد.خیلی توی خودش بود.دیر به دیر بهم زنگ میزد.خلاصه قضیه یه جورهایی بوی بهم زدن میداد.به خاطر همین یه روز من بهش گفتم که ببین اگه میخوای بهم بزنی با من راحت باش من میتونم قبول کنم(البته من آمدم که عشوه خرکی بیام ببینم که عکس العمل اون چیه و اصلا فکر نمیکردم که اون هم بل بگیره).

اون روز رفتیم بیرون و این آخرین باری بود که با هم بیرون رفتیم. قیافش خیلی ناراحت بود و آماده بود که بزنه زیر گریه .بهم گفت که چون خیلی منو دوست داره نمیتونسته این رابطرو اینجوری تحمل کنه و به خاطر همین تصمیم گرفته که با من ازدواج کنه و به همین دلیل رفته با مامانش و باباش صحبت کرده و اونها هم مخالفت کردن.(حالا قیافه منو تصور کنید که اصلا از این موضوع روحم هم خبر نداشت و هیچکس از من نپرسیده بود که برگ چغندر جون تو اصلا میخوای با من ازدواج کنی یا نه که من برم با مامانم اینها حرف بزنم.)(اینجاست که به این مثل میرسیم که میگه به مرده که رو بدی کفن راه راه میخواد).

خلاصه من بهش گفتم که آخه برای چی مخالفن اونها که اصلا منو ندیدن و نمیدونن من چه جور آدمی هستم.من با تصوری که از اونها دارم فکر میکنم که آدمهای منطقی باشن و اگه تو باهاشون حرف بزنی نظرشون عوض میشه.

گفت نه با حرف زدن درست نمیشه بابام گفته نمیشه باهاش ازدواج کنی چون رشتش پرستاریه.چون محیط بیمارستانها خرابه....چون پرستارها با دکترها رابطه دارن............چون تو نمیتونی بذاری زنت بره تو بیمارستان کار کنه.

اون میگفت و انگار دنیا رو روی سرم خراب میکردن.لال شده بودم.فقط عین منگهای تو سری خورده گریه میکردم.باورم نمیشد ....دلم برای خودم می سوخت به خاطر بی تجربگی و سادگیم......از دست خودم عصبانی بودم به خاطر حماقتم...........نمیتونستم قبول کنم آدمی رو که این همه دوستش داشتم به من و به شغلم همچین توهینی بکنه....انگار نه انگار که منو میشناسه و بهم اعتماد داره...هنوز انقدر کوره که نمیبینه که فساد تو هر جامعه و شغلی هست .......همه آدمها حتما نباید دکتر و مهندس باشن که قابل احترام و اعتماد باشن.........نمیتونستم بپذیرم که باباش استاد دانشگاهه و خیر سرش تحصیل کردست و باز هم یه همچین سطح فکری داره.نمیتونستم قبول کنم که عاشق همچین آدمی بودم (چون مطمئن شدم که این حرفها یه جورهایی نظر خودش هم بوده و وقتی باباش هم یه همچین نظری داشته دیگه کاملا براش حکم وحی منزل رو داشته).

بعد از اون روز روزگارم سیاه شد تا بتونم غرور شیر مردادی رو (که بدجوری شکسته بودنش)دوباره به حال اولش برگردونم.

بعد از اون روز بیچاره شدم تا به خودم بقبولونم که دیگه اون نیست و حالاباید به نبودنش عادت کنم.......از اون روز خیلی سختی کشیدم تا به خودم حالی کنم که قراره همیشه ببینمش اما باید باهاش خیلی معمولی سرد برخورد کنم....................

گلناز - 1

سلام.من گلنازم و۲۶ سالمه.برای اینکه یه نموره منو بیشتر بشناسید اول یه ذره از نحوه آشنایی خودم و آقای شوشو براتون مینویسم و چون ممکنه طولانی و خسته کننده بشه تو چند قسمت مینویسمش.

اردیبهشت سال ۷۹ بود که به اصرار صمیمی ترین دوستم (یاسمن)با یه گروه از دوستهای دانشگاهیش و دوستهای اونها رفتیم تور یک روزه کاشان.من اون موقع پشت کنکوری بودم اما خیلی برای کنکور درس نمیخوندم چون خالم اینها تو امریکا سعی داشتن که منو ببرن پیش خودشون و من هم در نهایت بلاهت فکر میکردم که حتما میتونم ویزای دانشجویی بگیرم(جون عمم).

خلاصه.....در نهایت تعجبم مامانم با رفتن من به این تور مخالفتی نکرد (اگرچه صد تا چاخان کرده بودم که تور از طرف خود دانشگاست و........به خدا نمیگیرنمون و...........).

توی اون تور که الحق والانصاف خیلی خوش گذشت من برای اولین بار آقای شو شو رو دیدم..........آقای شوشو شلوغترین موجود اون تور بود.توی سر و کله همه میزد و دی جی گروه هم بود و الهی بگردم براش که اون موقع به انداره زلفون زلیخا مو داشت.......اما..............گلناز خانم گل گلاب پسر ندیده یک دل نه صد دل عاشق یکی ذیگه از پسرهای گروه شد که اسمشو میذاریم آقای ب.

روزها و هفته ها گذشت....گلناز خانم دو بار رفت سفارت امریکا و هر دو بار جواب نه گرفت......و تازه خورد توی کلش که باید بشینه و مثل آدم درس بخونه.....در تمام این مدت هم از آقای ب خوشش میامد .......یاسمن همیشه بهم میگفت که این پسر به درد تو نمیخوره و تو یکی از جلسات غیبت بهم گفت که شنیده آقای شوشو از من خوشش میاد....اما کو عقل تو کله من؟؟؟؟؟

یک سال تمام مثل خر درس خوندم برای کنگور و تو این میون هم چند تا از مهمونی ها رو رفتم....و هر از چند گاهی بچه ها رو میدیدم.......آقای شوشو دوست دختر نداشت....آقای ب هم این وسط با چند نفر دوست شد و بهم زد....

آخرین کنکور و که دادم (داروسازی دانشگاه آزاد) همون روزش همگی خونه آقای ب دعوت شدیم.......آقای ب علنا معلوم بود که میخواد پیشنهاداتی به اینجانب بکنه.......شب که همه داشتیم میرفتم خونمون (من همیشه اولین نفر از مهمونی ها میرفتم به علت مسائل امنیتی در منزل) آقای ب بهم گفت منو خیلی دوست داره و میخواد باهام دوست بشه و در حالیکه ۲ تا گوش گنده رو سر من سبز شده بود گفت که تمام این مدت با کسی دوست نشده و منتظر بوده که من کنکورمو بدم و بعد همچین پیشنهادی بکنه...........من هم قبول کردم که باهاش دوست بشم.........و اینجا بود که زندگی عشق و عاشقی بنده با آقای ب شروع شد...........

تو رو خدا اگه لوس و حوصله سر بره بگید بقییشو ننویسم.......