مونا -23

سلام.

خیلی وقته که این‌جا ننوشته‌ام. وقتم خیلی کمه. دارم مطالب رو خلاصه می‌کنم که بذارم این‌جا. فقط اومدم بگم اوضاع خیلی وقته که بهتره و اینا نتیجه‌ی تلاش‌های این چند ساله بوده... البته نمی‌گم عالی ولی واقعن بهتره. خیلی زحمت کشیدم تا تونستم کنترل اوضاع رو به دست بگیرم و می‌خوام هرچه زودتر از تجربیاتم براتون بگم شاید کمک کوچیکی باشه برای همه. سعی می‌کنم زود بیام.

 

 

پ. ن.:  لطف کنید و برید توی بخش نظرات تایید نشده و اون نظراتی رو که مربوط به پستای قبلی‌تونه و داره فسیل می‌شه تایید کنین! مرسی!

 

مونا -22

آهای اهالی! لطف کنید نظرها رو تایید کنید!! مطلبتون رو پست نکنید و ول کنید به امان خدا! 

کسانی که قبلن این پست رو خونده‌ان، یه سری به اون پ.ن. پایین بزنن!

۱- مادرشوهرتان عادت دارد «فقط» وقتی مهمان دارد شما را دعوت می‌کند. این روش را از 9-8 ماه بعد از ازدواجتان آغاز کرده است.

۲- سال اول که برای ناهار به خانه‌ی آن‌ها دعوت می‌شدید، با خوش‌رویی می‌پذیرفتید و متقابلن هم آن‌ها را دعوت می‌کردید ولی دعوت شما را رد می‌کردند. چندباری که مادرشوهرتان در سفر بود، پدرشوهر و برادرشوهرتان را دعوت کردید یا برایشان غذا می‌بردید.(با توجه به این‌که پدرشوهرتان به کارش بسیار علاقه دارد و معمولن برای ناهار هم به خانه نمی‌آید و ترجیح می‌دهد همان‌جا غذا بخورد، سر ظهر شوهرتان را فرستادید تا برایش غذا ببرد. با توجه به این‌که فاصله‌ی مغازه‌ی پدرشوهرتان تا خانه‌ی شما با ماشین و در خلوت‌ترین ساعات روز، 20 دقیقه است.). بارها وقتی شیرینی، ترحلوا یا حلوای خانگی پخته‌اید، مقداری هم برای آن‌ها برده‌اید. همین‌طور هم ترشی. تا این‌که یک بار خاله‌ی همسرتان( که او را دوست دارید و مطمئنید بدون غرض حرف می‌زند) به او می‌گوید: چرا پدر و مادرت را برای ناهار به خانه‌تان دعوت نمی‌کنید؟ حداقل یک بار پدرت را دعوت کن! ما که هر بار به خانه‌ی مادرت آمده‌ایم شما را هم دعوت کرده! چرا دعوتش نمی‌کنید؟ مشخص می‌شود که این‌ها بدون پس و پیش جملات مادرشوهر است! چند بار دیگر به زور آن‌ها را دعوت می‌کنید و دو سه باری دعوتتان را می‌پذیرند. از آن به بعد شوهرتان هیچ‌گاه وقتی که مادرش مهمان دارد دعوتش را نمی‌پذیرد.

۳- وقتی مهمان دارید و او را دعوت می‌کنید «امکان ندارد» بیاید.

۴- ناگهان در هفته‌ی دوم ماه رمضان مادرشوهرتان شما را به افطار دعوت می‌کند و شما متوجه می‌شوید 5 سال از عقدتان و 4 سال از عروسی‌تان گذشته و شما حتی یک بار هم از طرف مادرشوهرتان به افطار دعوت نشده‌اید و تا حالا به این نکته توجه نکرده بودید چون ترجیح می‌دهید دعوتتان نکند!

الف: مهمانی زنانه است.

ب: یکی از مهمان‌ها تازه یک هفته است که مادرش را از دست داده است.

ج: مادر آن خانم یک‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته فوت کرده و مادرشوهرتان چهار‌شنبه شب به شوهرتان خبر داده است. شوهرتان هم خیال کرده تشییع جنازه پنج‌شنبه صبح است. پس تصمیم گرفته‌اید که برای مراسم روز سوم یا هفتم به مسجد بروید. پنج‌شنبه شب در منزل مادرشوهر گرامی تازه متوجه می‌شوید که آن روز عصر مراسم سوم و هفتم را با هم برگزار کرده‌اند. ناراحت می‌شوید و تصمیم می‌گیرید هفته‌ی آینده به منزل آن‌ها بروید. تا روز یک‌شنبه که تماس گرفته‌اید کسی در منزل نبوده‌است. تصمیم می‌گیرید دوشنبه شب تماس بگیرید و سه‌شنبه یا چهارشنبه شب برای تسلیت به منزل آن‌ها بروید.

