عروس ارشد 18

دوستهای خوب و گل و عزیزم سلام.

یه دنیا مرسی بابت تموم کامنت های محبت آمیز و دلداری ها و همدلی هاتون.

کلی بهم انرژی دادید که بتونم دختر خوبی باشم.

مهمونها اومدن و الان نزدیک ۱۰ روزی هست که پیش ما هستند و شنبه-یکشنبه اگه خدا بخواد میرن.

توی این مدت هم اوایل کمی تا قسمتی هی کرم ریختن که داد من رو دربیارن و یه شری درست کنند منتهی از اونجایی که من خودم رو به "کوری و کری" زده بودم هیچ اتفاق خاصی به حمدالله نیوفتاد.

دعا کنید که این چند روز باقی مونده هم به خوشی سپری بشه که بتونم یک نفس عمیق و یک جیغ جوندار بکشم.

بازم از محبت های تک تکتون ممنونم.

عروس ارشد 17

همگان مستحضرند که ما در تهران زندگی نمیکنیم و شهری که به خاطر کار همسرم هستیم یکی از شهر های توریستی کشورمون هستش.

جدیدن به لطف زیاد خدا  !! (شکلک موی سر کنون کجاست؟)برادرهمسر هم تو شهر ما دانشگاه قبول شدن و اومدن تمرگیدن تنگ دل بنده،هرچند که اولش رفت خوابگاه و بعدش چون نتونست اونجا دوام بیاره آقاجون و خانم جونش بعد از عمری!! سر کیسه رو شل فرمودن و ۲ میلیون ناقابل پول به بچه ی خودشون دادن که بره برای خودش خونه بگیره (البته بطور مشترک با ۴ تا جوون دیگه) و نره خوابگاه که اذیت نشه.

خب تا اینجایش خیلی سخت نبود.

*ون من از اینجا داره میسوزه که حالا پدر و مادر بیکار و علاف!! همسر بنده هوس مسافرت به سرشون زده و میخوان بیان اینجا تلپ بشن  و از اونجایی که جناب "دانشجو" خان جا نداره میخوان بیان سر ما خراب بشن

منم کلی شاکی ام که آخه بیشرف ها،پولتون رو میدید به یه بچه ی دیگه تون،جورش رو من باید بکشم؟؟ خدا نگذره ازتون.

تازه از اونجایی که مادر شوهر بنده بسیار انسان بی شرافتیه (خدا جوابش رو بده انشالله) و همواره  تموم تلاشش اینه که من و شوهر رو (که تازه اونم شرح اوصاف دسته گلیش و همه تون میدونید که چه تیکه ی دهن سوزیه!!! ) دعوا بندازه ،خیلی حرصم گرفته از اومدنشون.خدا خودش کمک کنه و شرشون رو به خودشون برگردونه.

آمین 

 

لطفن دلداریم بدین.

ممنون.

عروس ارشد 16

بعد از اون دعوای سهمگین من بهش گفتم که هیچ رقمه طلاق نمیگیرم و سعی میکنم که اخلاقم رو بهتر کنم.

بعدش هم دارم روی خودم کار میکنم که کمی درجه ی لال مونی ام رو افزایش بدم و بهش گیر ندم و ازش سوال نکنم.

البته اوشون همچنان سعی در کرم ریختن مفرط میکنه و اصلا سعی نمیکنه حساسیت های من رو کم کنه یا خودش و توضیح بده.

من اما کار به کارش ندارم.

هیچ رقمه ازش سوال نمیکنم و سعی میکنم برای خودم اعتماد سازی کنم و هی از حرفها و کارهایش برداشت مثبت بکنم.

برامون دعا کنید و نظرات کارشناسانه تون رو هم ازمون دریغ نکنید.

 

عروس ارشد 15

سلام.

دیروز دعوامون شد.

یه دعوای خیلی شدید سر به موضوع خیلی کوچیک.بعد هم توی اوج دعوا برگشت گفت "اصلا میدونی چیه من دیگه نمیتونم به این زندگی ادامه بدم.من طلاق میخوام.باید از هم جداشیم.عین دوتا آدم عاقل و باشعور!"

بعد من جا زدم.

کلی زار و زور زدم.

کلی گریه کردم.

کلی ازش خواهش کردم که اینکار رو نکنه.که زندگی خودمون و بچه مون رو خراب نکنه.

 (الان که دارم اینها رو مینویسم خجالت میکشم که دارم میگم منتهی برای اینکه بتونید بهتر نظر بدید مجبورم راست همه چی رو بنویسم)

میگفت که دیگه نمیتونه ادامه بده! میگفت من خیلی اعصابش رو خرد میکنم.میگفت من خیلی دعوا میکنم.خیلی نق نق میکنم.خیلی ازش بازجویی میکنم.

زحمت هایش رو نمیبینم و برای کارها و سرویس هایی که به من و بچه مون میده ازش قدر دانی که نمیکنم هیچ بلکه اذیتش هم میکنم.

دعوا بر سر این بود که ایشون قرار بود خانم یکی از دوستهایش رو برای کاری به جایی ببره،که برده بود ولی از صبح تا بعد از ظهرش یه زنگ به من نزد که حالم رو بپرسه و من هم که به اندازه ی کافی از اینکه اون داشت خانم دوستش رو برای کارهایش اینور و اونور میبرد شاکی بودم وقتی هم دیدم که هیچ زنگی به من نزده برایش مسیج زدم کلی بهش گله گی کردم که بعدش اون هی زر و زر به من زنگ زد و من جواب ندادم و بعدش هم که جواب داد دعوامون شد!

اون هی اصرار داشت که هیچ کار بدی نکرده و من هم اصرار داشتم که من نمیگم تو کار بدی کردی فقط میگم تو که اینهمه برای مردم وقت میذاری و براشون وقت داری چرا ۵ دقیقه برای من وقت نداشتی بهم زنگ بزنی.

الان همچنان اون اصرار دادره که ما هیچ چیز مشترکی نداریم و تا جوونیم باید از هم طلاق بگیریم و بچه مون هم چیز زیادی رو از دست نمیده هنوز.

من کلی گریه و زاری کردم و گفتم که اصلا طلاق نمیگیرم منتهی الان که دارم فکر میکنم میبینم خب طلاق که آخر دنیا نیست.شاید راست میگه.اقلا بعد از طلاق مغزم  از اینهمه درگیری که این داره چیکار  میکنه و آیا خیانت میکنه یا نه راحت میشه .

حتی بهش هم گفتم که تو دنبال طلاق هستی چون تو زندگی ات کسی هستش،گفت هر سناریویی دوست داری برای خودت ترسیم کن منتهی من دنبال طلاقم که بتونم زندگی ام رو از اینهمه جنگ و دعوا و اعصاب خورد کنی راحت کنم.(من باورش نمیکنم)

حالا لطفا زود به من بگویید چه کنم.

عروس ارشد 14

با سپاس فراوون از تموم نظرهایی که دادید.

خب حالا من میگم که چیکار کردم:

۱-وقتی تلفنش اشغال بود به تلفن تموم دوستهاییش که حدس میزدم ممکنه با اونها درحال حرف زدن بوده باشه زنگ زدم و همه شون آزاد بودن و این شد که دیو درون من تنوره کشید!

۲-وقتی بالاخره بعد از  کلی تلفنش آزاد شد ازش پرسیدم که "چرا اینهمه تلفنت اشغال بود؟" سعی کردم عصبانی و یا ناراحت نباشم اما فکر میکنم لحنم به شدت بد بود!

۳-اون گفت داشتم با فلانی (کسی که من شماره اش رو نداشتم که بعد زنگ بزنم و چک اش کنم!) حرف میزدم و تازه چه اشکال داره که تلفن من اشغال بوده و شروع کرد داد زدن به شدت و وحشتناک!! :(

۴-بعد هم برگشت گفت که این بار اولت نیست که داری چنین تهمتی رو به من میزنی و حواست باشه و اگه بخوای همین جوری ادامه بدی برای خاطر حرفها و تهمتهای تو هم شده میرم یه کاری میکنم که بعدن حداقل خودم برای خودم دلم نسوزه که بیگناه اینهمه متهمم میکنی و ....

بعد هم گفت لطفن یا یه کاری با شک ات بکن یا اینکه تحقیقاتت رو بکن و به نتیجه برس (منتهی در سکوت و هی به من گیر نده!!) و یا جون مادرت من رو ول کن و برو!

