عروس ارشد 7

فردا سال ۱۳۸۶ تمام میشه و از پنجشنبه صبح ما وارد سال ۱۳۸۷ میشیم با امید به اینکه در سال جدید همه ی ما زندگی آرامتری رو تجربه کنیم.

آرزوی سالی سراسر خوشی برای همه دارم.

یک پیشنهاد برای وبلاگ عروس در سال جدید دارم و اون هم اینکه لطفا اگر در سال جدید کسی خواست پست جدیدی در وبلاگ بذاره حتما به این توجه کنه که قبل از او در همون روز کسی پست جدید نذاشته باشه.

به عبارتی در یک روز یهویی ۶ نفر با هم به روز نکنند و یکباره ۶ هفته هیچ خبری از هیشکی نباشه!!

سلاله - 2

و حالا ادامه ماجرا :

و اين جوري شد كه از اون به بعد من هر جا كه خواستم برم خانم دنبال من اومدند به جز جاهايي كه بايد مي آمد ....

مثلا اولين عيد : پدر من از مادر همسر بزرگ تر هستند ولي اول اونها اومدند ديدين ايشون .... حالا از ما كه بابا بيا برو بازديد اينها را پس بده از اون كه نه من يك زن بيوه هستم و نمي آم كه نمي آم ....ما هم كه توي فاميل از اين رسم ها نداريم پدر مادرم هر روز من رو سين جيم كه تو با اينها چه مشكلي داري ....

و تازه هر جا هم كه مي خواستيم بريم خونه فاميل ما يه چيزي مي گفت كه همسر با اكراه بياد اونجا ... مثلا : مي خواستيم  بريم خونه داييم ..  مي گفت : همون داييت كه سر عقد دير اومد لابد از شما خوشش نمياد ... همسر كه يه هو بعد از عروسي بچه مهربون مامانش شد ...

خلاصه از اون سال به بعد ما هر سال عيد همين بساط رو داريم .... سال كه تحويل مي شه انگار برق 380ولت به من وصل مي كنن ... چون دوباره بساط اينجا بريم من نمي يام و اين حرف ها به راه ميشه ....

البته من با عروس ارشد موافقم بايد همون روزهاي اول تكليف خودم رو روشن مي كردم و نمي ذاشتم كار به اينجا بكشه ولي نمي دونم چرا انقدر كوتاه اومدم و هي گفتم عيب نداره گناه داره .... ولي حالا مي فهمم كه ترحم بر پلنگ تيز دندان كردم .....

اوضاع تا اونجا پيش رفت كه اگه ما جايي مي رفتيم و اون رو نمي برديم اگه مي فهميد فرداش بايد مي رفتيم مي بردیمش بيمارستان ... چون همچين خودش رو مي زد به مريضي كه ماهر ترين هنرپيشه ها هم نمي تونند اين كار رو بكنند ...  مثلا يه بار به جاي آزمايش هاي خودش آزمايش هاي پدر همسر رو(كه بر اثر بيماري فوت كرده بود ) نشون همسر مي داد و مي گفت ببين من هم بيماري پدرت رو دارم .....

خلاصه بساطي بود مثلا راه مي رفت به من مي گفت حق نداري تا خونه نخريديد بچه دار شيد ..... يا زماني كه من عقد كرده بودم و مي مي خواستيم يه كم زودتر عروسي بگيريم به پدرم گفت : من گفتم حتما دخترتون حامله است كه مي خوان زودتر عروسي بگيرن ... حالا نه اين مي خواست پولش رو بده .....

مثلا مي دونست كه ما جمعه ها ناهار مي ريم خونه مادرم .... هر هفته به يه بهونه اي زنگ مي زد كه من اين بلا به سرم اومده زود بياين ... با اين كه اون موقع يه پسر ديگه هم تو خونه داشت ....

يه بار زنگ زد كه بچه خواهر همسر از روي ميز افتاده و بياين ببريمش بيمارستان ... ما هم رفتيم .... رسيدسم ديديم برادر همسر كه اون هم ماشين داره خونه است ... گفتيم لابد ماشينش خرابه .... رفتيم مي بينيم اصلا بچه اونجا نيست و خونه خودشون است ... اون سر شهر .... رفتيم اونجا ديديم اصلا باباي بچه خونه است و بردتش بيمارستان ....

همسر همه اينها رو مي بينه و حتي همون موقع هم ناراحت مي شه ولي بعدا انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده .... همچين ار مادرش دفاع مي كنه كه من مي خوام خودمو خفه كنم ....

بقيه اش باشد تا بعد

 


 

عروس ارشد 6

قسمت دوم از مشکلات یاسی

ماجراي اصلي از اونجا شروع شد مادر افشين بعد از 12 سال اومد اينجا که پسرشو ببينه . من خودم چون هميشه تو رفتار با ديگران خيلي ملاحظه ميکنم معمولن بي ملاحظگي بقيه نسبت به خودم رو خيلي خوب متوجه ميشم اما خوب اين رو هم ياد گرفتم که همه مثل هم نيستن اگر که من براي مثلا دوستم همه کاري ميکنم نبايد انتظار اينو داشته باشم که اونم حتماً همون کاررو بکنه اما همين که بفهمم که قدر و ارزش کارم رو ميدونه برام کافيه .