د: دوشنبه صبح  بند 5 اتفاق می‌افتد و شما شوکه می‌شوید. از نظر شما درست نیست که پیش از تسلیت‌گویی رسمی، در یک مهمانی با خانم داغ‌دار مواجه شوید. از طرف دیگر شوهرتان ناراحت می‌شود و می‌گوید باز هم مادرم وقتی مهمان دارد ما را دعوت کرده تا به مهمانانش نشان دهد که ما دائم آنجا هستیم!

ه: دوشنبه بعدازظهر تا از سر کار برمی‌گردید با مادرشوهرتان تماس می‌گیرید. مادرشوهرتان مشغول کار است و شما 15 دقیقه با خواهرشوهرتان چانه می‌زنید تا قبول کند از نظر اجتماعی آمدن شما به مهمانی‌ای که این خانم در آن حضور دارد صحیح نیست. از طرفی همه می‌دانند این خانم خیلی در بند این مسایل است و حتی خواهرشوهرتان اعتراف کرده، قضیه فیصله می‌یابد. فردا شب به مادرشوهرتان تلفن می‌کنید و قرار می‌گذارید که پس‌فردا شب با هم به منزل آن خانم بروید و عذرخواهی می‌کنید که سعادت نداشتید. پس فرداشب با هم و البته همراه با شوهرتان به آن‌جا می‌روید و رفتار مادرشوهر هم عادی است. هنوز نمی‌دانید در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد. 

شما بودید چه می‌کردید؟ کار من درست بود؟

توجه کنید که اگر آن خانم نبود من می‌رفتم تا خدای نکرده سوتفاهمی پیش نیاید.

 

پ.ن. : می‌دونید مشکل چیه؟ تا حالا چند بار برای دید و بازدید ساده به تنهایی رفته‌ایم خونه‌ی این‌ها(که شوهرش قوم مادرشوهرمه ولی مثل خواهر و برادر با هم صمیمی هستن) و برادر شوهر ازدواج‌نکرده‌اش یا خودشون زنگ زده‌ان به مادرشوهرم که اینا اومده‌ان شما هم بیاین!! منم گفتم این بار خودم ببرمش بهتره! ولی پشیمونم. یه مشکل دیگه که ما با مادرشوهرم داریم اینه که وقتی می‌شنوه ما تنهایی رفته‌ایم خونه‌ی اقوام شوهرم، تا چند روز از نگاهش آتیش زبونه می‌کشه!! در این مورد بعدن کامل توضیح می‌دم.

 

مونا - 21

 سلام.

یکی از خوانندگان توی پست عروس- 9 این کامنت رو برای من گذاشته بود:

[خوب هر كي ميفهميد كه گول زنكه نصف اين كادوها مونا
چرا
چون ميتونستي به جاي كادوهاي مادي معنوي بهش كمك كني
و طوري باهاش رفتار كني جلوي فك و فاميلش كه احساس كنه بهترين مادر شوهر دنياست همه چيز كه ماديات نيست براي منم هي كادو بيارن ميگم همينه گاهي حتي اومدن پيشم بيشتر و يه گفتگوي خوب و دوستانه رو ترجيح ميدم به اين كادو مادوها
ولي ساروي هم بد نميگه اون چيزي رو خريده بود كه مادر شوهرش بهش نياز داشت و خودش نميتونست پيدا كنه خوب طبيعيه كه خوشحال بشه
ولي يه كادو تصنعي نميتونه كسي رو خوشحال كنه فرض كن من خودم 200 تا از انواع قابلمه داشته باشم و عروس گلم هم يه قابلمه گرون برام بخره ميگم اه اه ببين واقعاً نميبينه كه نيازي بهشون ندارم
در ضمن شما فكر نكنم از ته دل براش خريده باشيد و مناسب نيازش بوده
وگرنه نميتونه همچين حرفائي رو بزنه مگر اينكه از صميم قلبت نخريده باشي گلم
]

۱- از کجا فهمیدین کادوها گول زنک بوده؟ با من بودین و دیدین؟

۲- از کجا فهمیدین چیزی خریده‌ام که به دردش نمی‌خورده؟

۳-چرا هنوز کسی نمی‌خواد یاد بگیره که فلسفه‌ی کادو اینه که به‌یاد کسی هستی و یه کادوی شیک و زیبا بهش بدی و قیمت و محتواش مهم نیست؟

