سلاله - 4

تولد بچه خواهر شوهرته ... از سر کارت مرخصی کرفتی رفتی تا اون ور شهر از یک مغازه معروف ۳۰۰۰۰ تومن می دی و یک اسباب بازی میخری ... می ذاریش توی ماشین  و میری خونه مادر شوهرت و نمی گی که تو کادوت رو خریدی صبح هم  به  خواهر شوهرت  و هم به شوهرش زنگ زدی و  ۴ امین  سال تواد بچه شون  رو تبریک گفتی  این ۴ امین سالی است که به هر دوشون زنگ می زنی  خواهر شوهرت زنگ می زنه (خ = خواهر شوهر   م =مادر شوهر) گویا می گه که شب بیاید اینجا

م : آخه بچه ها ( یعنی ما ) پول ندارند کادو بخرند شاید نیایند

من : ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کی پول نداره ؟

م : شما دیگه نه آخه هر چی که نمیشه بهش کادو داد لباس که باباش از خارج (!!!) براش انقدر میاره که لباس های ابنجا رو بچه اصلا قبوا نداره

من : ولی من کادوی بچه را خریدم

م : واااااااااااااااااااا؟

شب می ریم خونه خ

کادو رو باز می کنند

همسر داره وسایل بازی را سرهم  می کنه تا درست بشه یک قطعه اش لای مقواها گم شده

م (رو به همسر):  دست دوم خریده ؟

من :(بدون حرف البته)

چند ماه میگذره  من و همسر دعوامون میشه و همسر نامزدی برادر من نمیاد م از همسر دفاع می کنه و با همسر می ره بیرون و چیزی رو که من گفته بودم نباید بخریم باهمدیگه می خرن  و میاره خونه من خیلی عصبانی میشم م میاد خونه و همه حق رو به پسرش می ده و میره توی همین روزها  تولد بچه دوم خ می شه من زنگ نمی زنم

چند ماه میگذره و تولد دختری می شه (اولین سال تولد)

نه م و نه خ هیچ کدوم به من زنگ نمی زنند من هم تولد برای دختری می گیرم و دعوتشون نمی کنم

در پایان شب همسر از من تشکر نمی کنه

فرداش می گه : همه چیز دی شب خوب بود یک کلیمه هم به مامان من می گفتی ..

من : من کسی را دعوت کردم هرکسی زنگ زد گفتم شب بیان خونه مون مامانت به من زنگ نزد

همسر : تو هم برای تولد بچه خ زنگ نزدی

من : ولی من ۴ سال برای اون بچه اش این کار را کردم

همسر : سکوت

از اون روز به بعد م همش سعی داره یه جوری لج من را بیاره قبلا هم هرگز توی خونه شون چیزی به من تعارف نمی کرد  ولی علنا به پسرش هم تعارف نمی کرد ولی حالا کاملا اسم می بره پسرم این رو برای تو آوردم.... من هم اونجا چیزی نمی خورم ...

 

 

 

 

سلاله - 3

شما اگه جای من بودید چه کار می کردید ؟

 ۱- سر یک سفره یک متری که فقط سه نفر آدم سرش جا می شن لیوان ها  رو هم باید گذاشت بیرون سر سفره وقتی داری از ظرف غذا بر می داری مادر شوهرت ظرف را از دستت بگیره و تعارف کنه به شوهرت ....بعد که تو از سر سفره بلند می شی و به هوای بچه غذات رو نمی خوری و تازه هیچی هم نمی گی یه دقیقه که از شوهرت دور می شی به شوهرت بگه : وا چرا زنت این جوریه یه هو اخلاقش عوض می شه من که چیزی بهش نگفتم (با اشک و غم و اندکی گریه) و شوهرت بیاد بگه وا تو چرا این جوری هستی

۲- بعد از چند ماه دست درد می ری دکتر و بهت میگه به خاطر کار زیاد تاندون دستت در رفته و باید آمپول بزنی و یک ماه هم تو گچ باشه ... وقتی با درد زیاد از جا انداختن و آمپول می یای خونه مادر شوهرت میگه: تو خونه بابامون ۷ تا بچه بزرگ کردیم ۳ تا هم بچه خودم رو بزرگ کردم... بچه های شما رو هم دارم نگه می دارم این اداها رو در نیاوردیم...

۳ -روروءک بچه تو رو بذاره دم در بگه اینو ببر بذار انباری تون بعد بره روروءک بچه دخترش رو بیاره  بچه تو رو بذاره توش

۴-وقت خرید خونه باهاتون بیاد محضر که یه وقت شوهرت خونه رو به نامت نکنه در حالی که قسط هاش رو تو داری میدی

۵-بره همه جا بگه این همه حقوق حقوق می کنه چیزی هم نمی ده که یه قسط ماشینه که اون  هم همش دست خودشه

لازمه بگم : ماشین به نام من نیست قسط هاش رو من می دم هر وقت دست من باشه همسرم هر جا باشه میرم دنبالش و در ضمن من یک بار در مورد حقوقم حرف نزدم حتی همسرم نمی دونه حقوق من چه قدره

۶- تو  عید که مریض شده بود همسرم رو صدا می کنه که من ببر دکتر ... همسر ازش می گیره به دنبالش من و دختر می گیریم در حالی که دختر مریض است  به همسر می گه بیا خواهرت و بچه اش را ببر دکتر

فعلا همین ها رو بگید تا بقیه اش .... دستم درد گرفت دیگه...

