نیکو - 6

دوستای خوبم سلام.

منو ببخشید . با وجود پستای آخر و کامنتم برای رویا، باید میومدم و از احوالمون براتون مینوشتم. توی این مدت خیلی اینجا سر زدم و خوندمتون. ولی دستم برای نوشتن نمی رفت. یکی دو بار هم پست آماده کردم ولی از گذاشتنش پشیمون شدم. دوست ندارم بیام اینجا و همش از درگیریها و دعواهامون بنویسم. به این نتیجه رسیدم که با نوشتن جزء به جزء اتفاقات فقط وقتتون رو میگیرم. چون مثلا اگر بخوام ریشه یکی از دعواهامون رو بگم باید برگردم مثلا به یک هفته قبل.  البته جزئیات به روشن شدن ماجرا کمک میکنه. ولی ماجرای ما ....

حالا تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و تا اوضاع خوبه خیلییییی خلاصه راجع به این چند وقت بنویسم. راجع به دعوای شدیدترمون! که درست بلافاصله بعد از برگشتن از یه مسافرتی که کلی هم بهمون خوش گذشته بود و بدون هیچ مشکلی همراه با پدر و مادر همسرم (البته به پیشنهاد من) رفته بودیم. شروع دعوا از شب آخر کلید خورد. سر اینکه من تلفنی با مامان و بابا صحبت کرده بودم و احساس کردم چون خیلی نزدیک به عروسی خواهرم بوده، خیلی درگیر و خسته شده بودن و من هم که رفته بودم سفر، خواهرم هم خودش با همسرش رفته بودن بیرون و مامانینا تنها بودن. کمی دلم گرفته بود. ولی به حدی کوتاه بود مدتش که خودم هم خیلی حسش نکردم. از اول سفر خیلی بهمون خوش گذشته بود و همش با خنده و شادی و احترام و ... . ولی همین چند لحظه که من توی خودم رفته بودم ببنید منشا چه افتضاحی شد. از همون موقع همسرم از من فاصله گرفت و تا رسیدن به تهران این فاصله بیشتر شد. گرما و طولانی بودن راه و افتادن ماشین توی دو تا دست انداز ناجور هم تشدیدش کرد. یعنی به مرز انفجار نزدیک ترش کرد. هرچقدر توی راه سعی کردم با حرف زدن، میوه پوست گرفتن، چای ریختن و ... موضوع رو حل کنم و خلقش باز بشه، نشد. تا اینکه چند دقیقه مونده به رسیدن، نمی گم چه اتفاقاتی افتاد  ... فقط میگم بدترین حالتی که تا الان اتفاق نیفته بود رو به چشمم دیدم.

دیگه مهم نیست. الان گذشته. به چه سادگی! فرداش با یه تلفن و احوالپرسی از من ... همه چیز تموم شد! منم هیچی نگفتم.

بعد از اونم سر یه موضوع شبیه همین، چهار روز بدون سلام و خداحافظی، بدون سر یه سفره نشستن، پشت در بسته ... . اونم به همون سادگی تموم شد. بدون اشاره به اینکه چرا اینجوری میشه. هرچقدر سعی کردم راجع بهش حرف بزنیم نشد. با خنده و شوخی میگذشت ازش. منم اینجور موقعها خدا رو شکر میکنم که همه چیز تموم شده و سعی میکنم قدر روزای خوب رو بدونم و سعی کنم و بیشتر مراقب باشم که اتفاقی نیفته.

البته این رو هم بگم که با لطف خدا احساس میکنم یه جورایی اوضاع داره بهتر میشه . البته بجز اون موضوع مسافرت، یه جورایی آرومتر شده.

هنوز دنبال مشاور هستم ولی هنوز هم موفق نشدم. البته متوجه شدم که خودش پیش دکتر رفته و البته داره دارو مصرف میکنه. خدا رو شکر میکنم و میخوام صبوری کردن رو بیشتر یاد بگیرم. به مشاور خیلی اعتقاد دارم ولی بچه ها باور کنید صبر خیلی خوبه. من همسرم رو خیلی دوست دارم. چون وقتی خوبه، خیلی خوبه، خیلی. زندگیم رو دوست دارم و میخوام حفظش کنم. به هر قیمتی. برامون دعا کنید. منم برای همه بخصوص اونایی که وضع ما رو دارن دعا میکنم.

باز هم سر میزنم.