۴- من هروقت می‌خوام کادو بخرم از دو ماه قبلش حواسم هست که اون به چی احتیاج داره. لباس‌هایی رو که براش خریده‌ام این‌قدر شیک بوده که تو مهم‌ترین مجالس پوشیده نمونه‌اش همین اواخر که عروسی پسر برادرش بود و من برای روز مادر یه بلوز مجلسی براش خریده بودم که تو حنابندون پوشیدش.  ولی یه بار من دیدم اون ظرف پیرکس نداره و چندین بار هم گفته بود که پیرکس خیلی خوبه و به درد می‌خوره. منم دوتا قابلمه‌ی پیرکس خریدم و کادو بردم. فکر می‌کنید چی شد؟ بعد از کلی تشکر گفت: خوب اینم اولین پیرکس‌های جهیزیه‌ی خارخاری!! شما بودید چی‌کار می‌کردید و چه حالی می‌شدید؟ وقتی هم برگشتیم خونه شوهرم یه عالمه دعوا کرد که حالا هی برو چیز بخر تا این‌جوری خیطت کنه!!

۵- مامان من تا حالا از زن‌داداشم جز کادوی روز مادر هیچی نگرفته. ولی تا حالا تو همه‌ی مناسبت‌ها برای عروسش کادو گرفته و تازه اونو وظیفه‌ی خودش می‌دونه. تازه روز زن هم به زن‌داداشم تبریک گفت و کادو داد!! مامان من می‌گه برای دختر تا وقتی عقد کرده‌اس باید هر عید کادو ببریم. ما تو هر مناسبتی هممون رفتیم خونه‌ی بابای عروسمون و کادو رو براش بردیم. چیزی که من تو یک‌سال عقدم حتی یک‌بار ، باور کنید حتی یک‌بار هم از مادرشوهرم ندیدم. کسی که دوست داره کادو بگیره  باید خودش هم حداقل این‌کار رو یک‌بار انجام بده یا نه؟

۶- من همیشه به اونا کمک می‌کنم. بارها شده که یه عالمه مهمون داشتن و خواهرشوهرم نشسته و من کمک کرده‌ام.

۷- جلوی فامیل( و در حالت عادی بین خودمون) به حدی بهش احترام می‌ذارم که اقوامشون بارها و بارها به کسایی که پسر داشتن گفتن ایشالا یه عروس مثل فلانی گیرت بیاد. حتی بارها به برادرشوهرم گفتن اگه خواستی زن بگیری یه آدم خونواده‌دار مثل زن‌داداشت بگیر. چندین بار یکی با  شوخی و خنده یه چیزی بهش پرونده و من ازش دفاع کرده‌ام تا غریبه‌ها فکر نکنن رابطه‌مون شکرآبه.

۸- من هر هفته به اونا سر می‌زنم. البته شوهرم هفته‌ای دو سه بار این کار رو می‌کنه. هر وقت مریض شده احوالشو پرسیدم. تو مراسم ختم دایی و زن‌دایی هومن که تصادف کرده‌بودن و واقعن یه فاجعه اتفاق افتاده بود من 4 روز تمام سر پا بودم. صاحب‌عزا اونا بودن و من با کمک دو سه‌تا عروس خاله‌اش همه‌ی کارا رو تو مجلس زنونه انجام می‌دادیم. مدیریت مجلس با من بود با این‌که کوچک‌تر از همه بودم. تازه اونا همه قوم و خویش بودن و من عروس غریبه بودم. هنوز که هنوزه به‌خاطر اون موقع از من تشکر می‌کنن.

۹- اون به‌خاطر رفتار من هیچ‌وقت نتونسته جلوی غریب و آشنا از من بد بگه. حتی هرکسی منو می‌بینه می‌گه مادرشوهرت دائم داره پز تو و خونواده‌ات رو به ما می‌ده. ولی در برابر خودم جوری رفتار می‌کنه که اذیت بشم. مثلن مامان و بابای من با این‌که بزرگ‌ترن هر عید برای دیدنی اول می‌رفتن خونه‌ی اونا. ولی دریغ از یه بازدید. اونا هیچ‌وقت برای بازدید نیومدن تا این‌که بابای من گفت اگه آسمون هم به زمین بیاد من دیگه پامو اون‌جا نمی‌ذارم. وقتی به هومن گفتم، گفت من مونده بودم که بابات اینا چه‌طور هر بار میومدن دیدنی اونا!