حالا لطفن به من بگویید چه کنم در حالیکه:

۱-با شک ام نمیدونم چیکار کنم!

۲-تحقیقات نمیتونم بکنم چون باید بیام سرکار و بعدشم ماشین ندارم که بخوام دنبالش برم.

۳-ولش نمیتونم بکنم!!

۴-آدم بسیار کم صبر و بی طاقتی هستم.

 

قربان شما


با تشکر از کلیه ی نظرات خوبتون.تمام تلاشم رو میکنم که اوضاع رو روبه راه کنم...برام دعا کنید...

عروس ارشد 13

سلام به عروسها و مادر شوهرهای خوب.

امیدوارم که همه تون خوب باشید و انشاالله که زندگی با صلح و صفا بین شماها جریان داشته باشه.

مدت طولانی ای هستش که این وبلاگ به روز نشده.

شاید باید خدا رو شکر کنیم چون ممکنه این نشون بده که خانمها با مشکلات کمتری مواجه بودن.شاید هم تنها دلیل اینکه این وبلاگ اینهمه مدت هستش که داره خاک میخوره این باشه که کسی حال و حوصله یا وقت نوشتن توی این وبلاگ رو نداشته.

خود من مشکلی که دارم و بهم اجازه نمیده که تند و تند اینجا بنویسم این هستش که میترسم شناسایی بشم!

خب وقتی مشکلاتم رو به روز بیام و اینجا بنویسم اگه برفرض محال یکی از قوم و طایفه شوهرم بیاد تو نت صاف میفهمه که کسی که این سطور رو نوشته بنده هستم!! خب برای همین هم من دست به عصا تر راه میرم.

از تموم این مقدمه ها که بگذریم میرسیم به اصل مطلبی که به جهت اون دارم مینویسم!

خانمهای عزیز شما اگه به همسرتون شک کنید که داره کمی تا قسمتی زیر آبی میره و هیچ مدرک مستندی هم دال بر زیر آبی رفتن هایش نتونید بدست بیارید و تنها مدارکی که دارید این باشه ۱:

-مدت های طولانی موبایلش اشغال باشه (چون کال ویتینگش رو از کار انداخته)

۲- حس اتون بهتون اینجوری میگه!

آنوقت چه میکنید؟

توجه داشته باشید که "جدا شدن" رو لطفن پیشنهاد نکنید چون نه توانش هست و نه تمایلش.

قربان شما.

 

 

عروس ارشد 12

خب برای اینکه خانم آنیا از متکلم وحده بودن در بیاد آخرین خبر های خانه ی ما را به سمع و نظر شما میرسانم!

همون موجی که مادرشوهر "شادی" جون رو در برگرفته بود به مادرشوهر من هم اصابت نمود!

یعنی چی؟

هیچی!

ایشون طی مدت چند روزی که برای سفر به شهر ما آمدند انواع و اقسام سوغاتی ها رو از تهران برای ما آوردند.از جمله کیلو کیلو تخمه ژاپنی (به فرموده خودشون چون من دوست دارم!!) رو کشون کشون از قنادی محبوب بنده (که قبلا ها میفرمودند بیخودی گرون فروشه!!) ابتیاع نموده و با خود به منزل ما آوردن!!

در طی سفر هم مدام از آشپزی و خانه داری و حسن خلق و حسن جمال و کمالات من تعریف میرکدند!!

تا هم بنده میگفتم فلان چیز خیلی قشنگه اگر مال خودش بود که سریع بذل و بخشش میکرد (به حق چیزهای ندیده!!!) و اگر هم توی مغازه بود که بی فوت وقت میپرید و برام میخریدش!!

خلاصه یه در کابینت اساسی خورده بود توی سر مادر همسر بنده!!

با این اوصاف اینبار اومدن ایشون (بصورت تنها) به منزل بنده بسیار خوش آیند بود .

امیدوارم حسودیتون نشه .

در اینجا ذکر یک نکته رو لازم میدونم و اونم اینکه خانم ها:آنیا-ساره-سارا،لطفا متن هایی که در وبلاگ میذارید رو قبل از پست کردن تراز کنید و متن های گذشته رو هم بیزحمت تراز کنید تا وبلاگ از سر و روی شلخته وار برخوردار نباشه.

برای تراز کردن هم فقط کافیه کل متن رو بعد از نوشتن Select کنید و بعدش روی علامتی که کنار علامت bold هست کلیک کنید.اگر نشانگر موس رو چند لحظه روی اون علامت بی حرکت نگه دارید کنارش مینویسه تراز کردن متن.

عروس ارشد 11

مشکلات مرجان

 

عروس خانم های عزیز سلام.

من مرجانم، 31 سالمه و شهریور 86 بعد از یه دوستی 4 ساله ازدواج گردم.

خدا روشکر همه چی هم رویایی و قشنگ بوده تا الان. امیدوارم تا اخر همینطور باشه.

همیشه اگر مشکلی بوده سعی کردیم تو همون روز حلش کنیم که مشکلاتمون کهنه نشه.

خانواده شوهرم هم با خانواده من کاملا دوست هستن و حسابی با هم جور شدن خداروشکر.

من فوق لیسانس دارم و توی یه شرکت خصوصی بزرگ کار میکنم کارم هم خداروشکر خوبه و شوهرم بازاریه.

مادر شوهرم هم یه جور بیماری داره که مزمنه و هیچ دارویی هم واسش نیومده تا حالا.

بنده خدا فعلا که منتظره تا داروش بیاد اما فعلا حال عمومیش خداروشکر خوبه.

شاید مشکل من خیلی پیش پا افتاده باشه ولی واقعا داره اذیتم میکنه به مامان هم نمی تونم بگم چون بنده خدا راه دوره و نگران میشه و فکر میکنه که حتما مسئله بزرگتر از اینه.

مساله ی من اینه: مادر شوهر من خیلی خیلی خیلی لوسه و من اصلا تحمل آدمای لوس رو ندارم .مخصوصا وقتی اونو با مامان خودم مقایسه میکنم بیشتر اعصابم خورد میشه.

زمانی که میریم خونشون یا میاد پیش ما فقط داره ناله میکنه :آخ قلبم، آخ پام، اخ دستم، آخ سرم و البته خوشبختانه شوهر من و کلا خانواده انگار شناختنش و اصلا محل این لوس بازیاش نمیذارن اما من اعصابم خورد میشه و دلم میخواد یه چیزی بهش بگم.

اون خانم یه خانمیه که همش تو خونه بوده و کاملا سنتی بزرگ شده و زندگی کرده و از ساده ترین مسائل اجتماع هم بیخبره.

من موندم اینهمه تلویزیون نگاه میکنه چرا 4 تا معلومات بهش اضافه نشده!!!

مثلاً بهش میگم برین کلاس یوگا روحیتون بهتر شه میگه کلاس یوگا چیه دیگه ؟

از قضا من رابطه ام با این آدم لوس خوبه و اونهم همینطور و اینقدر محبت داره که نگو و تا حالا اندازه چشم مورچه هم ازش دلخور نشدم اما تحملش رو هم ندارم .

از بد ماجرا مامانم اینا هم تهران نیستن و من مجبورم جای خالی اونا رو با خانواده شوهر پر کنم.

البته عاشق پدر شوهرم هستم ماهه ماهه ماهه خیلی دوسش دارم و کلی حرف واسه گفتن به هم داریم، اما از مامانش نه خوشم میاد و نه حرفی برای گفتن به هم داریم!

اصلا اگه ما رو یه روز هم تنها بذارن هیچ حرفی که بهم بزنیم نداریم به خدا لال مونی میگیریم چون هیچ نقطه مشترکی نداریم.

من اهل کتاب خوندن و مجله و روزنامه ام و اون فقط کانال این مرتیکه ش*ب خ*ی*ز رو میبینه .

خلاصه میترسم این حسم به مرور زمان کار دستم بده چون روز بروز دارم بدتر میشم.

مشکل بعدی اینه که من به شدت به مادر شوهرم حسودی میکنم و اصلا نمیتونم ببینم به شوهرم زنگ زده و با اون حرف میزنه مخصوصا اگه به موبایلش زنگ بزنه قاطی می کنم!! اینم مشکل از خودمه میدونم باز خوبه شوهرم به خاطر لوس بازیای مامانش محل نمیده زیاد.