با آرزوی خوشبختی همه مون.

نیکو - 5

ادامه پست قبلی

...

خیلی احساس بدی داشتم. از اینکه خانواده من بیش از اندازه بهش احترام میذارن. حتی خواهر کوچیکم و همسرش برای روز مرد به همسرم کادو دادن چون یکی دوبار برای خرید باهامون اومده بود. ولی یه چیزایی توی حرفاش میگفت که خیلی سنگین بود برام. طعنه و کنایه ای که به خواهرم میزد و اینکه بخاطر اینکه یه ذره دیر شده بود شام خوردن, اینقدر بهانه میگرفت. آخر سر فقط بهش گفتم : بس کن دیگه ادامه نده. من تا الان سکوت کردم بذار احتراممون باقی بمونه. که یهو پاشو زد روی ترمز و چند برابر عصبانیتر شد که یعنی چی چه احترامی و ........... و دیگه یادم نیست چی گفت . فقط لابلای حرفاش اینو شنیدم که گفت فلانی (یعنی خواهر من) بی وقت بیاد بشینه هی به شوهرش آقا اقا بگه بعد تو به من بگی بذار احتراممون بمونه ...

خیلی ناراحتم. بیش از حد این حرفاش برام گرون تموم شده. همش به خودم میگم مگه اونا چه بی احترامی بهش کردن. حتی مامانینا خودشونم میگن که به همسر من بیشتر از داماد دومی احترام میذارن چون قدیمی تره و خب سن و سالش بیشتره ... . از همون روزی که خواهرم عقد کرد حس کردم به همسر خواهرم حسادت میکنه. ولی هیچوقت به روی خودم نیاوردم. با اینکه اون خیلی پسر خوبیه. بی نهایت آروم و مظلومه. جز احترام هیچکاری نمیکنه. و باوجود اینکه هردو داماد خانواده هستن اون یه احترامی به همسر من میذاره که من بعضی وقتا خجالت میکشم. اگر جای حسودی هم باشه شوهر خواهرم بیشتر باید حسودی کنه . چون شوهر من در حال حاضر هم موقعیت مالیش خیلی بهتره هم جایگاهش توی خانواده ما یا حتی توی فامیل ما. از لحاظ برخوردی هم جا افتاده تره. ولی ما از اون پسر هیچی جز احترام ندیدیم. نمیدونم چرا شوهر من انقدر احساس حسادت داره.

اعصابم خیلی خورده. دیشب بعد از اونهمه سر و صدا من باز هم سکوت کردم و سکوت. وقتی رسیدیم خونه یه بیست دقیقه ای گذشت و نیومد بالا. انگار رفته بود قدم بزنه. بعدش هم که خوابیدیم یک ربعی هی اینور و اون ور شد و آخرش هم جاش رو از من جدا کرد. صبح هم نرفت سر کار.

من وقتی داشتم میومدم سر کار با خودم گفتم نذارم کهنه بشه – چون اخلاقش دستمه و میدونم اینجور موقعها یه جوری باید خودشو تخلیه کنه و همش نگرانم مبادا دوباره کار به اونجاها بکشه ... – مثل همیشه که وقتی خواب میموند صداش میکردم رفتم بالای سرش و گفتم بیدار نمیشی. نمیخوای بری سر کار؟ خیلی بی تفاوت جواب داد که فعلا که نه.

الان هم که اومدم یه بار زنگ زدم خونه که رفت روی پیغامگیر. چندبار صداش کردم. گفتم خونه ای؟ بیداری؟ گوشی رو بر دار .... . ولی برنداشت. نمیدونم خونه بود یا نه؟ اداره هم که زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت.

خلاصه از طرفی خیلی ازش دلخورم و از طرفی میدونم ادامه پیداکردن ماجرا هم حرمت خودمون و خانواده من بخصوص خواهر کوچیکم رو میشکنه – چون خیلی بی ... هست. قبلا هم از این کارا ازش دیدم – هم صد در صد کار به کتکاری میکشه. دیگه برام تجربه شده.

حالا نه میخوام عادت کنه به این بهانه گیریا. نه میخوام دعوا کنم. از دعوا خیلی میترسم خیلی. اصلا طاقت قهرو جنگ ندارم. خصوصا که نزدیک عروسی خواهرمه.

