عيد اول سالي كه مادرم پيش ما نبود همگي به شمال رفتيم و يكي از دايي هام با خانواده اش هم آمده بود .
يك روز دايي ام رو مادر و پدر شوهرم گير مي آورند و كلي گله مي كنند . كه مثلا چرا پونه با خواهرش بيرون ميره ، با مادر شوهرش بره كه اون هم يه چيزي براش بخره . انگار ما گدا بوديم و احتياج به اونها داشتيم .
خلاصه عيد سال بعد بود كه آقاي همسر نود سينگر داشت يعني در گلويش يك غده بود و صداش گرفته بود
ما از تعطيلات كه برگشتيم مرتب اين دكتر و آن دكتر مي رفتيم و همه مي گفتند بايد عمل كنيد و حتي دكتر مورد قبول مادر شوهرم هم رفتيم و او هم گفت بايد عمل كنيد .
خلاصه خود آقاي همسر دكترش را انتخاب كرد و شب قبل از عمل مادرش زنگ مي زند و كلي بد و بيرا ه به من ميگويد كه اصلا پونه چه حقي دارد تو را به دكتر ببرد و از اين حرفها .
پشت سرش هم خواهرش زنگ مي زند و همان حرفها را تكرار مي كند .
خلاصه روز عمل خانواده آقاي همسر هم به بيمارستان مي آيند و وقتي پدر و خواهرم به ديدن آقاي همسر مي آيند مادر شوهرم چنان به آنها بي احترامي مي كند كه من شرمنده شدم
عمل كوتاه بود و ما ۴ ساعت بعد به خانه آمديم
تا يك هفته نبايد آقاي همسر صحبت مي كرد و خواهرش به ديدنش آمد ولي اصلا محل من نگذاشت
تا اينكه روز چهارم شد . مادر شوهرم زنگ زد به موبايل آقاي همسر من گوشي را برداشتم
و به من شروع كرد به فحش دادن كه من از تو بدم مياد تو بي شر..... و هر چي از دهنش در آمد گفت
و بعد بلند شدند با پدر شوهرم به خانه ما آمدند و چنان بلوايي به پا كردند كه آبروي ما توي همسايه ها رفت
به من گفت كه يك بار تور سياه سرت كردي اميدوارم دوباره هم سر كني
و فحش هاي خيلي بد ميداد .
راستي مادر شوهرمن اهل جادو و جنبل هم هست و يك دعايي به آقاي همسر داده بود كه آقاي همسر داده بود به من و مسخره اش كرده بود و گفت كه اين دعا را نگه دار و بعد بده به خودش
خواهر آقاي همسر گفته بود مادرش براي اين دعا ۲۰۰ هزار تومان داده
فقط آن موقع كه به من گفت من بيست شب بيدار ماندم كه قران را نوشتم توي اون دعا قرآنه و من بهش گفتم من بازش كردم و خوانده ام توش جادو جنبله
و اون همان موقع بلند شد منو خفه كنه كه پدر شوهرم و آقاي همسر اونو گرفتند .
اخر سر هم به من گفت از خونه من برو بيرون