اين رو گفتم که بگم اگر مامان افشين هرکاري مي كرد كاملا متوجه مي شدم اما به روي خودم نمي آوردم . مثلا قبل از اين که بيان اينجا با توجه به اين که من کم تو اين سه سال بهشون محبت نكردم انتظار داشتم از اون 10 بار که من پيش افشينم و اون زنگ ميزنه و ازش ميپرسه که برات چي بيارم از ايران يک بارش هم به صورت تعارف از من ميپرسيد که عزيزم تو چيز خاصي نميخواي برات بيارم .

خلاصه از روز اول متوجه شدم که حسابي براي من تو قيافه است و راستش دليلش رو هم اصلاً نمي دونستم . شب دوم که من خونه ي افشين بودم غذا رو درست کرده بوديم و سر ميز شام بوديم که افشين از مامانش پرسيد مامان به نظرت ياسي چه جوريه شما که فقط از پشت تلفن باش حرف زدين مامانش هم نه گذاشت نه برداشت پشت چشمي نازک كرد و شروع کرد به گفتن اين که مادر جون اگر راستشو بخواي ياسي اصلاً به دل هيچکدوم ما ننشست و اين يک واقعيته که ياسي اصلاً صداي گرمي نداره و خواهر کوچيکت که مي دوني از همه مون عاقلتره گفت که من اصلاً نظر خوبي نسبت به اين دختر ندارم اخه مادر جون خيلي مصنوعي انگار سعي مي كرد خودشو به ما نزديک کنه و و و......

حالا يه قيافه يي هم گرفته بود و هي ادا اطوار از خودش در مي كرد و هي جلو چشم خودم از اينکه من دختر نچسبي هستم و صدام قشنگ نيست و اينا يه سخنراني 20 دقيقه ای کرد .

راستش افشين هم يه خورده جا خورد . من که تا حالا تا اين سنم 25 هيچوقت هيچکس درموردم نه پشت سرم نه جلو روم اينهمه بدي نگفته بود يخ کرده بودم حسابي يعني واقعاً به جاي من اگر يکي از همين دخترهايي که دور و بر من هستن يا حتي دختر خودش که به قول خودش خيلي هم حسسساسه و نميشه بهش گفت بالا چشمت ابرو بود مطمئنم گريه و قهر و ناز و دعوا پيش مي اومد .

اما من فقط باز به افشين فکر کردم و به اين که بذار اين 40 روز به خوبي تموم شه اين چيزها ميگذره .

اما واقعاً خبر نداشتم که اين خانومي کردن ها و به رو نياوردن ها بعدها باعث اين ميشه که الان هرشب به خودم فحش بدم که چرا يه عکس العمل منطقي تر نشون ندادم که بفهمن من هم واسه خودم شخصيت دارم و همونجور که من با احترام و محبت رفتار ميکنم اونا هم اجازه ندارن از گل کمتر به من بگن.

نشون به اين نشون که دوباره دو روز بعدش يه روز که منو تو خونه تنها گير اورد اومد گفت بشين باهات کار دارم و اين که من دوتا دخترمو تنها گذاشتم اومدم اينجا که فقط تو رو ببينم ببينم اين دختر کيه که افشين اينهمه جدي داره بهش فکر ميکنه

و شروع کرد به گله گذاري در مورد مامانم و زن دايی ام . آخه تابستون سال پيشش مامانم رفته بودن ايران و من خيلي دلم ميخواست که مامان افشين بره ديدن مامانم (چه توقعها) فقط به اين دليل که باباي افشين هم اينجا خيلي کم لطفي مي كرد

دلم ميخواست به مامان و بابام نشون بدم که بالاخره حالا مامان افشين کارهاي بد باباش رو جبران ميکنه اما خبر نداشتم که طرز فكر مامانش انقدر بچگانه است که در جواب خواهش هاي افشين مبني بر اين که لطفن به مامان ياسي که اومده ايران سر بزن بگه که نه اون بايد بياد ديدن من اگر نياد معنيش اينه که اون ها به ما بي محلي کردن و خلاصه يه مشت حرفاي پوچ بي ربط که من از اون موقع فهميدم
اين مادر بعد از اينهمه سال دوري از پسرش کوچيک ترين کارها رو هم حتي حاضر نيست براش انجام بده و فقط تو حرف قربون صدقه ميره و تو عمل هيچ از خودگذشتگي واسه پسرش نداره .

خلاصه من از مامان خواهش کردم که بره ديدن مامان افشين که بيچاره مامان قبول کرد .اخه مامانم اصلاً تو قيد و بند اين حرفا نبود که کي بايد بره .رفتنش همانا گله گذاري مامان افشين هم همانا که چرا مامانت اومد ديدن من گل نياورد به جاش گز اورد مي گفت مامانت مثل طلبکارها اومد خونه ي من يه جوري رفتار کرد که يعني پسرت دختر منو مي خواد اما ما نميخوايم. زن داييت خودشو گرفته بود. خلاصه يه مشت گله بيخود از مامانم کرد. که با شناختي که من از مامانم دارم 1000 درصد مطمئن بودم که از فکر منفي و بيمار خودشون سرچشمه گرفته.

و گفتش که من هم که اومدم اينجا اصلاً نميخوام ببينمشون و همون رفتاري رو ميکنم که با من کردند.