ولی همسرم بی نهایت لوسه. لوس و بچه. و همه اینا بخاطر تربیتیه که داره. کوچکترین بچه خانواده ست و بعد از 5 تا دختر به دنیا اومده. مامان و خواهرها و چندبرابر بیشتر از اونها پدرش, خیلی لی لی به لالاش گذاشتن و خود من هم از همه اونا بدتر. یه اخلاقی دارم که یکسره دور و برشم. همش نازش رو میکشم و ... . آدم بشو هم نیستم. همیشه به خودم میگم باید درست بشی انقدر ناز نکشی . یه ذره هم ناز بکن. مرد رو که انقدر لوس نمیکنن ... ولی درست نمیشم. دست خودم نیست. ذاتا برای محبت کردن آفریده شدم انگار ...

نمیدونم چیکار کنم ...

نیکو - 4

ادامه

ادامه پست قبلی

...

ما توی این سه رو تعطیلی یه روز خونه مادرشوهرم بودیم و شبش اومدیم خونه خودمون. بعد صبح تا عصر من رفتم استخر و همسرم خونه خودمون بود بعد هماهنگ کردیم که من یه راست برم خونه مامانینا و اون هم شب بیاد. و همین کار رو کردیم. فرداش هم (یعنی جمعه) خونه مامانینا بودیم تا عصر. ولی چون من روزه بودم همسرم یه کم حوصله ش سر رفته بود و عصر که شد یهو گفت پاشیم بریم خونه. منم سریع لباس پوشیدم و گفتم باشه بریم. این رو هم بگم که خواهر کوچیک من ۱۵ - ۲۰ روز دیگه عروسیشه و مامان برای بار دوم داماد میاره خونه و برای همین سرش اینروزا شلوغه. مامان من یه اخلاقی که داره بیش از حد معمول به دامادهاش احترام میذاره. همیشه با ما یه جوری رفتار میکنه انگار مهمون سالی یکبارش هستیم. هرچقدر میگم مامان گلم یه شب که ما سر زده میاییم نون و پنیر برامون بذار نمیخواد حتما شام آنچنانی با همه مخلفات درست کنی. یا مثلا اگر خسته ای برو بخواب ما که مهمون نیستیم . ولی اصلا گوش نمیده. ولی مادرشوهرم برعکسه. البته من خیلی خیلی دوستش دارم و هیچ مشکلی باهاش ندارم الحمدلله. تازه خوشحال هم هستم که باهامون راحته. اینها رو گفتم که بدونین مامانم چقدر به شوهرم احترام میذاره و از ته قلب هم دوستش داره خیلی زیاد شاید چون پسر هم نداره مزید علت شده باشه. و انصافا همسرم هم (به جز چند باری که دست رو من بلند کرده و پای مامانم به دعوامون کشیده شده و خیلی مامانم رو ناراحت کرده و مامانم یه سر سوزن هم بعدها به روی خودش نیاورد و نمیاره) خیلی به مامانم علاقه داره و هرکاری از دستش بر میاد براش میکنه و توی این ایام هم برای عروسی خواهرم و خریدهاش خیلی به مامانم کمک فکری و کاری کرده.

