پونه 6

چند وقت بعدش مادر شوهرم به آقاي همسر نامه داد كه از خونه من بيرون برويد

ما هم پولهامان را جمع كرديم و يك جاي خيلي بهتر خريديم

اون فكر نمي كرد ما همچين كاري كنيم و فكر مي كرد ما به دست و پاش مي افتيم

الان ما سه ساله توي اين خانه هستيم ولي آقاي همسر چنان از آنها بدش آمده كه يك بار هم دعوتشون نمي كنه

آنها هم الان براي اينكه بيايند و از زندگي ما سر در بياوردند خيلي منت كشي مي كنند

من هم بدم نمي ياد بيايند و خانه زندگي ما رو ببينند ولي آقاي همسر ميگه اصلا ديگه نمي توانم دوباره آن قضيه ها رو تكرار كنم و ديگه نمي توانم تحمل كنم

البته آقاي همسر هر دو هفته يكبار به خانه آنها مي رود با پسرك ولي هر دفعه يك غري آنها مي زنند و با هم دعواشان ميشود

البته توي اين مدت باز اتفاقات زيادي افتاد كه من سر فرصت برايتان تعريف خواهم كرد .

 

 

پونه 5

عيد اول سالي كه مادرم پيش ما نبود همگي به شمال رفتيم و يكي از دايي هام با خانواده اش هم آمده بود .

يك روز دايي ام رو مادر و پدر شوهرم گير مي آورند و كلي گله مي كنند  . كه مثلا چرا پونه با خواهرش بيرون ميره ، با مادر شوهرش بره كه اون هم يه چيزي براش بخره . انگار ما گدا بوديم و احتياج به اونها داشتيم .

خلاصه  عيد سال بعد بود كه آقاي همسر نود سينگر  داشت يعني در گلويش يك غده بود و صداش گرفته بود

ما از تعطيلات كه برگشتيم مرتب اين دكتر و آن دكتر مي رفتيم و همه مي گفتند بايد عمل كنيد و حتي دكتر مورد قبول مادر شوهرم هم رفتيم و او هم گفت بايد عمل كنيد .

خلاصه خود آقاي همسر دكترش را انتخاب كرد و شب قبل از عمل مادرش زنگ مي زند و كلي بد و بيرا ه به من ميگويد كه اصلا پونه چه حقي دارد تو را به دكتر ببرد و از اين حرفها .

پشت سرش هم خواهرش زنگ مي زند و همان حرفها را تكرار مي كند .

خلاصه روز عمل خانواده آقاي همسر هم به بيمارستان مي آيند و وقتي پدر و خواهرم به ديدن آقاي همسر مي آيند مادر شوهرم چنان به آنها بي احترامي مي كند كه من شرمنده شدم

عمل كوتاه بود و ما ۴ ساعت بعد به خانه آمديم

تا يك هفته نبايد آقاي همسر صحبت مي كرد و خواهرش به ديدنش آمد ولي اصلا محل من نگذاشت

تا اينكه روز چهارم شد . مادر شوهرم زنگ زد به موبايل آقاي همسر من گوشي را برداشتم

و به من شروع كرد به فحش دادن كه من از تو بدم مياد تو بي شر.....   و هر چي از دهنش در آمد گفت

و بعد بلند شدند با  پدر شوهرم به خانه ما آمدند و چنان بلوايي به پا كردند كه آبروي ما توي همسايه ها رفت

به من گفت كه يك بار تور سياه سرت كردي اميدوارم دوباره هم سر كني

و فحش هاي خيلي بد ميداد .

راستي مادر شوهرمن اهل جادو و جنبل هم هست و يك دعايي به آقاي همسر داده بود كه آقاي همسر داده بود به من و مسخره اش كرده بود و گفت كه اين دعا را نگه دار و بعد بده به خودش

خواهر آقاي همسر گفته بود مادرش براي اين دعا ۲۰۰ هزار تومان داده

فقط آن موقع كه به من گفت من بيست شب بيدار ماندم كه قران را نوشتم توي اون دعا قرآنه و من بهش گفتم من بازش كردم و خوانده ام توش جادو جنبله

و اون همان موقع بلند شد منو خفه كنه كه پدر شوهرم و آقاي همسر اونو گرفتند .