اونجا بودش که ديگه دوزاريم كاملا افتاد که اين آدم آدم دردسر سازيه و حالا بعد از 12 سال اومده اينجا به جاي  اين که به فكر وصل کردن باشه به قولي به فكر فسخ کردنه. با اينکه جدن خيلي نارحت شده بودم
که در مورد خونواد ه ام اونقدر کم لطف و بي ادبانه صحبت کرد اما بازم گفتم که به خاطر افشين اشکالي نداره.    (عروس ارشد:

بهش گفتم ببينيد مگر نه اين که مامان من بدترين كارو کرده مگه نميگيد که ناراحتتون کرده و هرچي تو روخدا بخاطر افشين نديد بگيريد و بدونيد که افشين خيلي دوست داره که اين مدتي که شما اينجا هستين همه دور هم باشيم و همه چی به خوشی بگذره. 

بهش گفتم باباي افشين در حق من خيلي بدي کرد تو اين مدت اما من به خاطر افشين سعي کردم گذشت کنم شما هم به خاطر افشين گذشت کنيد و بذارين همه چيز بخوبي بگذره.

فکر کنید که زن 50 ساله رو من بايد راهنمايي مي كردم!! به عقل نخودي خودش نميرسيد اين کارها و حرف ها!!

يعني چي ؟ تو که 12 سال نفهميدي پسرت چي كار کرده و نکرده!!

نميخوام از خودم تعريف کنم اما به خدا تو اين سه سال مثل يه بچه از افشين مراقبت کردم کلي هواش رو داشتم. به مامانم اينا هم جوري رسوندم که اونها هم از گل کمتر هيچوقت بهش نگفتن و اونهام تو اين سه سال خيلي هواشو داشتن.حالا ايشون يه کاره اومدن اينجا هيچ کاري هم نميکنن فقط ببينن ميتونن دخالت بيجايي حرف ناروايي بزنن و برن.

خلاصه از اون روز که خواهش کردم ازش گذشت کنه و بذاره اين چند روز به خوشي بگذره يه مقدار باهام بهتر شد اما من ديگه جدن اصلاً دلم باهاش نبود .بعد از اين همه حرفا و رفتارهايي که با من کرده بود. اما حتي يک کلمه از اين حرفها رو نه به مامانم گفتم نه به افشين چون اگر مامان و بابام ميفهميدن طبيعتن از دستش ناراحت ميشدن و مي گفتن اين آدم حالا کي هست که اينهمه دبدبه کبکبه داره يا تو مگر عروسشوني که اينهمه توقع دارن. به افشين هم نگفتم که مبادا ناراحت بشه و دلخوري پيش بياد خيلي احمقم. ميدونم.

اين رو هم بگم که تمام اين 40 روز رو بجز چهار تا يکشنبه که افشين تعطيل بود بقيه رو چون من از دانشگاه تعطيل بودم همه ش اين خانم با من بودن!! يعني هم افشين هم مامانش توقع داشتن که من هرروز مامانش رو ببرم اين ور اون ور! يه روز خريد يه روز ديدن يه شهر ديگه يه روز موزه يه روز پارک يه روز گردش. يعني خدايیش برام خيلي سخت بود با آدمي که اصلاً باهاش صميمي نيستم تازه همون دو سه روز اول اين همه حالمو گرفت تمام روز اين ور اون ور برم ناگفته نمونه که بعد از 7 سال هم دختر عمه و پسر عموم اومده بودن ديدن ما و من يه روز آرزو به دلم موند که با اينها درست و حسابي باشم. همه اش بايد مي رفتم پيش مادر افشین!!

ديگه طوري شده بود که يه روز که من بايد مي رفتم کار ثبت نام دانشگاه و کاراي بانکيم رو بکنم، افشين از دستم ناراحت شد (عروس ارشد:تقصیر خودته که رو دادی عزیزم!) و اون روز 40 بار بهم زنگ زد که چرا بدون قرار قبلي رفتي؟؟!! تو ديروزش به مامانم قول داده بودی باهاش بري خريد !فقط اون روز بود که ديگه حسابي جوش اوردم (بعد از 20 روز!!) و گفتم مگه مامانت پرزيدنت بوده که حالا که نتونستم سر قرار برم اين همه مهم بوده؟ هرچند که صبحش بهش زنگ زدم و حتي گفتم اگر بخواد ميتونه باهام بياد که دارم کارامو ميکنم.

خلاصه کلي از افشين دلخور شدم که بخاطر يه روز که نتونستم برم خدمت مامانش اين همه مواخذه و سوال و جوابم ميکنه. ما سر اين جريان بحثمون شد و افشين چند روز با من قهر کرد مامانش هم متوجه شد و کلي ناراحت شد گفت هوو حالا تا من اينجام اين همه دعوا نکنيد بذارين بهم خوش بگذره.

اين رو هم بگم که كاملا فهميده بودم که افشين چقدر همه جوره طرفدار مامانش ايناست و حتي اونروز که سر ميز جلو خودش به من کلي حرف زد هيچي نگفت. مي تونست حداقل وقتي تنها شديم از طرف مامانش معذرت بخواد اما نکرد !راستي يادم رفت بگم که مامان اينا از روي ادب و احترام با يه دسته گل رفتن ديدن مامان افشين و تو اين مدت بارها شام و ناهار خونه ي ما دعوتش کردند.

 

عروس ارشد 5

سلام.

از اونجایی که شرایط یاسی برای عضو شدن در ان وبلاگ مهیا نیست و چون خیلی خیلی مصر هست که مشکلش رو اینجا مطرح کنه و جواب بگیره من مشکلش رو که با کامنت در اینجا قرار داده به صورت یک پست میذارم و بعد هم که ایشون جوابش رو گرفت این پست حذف میشه.

یاسی پیشاپیش از نظرات کارساز شما صمیمانه ممنونه .