حالا دیشب بعد از سه روز که خونه نبودیم خلاصه ساعت ۶ اینطورا یهو بی مقدمه گفت بریم خونه من لباس پوشیدم که بریم ولی مامانم اصرار کرد که برای افطار بمونید میخواید برید خونه چیکار کنید و اینا ... . من احساس میکردم همسرم بی حوصله ست و نباید بمونیم برای همین به همسرم گفتم من آماده رفتن هستم و ... . اونم گفت من حوصله م سر رفته . از طرفی دلم پیش مامانم بود . بهش گفتم اگر بریم خونه که بازم حوصله ت سر میره و بهش پیشنهاد دادم کارت عروسی خواهرم رو برای خواهرهاش ببریم. اونم خیلی خوشحال شد و قبول کرد و قرار شد اینکارو بکنیم و بعد برای افطار بیاییم خونه مامانینا دوباره. خلاصه رفتیم و تا ساعت هشت و نیم به مامانش و دو تا از خواهرهاش سر زدیم و کارت رو بهشون دادیم و تمام این مدت همسرم خیلییییییییی حالش خوب بود و خوشحال بود. ولی دوباره تا اومدیم خونه مامانینا کم کم شروع کرد به بی حوصلگی. البته من چون روزه بودم و خسته و بیحال شده بودم حتی بعد از افطار خیلی متوجه نشدم فقط کمی احساس کردم ولی چاره ای نبود مامان شام درست کرده بود و نمیشد رفت. موقعیت خونه مامانینا هم یه جوریه که چون پدرم شغلشون آزاده شبا کمی دیر میان. البته دیشب مامان گفتن اگر خواستید منتظر بابا نمیشیم و امشب شام رو زودتر میخوریم ولی نمیدونم چی شد که ساعت حدود ۱۰ اینطورا شد و بابا اومد و هنوز سفره رو پهن نکرده بودیم. همسرم هم تنها پای تلویزیون نشسته بود. تا بابا اومد خواهرم با نامزدش (همون که عروسیشه) زنگ زد که ما هم داریم میاییم خونه. این شد که بازم سفره پهن نشد. ساعت ۱۰ و نیم بود که همسرم یهو دوباره بهم ریخت و گفت که پاشیم بریم فردا باید بریم سر کار و ... . من یه خورده دلخور شدم که چرا یهو قاطی میکنه و میدونه که مامان مخصوص ما شام درست کرده (بخاطر ما سوپ و ماهی درست کرده بود) و حالا میگه بریم. ولی رفتم همون موقع سفره رو آوردم. چون میدونستم داره از اون موقعهایی میشه که دیگه هیچکس و هیچ جا رو نمیشناسه. دیگه منتظر خواهرم هم نشدم چون یه خورده آن تایم نیست و بگه الان میاییم نیم ساعت بعد میرسن. خلاصه همین که داشتم وسایل رو می آوردم یهو همسرم گفت تو چرا اخمات تو همه مگه من چی گفتم و ... . منم گفتم نه ناراحت نیستم و یه چند ثانیه ای این جر و بحث طول کشید و کار بدتر شد. خلاصه با هزار دلهره از اینکه دیگران نفهمن سریع شام رو خوردیم و خواهرم هم سر شام رسید و منم تند تند سفره رو جمع کردم که زودتر بریم. همین که نشستیم توی ماشین خواستم دوباره با شوخی ماجرا رو تموم کنم برای همین اینطوری شروع کردم :

-          خخخخخخخخخب ... آقای بداخلاق!

و همسرم هم اینطوری ادامه داد :

- نه من بداخلاق نیستم. مشکل اینه که تو میخوای با همه هماهنگ بشی ولی برای من ارزشی قائل نیستی. مگه من حرف بدی بهت زدم فقط گفتم اگر نمیخواین شام بخورین بریم خونه. هرکی هر وقت دلش میخواد میاد و میره فقط منم که باید با دیگران هماهنگ باشم. اول میگی بابا دیر میاد بعد که بابا میاد میگی حالا باید منتظر فلانی باشیم. همه برای خودشون راحتن. صبح میخوان ساعت 8-9 برن سر کار (به خواهر من و همسرش کنایه میزد که این روزا به خاطر کارای عروسیشون بیشتر اوقات خواب میمونن یا مرخصی میگیرن) هروقت دلشون بخواد میان و میرن فقط منم که باید بشینم منتظر همه و .............................

و چندین بار با عصبانیت این حرفا رو تکرار کرد. و من تمام مدت سکوت کردم.

نیکو - 3

سلام بچه ها

من نیکو هستم همونی که با همسرم مشکل داشتم و قرار بود برم پیش مشاور

بحث امروز من با پستهای اخیر شاه پری عزیز متفاوته. ولی چون فورس ماژوره میذارمش شاید حرفهای شما ذهنم رو کمی آروم کنه.