اخر سر هم به من گفت از خونه من برو بيرون

 

پونه 4

من در سال ۸۰ صاحب يك پسر گل و ماماني شدم .

يادم رفت كه بگم توي همان دوراني كهمن حامله بودم مادر شوهرم مرتب زنگ مي زد و پيغام فحش روي تلفن مي گذاشت . يك بار هم آمد خانه مان و هر چي دلش خواست به من گفت و گفت انشا ء الله عزيزت بميره .

مادر شوهر من اصلا دلش نمي خواست بچه به من وابسته بشه و مي گفت بچه را شير نده ، بهت وابسته ميشه من هم از لج اون تا يك سال شير مي دادم .

پسرك دو ماهه بود كه مادر نازنينم در يك حادثه موتور بهش مي زند و بعد از هشت روز در كما بودن كه ماجراش طولاني است متاسفانه فوت مي كند .

من تنها عضو خانواده ام بودم كه از آن خانه رفته بودم و دو خواهر كه يكيشون تازه مي خواست بره اول راهنمايي در خانه داشتم

و شما تصور كنيد زندگي من رو . باورتان نمي شود كه مي توانم بگم خدا فقط كمك ما كرد و چقدر در تمام عمرم بايد از دختر دايي هايم ممنون باشم كه تا يك سال ما رو تنها نگذاشتند و با ما بودند و چقدر در بچه داري به من كمك كردند . چقدر دوستاي مامانم كمك كردند و خواهرهام .

من بيشتر غمم خواهر كوچيكم بود كه ضربه بدي خورده بود و مي ترسيدم درسش بد شود . ولي خدايا شكرت ميگن هر كس عزيزي رو از دست ميده هميشه آن عزيز بصورت يك فرشته مراقبشه . خوشبختانه خواهرم خيلي خوب توانست آن دوران را رد كند .

من حتي تابستان آن سال پسرم را كه هنوز ۱۱ ماهش بود به مهد گذاشتم تا بتوانم خواهرم را به گردش ببرم . تا روحيه اش خراب نشود .

از آن طرف از مادر شوهرم متنفر بودم يادتونه كه گفته بود انشاء الله عزيزت بميره

 

پونه 3

سلام

خلاصه دوستان من خيلي در واقع تو سري خور بودم و هيچ حرفي نمي زدم . مثلا براي تعطيلات بيست و دوم بهمن آن سالي كه ازدواج كرده بوديم رفتيم شمال با اينكه خانواده خودم هم به شمال آمده بودند و هر دو خانواده ويلا داشتند ولي خانواده آقاي همسر نگذاشتند من بروم پيش خانواده خودم بمانم . و عيد آن سال بدترين عيد زندگي من بود ( البته عيد دو سال بعدش بد تر بود چون آن موقع ديگر مادري هم نداشتم)

عيد آن سال با اينكه خانواده آقاي همسر مهمان داشتند و خانواده من تنها بودند نگذاشتند من سال تحويل پيش خانواده ام باشم با اينكه ديدند من دارم گريه مي كنم .

ولي نگذاشتند . خرداد ماه شد و يك نمايشگاه بود من و آقاي همسر و خواهرم رفته بوديم به نمايشگاه نگو در اين ميان مادر آقاي همسر زنگ ميزنه به مادر من كه اين وضع نمي شه من پسرم رو الان سه هفته ميشه كه نديدم و مادر من هم چيزي نميگه .

وقتي برگشتيم خانه آقاي همسر زنگ ميزنه به مادرش و كلي بهش مي توپه كه چرا زنگ زدي به آنها اگر ما سه هفته هست شما رانديديم به خاطر اين بوده كه شما تهران نبوديد .