مشکل آخرم هم بچه است.

خسته شدم از بس گفت یه نینی بیارین من بزرگش کنم!!

بابا مگه من شوهر کردم که بچه بیارم!

نه من و نه شوهرم اصلا بچه دوست نیستیم تازه هنوز 1 سال هم نشده ازدواج کردیم!!میخوام بچه رو کجای دلم بذارم؟!

هر چی هم با زبون خوش میگم حالیش نمیشه آخرش جمعه ی پیش به شوهرم گفتم به مامانت بگو دفعه آخرش باشه حرف بچه رو میزنه ها!

اما انگار فایده نکرد باز با کنایه منظورش رو می فهمم به این دلیل هم میترسم یه روز بدجوری حالشو بگیرم.

لطفا بگید من با این مادر شوهر که دقیقا هفته ای یکبار هم میبینمش چیکار کنم؟ البته از دیدنش ناراحت نیستم حوصله لوس بازیاشو ندارم !!

واقعاً مامان خودم که ایشالا همیشه سلامت باشه کجا مامان شوهرم کجا !!!باورتون میشه شوهرم هم خودش این مسئله رو اعتراف کرد؟

میشه یه راهنمایی هم در مورد یه چیز دیگه که به مادر شوهر ربط نداره بخوام؟؟؟؟؟

من کارم خوبه و قبل از عروسی قرار بود که همه حقوقم رو پس اندا کنم، شوهرم هم خیلی دوستم داره و تا حالا هر چی خواستم برام مهیا کرده، حتی اگر براش سخت بوده و حتی برای خواهرام هم اصلا خساست به خرج نمیده و خدا روشکر خساست تو خونش نیست و هیچوقت هم منت کاری که کرده نمیذاره و اگر امروز پونصد هزارتومن داد و تو فرداش گفتی من پول ندارم امکان نداره بگه پولتو چیکار کردی و البته همیشه هم خودش به من پول میده و تا حالا نشده من بگم پولم تمام شده اینارو گفتم که بدونید اصلا پول واسش مهم نیست اما طبق قرار شد که من پس انداز کنم که خونه بخریم.

قبل از عید که به مشکل خورد و کل پس انداز رو قرض گرفت.اما تا حالا پولم رو بهم پس نداده . فکر هم نکنم بخواد پس بده!! الان هم که من دوباره شروع کردم به پس انداز کردن.

واقعا نمیدونم کارم درسته یا باید یه درصدی از حقوقم رو یه جایی واسه خودم هم پس انداز کنم من نمیدونم این مسئله رو چطور مدیریت کنم که نه اون دلخور شه و نه سر من بیکلاه بمونه .

مرسی خیلی سرتون و چشمتونو درد آوردم

از عروس ارشد هم ممنون.

منتظر کمک های فکری تون هستم.

 

عروس ارشد 10

ماجرای عسل -قسمت دوم

 

سلام قبل از هر چیز اول از عروس ارشد تشکر میکنم که الان دو سه روز مطالب من رو اینجا مطرح کرده و همین طور از تمام کسایی که نظر دادند.

وقتی آدم یه مشکلی داره فکر می کنه اون اتفاق فقط تو زندگی خودش افتاده و کسی این مشکل رو نداره ولی باخواندن نظرات شما خیلی تو فکر رفتم.

اول راجع به چند مساله می خوام بنویسم چون از روی نظرات معلوم که من درست توضیح ندادم.

من 5 ماه هستش که عقد کردم و اومدم اینجا .

وقتی داشتیم عقد می کردیم مادرشوهرم می گفت من باید مهمونام رو برای عقد دعوت می کردم حالا برای عروسی تابستون باید دعوتشون کنم.(این هم یکی از چیزهایی هست که اینجا توضیح ندادم .ما مراسم عقد با حضور فامیلای درجه یک تو خونه ما برگزار کردیم و مامان و بابای من کلی خرج کردن ولی باز مادرشوهرم می گفت من این رو نگفتم بفهمه ناراحت می شه و اون فامیلم بفهمه ناراحت می شه ولی الان که همه از تاریخ عروسی من از خانوادم سوال می کنند هیچ کس حق ناراحتی نداره)

 در مورد همسرم که عروس ارشد سوال کرده چطور تو سه هفته اون قرار گذاشته شد بگم که همسرم مدت ها در حال جور کردن یه موقعیت برای عقد و عروسیمون بود چون دوست داشت این دو تا مراسم تو یک روز باشه ولی هربار خانوادش یه بهانه می آوردن که نه نمی شه ،البته بگم که من از خیلی از این اتفاقات پشت پرده خبر نداشتم و تازه همسرم بعضی اوقات که دیگه صبرش از خانوادش تموم می شه برام تعریف می کنه.خلاصه این جریانات طول کشید تا همسرم رفت و چهار ماه اونجا بود ولی جفتمون داشتیم داغون می شدیم از دوری و وقتی با خانوادش حرف می زد می گفتند که تو نباید کارت رو ول می کردی می رفتی ( اونها دلشون می خواست که همسرم فقط طبق خواسته اون ها عمل کنه و اگه نمی کرد ...)

بعد من احساس کردم که اینها بعد سه سال که از هر راهی استفاده کردند که رابطه من و همسرم یا حتی رابطه همسرم با خانواده ی من رو خراب کنند (که البته هیچ کدومش به نتیجه نرسید) حالا با این دست دست کردن می خوان کاری کنند که دیگه همسرم که اونجاست ما به کل از هم جدا شیم.

 این بود که با همسرم صحبت کردم اونم زنگ زد به خانواده اش  و گفت که زن من هیچی نمی خواد ( خرید عروسی ) ما می خوایم با هم عقد کنیم و شما هم فقط لطف کنین بیاین تو مراسم.( اینم بگم که مادر پدر من و همه خانواده همیشه علاقه خاصی به من داشتند و من خیلی وقت ها از این گریه می کنم که چرا زندگی من باید این جور می شد که من جلو بابا و مامانم که هنوز هم بهمون کمک می کنن شرمنده شم )

در مورد اینکه هنوز دلم عروسی می خواد من یه حس خاصی به لباس عروس دارم و الان حسرت می خورم که اگه می دونستم که شاید اینها نخوان برام عروسی بگیرم همون موقع تو خونه خودمون لباس عروس می پوشیدم.

وقتی الان یک وبلاگ می خونم که به فرض نوشته چند روز به عروسیم مونده همش یا خودم می گم کاش تاریخ عروسی ما هم معلوم بود .من همیشه دلم می خواست با لباس عروس وارد خانه ام بشم ( برایم یک معنی عمیقی داشت) نه اینکه یه دوره عقد کنم و بقیه قضایا ....

 

پ.ن:سلام واقعا ممنونم .تا الان همه کسایی که برام نظر نوشتند تقریبا همه می گن که به یه عروسی ساده با هزینه خودمون فکر کنم و من هم احساس می کنم که این بهترین کاریه که می شه کرد .

از همه تون ممنونم.

 من بارها هرکدام از نظرات رو با خودم مرور می کنم که دوباره به حالت قبل برنگردم.

بازم از عروس ارشد ممنونم (خواهش میکنم.خوشحالم که بهت کمک فکری شده) و دیگه این آخرین نوشته من در این مورد خواهد بود تا عروس ارشد بتونه مطالب دیگران رو هم اینجا بگذاره  ولی اگه در این مورد اتفاق جدیدی افتاد می یام و اینجا به همه خبرش رو می دم.ممنونم از همه.

عروس ارشد 9

ماجرای عسل

 

سلام من مدتی هست که میام اینجا و مطالب رو می خونم.پیشتهادتون عالی بوده و من ازتون تشکر می کنم.

من می خوام راجع به یک مشکلی که دارم اینجا سوال کنم چون خیلی داره عذابم میده و من نمی دونم چطور باهاش کنار بیام. البته خیلی مفصل هستش ولی من خیلی خلاصه سوالم رو می گم.

سه سال هست که من و همسرم هم رو میشناسیم.