اول بگم که حدود یک ماه پیش رفتم پیش روانپزشک حاذقی که از فرانسه اومده و خیلی باسابقه است. ولی اصلا راضی نبودم. فکر میکنم مشکلم رو خودم باید حل کنم با روش خودم. چون این اقای دکتری که پیشش رفته بودم وقتی گفتم همسرم روی من دست بلند میکنه گفت باید به پلیس زنگ بزنی و ... . بعدش هم گفت حتما باید با همسرت بیایی اینجا. خوب من میدونم به پلیس زنگ زدن توی فرهنگ اجتماع ما (یا نه - حداقل بین خودم و همسرم) یه چیزی در حد جداییه. یعنی به حدی تاثیر بدی میذاره و فاصله ایجاد میکنه که مثل این میمونه که من بگم میخوام طلاق بگیرم. ... خب من که نمیخوام چنین کاری بکنم چون اگر میخواستم مدتها پیش قبل از اینکه انقدر اذیت بشم اینکار رو میکردم. ولی من از آخرین باری که این اتفاق افتاده (تقریبا دو ماه پیش - منظورم ضرب و شتمه) تا الان (یعنی تا همین دیشب) سعی کردم با روش ابداعیه خودم راه زندگیم رو عوض کنم.  من میدونم که همسرم درکل آدم بدی نیست. یکی از بدترین روشهایی که تا حالا ازش نتایج بدی گرفتم این بوده که احساس کنه آدم خیلی بدیه و بخصوص اینکه اطرافیان و علی الخصوص خانواده خودش که خیلی بهشون وابسته س بفهمن که چه کارایی میکنه و باهاش قطع رابطه کنن. این بهش خیلی ضربه میزنه. و همینطور در مورد خود من. یعنی اگر احساس کنه از چشم من افتاده و دیگه براش محبت یا ارزش قائل نیستم دیگه میزنه به سیم آخر و فهمیدم که اینطور پیش خودش حساب میکنه که من که دیگه از چشم همه افتادم و آبروم رفته پس بذار هرکاری که میخوام بکنم ... پس من اول تصمیم گرفتم بهش این احساس رو منتقل کنم که ما میتونیم مثل قبل باشیم و تو میتونی همون همسری باشی برای من که اوایل بودی و ... . بعد هم هروقت بحث و مشکلی پیش میاد با خنده و شوخی قضیه رو تموم میکنم و اصلا نمیذارم کش پیدا کنه. اصلا نمی ذارم عصبانی بشه . البته از اول هم خیلی کم توقع و مطیع بودم ولی اون همیشه با بهانه گیری دعوا رو شروع میکرد. ولی الان بعضی وقتا در ظاهر هم که شده البته با همون خنده و شوخی حرفم رو میزنم و بعد هم سریع ازش میگذرم که حساسیت بوجود نیاد و تا همین دیشب هم با کمک خدای مهربون موفق بودم.

ولی ... دیشب یه اتفاقی افتاده که دوباره نزدیکه حالم خیلی بد بشه. بقیه ش رو توی پست بعدی مینویسم.

نیکو-3

دوستاي خوبم سلام.

به خاطر همه راهنماييها و نظراتتون تا الان، ممنونم.

بعد از خوندنشون فكر كردم شايد بهتر باشه يه مواردي رو اضافه كنم.

اما قبلش يه تشكر هم از رويا جان بايد بكنم. روياي عزيزم. خوندن كامنتت برام خيلي جالب بود. چون تقريبا بيشتر مواردي رو كه گفتي درسته. مثلا راجع به اينكه اين خشونت بيشتر متوجه منه. همسرم آدم آروميه. تئوريش اينه كه بايد با همه خوب و انساني رفتار كرد... يا يكي ديگه اينكه من دقيقا همين احساس رو دارم كه : اشتباه كردم، تقصير من بوده، من بايد كوتاه بيام ... . و همسرم هم بخصوص اين اواخر خيييييليييييي زياد از زير بار مسووليتهاش به همين بهانه هايي كه گفته بودي، شونه خالي ميكنه. مثلا 4 ساله دانشجوئه ولي هنوز درسش رو تموم نكرده و هر ترم حداقل 2-3 تا امتحانش رو اصلا نميره سرجلسه. يا مثلا با يه مقدار پولي كه پس انداز كرديم هنوز هيچ كار اقتصادي اي نكرده كه ارزش پولمون از دست نره. بخصوص جديدا خيلي زياد مي گه من بي انگيزه ام، من ديگه اون آدم سابق نيستم، من حال و حوصله درس خوندن ندارم ... . من اينجور موقعها بار هر دومون رو به دوش ميكشم. شيطنت مي كنم. مي خندم كه سرحال بيارمش. با وجود خستگي ناشي از كار و ... همه وظايف زنانگيم رو انجام ميدم. ولي خوب گاهي هم كم ميارم. اينجور موقع هاست كه همه چيز به هم ميريزه. جديدا ديگه كم كم خودم هم دارم بي انگيزه ميشم. البته خيلي با اين حالت مبارزه ميكنم و سعي ميكنم با آدمهاي مثبت و پرانرژي رفت و آمدم رو بيشتر كنم و خدا رو شكر تقريبا موفق بودم و هنوز اميد دارم.