مشکلات یاسی

سلام عروس خانم ها.

من شدیدن به راهنمایی احتیاج دارم و کاملا هم بی تجربه ام و نمیتونم هم از مادرم کمک بگیرم چون اون از اول هم مادر شوهر نداشته.

با اجازه من يه توضيحي از مشکلم بدم که حداقل بدونيد در مورد چي هست. من 25 سالمه و سه ساله که با پسري دوست هستم. ما خارج از كشور زندگي مي كنيم و دوست من از 13 سالگي با پدرش اينجا زندگي ميکنه و در واقع تا الان که 26 سالشه از مادرش دور بوده  و به خاطر مسايلي اينا فقط 1 بار به مدت 1 هفته همديگه رو ديدن و بار دوم تابستوني که گذشت مامانش براي اولين بار به اينجا اومدن و 40 روز خونه ي پسرشون بودن .

از همون روز اول فهميدم که افشين به خاطر اين جداييها و کلن چون پسر خيلي عاطفي هست عشق فوق العاده عجيبي به مادر و دو خواهرش در ايران داره. يعني مامانش براش يه اسطوره تمام بود و اونو يه فرشته ميدونست و اين حسش براي من که خودم هم خيلي عاطفي هستم و به خونواده م علاقمندم خيلي قابل احترام بود و يه حس دلسوزي هم همراهش بود .من افشين رو خيلي دوست دارم و اون تنها پسري هست که واقعن عاشقش شدم بخاطر علاقه بيش از حدي که بهش دارم همه وابستگي هاش رو هم دوست دارم. به همين خاطر از همون روز اول سعي کردم به خاطر خوشحال کردن افشين با مامانش و خواهرش خيلي بيش از حد مهربون باشم.

درسته اونجا اينجا نبودن اما خيلي مرتب بهشون زنگ مي زدم با اين که واقعاً برام سخت بود با آدمي که نميشناسم صميمي باشم و اين همه بخوام بهشون نزديک بشم اما تلاش خودمو کردم و واقعاً از همون اول دلم ميخواست که تو دلم واقعاً دوستشون داشته باشم .بارها براشون کادو هاي خيلي خوب خريدم و فرستادم. اگر هرکاري از دستم برمي آمد انجام دادم. حواسم بود که افشين به موقع بهشون زنگ بزنه و دربرابر اين کارها وقتي که خوشحالي تو چهره افشين مي ديدم کلي ذوق مي كردم که کاري انجام ميدم که افشين رو خوشحال ميکنم.

اما نميدونم چرا از همون پشت تلفن حس کردم که اونا خيلي سردن با من مخصوصا مامانش فوق العاده سعي مي كرد با من رسمي حرف بزنه و هرچي که من سعي مي كردم که اون يخش آب بشه نميشد اما به روي خودم نياوردم و گفتم از راه دور که نبايد انتظاري داشته باشم

اين رو هم بايد بگم که باباي افشين دو سال اول دوستيمون به خاطر يه دليلي با دوستي من و افشين مخالف بود و حسابي سنگ جلو پامون مي انداخت و اين دو سال من خيلي صبوري کردم و بي احترامي ها و رفتار بدشونو تحمل کردم فقط به خاطر اينکه افشينو واقعاً دوست داشتم و بالاخره بعد از دو سال باباي افشين ديگه كوتاه اومد و تو اين دو سال هم من جواب اينهمه نامهربوني و بي احترامي رو فقط با احترام دادم که الان واقعاً خودش خيلي خجالت زده ست و پشيمونه از کارش .

اينو گفتم که بدونيد من يه تجربه از مخالفت و اذيت هاي پدر شوهري رو هم تحمل کردم و با موفقيت پشت سر گذاشتم

افشين خودشو در مقابل مامانش اينا خيلي مسئول ميدونه و هميشه بهشون کمک مالي ميکنه و من حتي 1 بار هم به خودم اين اجازه رو ندادم که بخوام در اين مورد با افشين صحبت کنم چون واقعاً فکر مي كردم که اگر که در توانش هست بايد بهشون کمک کنه.

لازم به ذکره که بدونيد حالا با کمک های افشين و درآمد مامانش که شاغل بوده خدا رو شکر زندگي خيلي عالي دارن .تو يه جاي خوب خونه رهن کردن يه خونه هم تو کرج خريدن خلاصه همه چيشون به جاست .

اما ماجراهاي شنيدني از اونجايي شروع ميشه که مامانشون براي اولين بار بعد از 12 سال اومدن که پسرشون رو ببينند واقعاً دلم مي خواد که شما اين جريانات رو بخونيد و قضاوت کنيد و منو راهنمايي کنيد.

 

این کل ماجرایی بود که یاسی برای من کامنت داده بود.به نظر من ریشه ی مشکل یاسی حودش و رفتار خودشه.

حالا از شما خانمهای گل میخواهیم که کمی به یاسی غربت نشین کمک فکری کنید.

این پست بعد از ۳ روز حذف میشه چون به این وبلاگ تعلق نداره(چون هنوز یاسی رسما عروس مادر افشین نشده که!!).مگر اینکه شما بخواهید بمونه.کامنت دونی هم باز میمونه تا یاسی خودش به کامنت ها جواب بده.

 

پ.ن:من میدونم که این حکایت نصفه است منتهی این کل چیزیه که یاسی برای من فرستاده!!!البته با کامنت.خودش بهتره بیاد بقیه اش رو بگه.منتهی نه فینگلیش ها!فارسی تایپ کنه من هم براش بذارم تو وبلاگ.