من و همسرم توی محل کارمون با هم آشنا شدیم و همسرم به من پیشتهاد ازدواج داد و من همون موقع این پیشنهاد رو با خانواده ام مطرح کردم ولی چند ماه طول کشید که همسرم بتونه مساله رو با خانوادش مطرح کنه و برای خواستگاری بیاردشون.بعدش هم از هر مراسم ِ ما تا مراسم بعدی مثل نامزدی کلی طول کشید چون همیشه همسرم تنها باید همه کارها رو می کرد وخانوادش فقط نگاه می کردند و می گفتن خودت انتخاب کردی و حرفات رو زدی خودت هم باید کارهایت رو بکنی.

تا جایی که هیچوقت هیچ حرفی از عقد ما نمی زدند و همسرم که تو این مدت چه از لحاظ کاری و چه از لحاظ خانواده در عذاب بود با هزار بدبختی برای ادامه تحصیل پذیرش گرفت و به خارج از ایران آمد و من  همین طور بلا تکلیف مونده بودم .تا اینکه من هم با هزار بدبختی چون دیگه طاقت دوری از همسرم رو نداشتم مراسم عقد رو توی سه هفته برگزار کردیم و اومدم پیش همسرم .

با هزار منت پدرش رو راضی کرد که ما عقد کنیم و بعد از اون هم من به همسرم ملحق شدم(بدون هیچ مراسمی) و قرار شد که تابستون عروسیمون باشه! ولی الان آخر خرداد هست و هیج کس از خانواده شوهرم هیچ کاری نمی کنند هم من هم شوهرم الان اصلا در وضعیت مالی خوبی نیستیم و حتی واسه گذران زندگی مون مامان و بابای من پول میدهند.

از وقتی که من و همسرم تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم و در تمام این مدت خانواده شوهرم عین یه تماشاچی فقط به ما نگاه کردند و هیچ کار نکردند .

من هر وقت به مساله عروسی فکر می کنم ناخود آگاه به هم میریزم و شروع می کنم گریه با اینکه عاشق شوهرم هستم و می دونم که اون هم آرزوی عروسیمون رو داره ولی کاری از دستش برنمیاد.

در مورد اینکه اینجا می مونیم یانه فعلا تا تموم شدن درس همسرم یعنی حداقل یک سال دیگه باید اینجا باشیم و البته با تمام غربتی که من اینجا دارم دلم نمی خواد برگردیم چون اینجا با همسرم آرامش دارم ولی می دونم اگه برگردم زندگیم و و آرامشم رو ازمون میگیرند .

البته موندنمون کاملا به وضع مالی مون برمی گرده که تا کی بتونیم با پس اندازمون اینجا دوام بیاریم.


از خیلی چیزای دیگه هم ناراحتم که برای اینکه بخوام کامل توضیح بدهم خیلی طول میکشه.

اما از همه ی همه بیشتر چیزی که من رو آزار میده همین عروسی نداشتن هستش.

پیشاپیش از بابت کمک های فکری همه ی نظر دهنده ها ممنونم.


پ.ن:توجه-توجه-توجه!

برای عضو شدن توی این وبلاگ "حتما.حتما.حتما"(چند بار تاکید کردم؟!) باید مدیر وبلاگ شما رو بپذیره و برای شما "یوزر نام و پسورد" ایجاد کنه تا بتونید مطالبتون رو در وبلاگ بذارید.


از اونجایی که ممکنه سر ایشون شلوغ باشه یا هزار و یک گرفتاری ریز و درست داشته باشند شما "باید" اونقذر صبر کنید تا ایشون هروقت که تونستند براتون اینکار رو انجام بدهند.

شاید هم واقعا ایشون این سیاست رو اتخاذ کرده باشه که وبلاگ دیگه عضو جدید نگیره.من هیچی نمیدونم وهیچ کار و "پادرمیونی" ای هم به خدا نمیتونم بکنم.

تنها کاری که از من برمیاد اینه که مثل کاری که برای "عسل و یاسی" انجام دادم برای شما هم انجام بدم و نوشته ی شما رو هم توی وبلاگ بذارم.


البته برای اینکار رعایت ۲ نکته از جانب شخص متقاضی به شدت ضروریه:


1-نوشته ها باید حتما به فارسی نوشته شده باشه.


2-نوشته ها رو خودتون قبلا ویراستاری کرده باشید که من درگیر ویراستاری و غلط های انشایی و املایی اش نشوم.

عروس ارشد 8

سلام.

مدتهاست که وبلاگ از طرف عروس خانمها به روز نشده.خدا رو شکر چون حتما مشکل خاصی برای کسی پیش نیامده که بخواهد مطرحش کنه.

یک پیشنهاد برای خانمهایی دارم که مشکلات دنباله دار ندارند و فقط یک موضوع برای سوال دارند یا از یک مطلب خاص در مورد همسرشون یا خانواده ی همسرشون رنج میبرند.

من حاضرم که کاری که برای "یاسی" انجام دادم رو برای سایر خانمهای محترم هم انجام بدم.اینجوری که اونها مشکلاتشون رو در کامنت دونی بنویسند(یا اگر میخواهند برام ایمیل بزنند) و بعد من متنشون رو اینجا میذارم(سعی میکنم در عرض چند روز اینکار رو انجام بدهم) و دوستان هم در کامنت دونی براشون نظرها و راهنمایی هاشون رو مینویسند.

اینجوری فکر کنم یه عده ی زیادی که دوست دارند عضو بشن و مطلبشون به بحث گذاشته بشه کارشون زودتر راه بیوفته.(مثل خانم نیکو-سمیه-مهری و ...)

نکته:فقط خواهش میکنم که متن هاتون با فونت فارسی باشه و "فینگیلیش" ننویسید.

این از پیشنهادم،حالا بریم سر اصل پست!

اینبار با اجازه ی همه ی دوستان و خواننده های محترم  و با اجازه ی مدیریت این وبلاگ من از مشکل خودم نمینویسم و یک متن را که به نظرم مناسب هست که خواننده های این وبلاگ و دوستان عضو بخونند از روزنامه "اعتماد ملی" اینجا میذارم.امید که متن مورد توجه همه واقع بشه و خوندنش همونجور که برای من مفید بود برای همه مفید باشه.

 


زندگي مشترك يعني چه


نويسنده: بنفشه سام گيس

سال گذشته درباره علل طلاق با دكتر مجد تيموري - روانپزشك - گفت وگو مي كردم. جمله يي گفت كه از آن وقت تا امروز براي من حكم يك جمله كليدي را پيدا كرده است: «هر زندگي مشترك عمري دارد. دو سال، پنج سال، 10سال و شايد 50 سال. و عمر هر زندگي مشترك پاياني دارد. وقتي يك زندگي مشترك به پايان مي رسد ديگر نبايد براي حفظ آن تلاشي كرد چون بي فايده است. معمولاً از چند وقتي پيش از آن، علامت هايي به دو طرف داده مي شود كه اگر اين علامت ها را درك كنند بايد بدانند كه آن زندگي، ديگر قابل حفظ كردن نيست. و آن زوج هايي كه با وجود دريافت تمام اين علامت ها بر حفظ زندگي مشترك اصرار دارند دچار طلاق عاطفي مي شوند.»
   
    چندين خانواده را حداقل در آشنايان و نزديكانم سراغ دارم كه دچار طلاق عاطفي شده اند. سال هاست و اصرار شان بر تظاهر به حفظ كانون خانواده برايم عجيب است. چرا بايد كانوني را حفظ كنيم كه هيچ علاقه و عاطفه و عشقي نمي توان در آن سراغ گرفت؟ اين، نه ويژگي خانواده ايراني است كه در خارج از ايران هم رايج است. بسياري از خانواده ها زندگي خود را از ابتدا بدون عشق و محبت آغاز كرده و هر دو نفر اين تصور خوش را داشته اند كه با آمدن بچه، محبتي ايجاد مي شود، اما تا بچه پنجم و ششم هم نمي توان سراغي از محبت در آن خانه گرفت. خانواده ديگري كه از ابتدا پيوندي استوار بر محبت داشته هم به مرور با گذشت سال ها، از محبت فاصله مي گيرد و اگر بچه يي باشد، آن بچه به كانون و مركز توجه و حفظ پيوند مرد و زني تبديل مي شود كه سال هاست علاقه يي به يكديگر ندارند و تنها بهانه ادامه، بچه يي است كه زماني بسيار دور، با عشق و علاقه آمده است. اشتباهي كه مرتكب مي شويم در تعريف واژه عشق و محبت است.
   