یه مثال دیگه‌اش این‌که من امسال از یک ماه قبل تاریخ عقد برادرم رو به اونا گفته بودم. ولی اونا بعد از این‌که من بهشون گفته بودم  دقیقن همون شب رو به عنوان شب بله‌برون خواهرشوهرم انتخاب کردن!!! به نظر شما معنی این چیه؟ عقد داداش من تو عید بود، پدر عروس سفارش شام  و میز و صندلی برای اون شب داده‌بود، ما آتلیه و آرایشگاه رزرو کرده‌بودیم و میوه و شیرینی سفارش داده‌بودیم و اونا دقیقن یه هفته قبل از عقد برادرم به ما خبر دادن که بله‌برون فلان ‌تاریخه! راحت می‌شد عوضش کنن ولی نکردن. تازه مراسم تو عید بود و هرشبی امکان برگزاری مراسم ساده‌ی بله‌برون تو خونه بود. ولی ما همون تاریخ رو هم به‌زور از آتلیه وقت گرفته بودیم. فکر می‌کنم همه می‌دونین که عید امسال چه خبر بود. این رفتار اونا معنیش این بود که نه می‌خوان تو مراسم عقد برادرم باشن و نه می‌خوان ما تو مراسم بله‌برون باشیم. اینم بگم که ما تا موقعی که اینا رفته‌بودن آزمایش خون نمی‌دونستیم خواهرشوهرم خواستگار داره و ما تو هیچ‌کدوم از مراسم خواستگاری حضور نداشتیم. حتی به هومن که برادر بزرگ بود نگفته بودن! هومن به حدی بهش برخورده بود که حتی نمی‌خواست تو مراسم عقد شرکت کنه و بماند که من چه‌قدر التماسش کردم که بریم و زشته و آبروی خواهرت جلوی خونواده‌ی شوهرش می‌ره.

۱۰- خونواده‌ی خودش از رفتارش خبر دارن. یه بار شوهر‌خاله‌ی هومن به عموی هومن که با هم خیلی صمیمی هستن گفته بود به خدا خیلی دختر خوبیه که این‌قدر احترام می‌ذاره.

۱۱- خوب حالا قضاوت کنید.

۱۲- خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم بدون اطلاع از عمل‌‌کرد و موقعیت افراد قضاوت نکنید. همین پیش‌داوری‌ها باعث می‌شه مادرشوهرها با عروس‌هاشون و برعکس  رفتار خوبی نداشته باشن.

 

مونا - 20

این مطلب رو فقط برایی روشن کردن ذهن تمام دوستان عزیزم و خوانندگان و نویسندگان قدیمی و جدید وب‌لاگ می‌نویسم.

 متاسفم رویا جون.

۱- اولین اصل آزادی بیان، احترام به قانون و افراده. ما هیچ‌ کدوم به تو بی‌احترامی نکردیم که تو این‌جوری ما رو به همه چیز متهم می‌کنی: (خاله زنگ ، ديكتاتوري، تو هم با احمدي نژ و ... فرقي نداري يكي هستي لنگه همونها قربونت برم ، مستبد و خود راي).

۲- شما قبل از این‌که مادرشوهرت رو با لفظ «ننه» خطاب کنی، بهتر بود توضیح می‌دادی. مردم کف دستشون رو بو نکردن و تمام گویش‌ها رو هم بلد نیستن. در ضمن شما گفتی «اونا» مادرشون رو ننه خطاب می‌کنن، نه خودتون. پس انتظار ما اینه که با گویش خودت حرف بزنی نه گویش «اونا».

۳- احتمالن خوانندگان و نویسندگان قبلی وبلاگ می‌دونن که چه بلایی به‌سر وب‌لاگ عروس که توی پرشین‌بلاگ بود اومد. یکی از نویسندگان وب‌لاگ، حرمت سایر افراد رو حفظ نکرد و وب‌لاگ گروهی رو به‌خاطر مشکلات شخصی حذف کرد. شانس آوردیم که این‌جا چنین امکانی وجود نداره.

۴- بهتره به نداشته‌هامون هیچ‌وقت نبالیم. تو داری به این‌که چیزی رو بلد نیستی می‌بالی (ديكتم بد باشه بهتر از اينه كه آدم مستبد و خود رايي باشم). من یاد گرفته‌ام که سعی کنم بیاموزم. اگر آموختم که هیچ، ولی اگر نیاموختم، دست‌کم به ندانسته‌هام افتخار نمی‌کنم. این فقط روش اوناییه که می‌خوان « دست پیش بگیرن که پس نیفتن». اگر هم متوجه شده باشید تا حالا هرکس تو وب‌لاگم یه تذکر دوستانه داده یا اشتباهم رو گوش‌زد کرده، ازش تشکر کرده‌ام.