 

اضافه شده در چهارشنبه ۸ اسفند ساعت۸ شب.

پ.ن۲:امشب میخواستم بقیه ی داستان رو که یاسی برام نوشته بود بذارم منتهی دیدم بهتره کمی راجع به مشکل "پونه" همه نظر بدهند تا بعد بریم سراغ یاسی.در عین حال که یاسی برای علاقمندان بقیه داستان رو توی کامنت دونی نوشته.میتونید سربزنید و بخونید.

 

سارا1

سلام

منم عضو شدم

از عروس عزیزم خیلی ممنونم

 

سلاله - 1

سلام ... من آليس هستم در سرزمين عجايب  هستم عضو جديد

من 29 سالمه مهندس الكترونيك هستم و 6 ساله كه ازدواج كرده ام  و شاغل هستم ... براي اين كه بهتر با وضعیت من  آشنا شید  لازمه كه يه مختصري از شروع ازدواجم را براتون تعريف كنم ....

من از وقتي وارد دانشگاه شدم با مامانم اينها سر ازدواج مشكل داشتم .... چون خواستگار زياد داشتم ولي مي گفتم بايد با كسي ازدواج كنم كه به دلم بشينه و سر همين مسئله هميشه دعوا داشتم ...چون فكر مي كردم اون آدم را حتما خودم بايد پيدا كنم  خلاصه تا اين كه يه روز يكي از شاگرد هاي خيلي قديم مادرم (مادرم دبير بودند ) مي ياد خونه ما و كلي ديدارها تازه مي شه ....

بعد از چند وقت عيد بود كه همين شاگرد زنگ زد كه ما داريم مي يايم عيد ديدني خونه شما و يكي از فاميل هامون هم خونه ماست و سر راه با هم میایم  اونجا .... خلاصه اومدند و همون جلسه شد خواستگاري .... پدر همسر من دو ماه قبل از اون فوت كرده بودند .... وقتي اومدند خونه ما مادر همسر انقدر  گريه کرد كه پدر همسر آرزوي ازدواج پسرش رو داشته و الان روحش در عذابه و اينكه پسرم الان افسرد گي گرفته و و هزار تا از این حرف ها ...تا اين كه من هم با همسر صحبت كردم و ازش واقعا خوشم اومد و خلاصه بعله را به خانواده ام گفتم ....

ما توي خانواده مون رسم نداريم كه مدت زیادی نامزد نگه داريم مخصوصا در مورد من كه يهو از يه چيز مسخره اي تو طرف ايراد مي گرفتم و همه چيز رو  بهم مي زدم ... مامانم  هم كه از گريه هاي مادر همسر جو گير شده بود مي گفت حق نداري با روحيه اين بچه بازي كني ....خلاصه بعد از چند وقت ما در سكوت و يواشكي با حضور فقط خانواده دو طرف عقد كرديم ..... (چون پدر همسر فوت شده بود و اينها به فاميل هاشون نگفتند كه ما داريم براي پسرمون زن مي گيريم ) و از اينجا بود كه من شبيه يك احمق به تمام معنا عمل كردم :

اوايل بعضي وقتها همسر مي آمد خونه ما گاهي اوقات من مي رفتم خونه اونها ..... كه اي كاش پام مي شكست و نمي رفتم ..... اونم راه نمي دادم خونه مون .... از همون موقع مادر همسر شروع كرد به بدگويي از خانواده من .... كه تو بچه ننه هستي ... ماماني هستي.... مامانت اينها عجله كردند ... پسر من رو كه ديدند نتونستن از دست بدهند ... (همسر تنها خواستگار من بود كه نه خونه داشت و نه  ماشين و نه هيچ چيز ديگه ) 

تا اين كه ما تصميم گرفتيم بعد  از سال پدر همسر عروسي بگيريم .... مادر همسر هم به من گفت بريد پول هاتون رو جمع كنيد و براي خودتون عروسي بگيريد ... ما هم همين كار را كرديم .... حالا اينكه چه قدر همش از من پرسيد فلاني كي بود دعوتش كرده بوديد ؟ بهماني كي بود .... خودش اومده بود نه ؟ چه قدر مهموناتون زياد بودند ..... بعد  هم شروع كرد توي فاميل از زبون من حرف زدن .... توي عروسي ما يكي از همكار هاي من با يكي از فاميل اونها آشنا شد و ازدواج كردند ..... چه كه با من نكردند .....

خلاصه .... ما اون موقع ماه عسل نرفتيم چون پول نداشتيم ديگه .... وقتي ماشين خريديم تصميم گرفتيم با هم بريم سفر شب كه داشتم وسايلم رو جمع مي كردم زنگ زد كه من فلاسك چاي مي آرم تو نيار .... من رو ميگي بغضم تركيد ..... من تا حالا با همسر سفر نرفته بودم .... و كلي حالم گرفته شد .... نگو همسر بهش گفته ما داريم مشهد اينم گريه كرده كه من هم مي خواستم برم و از اين حرفا همسر هم گفته خوب تو هم بيا .... اونم گفته باشه منم مي آم .... منم كه احمق .... هيچي نگفتم فقط از تهران تا مشهد رو حرف نزدم و خودم رو زدم به خواب ..... ولي مگه به روي خودش آورد .... وقتي رسيديم هتل گفتم خوب لااقل تو اتاق  از دستش راحت هستم (چون جلوی زبونش رو هم نمی گیره و هر چی به ذهنش بیاد می گه حالا طرف خوشش میاد یا نه براش مهم نیست ).... تا قيمت اتاق ها رو ديد گفت وا چه گرون يه اتاق بگيريم من به شما كاري ندارم كه ( با اینکه وضع مادی شون خوبه )..... و اين شد اولين سفر ما .....