راستي راجع پيشنهادهاي رفتن به مشاوره، از چند وقت پيش تصميم گرفتم پيش مشاور برم. يك بار راضيش كردم كه بياد و اومد. منتها خانومه انقدر بد جلسه اول رو برگزار كرد كه فكر كنم براي هميشه پشيمونش كرد. به فاصله يك هفته بعد از رفتن پيش مشاور هم دوباره يه دعواي شديد داشتيم. 

از نظر من در حال حاضر دست بلند كردن مشكل اصلي منه كه حتي يه بار همه وسايلم رو جمع كردم. قباله ازدواج و... خلاصه همه چيز رو برداشتم كه برم. ... ولي ديدم با رفتنم اوضاع بهتري بوجود نمياد. پدر و مادرم زير فشار اين غصه آب ميشن. خواهرهام نسبت به ازدواج بدبين ميشن. خودم هم تا آخر عمر بايد زير نگاه ها و حرفهاي ديگر بمونم. البته من خودم از اون دسته دخترايي بودم كه ديدم كلا نسبت به زندگي يه جور ديگه بود. با الان متفاوت بود. فكر ميكردم جامعه متمدن شده. ديگه دخترا و پسرا با شناخت و ديد باز ازدواج ميكنن. اختلافاتشون رو با صحبت حل ميكنن. ... ولي حالا به اين حرفا ميخندم. ميدونم اين حرف كه جامعه ما به زن تحميل ميكنه و ازش انتظار داره كه يك تنه زندگي رو حفظ كنه كاملا درسته. تا جاييكه حتي بعضيا به گوشه و كنايه گناه درس نخوندن شوهرم رو گردن من ميندازن و ميگن زن بايد شوهرش رو راه بندازه. به اين نتيجه رسيدم كه فقط بايد زندگيم رو حفظ كنم. البته نه با اين حالت. ميخوام درستش كنم و نگهش دارم. براي همين ازتون كمك خواستم. و اتفاقا از يك ماه پيش از يه روانپزشك خيلي خوب وقت گرفتم كه امروز نوبتمه و بايد برم. البته به همسرم نگفتم چون ميدونم پيامد خوبي نداره.

ولي در هر حال هميشه به اين قضيه اعتقاد دارم كه آدم بايد از كساني كه تجربه هاي شخصي و ملموس دارن كمك بگيره. براي همين مزاحمتون ميشم و سرتون رو درد ميارم و با گفتن مشكلاتم ناراحتتون ميكنم.

... ولي درعوض ازتون انرژي ميگيرم. اميدوارتر ميشم. و ديدم روشن تر ميشه.

هنوز منتظر حرفها و راهنمايياتون هستم.

بازم براي همه مون آرزوي خوشبختي ميكنم.

فعلاً ....

نیکو-2

سلام عروس خانوماي گل

عيدتون مبارك خوشگل  خانوما. روزتون هم مبارك. هديه هاتون رو گرفتين؟

من نيكو هستم كه توي دو پست پيش يه كم راجع به خودم توضيح داده بودم. امروز اومدم كه شرح ما وقع رو بدم و ازتون كمك بخوام.

مشكل اصلي من اينه كه همسرم بي نهايت حساس و دقيقه. از طرفي بي اندازه زودرنجه و وقتي هم كه چند بار پشت سر هم از مسائل خيلي جزئي دلخور بشه يك دفعه منفجر ميشه و متاسفانه از حال عادي خارج ميشه.

راستش توي جلسات خواستگاري احساس كرده بودم خيلي آدم آروميه. مي گفتم يعني اين آدم عصباني هم ميشه؟ باور كنيد هر كس كه همسرم رو ديده باشه همين فكر رو راجع بهش ميكنه. حتي مامان خودم، حتي خواهرها و مامان خودش هم وقتي ديگه خيلي بهم سخت گذشته بود و در جريان گذاشتمشون، باور نميكردن. حتي تصور نميكنن كه همسر من داد بزنه. چه برسه به اينكه دستش رو روي من بلند كنه.