۵- شما توقع داری وقتی حرفی می‌زنی، جوابی نشنوی؟ با استناد به نوشته‌ی خودتون می‌گم: (من معذرت خواهی کردم شما چقدر دیر بخشش هستید) . معذرت‌خواهی کردی، درست. ولی صبر کن تا جواب حرف‌هایی رو که همراه با معذرت‌خواهی گفتی، بشنوی. دلیل دیگر جواب دادن، نبخشیدن نیست، بل‌که روشن کردن ذهن افراد دیگری است که این‌جا رو می‌خونن. تو وب‌لاگ ساروی کیجا غیر مستقیم ازت خواسته‌بودم این بحث رو به وب‌لاگ‌های شخصی‌مون گسترش ندیم. ولی اومدی تو وب‌لاگ خودم هم کامنت گذاشتی. اون‌جا مستقیم اینو ازت خواستم و تو وب‌لاگ خودت کامنت «خصوصی» گذاشتم که بحث رو همین‌جا تموم کنیم. ولی تمومش نکردی. خودت ادامه ‌می‌دی و توقع داری جوابی نشنوی؟

خوب نتیجه‌ی این کار شما این شد که یه آدم «عاقل»!! بی‌کار تو یکی از وب‌لاگ‌ها نوشته‌ی شما رو دید و راه وب‌لاگ عروس رو هم یاد گرفت و هرچی تونست به ما توهین کرد.

۶- چرا پست‌های خودت رو حذف کردی؟ نوشته‌های خودت رو هم قبول نداری؟

۷- وقتی شما سخن یک آدم هتاک رو که خودشو عاقل می‌دونه می‌پذیری، دیگه چی باید بگم؟


 

مونا -19

خواستم به چند تا موضوع جواب بدم گفتم بهتره یه پست جدا بنویسم:

بامداد عزیزم من کاری به رابطه‌ی اونا با هم ندارم. بذار هر کاری می‌خوان بکنن. می‌خواستم بگم اونا حتی نمی‌خوان اجازه بدن که ما با بقیه رابطه‌ی خوبی داشته باشیم. بارها شده خاله‌اش یه چیزی از من پرسیده و حاج‌خانوم پریده وسط و گفته : در مورد چی حرف می‌زنین؟ این رفتارش محدود به خاله‌اش نمی‌شه. من اگه ببینم دو نفر دارن با هم حرف می‌زنن حتی سعی می‌کنم بهشون نگاه نکنم. اما امکان نداره من با کسی به‌خصوص هومن حرف بزنم و حاج‌خانوم این سوال رو نپرسه. حالا شاید من حالم بد شده باشه و بخوام یواشکی به هومن بگم  و نخوام کسی بفهمه. تازه هرچی من خودمو به اون راه می‌زنم و جوابشو نمی‌دم باز می‌پرسه. شده 5 بار پرسیده و از رو نرفته!! حتمن باید بدونه اطرافیانش در مورد چی حرف می‌زنن. و بعد از این 5 سال من فهمیده‌ام که دلیلش رفتارای چندگانه‌ی خودشه و می‌ترسه کسی در باره‌اش حرف بزنه. اصلن نمی‌خواد اجازه بده ما با خونواده‌شون به‌طور جداگانه ارتباط داشته باشیم. چند تا مساله‌ی دیگه تو همین رابطه هست که به موقعش براتون می‌گم. مثلن چند بار ما دوتایی رفته بودیم خونه‌ی اقوام هومن که اونا خیلی ناراحت شدن و بهشون برخورد!!!

مساله‌ی خارخاری رو برای این گفتم که بگم این دختر اصلن قابل احترام گذاشتن نیست و همین رفتارها رو هم با ما داره. اصلن نمیشه با این خونواده حرف زد چون حتمن یه جایی علیه خودت استفاده می‌کنن.

یه چیز دیگه این‌که من اصلن مخالف سر زدن شوهرم به مادرش نیستم. ولی تو خودت دلت میاد پسر خسته‌ات رو مجبور کنی که راهشو کج کنه و حتمن اول به تو سر بزنه؟ اونم هر روز؟ تا حدی که پسرت از دستت ذله بشه؟  و تازه زورکی بهش شام بدی تا نتونه با زنش شام بخوره؟  و هروقت هم می‌رسه خونه به‌خاطر حرفایی که تو بهش زدی با زنش بداخلاقی کنه و بعد از چند روز بفهمه ماجرا از کجا آب می‌خورده؟ یادمه یه بار هومن ساعت 5/11 اومد خونه و گفت امشب که رسیدم عمو کوچیکه‌ام هم با خانومش‌اینا اون‌جا بودن و داشتن شام می‌خوردن. حاج خانوم اصرار شدید کرد که حتمن شام بخور. گفتم آخه مونا منتظره و بدون من شام نمی‌خوره (البته ما شام مفصل هم نمی‌خوریم و فقط حاضری می‌خوریم.) حاج‌خانوم گفته عیب نداره بعد که رفتی خونه می‌خوره! عموش می‌گه زنت تا حالا منتظر تو نشسته و تو این‌جا راحت لمیدی؟ پاشو برو خونه‌تون! این‌جا حاج‌خانوم برای حفظ آبروش هیچی نمی‌گه ولی بعد از اون بازهم به کارش ادامه داده انگار نه انگار که یکی خیطش کرده.