    بسياري از ما زنان و مردان، عشق و محبت به همسر را در آوردن پول به خانه و به نام زدن دارايي و انجام امور خانه و بچه ها و سر ساعت آمدن و سر ساعت رفتن و صله رحم براي خانواده طرفين معنا مي كنيم. اما هيچ گاه صادقانه به اين سوال نزد خودمان پاسخ داده ايم كه چقدر، واقعاً تا چه اندازه قلب مان براي شريك زندگي مان مي تپد؟
   
    جاي خالي حضور او در ساعت هايي كه نيست تا چه حد محسوس است و آيا با انجام دادن وظايف تكراري، عشق را ادا كرده ايم؟
   
    اگر پاسخ به اين سوال را پيدا كنيم به آساني مي فهميم كه چه زمان ما يا او مرتكب عملي خواهيم شد كه در فرهنگ و عرف جامعه از آن به خيانت تعبير مي شود. خيانت يعني چه؟ ساده ترين تعريف اينكه يكي از زوجين، پنهان يا آشكار، فرد ديگري را بدون پيوند رسمي انتخاب كند. دوستي نه از جنس دوستي با هم جنس. دوستي كه منجر به ايجاد علاقه و عاطفه و خواستن و خواسته شدن مي شود و حتي اگر از سر هوا و هوس هم باشد به هر حال رنگي متفاوت دارد.
   
    من در اين باره سه نظر دارم:
   
    1- هيچ گاه از خود سوال كرده ايم كه چه اشتباه يا كوتاهي در زندگي مشترك مرتكب شده ايم؟ معايب و نقاط ضعف ما چه بوده و هست و كدام نياز همسر بي پاسخ مانده و ميزان تقصير و كوتاهي ما در برطرف كردن اين نياز تا چه اندازه است و در واقع، ما تا چه حد بدهكار همسرمان بوده ايم؟
   
    كم سراغ دارم زنان يا مرداني كه صادقانه چنين پرسش هايي را از خود پرسيده باشند و به پاسخي رسيده باشند.
   
    2- فردي كه مي رود، ديگر رفته است. حتي اگر به فاصله كوتاهي از كار خود پشيمان شود، بي فايده است. رفتن، در ذات خود شكستن حرمتي را نهفته دارد كه قابل جبران نيست. يك قوري چيني شكسته را مي توانيد بند بزنيد اما هر بار كه مي خواهيد از آن استفاده كنيد دست و دل تان مي لرزد كه مبادا آب از ترك ها نشت كند. آن كه مي رود، آن رفته، بازگشتش نتيجه خوشي ندارد. بازگشت،گاه پوششي است بر تحقيري كه به همسر روا مي شود. زندگي مشترك ارزشمند است اما نه به اين قيمت كه تحقير شويم و هر ثانيه، سوهاني باشد بر اعصاب مان كه مخدوش شده است و جاي خالي ندارد.
   
    3- خانواده ايراني كم سراغ دارم كه با فرهنگ گفت وگو آشنا باشد. حل مشكل به شيوه مسالمت آميز و پرهيز از فرياد كشيدن و دشنام دادن و بي حرمتي انگار در فرهنگ ما نيست. حداقل نسل امروز و نسل ديروز با آن بيگانه اند. زنان و مرداني كه در دهه هاي پيش از تولد نگارنده زندگي مشترك خود را تشكيل داده اند هنوز هم بر حفظ حرمت ها پافشاري مي كنند يا مي كردند.اين به هيچ وجه نگاه سنتي نيست. نسل دهه 10 ، 20 و حتي 30 به خانواده و كانون خانوادگي به چشمي ديگر نگاه مي كردند: نگاهي كه حاكي از احترام بود: آنچه در زندگي زناشويي امروز هم بايد ديده و رعايت شود. از ديگر سو، برخي از خانواده هاي ايراني به طلاق عاطفي تن داده اند بي آنكه بدانند يا بخواهند. احترام ما براي نگاه جامعه بيش از احترامي است كه براي شخصيت خودمان، اعصاب مان، اعصاب فرزندان مان و حتي شخصيت همسرمان قائل هستيم. به راستي ما از زندگي مشترك چه مي دانيم؟

لینک مستقیم مطلب

عروس ارشد 7

فردا سال ۱۳۸۶ تمام میشه و از پنجشنبه صبح ما وارد سال ۱۳۸۷ میشیم با امید به اینکه در سال جدید همه ی ما زندگی آرامتری رو تجربه کنیم.

آرزوی سالی سراسر خوشی برای همه دارم.

یک پیشنهاد برای وبلاگ عروس در سال جدید دارم و اون هم اینکه لطفا اگر در سال جدید کسی خواست پست جدیدی در وبلاگ بذاره حتما به این توجه کنه که قبل از او در همون روز کسی پست جدید نذاشته باشه.

به عبارتی در یک روز یهویی ۶ نفر با هم به روز نکنند و یکباره ۶ هفته هیچ خبری از هیشکی نباشه!!

عروس ارشد 6

قسمت دوم از مشکلات یاسی

ماجراي اصلي از اونجا شروع شد مادر افشين بعد از 12 سال اومد اينجا که پسرشو ببينه . من خودم چون هميشه تو رفتار با ديگران خيلي ملاحظه ميکنم معمولن بي ملاحظگي بقيه نسبت به خودم رو خيلي خوب متوجه ميشم اما خوب اين رو هم ياد گرفتم که همه مثل هم نيستن اگر که من براي مثلا دوستم همه کاري ميکنم نبايد انتظار اينو داشته باشم که اونم حتماً همون کاررو بکنه اما همين که بفهمم که قدر و ارزش کارم رو ميدونه برام کافيه .

اين رو گفتم که بگم اگر مامان افشين هرکاري مي كرد كاملا متوجه مي شدم اما به روي خودم نمي آوردم . مثلا قبل از اين که بيان اينجا با توجه به اين که من کم تو اين سه سال بهشون محبت نكردم انتظار داشتم از اون 10 بار که من پيش افشينم و اون زنگ ميزنه و ازش ميپرسه که برات چي بيارم از ايران يک بارش هم به صورت تعارف از من ميپرسيد که عزيزم تو چيز خاصي نميخواي برات بيارم .

خلاصه از روز اول متوجه شدم که حسابي براي من تو قيافه است و راستش دليلش رو هم اصلاً نمي دونستم . شب دوم که من خونه ي افشين بودم غذا رو درست کرده بوديم و سر ميز شام بوديم که افشين از مامانش پرسيد مامان به نظرت ياسي چه جوريه شما که فقط از پشت تلفن باش حرف زدين مامانش هم نه گذاشت نه برداشت پشت چشمي نازک كرد و شروع کرد به گفتن اين که مادر جون اگر راستشو بخواي ياسي اصلاً به دل هيچکدوم ما ننشست و اين يک واقعيته که ياسي اصلاً صداي گرمي نداره و خواهر کوچيکت که مي دوني از همه مون عاقلتره گفت که من اصلاً نظر خوبي نسبت به اين دختر ندارم اخه مادر جون خيلي مصنوعي انگار سعي مي كرد خودشو به ما نزديک کنه و و و......

حالا يه قيافه يي هم گرفته بود و هي ادا اطوار از خودش در مي كرد و هي جلو چشم خودم از اينکه من دختر نچسبي هستم و صدام قشنگ نيست و اينا يه سخنراني 20 دقيقه ای کرد .

راستش افشين هم يه خورده جا خورد . من که تا حالا تا اين سنم 25 هيچوقت هيچکس درموردم نه پشت سرم نه جلو روم اينهمه بدي نگفته بود يخ کرده بودم حسابي يعني واقعاً به جاي من اگر يکي از همين دخترهايي که دور و بر من هستن يا حتي دختر خودش که به قول خودش خيلي هم حسسساسه و نميشه بهش گفت بالا چشمت ابرو بود مطمئنم گريه و قهر و ناز و دعوا پيش مي اومد .

اما من فقط باز به افشين فکر کردم و به اين که بذار اين 40 روز به خوبي تموم شه اين چيزها ميگذره .

اما واقعاً خبر نداشتم که اين خانومي کردن ها و به رو نياوردن ها بعدها باعث اين ميشه که الان هرشب به خودم فحش بدم که چرا يه عکس العمل منطقي تر نشون ندادم که بفهمن من هم واسه خودم شخصيت دارم و همونجور که من با احترام و محبت رفتار ميکنم اونا هم اجازه ندارن از گل کمتر به من بگن.