البته من خودم اعتراف مي كنم كه در كل آدم آروميه. درون گراست. يكي از خواهرهاش توي مراسم خواستگاري به من مي گفت كه آقاي همسر خيلي اهل فلسفه و منطقه. و همش هم تاكيد ميكردن روي مهربونيش. الان هم نميگم كه اشتباه مي كردن. واقعا مهربونه. از اون آدماييه كه ميگه همه چيز بايد درست پيش  بره. از نظافت كوچه و خيابون گرفته، تا رعايت قوانين رانندگي، آداب رفتار با همسايه و .... اووووووووووه. بطور متوسط روزي 2 ساعت راجع به اين چيزا برام حرف ميزنه (وقتي كه اوضاع روبراهه) از اين كه مردم چرا رفتارهاي ناهنجار دارن، چرا با هم دعوا دارن، چرا خوب رفتار نمي كنن و .... . از طرفي خيلي هم دقيق و سختگيره. از اونايي كه ميگن بايد رأس ساعت سر قرار حاضر شد و خودش هم همينطوره. توي مراقبت از لباسهاش خيلي حساسه. حتي توي خورد و خوراك مدام به من نصيحت ميكنه. نميذاره من شيريني يا غذاهاي چرب بخورم. البته مثلا ماهي يه بار اگه باشه زياد چيزي نميگه. ولي ...

راستش منم خيلي آدم منعطفي هستم. هرچيزي ميگه يا ميگم چشم يا با خنده و شوخي ردش ميكنم. البته گاهي براي اينكه خيلي بهم سخت نگذره بهش ميگم كه سختگيري زياد خوب نيست. ولي در كل چون ميدونم چيزايي كه ميگه به نفعمه قبول ميكنم.

خلاصه اينكه توي يه جمله بگم كه من عاشق هستم ... يا شايد بهتره بگم بودم. الان هم دوستش دارم. ولي به حدي توي اين سه سال بهم سخت گذشته كه گاهي احساس ميكنم فقط دارم گذران زندگي ميكنم. فقط بايد مراقب باشم ناراحت نشه. بهش بر نخوره. نميدونيد سر چه چيزاي كوچيكي از من ناراحت ميشه. مثلا وقتي داره چيزي بهم ميگه و من وسط حرفش بگم خيلي خوب فهميدم، ديگه باهام حرف نميزنه. يه چيز غير قابل تصوريه اصلا. نميدونم بايد چيكار كنم. حالا همه اين ها يك طرف، كه من خودم ميگم ميشه تحمل كرد.

ولي بدترين قسمت ماجرا اينه كه به تدريج توي اين سه سال شروع كرد به عصباني شدن. سر همين چيزاي كوچيك. اول با قهر شروع شد. بعد داد و بيداد. كم كم زد و خورد .... . الان به حدي رسيده كه وحشيانه من رو كتك ميزنه. دفعه آخر چنان صورتم كبود شده بود كه روم نميشد برم سر كار. يكي از انگشتهام ديگه خم نميشه و بخاطرش رفتم دكتر.

بايد بگم هر بار هم پشيمون ميشه. ميگه دست خودم نيست. وقتي عصباني ميشم كنترلم رو از دست ميدم. ... ولي دوباره بعد از يه مدت كارش رو تكرار ميكنه.

ما هييييييچ مشكل خاصي نداريم. نه خانواده هامون اذيتمون ميكنن. نه مشكل مالي داريم .... . همه بهمون ميگن شما خيلي خوشبختيد. ولي كسي نميدونه چي بهمون ميگذره. به خصوص به من.

بدترين اتفاقي كه اخيرا افتاده و بي نهايت ناراحتم كرده اينه كه توي كيف محل كارش يه بسته سيگار پيدا كردم. البته به خاطر بيماري سينوزيت همسرم سردردهاي شديد ميگيره و تا حالا دو سه بار بعد از سر دردش وقتي رفته بيرون و برگشته بوي سيگار رو از صورت و لباسش حس كردم.

خيلي نگرانم. الان فقط دارم باهاش مدارا ميكنم. چون واقعا از 30 روز ماه، 25 روزش رو خوشبخت خوشبخت و شاديم. با وجود همه سختگيريهاش من دوستش دارم. ولي اين مسئله دست بلند كردنش ديگه داره طاقتم رو از بين ميبره. حتي در برابر سختگيريهاش هم كم طاقت شدم .

خانواده همسرم خيلي خوبن. خيلي دوستشون دارم و تا الان خيلي كمكم كردن. نصيحتش ميكنن و مدام ازم احوالپرسي ميكنن. ولي ديگه حتي نميخوام به اونها راجع به مشكلاتم چيزي بگم. ميخوام خودم يه كاري بكنم.