راستي مادر آقاي همسر فقط با من بد نيست اون با همه افراد فاميل و دوستاش اين طوري هست .

خلاصه آقای همسر به من مي گويد پا شو بريم خونه مادرم و ما مي رويم آنجا مادر آقاي همسر هر چي از دهنش در مياد رو به من ميگه و ميگه كه من از خانواده شما بدم مياد و تو چرا وقتي آقاي همسر خانه نيست خانه ما نمي يايي تنهايي و چرا هر روز به من زنگ نمي زني و خلاصه از اين حرفها .

پدر آقاي همسر هم يك روز آقاي همسر را صدا مي كند كه يك موقع نذاري بچه دار بشين . كه وقتي آقاي همسر مياد خانه به من ميگويد ما بايد زودتر بچه دار بشيم وگرنه اينها ما رو از هم جدا ميكنند . خلاصه ما تصميم گرفتيم كه بچه دار شويم و واقعا از اين بابت خوشحالم .

 

 

پونه 2

سلام

خلاصه روز عقد و عروسي ما رسيد . ناگفته نماند كه روز عروسي ما روز عقد واقعي مان هم بود . سر عقد جعبه كادو را از خواهرم گرفتند و خودشان كادو ها را جمع كردند با اينكه عقد خانه پدر من بود . و بعدش هم بردند گذاشتند توي ماشينشان .

سر عقد هم جلوي همه مادر شوهرم يك گردنبند به خواهر شوهرم كادو داد . همان موقع كه به من كادو داد .

بعد از عروسي من و آقاي همسر به خانه خودمان رفتيم . خانه ما ، مال مادر آقاي همسر بود . ولي گفته بود كه به ما مي دهد .

چند هفته بعد از عروسي متوجه شدم كه اينها هيچكدام از شروط ضمن عقد را امضاء نكرده اند . و چون آن موقع عقد واقعي ما بوده در واقع پدر آقاي همسر كلاه بزرگي سر ما گذاشته و از شلوغي استفاده كرده .

خانه اي كه من و آقاي همسر توش زندگي مي كرديم به خانه خانواده آقاي همسر نزديك بود .

من قبل از اينكه ازدواج كنم خيلي نظر خوبي نسبت به خانواده همسر آينده داشتم ، چون مادر شوهر و خواهر شوهر  مادر خود من يعني مادر بزرگ و عمه ام بسيار فرشته بودند . و اصلا فكر نمي كردم ممكن است اينچنين خانواده اي نصيب من شود . هيچكدام از فاميل هاي آقاي همسر ما را پا گشا نكردند و در عوض تمام فاميل هاي من ما را با خانواده آقاي همسر پا گشا كردند .

خلاصه اوايل ازدواج من سعي مي كردم خيلي با هاشون دوست باشم و صميمي . اما هر دفعه كه مي رفتم به خانه شان يك حرفاي عجيب و غريبي مي شنيدم كه اعصابم را به هم مي ريخت .

هميشه ميگفتند فلان شخص زياد مي رفت خانه پدر و مادرش ، پدر شوهرش چك مهريه اش را گذاشت جلوش . اصلا چه معني داره آدم زياد بره خانه پدر و مادرش و از اين حرفها .

من آن موقع ترم آخر درسم بود و كم واحد داشتم و هفته اي يك روز صبح ساعت ۶ سوار اتوبوس مي شدم و به شمال مي رفتم و شب ساعت ده هم برمي گشتم تهران . واقعا دوران سختي بود . اتفاقا من زياد هم وقت نمي كردم به خانه پدر و مادرم بروم چون بايد درس مي خواندم و پروژه پايان تحصيلم را مي نوشتم . هر روز مادر آقاي همسر زنگ مي زد خانه مان و توي پيغام گير پيغام ميگذاشت براي آقاي همسر كه زنت كجاست ؟ همش بيرونه و هيچ وقت خونه نيست و از اين حرفها .

