خوب بریم سراغ ادامهی ماجرای زندگی من.
چند مورد رو یادم رفته بود بنویسم که قبل از ادامهی ماجرا باید براتون بگم.
دیماه سال 81 که من هنوز دانشجو بودم و عقد بودیم، مخابرات ثبت نام تلفن همراه رو با قیمت 440هزارتومان شروع کرد.ما 300هزارتومن بیشتر نداشتیم به خاطر همین فکرش رو از سرمون بیرون کردیم. تا اینکه تو خردادماه قبل از عروسی و موقعی که بهشدت به پول احتیاج داشتیم فهمیدیم اگه ثبت نام کرده بودیم میتونستیم حداقل 850هزارتومن بفروشیمش. بعد هم فهمیدیم حاجخانوم و ناپو هم ثبت نام کردهان. یه روز موقع حرفزدن(قبل از عروسی) داشتیم میگفتیم کاش ثبت نام کرده بودیم .. این پول کمک خوبی بود. حاجخانوم گفت میخواستین بگین بهتون میدادیم. ( در صورتیکه همون موقع بهشدت به پول نیاز داشتیم و نداد!!! و تازه موقع ثبت نام گفته بود کاش ما هم پول داشتیم و ثبت نام میکردیم!)
یه مورد دیگه اتفاقی بود که تو جهیزبرون افتاد. خوب اول من و مامانم رفتیم خونه تا یهخورده از وسایلو سروسامون بدیم.مامان برای اینکه دکور اتاق بههم نخوره کیفشو گذاشت تو یکی از کشوها ی دراور. مهمونا هم رسیدن و آژانس هومن! هم اونا رو آورد. فرداش هومن با اخموتَخم گفت یعنی چی که مامانت کیفشو قایم میکنه؟ مگه ما و قوم و خویشامون دزدیم؟ (انگار فقط قوم و خویشای اونا اومده بودن جهیز ببینن.) منم خیلی عصبانی شدم و گفتم تو از کجا فهمیدی؟ لابد یکی از همون دزدا تو کشو رو نگاه کرده و بهت گفته! بعدن فهمیدم کار خارخاری بوده ولی ما تا مدتها سر این موضوع بگومگو داشتیم و اونا متلک میپروندن و من احمق فقط میشنیدم. اینم بگم اگه الان بعد از 5 سال که از عقدمون گذشته هومن یهخورده واقعبین شده بهخاطر اینه که من خودمو کشتم تا درست شد.
در مورد خارخاری هم بگم اون دختریه که از بچگی عادت بهگندهگویی داشته و هیچکس از شر زبونش در امان نیست و همه از ترس اینکه تو جمع آبروشون رو نبره سربهسرش نمیذارن و بهش احترام میذارن. حاج خانوم هم با یه درجه کمتر این خصوصیات رو داره. و جالب اینکه هومن که اینقدر از اخلاق خارخاری بدش میاومد اون روز حرفشو در مورد کیف گوش داده بود که البته فکر کنم تحریکای حاجخانوم بیاثر نبوده. مساله اینجاس که هومن میگه خارخاری بچه که بوده همینطور زبوندراز بوده و حاجخانوم نهتنها بهش تذکر نمیداده بلکه جلوی خودش با آبوتاب برای بقیه تعریف میکرده که بله... فلانی اینو گفت ماشاا... دخترم هم حاضر جواب... اینو جوابش داد. حتی چند بار هومن که 4 سال بزرگتره به حاجخانوم میگه یه چیزی بهش بگو . آبرومون رو برد. بزرگ که بشه خودت هم عاجز میشیها... ولی حاجخانوم گوش نمیده و صاف این حرف رو میذاره کف دست خارخاری. از همون موقعها خارخاری دیگه چشم دیدن هومن رو نداره و میخواد سر به تنش نباشه. الانم حاجخانوم و خارخاری خیلی با هم دعوا میکنن ولی موقع نقشهکشیدن و منافع مالی میشن دو روح در یک بدن. یادمه تا 8 ماه پیش هروقت دعواشون میشد حاجخانوم میگفت یه ابلهی پیدا نمیشه اینو ببره من راحت شم !