برام دعا كنيد.

براي همتون آرزوي روزاي خوب و آروم ميكنم.

مجدد روز همتون مبارك.

نيكو - 1

 

يه سلام و آشنايي و .... يه تشكر

 

سلام عروس خانومهاي گل

من نيكو هستم. 26 سالمه و حدودا سه ساله كه ازدواج كردم. آقاي همسرم هم حدود 33 سالشه. هر دومون دانشجوي يه رشته (ولي دو تا دانشگاه مختلف) هستيم و كارمند.

من از وقتي با اين وبلاگ آشنا شدم و تجربه هاي شما دوستاي خوبم رو ميخونم خيلي ديدم نسبت به زندگي بهتر شده. ميبينم بعضي از مشكلات من رو بقيه هم دارن و تنها نيستم. از طرف ديگه گاهي خوندن تجربه هاي ديگران باعث ميشه آدم شكرگذاريش بيشتر بشه. مثلا من با خوندن پستهاي شما فهميدم كه بايد قدر خانواده همسرم رو خيلي بدونم. چون توي اين سه سال توي همه مشكلات اكثرا از من پشتيباني ميكردن و الان حتي به اين نتيجه رسيدم كه اگر پشتيباني هم نمي كردن يا نكنن، همين كه توي زندگيمون دخالت نكنن خيلي جاي شكر داره. الان مي فهمم كه يه خانواده خوب، ميتونه يه زندگي در حال از هم پاشيدن رو حفظ كنه، ولي يه خانواده اي كه اذيت كار باشن حتي اگر زن و شوهر با هم خوش باشن و عاشق هم باشن، زندگيشون رو به هم مي زنن.

خب، پس همينجا (با اينكه ميدونم خانواده همسرم نوشته هاي من رو نميخون) ازشون يه تشكر خالصانه – صميمانه ميكنم كه من رو مثل دختر و خواهر خودشون دونستن و حداقل اگر مستقيماً مشكلي ازمون حل نشد، ولي با همدليشون و همين كه دردهاي من رو گوش كردن و باهام همراهي كردن ازشون ممنونم.

خب ... حالا يه توضيح كوچولو راجع به زندگي و مشكلاتمون ميگم و فعلا رفع زحمت ميكنم تا انشالله دفعه هاي بعد.

من و آقاي همسر از طريق يكي از اقوام من كه با خانواده آقاي همسر دوست بودن به همديگه معرفي شديم و بعد از انجام جلسات خواستگاري و مراسم معمول، زمستون سال 83 با عشق و علاقه زياد با هم عقد كرديم. ماجراي مفصلي داره كه چطور شد به اينجا رسيديم (ميگم به كجا). شايد هم انقدر ساده باشه كه وقتي آدم بهش فكر كنه خنده ش بگيره. نميدونم. فقط بايد بگم تا همين دو سه هفته پيش ما سر مسائل خيلي جزيي چنان مشاجره مون بالا مي گرفت كه كار به زد و خورد مي كشيد و بايد بگم همين الان هم يكي از انگشتهام اصلا خم نميشه در اثر ضربه و ... . تازه اين اثرات جسميه. راجع به اينكه اعصاب و روحمون تا چه حد تحت فشاره نميدونم چطور بايد بگم.

البته به لطف خدا فعلا نزديك به دو هفته از آخرين مشاجره مون ميگذره و الحمدلله هنوز در آرامش هستيم.

ازتون ميخوام برامون دعا كنيد. ولي از اونجا كه به قول معروف "از تو حركت ، از خدا بركت" من قصد دارم با طرح مشكلم اينجا كاري كنم كه با استفاده از تجربه هاي شما و تدبير خودم كاري كنم تا آخر زندگي مشتركمون ديگه چنين مشكلاتي نداشته باشيم. البته تا الان هم خيلي به مشاور و ... مراجعه كردم. درسته كه تا همين اواخر هنوز مشكل داشتيم و من هنوز اميد دارم.

به زودي راجع به اصل موضوع مشكلمون بيشتر توضيح ميدهم.

شاد و خوشبخت باشيد همتون

(از طلاي عزيز هم عذرخواهي مي كنم كه به فاصله يه روز پستم رو گذاشتم. ولي چون هميشه نمي تونم كانكت بشم از اين فرصت استفاده كردم و اميدوارم هر دو پست رو باهم بخونيد و نظر بديد. ممنون)

فعلا ....