سلام.
دیروز دعوامون شد.
یه دعوای خیلی شدید سر به موضوع خیلی کوچیک.بعد هم توی اوج دعوا برگشت گفت "اصلا میدونی چیه من دیگه نمیتونم به این زندگی ادامه بدم.من طلاق میخوام.باید از هم جداشیم.عین دوتا آدم عاقل و باشعور!"
بعد من جا زدم.
کلی زار و زور زدم.
کلی گریه کردم.
کلی ازش خواهش کردم که اینکار رو نکنه.که زندگی خودمون و بچه مون رو خراب نکنه.
(الان که دارم اینها رو مینویسم خجالت میکشم که دارم میگم منتهی برای اینکه بتونید بهتر نظر بدید مجبورم راست همه چی رو بنویسم)
میگفت که دیگه نمیتونه ادامه بده! میگفت من خیلی اعصابش رو خرد میکنم.میگفت من خیلی دعوا میکنم.خیلی نق نق میکنم.خیلی ازش بازجویی میکنم.
زحمت هایش رو نمیبینم و برای کارها و سرویس هایی که به من و بچه مون میده ازش قدر دانی که نمیکنم هیچ بلکه اذیتش هم میکنم.
دعوا بر سر این بود که ایشون قرار بود خانم یکی از دوستهایش رو برای کاری به جایی ببره،که برده بود ولی از صبح تا بعد از ظهرش یه زنگ به من نزد که حالم رو بپرسه و من هم که به اندازه ی کافی از اینکه اون داشت خانم دوستش رو برای کارهایش اینور و اونور میبرد شاکی بودم وقتی هم دیدم که هیچ زنگی به من نزده برایش مسیج زدم کلی بهش گله گی کردم که بعدش اون هی زر و زر به من زنگ زد و من جواب ندادم و بعدش هم که جواب داد دعوامون شد!
اون هی اصرار داشت که هیچ کار بدی نکرده و من هم اصرار داشتم که من نمیگم تو کار بدی کردی فقط میگم تو که اینهمه برای مردم وقت میذاری و براشون وقت داری چرا ۵ دقیقه برای من وقت نداشتی بهم زنگ بزنی.
الان همچنان اون اصرار دادره که ما هیچ چیز مشترکی نداریم و تا جوونیم باید از هم طلاق بگیریم و بچه مون هم چیز زیادی رو از دست نمیده هنوز.
من کلی گریه و زاری کردم و گفتم که اصلا طلاق نمیگیرم منتهی الان که دارم فکر میکنم میبینم خب طلاق که آخر دنیا نیست.شاید راست میگه.اقلا بعد از طلاق مغزم از اینهمه درگیری که این داره چیکار میکنه و آیا خیانت میکنه یا نه راحت میشه .
حتی بهش هم گفتم که تو دنبال طلاق هستی چون تو زندگی ات کسی هستش،گفت هر سناریویی دوست داری برای خودت ترسیم کن منتهی من دنبال طلاقم که بتونم زندگی ام رو از اینهمه جنگ و دعوا و اعصاب خورد کنی راحت کنم.(من باورش نمیکنم)
حالا لطفا زود به من بگویید چه کنم.