بعد از عروسی ما هومن رفت تو یه شرکت و کارش تا ساعت 6 عصر طول میکشید. تا میخواست برسه خونه ساعت 7 بود . بعضی روزا نمیتونست به اونا سر بزنه ولی حداقل هفتهای 4 بار اونا رو میدید. خوب خودمون هم هفتهای 2 بار اونجا بودیم. من زیاد مامانی و بابایی نیستم و به اونا هم هفتهای 2 یا حداکثر 3 بار سر میزدم (الان شده یه بار). آخه راهمون دوره. این شکل رو ببینین:
1.........................................2...3.....
.
.
.
.
.
.
.
.
4
1 : خونهی ما
2: خونهی مامانم
3:خونهی حاجخانوم
4:شرکت(محل کار اولش بعد از عروسی)
خوب هر آدم عاقلی میفهمه که اومدن از 4 به 1 که اکثر راهش هم بولوار و کمربندیه خیلی راحتتر و کمهزینهتر از اینه که اول از 4 بری به 3 و از 3 بیای به 1. ولیحاجخانوم گیر داده بود که اگه میخوای آهم پشت سرت نباشه باید هرروز اول بیای خونهی ما بعد بری خونهی خودتون ! نتیجه اینکه هومن زودتر از 5/8 نمیرسید خونه. همیشه هم یا خسته بود یا حاجخانوم پخته بودش و عنق بود. من باید تا اون موقع منتظرش میموندم و چون کارم رو تازه شروع کرده بودم نیمهوقت بود و تنهایی خیلی خستهام میکرد. اینجوری هیچ وقتی برای خودمون نمیموند. این وضع تا 6 ماه که اون تو شرکت بود ادامه داشت. فکر نکنین بهتر شد. نه. تو محل کار جدیدش تا 5/2 میموند بعد از ناهار یه چرت میزد و میرفت مغازهی باباش. باباش هم که اگه میشد شب اونجا میخوابید! البته با چنین زن غرغرویی حق هم داشت. دیگه هومن هرشب حاجخانوم رو میدید و زودتر از 5/11 خونه نبود. غیر از جمعهها که همیشه تا لنگ ظهر خواب بود و عصر هم باید برای بهجا آوردن وظیفهی شرعیمون! میرفتیم خونه ی مامانش. حاجخانوم بهش برمیخورد اگه میفهمید اول رفتیم خونهی مامانم(مامانماینا بزرگترن). من احمق حرفگوشکن هم اول میرفتم اونجا و موقع اومدن هیمیگفت بشینید... کجا؟ یه بار گفتم خونهی مامانم هم باید بریم... گفت: نمیخواد... نرین! من که خیلی عصبانی بودم وقتی اومدم خونه هرچی از دهنم دراومد به هومن در مورد حاجخانوم گفتم. اونم ساکت بود. خودش میدونست چهقدر تحمل کردم.
الان یکسال و خوردهایه که کار هومن عوض شده و اتفاقایی افتاده که اوضاع بهتر شده. وضع مالی ما هم داره روبهراهتر میشه و جالبه بدونین تا فروردین همین امسال ما با هم نرفتهبودیم بیرون. حتی یه کافیشاپ..آخرین باری که رفتهبودیم دو ماه بعد از عقدمون بود!
کار دومش بعد از عروسی تنها مزیتی که داشت این بود که باعث شد من بیشتر از هفتهای یکبار نبینمشون. هر کاری کردن که بعضی عصرا تنها برم اونجا نرفتم. کار خودم هم بهونهی خوبی شده بود. چند بار حاجخانوم گفت مگه تو خونه چیکار داری که هی میگی کار دارم؟ ماها که عصرا بیکاریم. منم که حرصم گرفتهبود با خنده گفتم: خوب همون کاری رو که شما تو یه روز وقت دارین انجام بدین من باید تو نصف روز تموم کنم. چند بار دیگه هم اینو گفتم تا دست از سرم برداشت. میدونستم اگه تنها برم عملن بمبارونم میکنن. علاوه بر این دیگه دعوت ناهارشون رو خیلی کم قبول میکردم.چون میدونستم اون زن بهجای هر لقمهای که ما بخوریم دو لقمه میخواد. چند بار هم به هومن گفتم ولی گفت نه...دیگه اینجوری هم نیس... ولی چند ماه بعد خالهاش بهش گفتهبود برای خودتون میگم... چرا بابا و مامانت رو دعوت نمیکنین؟ درصورتیکه چند بار با هم و جدا دعوتشون کردیم. قبول نکردن و دست آخر حاجخانوم به هومن گفته بود خونهی خودمه هر وقت دلم بخواد میآم و احتیاجی به دعوت شما ندارم! هومن هم که تازه حرف منو باور کرده بود همینو به خالهاش گفت. خالهاش گفتهبود مامانت گفته حالا من هیچ.. نباید یه تعارفی به باباش بکنه؟ درحالیکه حاجخانوم چند بار رفتهبود مسافرت و من باباش رو دعوت کردم.(ناپو و خارخاری دانشجو بودن) جالب اینجاس که آقای حاجی میگوپلو خیلی دوست داره و حاج خانوم از ریخت میگو خوشش نمیآد و براش درست نمیکنه. تو اون بیپولی که مامانم به بهانههای مختلف به ما کمک میکرد و پول میرسوند ما میگو خریدیم و من برای آقا میگوپلو درست کردم که سهبرابر همیشهاش خورد از بس خوشمزه شده بود.