و هر دفعه كه مي رفتم خونشون يك چيزي پيش مي آمد و يك متلكي گفته ميشد كه من ناراحت ميشدم ولي عرضه نداشتم جوابشون را بدم براي همين وقتي مي آمديم خانه با آقاي همسر دعوام ميشد . و آقاي همسر هم ميگفت همان موقع جوابشون را بده .

 

 

پونه - 1

سلام من عضو جديد هستم " پونه"

سلام دوستان من خيلي وقت بود كه مطالب اين وبلاگ را مي خواندم و دلم مي خواست من هم ماجراي خودم را بنويسم خلاصه امروز كه ايميلم را ديدم خيلي خوشحال شدم بالاخره به من اجازه داده شد كه ماجراي خودم را بنويسم .

بهتره اول خودم را معرفي كنم . من پونه هستم و سي و يك سال دارم مهندسي مكانيك خواندم و در حال حاضر با همسرم كه او هم مهندسي مكانيك خوانده با هم يك شركت داريم .

پدر و مادر من هر دو مهندس و پدر آقاي همسر وكيل و مادرش در آموزش و پرورش مشاور دبستان بوده .

من نه سال پيش ازدواج كردم . من در يكي از شهر هاي شمالي درس مي خواندم و آقاي همسر در آن شهر ويلا داشتند . خلاصه آقاي همسر يك دل نه صد دل عاشق مي شوند و توسط يكي ازفاميل هاشون از مادرم كه براي تعطيلات به شمال آمده بودند ،شماره منزلمان در تهران را ميگيرند . من در آن موقع اصلا دلم نمي خواست كه ازدواج كنم ولي يكي از دوستام درباره آقاي همسر تعريف كرد و گفت خيلي پسر خوبيه و من بعد از مدتي راضي شدم كه به خواستگاري بيايند .

روز خواستگاري آقاي همسر با مادر و خواهرش آمدند و من خيلي ازشون خوشم آمد .

بعد از يك مدت معاشرت ما ازدواج كرديم . براي خريد هاي ازدواج مادر من كسي بود كه اصلا دلش نمي خواست به كسي چيزي را تحميل كند و اصولا اهل ماديات نبود . خانواده همسرم چون مدت ها قبل در شمال زندگي مي كردند و البته مادر شوهر من شمالي است در شمال طلا فروش آشنا داشت و گفت كه از شمال خريد كنيم چون ما آشنا داريم .

خلاصه ما براي خريد سرويس عروس به شمال رفتيم و من الان پشيمانم كه چرا كم رويي كردم و بچگي . مثلا خواهرشوهرم همان موقع گفت پونه طلاي نگين دار دوست ندارد و من هم رويم نشد كه طلاي نگين دار بردارم . با اينكه وضع خانواده شوهرم خوب بود .

خلاصه در همه خريد عروسي خانواده شوهرم دخالت مي كردند . براي خريد آينه و شمعدان تقريبا گريه من را در آوردند كه آينه و شمعدان كوچكي خريدند .

اصلا از من نظر نمي پرسيدند و خودشان هر كاري كه دلشان مي خواست راانجام مي دادند .

مثلا من و آقاي همسر خودمان با هم رفتيم و كارت هاي عروسي را سفارش داديم . فرداي آن روز پدر آقاي همسر زنگ زده بود و به پدرم گفته بود . براي چي اينها بدون نظر ما رفتند و كارت سفارش دادند. خلاصه براي خريد عروسي تا مي توانستند رئيس بازي در آوردند .

يك هفته قبل از عروسي ما در خانه خودمان حنا بندان مفصلي گرفتيم . و حدود دويست نفر مهمان دعوت كرديم . تا اينكه روز عقد و عروسي رسيد و روز عروسي ما روز عقد واقعي مان هم بود .قبلش پدر آقاي همسر به من گفته بود كه فقط بايد سر عقد مادر آقاي همسر قند را بسايد . من براي اولين بار چون ديدم پدر آقاي همسر خيلي خاله زنكه مخالفت كردم يا گفت همان دفعه اول بگو بله كه باز هم من مخالفت كردم .