قسمت دوم از مشکلات یاسی
ماجراي اصلي از اونجا شروع شد مادر افشين بعد از 12 سال اومد اينجا که پسرشو ببينه . من خودم چون هميشه تو رفتار با ديگران خيلي ملاحظه ميکنم معمولن بي ملاحظگي بقيه نسبت به خودم رو خيلي خوب متوجه ميشم اما خوب اين رو هم ياد گرفتم که همه مثل هم نيستن اگر که من براي مثلا دوستم همه کاري ميکنم نبايد انتظار اينو داشته باشم که اونم حتماً همون کاررو بکنه اما همين که بفهمم که قدر و ارزش کارم رو ميدونه برام کافيه . 
اين رو گفتم که بگم اگر مامان افشين هرکاري مي كرد كاملا متوجه مي شدم اما به روي خودم نمي آوردم . مثلا قبل از اين که بيان اينجا با توجه به اين که من کم تو اين سه سال بهشون محبت نكردم انتظار داشتم از اون 10 بار که من پيش افشينم و اون زنگ ميزنه و ازش ميپرسه که برات چي بيارم از ايران يک بارش هم به صورت تعارف از من ميپرسيد که عزيزم تو چيز خاصي نميخواي برات بيارم . 
خلاصه از روز اول متوجه شدم که حسابي براي من تو قيافه است و راستش دليلش رو هم اصلاً نمي دونستم . شب دوم که من خونه ي افشين بودم غذا رو درست کرده بوديم و سر ميز شام بوديم که افشين از مامانش پرسيد مامان به نظرت ياسي چه جوريه شما که فقط از پشت تلفن باش حرف زدين مامانش هم نه گذاشت نه برداشت پشت چشمي نازک كرد و شروع کرد به گفتن اين که مادر جون اگر راستشو بخواي ياسي اصلاً به دل هيچکدوم ما ننشست و اين يک واقعيته که ياسي اصلاً صداي گرمي نداره و خواهر کوچيکت که مي دوني از همه مون عاقلتره گفت که من اصلاً نظر خوبي نسبت به اين دختر ندارم اخه مادر جون خيلي مصنوعي انگار سعي مي كرد خودشو به ما نزديک کنه و و و......
حالا يه قيافه يي هم گرفته بود و هي ادا اطوار از خودش در مي كرد و هي جلو چشم خودم از اينکه من دختر نچسبي هستم و صدام قشنگ نيست و اينا يه سخنراني 20 دقيقه ای کرد .
راستش افشين هم يه خورده جا خورد . من که تا حالا تا اين سنم 25 هيچوقت هيچکس درموردم نه پشت سرم نه جلو روم اينهمه بدي نگفته بود يخ کرده بودم حسابي يعني واقعاً به جاي من اگر يکي از همين دخترهايي که دور و بر من هستن يا حتي دختر خودش که به قول خودش خيلي هم حسسساسه و نميشه بهش گفت بالا چشمت ابرو بود مطمئنم گريه و قهر و ناز و دعوا پيش مي اومد .
اما من فقط باز به افشين فکر کردم و به اين که بذار اين 40 روز به خوبي تموم شه اين چيزها ميگذره . 
اما واقعاً خبر نداشتم که اين خانومي کردن ها و به رو نياوردن ها بعدها باعث اين ميشه که الان هرشب به خودم فحش بدم که چرا يه عکس العمل منطقي تر نشون ندادم که بفهمن من هم واسه خودم شخصيت دارم و همونجور که من با احترام و محبت رفتار ميکنم اونا هم اجازه ندارن از گل کمتر به من بگن.
نشون به اين نشون که دوباره دو روز بعدش يه روز که منو تو خونه تنها گير اورد اومد گفت بشين باهات کار دارم و اين که من دوتا دخترمو تنها گذاشتم اومدم اينجا که فقط تو رو ببينم ببينم اين دختر کيه که افشين اينهمه جدي داره بهش فکر ميکنه 
و شروع کرد به گله گذاري در مورد مامانم و زن دايی ام . آخه تابستون سال پيشش مامانم رفته بودن ايران و من خيلي دلم ميخواست که مامان افشين بره ديدن مامانم (چه توقعها) فقط به اين دليل که باباي افشين هم اينجا خيلي کم لطفي مي كرد
دلم ميخواست به مامان و بابام نشون بدم که بالاخره حالا مامان افشين کارهاي بد باباش رو جبران ميکنه اما خبر نداشتم که طرز فكر مامانش انقدر بچگانه است که در جواب خواهش هاي افشين مبني بر اين که لطفن به مامان ياسي که اومده ايران سر بزن بگه که نه اون بايد بياد ديدن من اگر نياد معنيش اينه که اون ها به ما بي محلي کردن و خلاصه يه مشت حرفاي پوچ بي ربط که من از اون موقع فهميدم
اين مادر بعد از اينهمه سال دوري از پسرش کوچيک ترين کارها رو هم حتي حاضر نيست براش انجام بده و فقط تو حرف قربون صدقه ميره و تو عمل هيچ از خودگذشتگي واسه پسرش نداره .
خلاصه من از مامان خواهش کردم که بره ديدن مامان افشين که بيچاره مامان قبول کرد .اخه مامانم اصلاً تو قيد و بند اين حرفا نبود که کي بايد بره .رفتنش همانا گله گذاري مامان افشين هم همانا که چرا مامانت اومد ديدن من گل نياورد به جاش گز اورد مي گفت مامانت مثل طلبکارها اومد خونه ي من يه جوري رفتار کرد که يعني پسرت دختر منو مي خواد اما ما نميخوايم. زن داييت خودشو گرفته بود. خلاصه يه مشت گله بيخود از مامانم کرد. که با شناختي که من از مامانم دارم 1000 درصد مطمئن بودم که از فکر منفي و بيمار خودشون سرچشمه گرفته.