راستی نوروزتون مبارک سال خوشی داشته باشید

 

 

سلاله - 2

و حالا ادامه ماجرا :

و اين جوري شد كه از اون به بعد من هر جا كه خواستم برم خانم دنبال من اومدند به جز جاهايي كه بايد مي آمد ....

مثلا اولين عيد : پدر من از مادر همسر بزرگ تر هستند ولي اول اونها اومدند ديدين ايشون .... حالا از ما كه بابا بيا برو بازديد اينها را پس بده از اون كه نه من يك زن بيوه هستم و نمي آم كه نمي آم ....ما هم كه توي فاميل از اين رسم ها نداريم پدر مادرم هر روز من رو سين جيم كه تو با اينها چه مشكلي داري ....

و تازه هر جا هم كه مي خواستيم بريم خونه فاميل ما يه چيزي مي گفت كه همسر با اكراه بياد اونجا ... مثلا : مي خواستيم  بريم خونه داييم ..  مي گفت : همون داييت كه سر عقد دير اومد لابد از شما خوشش نمياد ... همسر كه يه هو بعد از عروسي بچه مهربون مامانش شد ...

خلاصه از اون سال به بعد ما هر سال عيد همين بساط رو داريم .... سال كه تحويل مي شه انگار برق 380ولت به من وصل مي كنن ... چون دوباره بساط اينجا بريم من نمي يام و اين حرف ها به راه ميشه ....

البته من با عروس ارشد موافقم بايد همون روزهاي اول تكليف خودم رو روشن مي كردم و نمي ذاشتم كار به اينجا بكشه ولي نمي دونم چرا انقدر كوتاه اومدم و هي گفتم عيب نداره گناه داره .... ولي حالا مي فهمم كه ترحم بر پلنگ تيز دندان كردم .....

اوضاع تا اونجا پيش رفت كه اگه ما جايي مي رفتيم و اون رو نمي برديم اگه مي فهميد فرداش بايد مي رفتيم مي بردیمش بيمارستان ... چون همچين خودش رو مي زد به مريضي كه ماهر ترين هنرپيشه ها هم نمي تونند اين كار رو بكنند ...  مثلا يه بار به جاي آزمايش هاي خودش آزمايش هاي پدر همسر رو(كه بر اثر بيماري فوت كرده بود ) نشون همسر مي داد و مي گفت ببين من هم بيماري پدرت رو دارم .....

خلاصه بساطي بود مثلا راه مي رفت به من مي گفت حق نداري تا خونه نخريديد بچه دار شيد ..... يا زماني كه من عقد كرده بودم و مي مي خواستيم يه كم زودتر عروسي بگيريم به پدرم گفت : من گفتم حتما دخترتون حامله است كه مي خوان زودتر عروسي بگيرن ... حالا نه اين مي خواست پولش رو بده .....

مثلا مي دونست كه ما جمعه ها ناهار مي ريم خونه مادرم .... هر هفته به يه بهونه اي زنگ مي زد كه من اين بلا به سرم اومده زود بياين ... با اين كه اون موقع يه پسر ديگه هم تو خونه داشت ....

يه بار زنگ زد كه بچه خواهر همسر از روي ميز افتاده و بياين ببريمش بيمارستان ... ما هم رفتيم .... رسيدسم ديديم برادر همسر كه اون هم ماشين داره خونه است ... گفتيم لابد ماشينش خرابه .... رفتيم مي بينيم اصلا بچه اونجا نيست و خونه خودشون است ... اون سر شهر .... رفتيم اونجا ديديم اصلا باباي بچه خونه است و بردتش بيمارستان ....

همسر همه اينها رو مي بينه و حتي همون موقع هم ناراحت مي شه ولي بعدا انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده .... همچين ار مادرش دفاع مي كنه كه من مي خوام خودمو خفه كنم ....

بقيه اش باشد تا بعد

 


 

سلاله - 1

سلام ... من آليس هستم در سرزمين عجايب  هستم عضو جديد

من 29 سالمه مهندس الكترونيك هستم و 6 ساله كه ازدواج كرده ام  و شاغل هستم ... براي اين كه بهتر با وضعیت من  آشنا شید  لازمه كه يه مختصري از شروع ازدواجم را براتون تعريف كنم ....