تازه چندین بار هومن سر یه موضوعی با مامانش بحثش شده ولی من برش داشتم بردمش اون‌جا. از نظر من گاهی وقتا باید زن یا شوهر تنهایی به خونواده‌اشون سر بزنن ولی نه هرروز اونم از سر اجبار خونواده و برای دور کردن مرد از زنش.

 

 

مونا -18

خوب بریم سراغ ادامه‌ی ماجرای زندگی من.

 چند مورد رو یادم رفته بود بنویسم که قبل از ادامه‌ی ماجرا باید براتون بگم.

دی‌ماه سال 81 که من هنوز دانش‌جو بودم و عقد بودیم، مخابرات ثبت نام تلفن همراه رو با قیمت 440هزارتومان شروع کرد.ما 300هزارتومن بیش‌تر نداشتیم به خاطر همین فکرش رو از سرمون بیرون کردیم. تا این‌که تو خردادماه قبل از عروسی و موقعی که به‌شدت به پول احتیاج داشتیم فهمیدیم اگه ثبت نام کرده بودیم می‌تونستیم حداقل 850هزارتومن بفروشیمش. بعد هم فهمیدیم  حاج‌خانوم و ناپو هم ثبت نام کرده‌ان. یه روز موقع حرف‌زدن(قبل از عروسی) داشتیم می‌گفتیم کاش ثبت نام کرده بودیم .. این پول کمک خوبی بود. حاج‌خانوم گفت می‌خواستین بگین بهتون می‌دادیم. ( در صورتی‌که همون موقع به‌شدت به پول نیاز داشتیم و نداد!!! و تازه موقع ثبت نام گفته بود کاش ما هم پول داشتیم و ثبت نام می‌کردیم!)

یه مورد دیگه اتفاقی بود که تو جهیزبرون افتاد. خوب اول من و مامانم رفتیم خونه تا یه‌خورده از وسایلو سروسامون بدیم.مامان برای این‌که دکور اتاق به‌هم نخوره کیفشو گذاشت تو یکی از کشوها ی دراور. مهمونا هم رسیدن و آژانس هومن! هم اونا رو آورد. فرداش هومن با اخم‌و‌تَخم گفت یعنی چی که مامانت کیفشو قایم می‌کنه؟ مگه ما و قوم و خویشامون دزدیم؟ (انگار فقط قوم و خویشای اونا اومده بودن جهیز ببینن.) منم خیلی عصبانی شدم و گفتم تو از کجا فهمیدی؟ لابد یکی از همون دزدا تو کشو رو نگاه کرده و بهت گفته!    بعدن فهمیدم کار خارخاری بوده ولی ما تا مدت‌ها سر این موضوع بگومگو داشتیم و اونا متلک می‌پروندن و من احمق فقط می‌شنیدم. اینم بگم اگه الان بعد از 5 سال که از عقدمون گذشته هومن یه‌خورده واقع‌بین شده به‌خاطر اینه که من خودمو کشتم تا درست شد.

در مورد خارخاری هم بگم اون دختریه که از بچگی عادت به‌گنده‌گویی داشته و هیچ‌کس از شر زبونش در امان نیست و همه از ترس این‌که تو جمع آبروشون رو نبره سر‌به‌سرش نمی‌ذارن و بهش احترام می‌ذارن. حاج ‌خانوم هم با یه درجه کمتر این خصوصیات رو داره. و جالب این‌که هومن که این‌قدر از اخلاق خارخاری بدش می‌اومد اون روز حرفشو در مورد کیف گوش داده بود که البته فکر کنم تحریکای حاج‌خانوم بی‌اثر نبوده. مساله این‌جاس که هومن می‌گه خارخاری بچه که بوده همین‌طور زبون‌دراز بوده و حاج‌خانوم نه‌تنها بهش تذکر نمی‌داده بلکه جلوی خودش با آب‌وتاب برای بقیه تعریف می‌کرده که بله... فلانی اینو گفت ماشاا... دخترم هم حاضر جواب... اینو جوابش داد. حتی چند بار هومن که 4 سال بزرگ‌تره به حاج‌خانوم می‌گه یه چیزی بهش بگو . آبرومون رو برد. بزرگ که بشه خودت هم عاجز می‌شی‌ها... ولی حاج‌خانوم گوش‌ نمی‌ده و صاف این حرف رو می‌ذاره کف دست خارخاری. از همون موقع‌ها خارخاری دیگه چشم دیدن هومن رو نداره و می‌خواد سر به تنش نباشه. الانم حاج‌خانوم و خارخاری خیلی با هم دعوا می‌کنن ولی موقع نقشه‌کشیدن و منافع مالی می‌شن دو روح در یک بدن. یادمه تا 8 ماه پیش هروقت دعواشون می‌شد حاج‌خانوم می‌گفت یه ابلهی پیدا نمی‌شه اینو ببره من راحت شم !

