نیکو - 6
دوستای خوبم سلام.
منو ببخشید . با وجود پستای آخر و کامنتم برای رویا، باید میومدم و از احوالمون براتون مینوشتم. توی این مدت خیلی اینجا سر زدم و خوندمتون. ولی دستم برای نوشتن نمی رفت. یکی دو بار هم پست آماده کردم ولی از گذاشتنش پشیمون شدم. دوست ندارم بیام اینجا و همش از درگیریها و دعواهامون بنویسم. به این نتیجه رسیدم که با نوشتن جزء به جزء اتفاقات فقط وقتتون رو میگیرم. چون مثلا اگر بخوام ریشه یکی از دعواهامون رو بگم باید برگردم مثلا به یک هفته قبل. البته جزئیات به روشن شدن ماجرا کمک میکنه. ولی ماجرای ما .... ![]()
حالا تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و تا اوضاع خوبه خیلییییی خلاصه راجع به این چند وقت بنویسم. راجع به دعوای شدیدترمون! که درست بلافاصله بعد از برگشتن از یه مسافرتی که کلی هم بهمون خوش گذشته بود و بدون هیچ مشکلی همراه با پدر و مادر همسرم (البته به پیشنهاد من) رفته بودیم. شروع دعوا از شب آخر کلید خورد. سر اینکه من تلفنی با مامان و بابا صحبت کرده بودم و احساس کردم چون خیلی نزدیک به عروسی خواهرم بوده، خیلی درگیر و خسته شده بودن و من هم که رفته بودم سفر، خواهرم هم خودش با همسرش رفته بودن بیرون و مامانینا تنها بودن. کمی دلم گرفته بود. ولی به حدی کوتاه بود مدتش که خودم هم خیلی حسش نکردم. از اول سفر خیلی بهمون خوش گذشته بود و همش با خنده و شادی و احترام و ... . ولی همین چند لحظه که من توی خودم رفته بودم ببنید منشا چه افتضاحی شد. از همون موقع همسرم از من فاصله گرفت و تا رسیدن به تهران این فاصله بیشتر شد. گرما و طولانی بودن راه و افتادن ماشین توی دو تا دست انداز ناجور هم تشدیدش کرد. یعنی به مرز انفجار نزدیک ترش کرد. هرچقدر توی راه سعی کردم با حرف زدن، میوه پوست گرفتن، چای ریختن و ... موضوع رو حل کنم و خلقش باز بشه، نشد. تا اینکه چند دقیقه مونده به رسیدن، نمی گم چه اتفاقاتی افتاد ... فقط میگم بدترین حالتی که تا الان اتفاق نیفته بود رو به چشمم دیدم.
دیگه مهم نیست. الان گذشته. به چه سادگی! فرداش با یه تلفن و احوالپرسی از من ... همه چیز تموم شد! منم هیچی نگفتم.
بعد از اونم سر یه موضوع شبیه همین، چهار روز بدون سلام و خداحافظی، بدون سر یه سفره نشستن، پشت در بسته ... . اونم به همون سادگی تموم شد. بدون اشاره به اینکه چرا اینجوری میشه. هرچقدر سعی کردم راجع بهش حرف بزنیم نشد. با خنده و شوخی میگذشت ازش. منم اینجور موقعها خدا رو شکر میکنم که همه چیز تموم شده و سعی میکنم قدر روزای خوب رو بدونم و سعی کنم و بیشتر مراقب باشم که اتفاقی نیفته.
البته این رو هم بگم که با لطف خدا احساس میکنم یه جورایی اوضاع داره بهتر میشه . البته بجز اون موضوع مسافرت، یه جورایی آرومتر شده.
هنوز دنبال مشاور هستم ولی هنوز هم موفق نشدم. البته متوجه شدم که خودش پیش دکتر رفته و البته داره دارو مصرف میکنه. خدا رو شکر میکنم و میخوام صبوری کردن رو بیشتر یاد بگیرم. به مشاور خیلی اعتقاد دارم ولی بچه ها باور کنید صبر خیلی خوبه. من همسرم رو خیلی دوست دارم. چون وقتی خوبه، خیلی خوبه، خیلی. زندگیم رو دوست دارم و میخوام حفظش کنم. به هر قیمتی. برامون دعا کنید. منم برای همه بخصوص اونایی که وضع ما رو دارن دعا میکنم.
باز هم سر میزنم.
با آرزوی خوشبختی همه مون.![]()
![]()