من از وقتي وارد دانشگاه شدم با مامانم اينها سر ازدواج مشكل داشتم .... چون خواستگار زياد داشتم ولي مي گفتم بايد با كسي ازدواج كنم كه به دلم بشينه و سر همين مسئله هميشه دعوا داشتم ...چون فكر مي كردم اون آدم را حتما خودم بايد پيدا كنم  خلاصه تا اين كه يه روز يكي از شاگرد هاي خيلي قديم مادرم (مادرم دبير بودند ) مي ياد خونه ما و كلي ديدارها تازه مي شه ....

بعد از چند وقت عيد بود كه همين شاگرد زنگ زد كه ما داريم مي يايم عيد ديدني خونه شما و يكي از فاميل هامون هم خونه ماست و سر راه با هم میایم  اونجا .... خلاصه اومدند و همون جلسه شد خواستگاري .... پدر همسر من دو ماه قبل از اون فوت كرده بودند .... وقتي اومدند خونه ما مادر همسر انقدر  گريه کرد كه پدر همسر آرزوي ازدواج پسرش رو داشته و الان روحش در عذابه و اينكه پسرم الان افسرد گي گرفته و و هزار تا از این حرف ها ...تا اين كه من هم با همسر صحبت كردم و ازش واقعا خوشم اومد و خلاصه بعله را به خانواده ام گفتم ....

ما توي خانواده مون رسم نداريم كه مدت زیادی نامزد نگه داريم مخصوصا در مورد من كه يهو از يه چيز مسخره اي تو طرف ايراد مي گرفتم و همه چيز رو  بهم مي زدم ... مامانم  هم كه از گريه هاي مادر همسر جو گير شده بود مي گفت حق نداري با روحيه اين بچه بازي كني ....خلاصه بعد از چند وقت ما در سكوت و يواشكي با حضور فقط خانواده دو طرف عقد كرديم ..... (چون پدر همسر فوت شده بود و اينها به فاميل هاشون نگفتند كه ما داريم براي پسرمون زن مي گيريم ) و از اينجا بود كه من شبيه يك احمق به تمام معنا عمل كردم :

اوايل بعضي وقتها همسر مي آمد خونه ما گاهي اوقات من مي رفتم خونه اونها ..... كه اي كاش پام مي شكست و نمي رفتم ..... اونم راه نمي دادم خونه مون .... از همون موقع مادر همسر شروع كرد به بدگويي از خانواده من .... كه تو بچه ننه هستي ... ماماني هستي.... مامانت اينها عجله كردند ... پسر من رو كه ديدند نتونستن از دست بدهند ... (همسر تنها خواستگار من بود كه نه خونه داشت و نه  ماشين و نه هيچ چيز ديگه ) 

تا اين كه ما تصميم گرفتيم بعد  از سال پدر همسر عروسي بگيريم .... مادر همسر هم به من گفت بريد پول هاتون رو جمع كنيد و براي خودتون عروسي بگيريد ... ما هم همين كار را كرديم .... حالا اينكه چه قدر همش از من پرسيد فلاني كي بود دعوتش كرده بوديد ؟ بهماني كي بود .... خودش اومده بود نه ؟ چه قدر مهموناتون زياد بودند ..... بعد  هم شروع كرد توي فاميل از زبون من حرف زدن .... توي عروسي ما يكي از همكار هاي من با يكي از فاميل اونها آشنا شد و ازدواج كردند ..... چه كه با من نكردند .....

خلاصه .... ما اون موقع ماه عسل نرفتيم چون پول نداشتيم ديگه .... وقتي ماشين خريديم تصميم گرفتيم با هم بريم سفر شب كه داشتم وسايلم رو جمع مي كردم زنگ زد كه من فلاسك چاي مي آرم تو نيار .... من رو ميگي بغضم تركيد ..... من تا حالا با همسر سفر نرفته بودم .... و كلي حالم گرفته شد .... نگو همسر بهش گفته ما داريم مشهد اينم گريه كرده كه من هم مي خواستم برم و از اين حرفا همسر هم گفته خوب تو هم بيا .... اونم گفته باشه منم مي آم .... منم كه احمق .... هيچي نگفتم فقط از تهران تا مشهد رو حرف نزدم و خودم رو زدم به خواب ..... ولي مگه به روي خودش آورد .... وقتي رسيديم هتل گفتم خوب لااقل تو اتاق  از دستش راحت هستم (چون جلوی زبونش رو هم نمی گیره و هر چی به ذهنش بیاد می گه حالا طرف خوشش میاد یا نه براش مهم نیست ).... تا قيمت اتاق ها رو ديد گفت وا چه گرون يه اتاق بگيريم من به شما كاري ندارم كه ( با اینکه وضع مادی شون خوبه )..... و اين شد اولين سفر ما .....

خيلي زياد حرف زدم .... بقيه اش رو مي ذارم براي دفعات بعد ....

راستي از اين كه عضو اين گروه شدم خيلي خوشحالم .....