بعد از عروسی ما هومن رفت تو یه شرکت و کارش تا ساعت 6 عصر طول می‌کشید. تا می‌خواست برسه خونه ساعت 7 بود . بعضی روزا نمی‌تونست به اونا سر بزنه ولی حداقل هفته‌ای 4 بار اونا رو می‌دید. خوب خودمون هم هفته‌ای 2 بار اون‌جا بودیم. من زیاد مامانی و بابایی نیستم و به اونا هم هفته‌ای 2 یا حداکثر 3 بار سر می‌زدم (الان شده یه بار). آخه راهمون دوره. این شکل رو ببینین:

1.........................................2...3.....

                                                          .

                                                           .

                                                             .

                                                                .

                                                                  .

                                                                    .

                                                                      .

                                                                       .

                                                                         4

 

1 : خونه‌ی ما

2: خونه‌ی مامانم

3:خونه‌ی حاج‌خانوم

4:شرکت(محل کار اولش بعد از عروسی)

خوب هر آدم عاقلی می‌فهمه که اومدن از 4 به 1 که اکثر راهش هم بولوار و کمربندیه خیلی راحت‌تر و کم‌هزینه‌تر از اینه که اول از 4 بری به 3 و از 3 بیای به 1. ولی‌حاج‌خانوم گیر داده بود که اگه می‌خوای آهم پشت سرت نباشه باید هرروز اول بیای خونه‌ی ما بعد بری خونه‌ی خودتون ! نتیجه این‌که هومن زودتر از 5/8 نمی‌رسید خونه. همیشه هم یا خسته بود یا حاج‌خانوم پخته بودش و عنق بود. من باید تا اون موقع منتظرش می‌موندم و چون کارم رو تازه شروع کرده بودم نیمه‌وقت بود و تنهایی خیلی خسته‌ام می‌کرد. این‌جوری هیچ وقتی برای خودمون نمی‌موند. این وضع تا 6 ماه که اون تو شرکت بود ادامه داشت. فکر نکنین بهتر شد. نه. تو محل کار جدیدش تا 5/2 می‌موند بعد از ناهار یه چرت می‌زد و می‌رفت مغازه‌ی باباش. باباش هم که اگه می‌شد شب اون‌جا می‌خوابید! البته با چنین زن غرغرویی حق هم داشت. دیگه هومن هرشب حاج‌خانوم رو می‌دید و زودتر از 5/11 خونه نبود. غیر از جمعه‌ها که همیشه تا لنگ ظهر خواب بود و عصر هم باید برای به‌جا آوردن وظیفه‌ی شرعی‌مون! می‌رفتیم خونه ی مامانش. حاج‌خانوم بهش برمی‌خورد اگه می‌فهمید اول رفتیم خونه‌ی مامانم(مامانم‌اینا بزرگ‌ترن). من احمق حرف‌گوش‌کن هم اول می‌رفتم اون‌جا و موقع اومدن هی‌می‌گفت بشینید... کجا؟ یه بار گفتم خونه‌ی مامانم هم باید بریم... گفت: نمی‌خواد... نرین! من که خیلی عصبانی بودم وقتی اومدم خونه هرچی از دهنم دراومد به هومن در مورد حاج‌خانوم گفتم. اونم ساکت بود. خودش می‌دونست چه‌قدر تحمل کردم.

 الان یک‌سال و خورده‌ایه که کار هومن عوض شده و اتفاقایی افتاده که اوضاع به‌تر شده. وضع مالی ما هم داره روبه‌راه‌تر می‌شه و جالبه بدونین تا فروردین همین امسال ما با هم نرفته‌بودیم بیرون. حتی یه کافی‌شاپ..آخرین باری که رفته‌بودیم دو ماه بعد از عقدمون بود!