نشون به اين نشون که دوباره دو روز بعدش يه روز که منو تو خونه تنها گير اورد اومد گفت بشين باهات کار دارم و اين که من دوتا دخترمو تنها گذاشتم اومدم اينجا که فقط تو رو ببينم ببينم اين دختر کيه که افشين اينهمه جدي داره بهش فکر ميکنه

و شروع کرد به گله گذاري در مورد مامانم و زن دايی ام . آخه تابستون سال پيشش مامانم رفته بودن ايران و من خيلي دلم ميخواست که مامان افشين بره ديدن مامانم (چه توقعها) فقط به اين دليل که باباي افشين هم اينجا خيلي کم لطفي مي كرد

دلم ميخواست به مامان و بابام نشون بدم که بالاخره حالا مامان افشين کارهاي بد باباش رو جبران ميکنه اما خبر نداشتم که طرز فكر مامانش انقدر بچگانه است که در جواب خواهش هاي افشين مبني بر اين که لطفن به مامان ياسي که اومده ايران سر بزن بگه که نه اون بايد بياد ديدن من اگر نياد معنيش اينه که اون ها به ما بي محلي کردن و خلاصه يه مشت حرفاي پوچ بي ربط که من از اون موقع فهميدم
اين مادر بعد از اينهمه سال دوري از پسرش کوچيک ترين کارها رو هم حتي حاضر نيست براش انجام بده و فقط تو حرف قربون صدقه ميره و تو عمل هيچ از خودگذشتگي واسه پسرش نداره .

خلاصه من از مامان خواهش کردم که بره ديدن مامان افشين که بيچاره مامان قبول کرد .اخه مامانم اصلاً تو قيد و بند اين حرفا نبود که کي بايد بره .رفتنش همانا گله گذاري مامان افشين هم همانا که چرا مامانت اومد ديدن من گل نياورد به جاش گز اورد مي گفت مامانت مثل طلبکارها اومد خونه ي من يه جوري رفتار کرد که يعني پسرت دختر منو مي خواد اما ما نميخوايم. زن داييت خودشو گرفته بود. خلاصه يه مشت گله بيخود از مامانم کرد. که با شناختي که من از مامانم دارم 1000 درصد مطمئن بودم که از فکر منفي و بيمار خودشون سرچشمه گرفته.

و گفتش که من هم که اومدم اينجا اصلاً نميخوام ببينمشون و همون رفتاري رو ميکنم که با من کردند.

اونجا بودش که ديگه دوزاريم كاملا افتاد که اين آدم آدم دردسر سازيه و حالا بعد از 12 سال اومده اينجا به جاي  اين که به فكر وصل کردن باشه به قولي به فكر فسخ کردنه. با اينکه جدن خيلي نارحت شده بودم
که در مورد خونواد ه ام اونقدر کم لطف و بي ادبانه صحبت کرد اما بازم گفتم که به خاطر افشين اشکالي نداره.    (عروس ارشد:

بهش گفتم ببينيد مگر نه اين که مامان من بدترين كارو کرده مگه نميگيد که ناراحتتون کرده و هرچي تو روخدا بخاطر افشين نديد بگيريد و بدونيد که افشين خيلي دوست داره که اين مدتي که شما اينجا هستين همه دور هم باشيم و همه چی به خوشی بگذره. 

بهش گفتم باباي افشين در حق من خيلي بدي کرد تو اين مدت اما من به خاطر افشين سعي کردم گذشت کنم شما هم به خاطر افشين گذشت کنيد و بذارين همه چيز بخوبي بگذره.

فکر کنید که زن 50 ساله رو من بايد راهنمايي مي كردم!! به عقل نخودي خودش نميرسيد اين کارها و حرف ها!!

يعني چي ؟ تو که 12 سال نفهميدي پسرت چي كار کرده و نکرده!!

نميخوام از خودم تعريف کنم اما به خدا تو اين سه سال مثل يه بچه از افشين مراقبت کردم کلي هواش رو داشتم. به مامانم اينا هم جوري رسوندم که اونها هم از گل کمتر هيچوقت بهش نگفتن و اونهام تو اين سه سال خيلي هواشو داشتن.حالا ايشون يه کاره اومدن اينجا هيچ کاري هم نميکنن فقط ببينن ميتونن دخالت بيجايي حرف ناروايي بزنن و برن.

خلاصه از اون روز که خواهش کردم ازش گذشت کنه و بذاره اين چند روز به خوشي بگذره يه مقدار باهام بهتر شد اما من ديگه جدن اصلاً دلم باهاش نبود .بعد از اين همه حرفا و رفتارهايي که با من کرده بود. اما حتي يک کلمه از اين حرفها رو نه به مامانم گفتم نه به افشين چون اگر مامان و بابام ميفهميدن طبيعتن از دستش ناراحت ميشدن و مي گفتن اين آدم حالا کي هست که اينهمه دبدبه کبکبه داره يا تو مگر عروسشوني که اينهمه توقع دارن. به افشين هم نگفتم که مبادا ناراحت بشه و دلخوري پيش بياد خيلي احمقم. ميدونم.

اين رو هم بگم که تمام اين 40 روز رو بجز چهار تا يکشنبه که افشين تعطيل بود بقيه رو چون من از دانشگاه تعطيل بودم همه ش اين خانم با من بودن!! يعني هم افشين هم مامانش توقع داشتن که من هرروز مامانش رو ببرم اين ور اون ور! يه روز خريد يه روز ديدن يه شهر ديگه يه روز موزه يه روز پارک يه روز گردش. يعني خدايیش برام خيلي سخت بود با آدمي که اصلاً باهاش صميمي نيستم تازه همون دو سه روز اول اين همه حالمو گرفت تمام روز اين ور اون ور برم ناگفته نمونه که بعد از 7 سال هم دختر عمه و پسر عموم اومده بودن ديدن ما و من يه روز آرزو به دلم موند که با اينها درست و حسابي باشم. همه اش بايد مي رفتم پيش مادر افشین!!

ديگه طوري شده بود که يه روز که من بايد مي رفتم کار ثبت نام دانشگاه و کاراي بانکيم رو بکنم، افشين از دستم ناراحت شد (عروس ارشد:تقصیر خودته که رو دادی عزیزم!) و اون روز 40 بار بهم زنگ زد که چرا بدون قرار قبلي رفتي؟؟!! تو ديروزش به مامانم قول داده بودی باهاش بري خريد !فقط اون روز بود که ديگه حسابي جوش اوردم (بعد از 20 روز!!) و گفتم مگه مامانت پرزيدنت بوده که حالا که نتونستم سر قرار برم اين همه مهم بوده؟ هرچند که صبحش بهش زنگ زدم و حتي گفتم اگر بخواد ميتونه باهام بياد که دارم کارامو ميکنم.

خلاصه کلي از افشين دلخور شدم که بخاطر يه روز که نتونستم برم خدمت مامانش اين همه مواخذه و سوال و جوابم ميکنه. ما سر اين جريان بحثمون شد و افشين چند روز با من قهر کرد مامانش هم متوجه شد و کلي ناراحت شد گفت هوو حالا تا من اينجام اين همه دعوا نکنيد بذارين بهم خوش بگذره.

اين رو هم بگم که كاملا فهميده بودم که افشين چقدر همه جوره طرفدار مامانش ايناست و حتي اونروز که سر ميز جلو خودش به من کلي حرف زد هيچي نگفت. مي تونست حداقل وقتي تنها شديم از طرف مامانش معذرت بخواد اما نکرد !راستي يادم رفت بگم که مامان اينا از روي ادب و احترام با يه دسته گل رفتن ديدن مامان افشين و تو اين مدت بارها شام و ناهار خونه ي ما دعوتش کردند.

 

عروس ارشد 5

سلام.

از اونجایی که شرایط یاسی برای عضو شدن در ان وبلاگ مهیا نیست و چون خیلی خیلی مصر هست که مشکلش رو اینجا مطرح کنه و جواب بگیره من مشکلش رو که با کامنت در اینجا قرار داده به صورت یک پست میذارم و بعد هم که ایشون جوابش رو گرفت این پست حذف میشه.

یاسی پیشاپیش از نظرات کارساز شما صمیمانه ممنونه .

مشکلات یاسی

سلام عروس خانم ها.