واقعن نمیدونستیم به کدوم ساز اینا باید برقصیم...
یه بار هم که رفتیم خونهشون گفت آقای فلانی با پسرش بحثش شده چون پسرش احترامش رو نگه نداشته خونه رو از پسرش گرفته. راست و دروغش با خودش ولی با این حرفش میخواست بگه منم هروقت دلم بخواد میتونم بیرونتون کنم. بیچاره فکر میکرد ما بهخاطر ترس احترامش رو نگه میداریم. البته ما هم هیچیپول نداشتیم که بخوایم خونه اجاره کنیم (هنوز هم نداریم) وگرنه خودمون رو از شرش راحت میکردیم.
تو آبانماه 82 همون خالهاش که می گم مثل مامان دوستش دارم با شوهرش میخواستن برن مکه. اونا شهرستان زندگی میکنن. تو فرودگاه خاله ازم پرسید چی دوست داری برات بیارم. بیتعارف بگو. منم چون باهاش راحتم گفتم من چادرنماز نمیخوام یه بلوز تنگ و شیک کافیه. لیلیبیت هم یه تیشرت خواست... و فکر میکنین درخواست خارخاری چیبود؟ : یه گوشوارهی طلا به فلان شکل و فلان سایز! بعد که برگشتن خاله دو تا باوز خیلی قشنگ برای من آوردهبود با یه تیشرت و یه دمپایی روفرشی برای هومن. انصافن گوشوارهای که برای خارخاری آورد عالی بود. هنوز که هنوزه ندیدهام کسی از مکه یه تیکه طلا به این قشنگی بیاره. یه بلوز ساده هم براش آورده بود. ولی خارخاری به جای تشکر همهجا گفت : خالهی من مونا و هومن رو به یه چشم دیگه نگاه میکنه. بلوزهای مونا خیلی قشنگ بود. چرا برای من از این مدل نیاورد؟!!! اینم بگم هم خاله به ما خیلی محبت داره هم من محبتش رو بیجواب نمیذارم. تا حالا نشده با دست خالی برم خونهشون حتی اگه یه سری قاشق و چنگال ساده بردهام. اونم از محبت کم نمیذاره و همیشه دست ما رو پر میکنه. از انواع خوردنیها و پوشیدنیها بهمون میده و همین رابطهی خوب ما با خاله یه عامل بزرگ حسادت برای اوناس. تازه اونا هروقت میان خونهی خاله یهعالمه هم بار میکنن و میبرن و بازم توقع دارن. بارها شده خاله یه لباس نو برای خودش یا دختراش خریده و خارخاری با کمال پررویی اونو برداشته برای خودش و گفته تو برو برای خودت یکی دیگه بخر. البته اگه من هم بهش رو داده بودم همین کار رو میکرد ولی من نذاشتم.
اینم بگم که مادرشوهر من همیشه سعی میکنه خودشو بهترین آدم دنیا جلوه بِدِه حتی اگه به قیمت بد شدن شوهر و بچههاش تموم بشه. مثلن جلوی دیگران خیلی سعی میکنه ظاهر رو حفظ کنه ولی بعضی جاها از دستش در میره و سوتی میده. البته همه ذات اونو میشناسن و میدونن چهجور آدمیه.
خیلی خستهتون کردم . ببخشید. بقیهاش بمونه برای بعد.