خيلي زياد حرف زدم .... بقيه اش رو مي ذارم براي دفعات بعد ....

راستي از اين كه عضو اين گروه شدم خيلي خوشحالم .....


 

پونه 6

چند وقت بعدش مادر شوهرم به آقاي همسر نامه داد كه از خونه من بيرون برويد

ما هم پولهامان را جمع كرديم و يك جاي خيلي بهتر خريديم

اون فكر نمي كرد ما همچين كاري كنيم و فكر مي كرد ما به دست و پاش مي افتيم

الان ما سه ساله توي اين خانه هستيم ولي آقاي همسر چنان از آنها بدش آمده كه يك بار هم دعوتشون نمي كنه

آنها هم الان براي اينكه بيايند و از زندگي ما سر در بياوردند خيلي منت كشي مي كنند

من هم بدم نمي ياد بيايند و خانه زندگي ما رو ببينند ولي آقاي همسر ميگه اصلا ديگه نمي توانم دوباره آن قضيه ها رو تكرار كنم و ديگه نمي توانم تحمل كنم

البته آقاي همسر هر دو هفته يكبار به خانه آنها مي رود با پسرك ولي هر دفعه يك غري آنها مي زنند و با هم دعواشان ميشود

البته توي اين مدت باز اتفاقات زيادي افتاد كه من سر فرصت برايتان تعريف خواهم كرد .

 

 

پونه 5

عيد اول سالي كه مادرم پيش ما نبود همگي به شمال رفتيم و يكي از دايي هام با خانواده اش هم آمده بود .

يك روز دايي ام رو مادر و پدر شوهرم گير مي آورند و كلي گله مي كنند  . كه مثلا چرا پونه با خواهرش بيرون ميره ، با مادر شوهرش بره كه اون هم يه چيزي براش بخره . انگار ما گدا بوديم و احتياج به اونها داشتيم .

خلاصه  عيد سال بعد بود كه آقاي همسر نود سينگر  داشت يعني در گلويش يك غده بود و صداش گرفته بود

ما از تعطيلات كه برگشتيم مرتب اين دكتر و آن دكتر مي رفتيم و همه مي گفتند بايد عمل كنيد و حتي دكتر مورد قبول مادر شوهرم هم رفتيم و او هم گفت بايد عمل كنيد .

خلاصه خود آقاي همسر دكترش را انتخاب كرد و شب قبل از عمل مادرش زنگ مي زند و كلي بد و بيرا ه به من ميگويد كه اصلا پونه چه حقي دارد تو را به دكتر ببرد و از اين حرفها .

پشت سرش هم خواهرش زنگ مي زند و همان حرفها را تكرار مي كند .

خلاصه روز عمل خانواده آقاي همسر هم به بيمارستان مي آيند و وقتي پدر و خواهرم به ديدن آقاي همسر مي آيند مادر شوهرم چنان به آنها بي احترامي مي كند كه من شرمنده شدم

عمل كوتاه بود و ما ۴ ساعت بعد به خانه آمديم

تا يك هفته نبايد آقاي همسر صحبت مي كرد و خواهرش به ديدنش آمد ولي اصلا محل من نگذاشت

تا اينكه روز چهارم شد . مادر شوهرم زنگ زد به موبايل آقاي همسر من گوشي را برداشتم

و به من شروع كرد به فحش دادن كه من از تو بدم مياد تو بي شر.....   و هر چي از دهنش در آمد گفت

و بعد بلند شدند با  پدر شوهرم به خانه ما آمدند و چنان بلوايي به پا كردند كه آبروي ما توي همسايه ها رفت

به من گفت كه يك بار تور سياه سرت كردي اميدوارم دوباره هم سر كني

و فحش هاي خيلي بد ميداد .

راستي مادر شوهرمن اهل جادو و جنبل هم هست و يك دعايي به آقاي همسر داده بود كه آقاي همسر داده بود به من و مسخره اش كرده بود و گفت كه اين دعا را نگه دار و بعد بده به خودش

خواهر آقاي همسر گفته بود مادرش براي اين دعا ۲۰۰ هزار تومان داده

فقط آن موقع كه به من گفت من بيست شب بيدار ماندم كه قران را نوشتم توي اون دعا قرآنه و من بهش گفتم من بازش كردم و خوانده ام توش جادو جنبله

و اون همان موقع بلند شد منو خفه كنه كه پدر شوهرم و آقاي همسر اونو گرفتند .

اخر سر هم به من گفت از خونه من برو بيرون

 

پونه 4

من در سال ۸۰ صاحب يك پسر گل و ماماني شدم .

يادم رفت كه بگم توي همان دوراني كهمن حامله بودم مادر شوهرم مرتب زنگ مي زد و پيغام فحش روي تلفن مي گذاشت . يك بار هم آمد خانه مان و هر چي دلش خواست به من گفت و گفت انشا ء الله عزيزت بميره .

مادر شوهر من اصلا دلش نمي خواست بچه به من وابسته بشه و مي گفت بچه را شير نده ، بهت وابسته ميشه من هم از لج اون تا يك سال شير مي دادم .