من شدیدن به راهنمایی احتیاج دارم و کاملا هم بی تجربه ام و نمیتونم هم از مادرم کمک بگیرم چون اون از اول هم مادر شوهر نداشته.

با اجازه من يه توضيحي از مشکلم بدم که حداقل بدونيد در مورد چي هست. من 25 سالمه و سه ساله که با پسري دوست هستم. ما خارج از كشور زندگي مي كنيم و دوست من از 13 سالگي با پدرش اينجا زندگي ميکنه و در واقع تا الان که 26 سالشه از مادرش دور بوده  و به خاطر مسايلي اينا فقط 1 بار به مدت 1 هفته همديگه رو ديدن و بار دوم تابستوني که گذشت مامانش براي اولين بار به اينجا اومدن و 40 روز خونه ي پسرشون بودن .

از همون روز اول فهميدم که افشين به خاطر اين جداييها و کلن چون پسر خيلي عاطفي هست عشق فوق العاده عجيبي به مادر و دو خواهرش در ايران داره. يعني مامانش براش يه اسطوره تمام بود و اونو يه فرشته ميدونست و اين حسش براي من که خودم هم خيلي عاطفي هستم و به خونواده م علاقمندم خيلي قابل احترام بود و يه حس دلسوزي هم همراهش بود .من افشين رو خيلي دوست دارم و اون تنها پسري هست که واقعن عاشقش شدم بخاطر علاقه بيش از حدي که بهش دارم همه وابستگي هاش رو هم دوست دارم. به همين خاطر از همون روز اول سعي کردم به خاطر خوشحال کردن افشين با مامانش و خواهرش خيلي بيش از حد مهربون باشم.

درسته اونجا اينجا نبودن اما خيلي مرتب بهشون زنگ مي زدم با اين که واقعاً برام سخت بود با آدمي که نميشناسم صميمي باشم و اين همه بخوام بهشون نزديک بشم اما تلاش خودمو کردم و واقعاً از همون اول دلم ميخواست که تو دلم واقعاً دوستشون داشته باشم .بارها براشون کادو هاي خيلي خوب خريدم و فرستادم. اگر هرکاري از دستم برمي آمد انجام دادم. حواسم بود که افشين به موقع بهشون زنگ بزنه و دربرابر اين کارها وقتي که خوشحالي تو چهره افشين مي ديدم کلي ذوق مي كردم که کاري انجام ميدم که افشين رو خوشحال ميکنم.

اما نميدونم چرا از همون پشت تلفن حس کردم که اونا خيلي سردن با من مخصوصا مامانش فوق العاده سعي مي كرد با من رسمي حرف بزنه و هرچي که من سعي مي كردم که اون يخش آب بشه نميشد اما به روي خودم نياوردم و گفتم از راه دور که نبايد انتظاري داشته باشم

اين رو هم بايد بگم که باباي افشين دو سال اول دوستيمون به خاطر يه دليلي با دوستي من و افشين مخالف بود و حسابي سنگ جلو پامون مي انداخت و اين دو سال من خيلي صبوري کردم و بي احترامي ها و رفتار بدشونو تحمل کردم فقط به خاطر اينکه افشينو واقعاً دوست داشتم و بالاخره بعد از دو سال باباي افشين ديگه كوتاه اومد و تو اين دو سال هم من جواب اينهمه نامهربوني و بي احترامي رو فقط با احترام دادم که الان واقعاً خودش خيلي خجالت زده ست و پشيمونه از کارش .

اينو گفتم که بدونيد من يه تجربه از مخالفت و اذيت هاي پدر شوهري رو هم تحمل کردم و با موفقيت پشت سر گذاشتم

افشين خودشو در مقابل مامانش اينا خيلي مسئول ميدونه و هميشه بهشون کمک مالي ميکنه و من حتي 1 بار هم به خودم اين اجازه رو ندادم که بخوام در اين مورد با افشين صحبت کنم چون واقعاً فکر مي كردم که اگر که در توانش هست بايد بهشون کمک کنه.

لازم به ذکره که بدونيد حالا با کمک های افشين و درآمد مامانش که شاغل بوده خدا رو شکر زندگي خيلي عالي دارن .تو يه جاي خوب خونه رهن کردن يه خونه هم تو کرج خريدن خلاصه همه چيشون به جاست .

اما ماجراهاي شنيدني از اونجايي شروع ميشه که مامانشون براي اولين بار بعد از 12 سال اومدن که پسرشون رو ببينند واقعاً دلم مي خواد که شما اين جريانات رو بخونيد و قضاوت کنيد و منو راهنمايي کنيد.

 

این کل ماجرایی بود که یاسی برای من کامنت داده بود.به نظر من ریشه ی مشکل یاسی حودش و رفتار خودشه.

حالا از شما خانمهای گل میخواهیم که کمی به یاسی غربت نشین کمک فکری کنید.

این پست بعد از ۳ روز حذف میشه چون به این وبلاگ تعلق نداره(چون هنوز یاسی رسما عروس مادر افشین نشده که!!).مگر اینکه شما بخواهید بمونه.کامنت دونی هم باز میمونه تا یاسی خودش به کامنت ها جواب بده.

 

پ.ن:من میدونم که این حکایت نصفه است منتهی این کل چیزیه که یاسی برای من فرستاده!!!البته با کامنت.خودش بهتره بیاد بقیه اش رو بگه.منتهی نه فینگلیش ها!فارسی تایپ کنه من هم براش بذارم تو وبلاگ.

 

اضافه شده در چهارشنبه ۸ اسفند ساعت۸ شب.

پ.ن۲:امشب میخواستم بقیه ی داستان رو که یاسی برام نوشته بود بذارم منتهی دیدم بهتره کمی راجع به مشکل "پونه" همه نظر بدهند تا بعد بریم سراغ یاسی.در عین حال که یاسی برای علاقمندان بقیه داستان رو توی کامنت دونی نوشته.میتونید سربزنید و بخونید.

 

عروس ارشد 4

سلام.

با تشکر خیلی خیلی زیاد از تمام نظرهایی که برای پست قبل گذاشتید،من تقریبا الان دیگه میدونم باید چیکار کنم.

راستش این قضیه رو من خیلی خیلی ساده کردم و اینجا نوشتم.به عبارتی برای اینکه به خودم و اونچه که در ذهنم میگذره کمک کنم یه برش زمانی به ماجرا دادم و قضیه رو اینجا نوشتم.

بازهم از راهنمایی های همه تون ممنونم.

پ.ن:یاسی جان سرم کمی خلوت بشه در خدمتم.

عروس ارشد 3

سلام.

اینبار یه سوال خیلی خیلی مهم دارم!البته نه به عنوان یه عروس بلکه به عنوان یک زن و یک همسر.

خانمهای عزیز،فرض کنید که شما دوستی دارید که خیلی خیلی دوستش دارید و اون دوست محرم تمام اسرار شماست و با این دوستتون از زمان تجرد آمد و رفت داشتید و میدونید که دوستتون هم خیلی خیلی شما رو دوست داره و اون هم به شما اعتماد داره.

شما و دوستتون در فاصله زمانی تقریبا ۹ ماه ازدواج میکنید.(مهم نیست که کی زودتر و کی دیرتر .مهم اینه که بعد از یه مدت کوتاه جفتتون متاهل میشید)

بعد از ازدواج هم رابطه ی شما به خاطر خوش شانسی تون و اینکه شوهرانتون هم از هم خوششون آمده ادامه پیدا میکنه.

بعد از مدتی با هم یه سفر هم میرید و خیلی خیلی بهتون خوش میگذره و دو خانواده به هم نزدیک و نزدیک تر میشن.

در این بین شما متوجه میشید که همسرتون از دوستتون خیلی خوشش میاد و با دیده ی تحسین بهش نگاه میکنه.(به تمام جنبه های زندگی فردی و اجتماعی دوستتون ).

خب.حالا چیکار میکنید؟!

خواهش میکنم .خواهش میکنم.خواهش میکنم که فقط راستش رو بنویسید و "شعار" ندید.

قربان همگی.

 

 

توجه توجه:اون کسی که این وسط مغضوب شده من هستم بابا جان!

دلیل نظر خواهی از بقیه اینه که نمیخوام به زور خودم رو بهش نزدیک کنم چون میترسم بیشتر بترسه و کلا ارتباطش رو با من قطع کنه!!!