و گفتش که من هم که اومدم اينجا اصلاً نميخوام ببينمشون و همون رفتاري رو ميکنم که با من کردند.
اونجا بودش که ديگه دوزاريم كاملا افتاد که اين آدم آدم دردسر سازيه و حالا بعد از 12 سال اومده اينجا به جاي  اين که به فكر وصل کردن باشه به قولي به فكر فسخ کردنه. با اينکه جدن خيلي نارحت شده بودم
که در مورد خونواد ه ام اونقدر کم لطف و بي ادبانه صحبت کرد اما بازم گفتم که به خاطر افشين اشکالي نداره.    (عروس ارشد: )
) 
بهش گفتم ببينيد مگر نه اين که مامان من بدترين كارو کرده مگه نميگيد که ناراحتتون کرده و هرچي تو روخدا بخاطر افشين نديد بگيريد و بدونيد که افشين خيلي دوست داره که اين مدتي که شما اينجا هستين همه دور هم باشيم و همه چی به خوشی بگذره. 
بهش گفتم باباي افشين در حق من خيلي بدي کرد تو اين مدت اما من به خاطر افشين سعي کردم گذشت کنم شما هم به خاطر افشين گذشت کنيد و بذارين همه چيز بخوبي بگذره.
فکر کنید که زن 50 ساله رو من بايد راهنمايي مي كردم!! به عقل نخودي خودش نميرسيد اين کارها و حرف ها!!
يعني چي ؟ تو که 12 سال نفهميدي پسرت چي كار کرده و نکرده!!
نميخوام از خودم تعريف کنم اما به خدا تو اين سه سال مثل يه بچه از افشين مراقبت کردم کلي هواش رو داشتم. به مامانم اينا هم جوري رسوندم که اونها هم از گل کمتر هيچوقت بهش نگفتن و اونهام تو اين سه سال خيلي هواشو داشتن.حالا ايشون يه کاره اومدن اينجا هيچ کاري هم نميکنن فقط ببينن ميتونن دخالت بيجايي حرف ناروايي بزنن و برن.
خلاصه از اون روز که خواهش کردم ازش گذشت کنه و بذاره اين چند روز به خوشي بگذره يه مقدار باهام بهتر شد اما من ديگه جدن اصلاً دلم باهاش نبود .بعد از اين همه حرفا و رفتارهايي که با من کرده بود. اما حتي يک کلمه از اين حرفها رو نه به مامانم گفتم نه به افشين چون اگر مامان و بابام ميفهميدن طبيعتن از دستش ناراحت ميشدن و مي گفتن اين آدم حالا کي هست که اينهمه دبدبه کبکبه داره يا تو مگر عروسشوني که اينهمه توقع دارن. به افشين هم نگفتم که مبادا ناراحت بشه و دلخوري پيش بياد خيلي احمقم. ميدونم.
اين رو هم بگم که تمام اين 40 روز رو بجز چهار تا يکشنبه که افشين تعطيل بود بقيه رو چون من از دانشگاه تعطيل بودم همه ش اين خانم با من بودن!! يعني هم افشين هم مامانش توقع داشتن که من هرروز مامانش رو ببرم اين ور اون ور! يه روز خريد يه روز ديدن يه شهر ديگه يه روز موزه يه روز پارک يه روز گردش. يعني خدايیش برام خيلي سخت بود با آدمي که اصلاً باهاش صميمي نيستم تازه همون دو سه روز اول اين همه حالمو گرفت تمام روز اين ور اون ور برم ناگفته نمونه که بعد از 7 سال هم دختر عمه و پسر عموم اومده بودن ديدن ما و من يه روز آرزو به دلم موند که با اينها درست و حسابي باشم. همه اش بايد مي رفتم پيش مادر افشین!!
ديگه طوري شده بود که يه روز که من بايد مي رفتم کار ثبت نام دانشگاه و کاراي بانکيم رو بکنم، افشين از دستم ناراحت شد (عروس ارشد:تقصیر خودته که رو دادی عزیزم!) و اون روز 40 بار بهم زنگ زد که چرا بدون قرار قبلي رفتي؟؟!! تو ديروزش به مامانم قول داده بودی باهاش بري خريد !فقط اون روز بود که ديگه حسابي جوش اوردم (بعد از 20 روز!!) و گفتم مگه مامانت پرزيدنت بوده که حالا که نتونستم سر قرار برم اين همه مهم بوده؟ هرچند که صبحش بهش زنگ زدم و حتي گفتم اگر بخواد ميتونه باهام بياد که دارم کارامو ميکنم.
خلاصه کلي از افشين دلخور شدم که بخاطر يه روز که نتونستم برم خدمت مامانش اين همه مواخذه و سوال و جوابم ميکنه. ما سر اين جريان بحثمون شد و افشين چند روز با من قهر کرد مامانش هم متوجه شد و کلي ناراحت شد گفت هوو حالا تا من اينجام اين همه دعوا نکنيد بذارين بهم خوش بگذره. 
اين رو هم بگم که كاملا فهميده بودم که افشين چقدر همه جوره طرفدار مامانش ايناست و حتي اونروز که سر ميز جلو خودش به من کلي حرف زد هيچي نگفت. مي تونست حداقل وقتي تنها شديم از طرف مامانش معذرت بخواد اما نکرد !راستي يادم رفت بگم که مامان اينا از روي ادب و احترام با يه دسته گل رفتن ديدن مامان افشين و تو اين مدت بارها شام و ناهار خونه ي ما دعوتش کردند.