پسرك دو ماهه بود كه مادر نازنينم در يك حادثه موتور بهش مي زند و بعد از هشت روز در كما بودن كه ماجراش طولاني است متاسفانه فوت مي كند .

من تنها عضو خانواده ام بودم كه از آن خانه رفته بودم و دو خواهر كه يكيشون تازه مي خواست بره اول راهنمايي در خانه داشتم

و شما تصور كنيد زندگي من رو . باورتان نمي شود كه مي توانم بگم خدا فقط كمك ما كرد و چقدر در تمام عمرم بايد از دختر دايي هايم ممنون باشم كه تا يك سال ما رو تنها نگذاشتند و با ما بودند و چقدر در بچه داري به من كمك كردند . چقدر دوستاي مامانم كمك كردند و خواهرهام .

من بيشتر غمم خواهر كوچيكم بود كه ضربه بدي خورده بود و مي ترسيدم درسش بد شود . ولي خدايا شكرت ميگن هر كس عزيزي رو از دست ميده هميشه آن عزيز بصورت يك فرشته مراقبشه . خوشبختانه خواهرم خيلي خوب توانست آن دوران را رد كند .

من حتي تابستان آن سال پسرم را كه هنوز ۱۱ ماهش بود به مهد گذاشتم تا بتوانم خواهرم را به گردش ببرم . تا روحيه اش خراب نشود .

از آن طرف از مادر شوهرم متنفر بودم يادتونه كه گفته بود انشاء الله عزيزت بميره

 

پونه 3

سلام

خلاصه دوستان من خيلي در واقع تو سري خور بودم و هيچ حرفي نمي زدم . مثلا براي تعطيلات بيست و دوم بهمن آن سالي كه ازدواج كرده بوديم رفتيم شمال با اينكه خانواده خودم هم به شمال آمده بودند و هر دو خانواده ويلا داشتند ولي خانواده آقاي همسر نگذاشتند من بروم پيش خانواده خودم بمانم . و عيد آن سال بدترين عيد زندگي من بود ( البته عيد دو سال بعدش بد تر بود چون آن موقع ديگر مادري هم نداشتم)

عيد آن سال با اينكه خانواده آقاي همسر مهمان داشتند و خانواده من تنها بودند نگذاشتند من سال تحويل پيش خانواده ام باشم با اينكه ديدند من دارم گريه مي كنم .

ولي نگذاشتند . خرداد ماه شد و يك نمايشگاه بود من و آقاي همسر و خواهرم رفته بوديم به نمايشگاه نگو در اين ميان مادر آقاي همسر زنگ ميزنه به مادر من كه اين وضع نمي شه من پسرم رو الان سه هفته ميشه كه نديدم و مادر من هم چيزي نميگه .

وقتي برگشتيم خانه آقاي همسر زنگ ميزنه به مادرش و كلي بهش مي توپه كه چرا زنگ زدي به آنها اگر ما سه هفته هست شما رانديديم به خاطر اين بوده كه شما تهران نبوديد .

راستي مادر آقاي همسر فقط با من بد نيست اون با همه افراد فاميل و دوستاش اين طوري هست .

خلاصه آقای همسر به من مي گويد پا شو بريم خونه مادرم و ما مي رويم آنجا مادر آقاي همسر هر چي از دهنش در مياد رو به من ميگه و ميگه كه من از خانواده شما بدم مياد و تو چرا وقتي آقاي همسر خانه نيست خانه ما نمي يايي تنهايي و چرا هر روز به من زنگ نمي زني و خلاصه از اين حرفها .

پدر آقاي همسر هم يك روز آقاي همسر را صدا مي كند كه يك موقع نذاري بچه دار بشين . كه وقتي آقاي همسر مياد خانه به من ميگويد ما بايد زودتر بچه دار بشيم وگرنه اينها ما رو از هم جدا ميكنند . خلاصه ما تصميم گرفتيم كه بچه دار شويم و واقعا از اين بابت خوشحالم .

 

 

پونه 2

سلام

خلاصه روز عقد و عروسي ما رسيد . ناگفته نماند كه روز عروسي ما روز عقد واقعي مان هم بود . سر عقد جعبه كادو را از خواهرم گرفتند و خودشان كادو ها را جمع كردند با اينكه عقد خانه پدر من بود . و بعدش هم بردند گذاشتند توي ماشينشان .

سر عقد هم جلوي همه مادر شوهرم يك گردنبند به خواهر شوهرم كادو داد . همان موقع كه به من كادو داد .

بعد از عروسي من و آقاي همسر به خانه خودمان رفتيم . خانه ما ، مال مادر آقاي همسر بود . ولي گفته بود كه به ما مي دهد .

چند هفته بعد از عروسي متوجه شدم كه اينها هيچكدام از شروط ضمن عقد را امضاء نكرده اند . و چون آن موقع عقد واقعي ما بوده در واقع پدر آقاي همسر كلاه بزرگي سر ما گذاشته و از شلوغي استفاده كرده .

خانه اي كه من و آقاي همسر توش زندگي مي كرديم به خانه خانواده آقاي همسر نزديك بود .

من قبل از اينكه ازدواج كنم خيلي نظر خوبي نسبت به خانواده همسر آينده داشتم ، چون مادر شوهر و خواهر شوهر  مادر خود من يعني مادر بزرگ و عمه ام بسيار فرشته بودند . و اصلا فكر نمي كردم ممكن است اينچنين خانواده اي نصيب من شود . هيچكدام از فاميل هاي آقاي همسر ما را پا گشا نكردند و در عوض تمام فاميل هاي من ما را با خانواده آقاي همسر پا گشا كردند .