 

عروس ارشد 2

نویسنده: آلما

جمعه 12 بهمن1386 ساعت: 20:54

رایا عزیزم من هم یه جاری دارم که درست مثل شما سرش اومده(لابد میپرسی چرا سر خودم نیومده:اخه من مادر شوهرم عممه)ولی اون غریبه است .

هرگز

هرگز

هرگز شوهرتو با خانوادش تنها نذار و نگذار تنها بره آخه من با چشمهای خودم دیدم که این کار نه تنها اونها رو عوض نمیکنه بلکه شوهرتم ازت میگیره و اونها اینقدر از تو بد خواهند گفت که شوهرتم باورش خواهد شد

وای وای چه حرفهای خاله زنکیی زدم

موفق باشی ...

 

سلام به همه ی عروس خانم های گل و همه ی مادر شوهر های خوب.امیدوارم که همه خوب باشید و توی این سرمای جانسوز هوا دلهاتون حسابی گرم و بهاری باشه.

بعد از یک سکوت تقریبا طولانی (نزدیک به ۲ ماه)! ،کامنت بالا که توسط خانم آلما برای پست"رایا 1" گذاشته شده بود باعث شد که من یاد سوال و مشکل قدیمی  و تقریبا فراموش شده ی خودم بیوفتم!

همونطور که دفعه ی قبل هم نوشتم ما تهران زندگی نمیکنیم.سالهای قبل هربار که خونواده ی کوچیک ما به تهران می آمد ما عین آواره ها باید یک شب در میون چمدون به دست بین خونه ی مادر من و مادر شوهر عین توپ ! هی به رفت و آمد می پرداختیم.

البته از همون بار اول یکی از دوستانم که خانمی بسیار بسیار سیاستمدار هستش (از اونها که گاهی آدم از سیاستشون وحشت میکنه!) به من پیشنهاد کرد که از سری بعد هربار که میآییم تهران من به خونه ی مادر خودم بروم و شوهر هم به خونه ی مادر خودش و از کل طول سفرمون یک شب من به خونه ی اونها برم و یک شب هم شوهر به خونه ی ما بیاد و بچه هم در طول سفر هرجایی که دوست داشت و با هر کسی که راحت بود بمونه.

پذیرش این مساله برای من خیلی سخت بود چون از تنها گذاشتن شوهر دهن بین ام با خونواده ای که دایم در حال زدن زیر آب من بودند وحشت داشتم.

یک بار به اجبار و به خاطر بیماری مادرم مجبور شدم که پیش مادرم بمونم و از شوهرم بخوام که با بچه بره خونه ی مادرش (که بعدش مادرش کلی ی ی ی ی ی ی  برای من رو منبر رفت که پسرش از مردان تک و نادر روزگاره که بچه رو میبره خونه ی مادر خودش و نگه میداره و به زنش اجازه میده که از مادر بیمارش مراقبت کنه!!!)توی اون مدت من تازه بعد از مدتها احساس راحتی کردم و با اینکه مادرم به شدت بیمار بود اما من تازه مزه ی سفر رو چشیدم!(چون از همراه بودن و میهمان بودن در خونه ی آدمهایی که از همه چیزشون حالم بهم میخوره -حتی از صداهاشون!-معاف شده بودم و این خودش لذت بخش بود!!) و بعد از اون هربار که به تهران اومدیم به نسخه ی دوستم رفتار کردم و هرکی رفت خونه ی مادر خودش.
ًاین چند بار اخیر که اومده ایم تهران باز ترس من برگشته که نکنه وقتی شوهره تنها میره اونجا، اونها شوهره رو پُرش کنند و بندازندش به جون زندگیمون!

از اونجایی که هربار میرم خونشون جز زجر و حرص ندارم اصلا ترجیح نمیدم که برم خونشون و ترجیح میدم که خونه ی مادرخودم بمونم.منتهی دروغ چرا،گاهی از اینکه اونها با مخ زدنهاشون شوهره رو علیه تحریک کنند میترسم.

حالا لطفا بگید شما اگر جای من بودید فکر میکردید که چه کاری بهتر و عاقلانه تر بود.

 

 

 

نکته:فکر میکنم برای راهکار ارائه دادن هاتون لازم باشه بدونید که مادرشوهر من موذی ترین آدمی هستش که به عمرتون ممکنه دیده باشید.اون با مظلوم نمایی و اشک و آه و گاهی هم قربون و صدقه ی من رفتن!همواره جلوی همه جوری نشون داده که عاشق و شیفته ی من هستش و هرجایی که با هم بودیم و شوهره نبوده هرجوری خواسته چوب به همه جای من کرده و جلوی بقیه (گاهی تمام حاضرین سفره های زنونه اش) از سرتاپای بنده رو قهوه ای نموده !

منتظر راهنمایی های شما خوبان هستم.

 

پ.ن:خانم "یاسی"کامنت های شما چون ربطی به پست من نداشت تایید نشد و مستقیم با ایمیل برای مدیر وبلاگ عروس فرستاده شد  تا خودشون هرکاری که صلاح میدونند با اون انجام بدهند امیدوارم که بقیه ی داستان را خودتون برای ایشون ایمیل بزنید(گوشه ی وبلاگ میتونید ایمیل رو ببینید) چون من فقط اینبار اینکار رو براتون انجام دادم. :-)

 

عروس ارشد 1

سلام.

این اولین پست من اینجاست.

راستش توی این مدت اونقدر عروسهای جدید جدید به جمع این وبلاگ اضافه شدن و ماجراهای هیجان انگیز داشتن که دیگه من دیدم جایی برای ماجرای کهنه عروسی مثل من نمیمونه...

اما چند روز پیش یه اتفاقی افتاد.

"جناب شوهر" در لابه لای حرفهای معمولی شون گفتن که ممکنه تا آخر امسال "مامانش اینا" بیان خونه ی ما!

خب خودتون میتونید حدس بزنید که از لحظه ی شنیدن این خبر "سیاه" من چه حالی ام!

راستی جهت بهتر دونستن موضوع باید خدمتتون بگم که ما تهران زندگی نمیکنیم و در یکی از شهر های توریستی و خوش آب و هوای ایران (که بنا به مصلحت نمیخوام بگم کجا) زندگی میکنیم و باز به جهت اطلاع بیشترتون باید بگم که  از قوم و خویش های من هرکی برای مسافرت به این شهر میاد میره "هتل" مستقر میشه و به ما هم سر میزنه.(حتی مادر و پدرم)

حالا مشکلات من:

۱-از اونجایی که من سرکار میرم صبح ها خونه خالی خواهد بود و عرصه برای فضولی ها و گند زدن های "مامانش اینا" بسیار فراهم هستش و این من رو آزار میده .

۲-وقتی مادر و پدر من به این شهر می آن میرن هتل برای چی من باید از "مامانش اینا" پذیرایی کنم،اون هم در حاله حالم از ریختشون به هم میخوره!!

۳-هربار که مادر و پدرش میاد علاوه بر حرف زدنهای بی وقفه و بیهوده شون (کلا مادر و پدرش خیلی حرف میزنن.مخصوصا باباش که یه ریز مخ میخوره) خیلی هم "نظر" میدن و راه حل و راهکار برای تموم امور زندگی ما میدن که این همه جای من رو به آتیش میکشه.مخصوصا که "جناب شوهر "در و گهر های بابا جانش رو مثل وحی مسلم از هوا می قاپه و این کارش باعث میشه حال من بیشتر از اونها بهم بخوره!

از اونجایی که اومدن اون ها قطعی نیست(فکر کنم بین ۱۰-۲۰ درصد احتمال داره بیان) کار من مثل مرثیه کردن بر آدم بیمار میمونه.اما خب وقتی آدم از کسی خوشش نمیاد مجاور بودن باهاش خیلی به همه جای آدم فشار میاره.

 

منتظر شنیدن نظرات خوبتون هستم.

و صد البته ازتون خواهش میکنم که برام انرژی مثبت بفرستید که این قوم یاجوج-ماجوج طرف های ما پیداشون نشه.

*راستی من یه مقدار زیادی از "آزار" های جناب شوهر میترسم و الا جلوش سفت می ایستادم و میگفتم که نمیتونم پذیرای مهمونهایی باشم که دوستشون ندارم.

برای همین بهم نگید که میتونم راهشون ندم. (شکلک موی سر کنون)