خلاصه اوايل ازدواج من سعي مي كردم خيلي با هاشون دوست باشم و صميمي . اما هر دفعه كه مي رفتم به خانه شان يك حرفاي عجيب و غريبي مي شنيدم كه اعصابم را به هم مي ريخت .

هميشه ميگفتند فلان شخص زياد مي رفت خانه پدر و مادرش ، پدر شوهرش چك مهريه اش را گذاشت جلوش . اصلا چه معني داره آدم زياد بره خانه پدر و مادرش و از اين حرفها .

من آن موقع ترم آخر درسم بود و كم واحد داشتم و هفته اي يك روز صبح ساعت ۶ سوار اتوبوس مي شدم و به شمال مي رفتم و شب ساعت ده هم برمي گشتم تهران . واقعا دوران سختي بود . اتفاقا من زياد هم وقت نمي كردم به خانه پدر و مادرم بروم چون بايد درس مي خواندم و پروژه پايان تحصيلم را مي نوشتم . هر روز مادر آقاي همسر زنگ مي زد خانه مان و توي پيغام گير پيغام ميگذاشت براي آقاي همسر كه زنت كجاست ؟ همش بيرونه و هيچ وقت خونه نيست و از اين حرفها .

و هر دفعه كه مي رفتم خونشون يك چيزي پيش مي آمد و يك متلكي گفته ميشد كه من ناراحت ميشدم ولي عرضه نداشتم جوابشون را بدم براي همين وقتي مي آمديم خانه با آقاي همسر دعوام ميشد . و آقاي همسر هم ميگفت همان موقع جوابشون را بده .

 

 

پونه - 1

سلام من عضو جديد هستم " پونه"

سلام دوستان من خيلي وقت بود كه مطالب اين وبلاگ را مي خواندم و دلم مي خواست من هم ماجراي خودم را بنويسم خلاصه امروز كه ايميلم را ديدم خيلي خوشحال شدم بالاخره به من اجازه داده شد كه ماجراي خودم را بنويسم .

بهتره اول خودم را معرفي كنم . من پونه هستم و سي و يك سال دارم مهندسي مكانيك خواندم و در حال حاضر با همسرم كه او هم مهندسي مكانيك خوانده با هم يك شركت داريم .

پدر و مادر من هر دو مهندس و پدر آقاي همسر وكيل و مادرش در آموزش و پرورش مشاور دبستان بوده .

من نه سال پيش ازدواج كردم . من در يكي از شهر هاي شمالي درس مي خواندم و آقاي همسر در آن شهر ويلا داشتند . خلاصه آقاي همسر يك دل نه صد دل عاشق مي شوند و توسط يكي ازفاميل هاشون از مادرم كه براي تعطيلات به شمال آمده بودند ،شماره منزلمان در تهران را ميگيرند . من در آن موقع اصلا دلم نمي خواست كه ازدواج كنم ولي يكي از دوستام درباره آقاي همسر تعريف كرد و گفت خيلي پسر خوبيه و من بعد از مدتي راضي شدم كه به خواستگاري بيايند .

روز خواستگاري آقاي همسر با مادر و خواهرش آمدند و من خيلي ازشون خوشم آمد .

بعد از يك مدت معاشرت ما ازدواج كرديم . براي خريد هاي ازدواج مادر من كسي بود كه اصلا دلش نمي خواست به كسي چيزي را تحميل كند و اصولا اهل ماديات نبود . خانواده همسرم چون مدت ها قبل در شمال زندگي مي كردند و البته مادر شوهر من شمالي است در شمال طلا فروش آشنا داشت و گفت كه از شمال خريد كنيم چون ما آشنا داريم .

خلاصه ما براي خريد سرويس عروس به شمال رفتيم و من الان پشيمانم كه چرا كم رويي كردم و بچگي . مثلا خواهرشوهرم همان موقع گفت پونه طلاي نگين دار دوست ندارد و من هم رويم نشد كه طلاي نگين دار بردارم . با اينكه وضع خانواده شوهرم خوب بود .

خلاصه در همه خريد عروسي خانواده شوهرم دخالت مي كردند . براي خريد آينه و شمعدان تقريبا گريه من را در آوردند كه آينه و شمعدان كوچكي خريدند .

اصلا از من نظر نمي پرسيدند و خودشان هر كاري كه دلشان مي خواست راانجام مي دادند .

مثلا من و آقاي همسر خودمان با هم رفتيم و كارت هاي عروسي را سفارش داديم . فرداي آن روز پدر آقاي همسر زنگ زده بود و به پدرم گفته بود . براي چي اينها بدون نظر ما رفتند و كارت سفارش دادند. خلاصه براي خريد عروسي تا مي توانستند رئيس بازي در آوردند .

يك هفته قبل از عروسي ما در خانه خودمان حنا بندان مفصلي گرفتيم . و حدود دويست نفر مهمان دعوت كرديم . تا اينكه روز عقد و عروسي رسيد و روز عروسي ما روز عقد واقعي مان هم بود .قبلش پدر آقاي همسر به من گفته بود كه فقط بايد سر عقد مادر آقاي همسر قند را بسايد . من براي اولين بار چون ديدم پدر آقاي همسر خيلي خاله زنكه مخالفت كردم يا گفت همان دفعه اول بگو بله كه باز هم من مخالفت كردم .