کار دومش بعد از عروسی تنها مزیتی که داشت این بود که باعث شد من بیش‌تر از هفته‌ای یک‌بار نبینمشون. هر کاری کردن که بعضی عصرا تنها برم اون‌جا نرفتم. کار خودم هم بهونه‌ی خوبی شده بود. چند بار حاج‌خانوم گفت مگه تو خونه چی‌کار داری که هی ‌می‌گی کار دارم؟ ماها که عصرا بی‌کاریم. منم که حرصم گرفته‌بود با خنده گفتم: خوب همون کاری رو که شما تو یه روز وقت دارین انجام بدین من باید تو نصف روز تموم کنم. چند بار دیگه هم اینو گفتم تا دست از سرم برداشت. می‌دونستم اگه تنها برم عملن بمبارونم می‌کنن. علاوه بر این دیگه دعوت ناهارشون رو خیلی کم قبول می‌کردم.چون می‌دونستم اون زن به‌جای هر لقمه‌ای که ما بخوریم دو لقمه می‌خواد. چند بار هم به‌ هومن گفتم ولی گفت نه...دیگه این‌جوری هم نیس... ولی چند ماه بعد خاله‌اش بهش گفته‌بود برای خودتون می‌گم... چرا بابا و مامانت رو دعوت نمی‌کنین؟ درصورتی‌که چند بار  با هم و جدا دعوتشون کردیم. قبول نکردن و دست آخر حاج‌خانوم به هومن گفته بود خونه‌ی خودمه هر وقت دلم بخواد می‌آم و احتیاجی به دعوت شما ندارم! هومن هم که تازه حرف منو باور کرده بود همینو به خاله‌اش گفت. خاله‌اش گفته‌بود مامانت گفته حالا من هیچ.. نباید یه تعارفی به باباش بکنه؟ درحالی‌که حاج‌خانوم چند بار رفته‌بود مسافرت و من باباش رو دعوت کردم.(ناپو و خارخاری دانش‌جو بودن) جالب این‌جاس که آقای حاجی میگوپلو خیلی دوست داره و حاج خانوم از ریخت میگو خوشش نمی‌آد و براش درست نمی‌کنه. تو اون بی‌پولی که مامانم به بهانه‌های مختلف به ما کمک می‌کرد و پول می‌رسوند ما میگو خریدیم و من برای آقا میگوپلو درست کردم که سه‌برابر همیشه‌اش خورد از بس خوش‌مزه شده بود.

واقعن نمی‌دونستیم به کدوم ساز اینا باید برقصیم...

 یه بار هم که رفتیم خونه‌شون گفت آقای فلانی با پسرش بحثش شده چون پسرش احترامش رو نگه نداشته خونه رو از پسرش گرفته. راست و دروغش با خودش ولی با این حرفش می‌خواست بگه منم هروقت دلم  بخواد می‌تونم بیرونتون کنم. بی‌چاره فکر می‌کرد ما به‌خاطر ترس احترامش رو نگه می‌داریم. البته ما هم هیچی‌پول نداشتیم که بخوایم خونه اجاره کنیم (هنوز هم نداریم) وگرنه خودمون رو از شرش راحت می‌کردیم.

 

تو آبان‌ماه 82 همون خاله‌اش که می گم مثل مامان دوستش دارم با شوهرش می‌خواستن برن مکه. اونا شهرستان زندگی می‌کنن. تو فرودگاه خاله ازم پرسید چی دوست داری برات بیارم. بی‌تعارف بگو. منم چون باهاش راحتم گفتم من چادرنماز نمی‌خوام یه بلوز تنگ و شیک کافیه. لی‌لی‌بیت هم یه تی‌شرت خواست... و فکر می‌کنین درخواست خارخاری چی‌بود؟ : یه گوش‌واره‌ی طلا به فلان شکل و فلان سایز! بعد که برگشتن خاله دو تا باوز خیلی قشنگ برای من آورده‌بود با یه تی‌شرت و یه دمپایی روفرشی برای هومن. انصافن گوش‌واره‌ای که برای خارخاری آورد عالی بود. هنوز که هنوزه ندیده‌ام کسی از مکه یه تیکه طلا به این قشنگی بیاره. یه بلوز ساده هم براش آورده بود. ولی خارخاری به جای تشکر همه‌جا گفت : خاله‌ی من مونا و هومن رو به یه چشم دیگه نگاه می‌کنه. بلوزهای مونا خیلی قشنگ بود. چرا برای من از این مدل نیاورد؟!!! اینم بگم هم خاله به ما خیلی محبت داره هم من محبتش رو بی‌جواب نمی‌ذارم. تا حالا نشده با دست خالی برم خونه‌شون حتی اگه یه سری قاشق و چنگال  ساده برده‌ام.  اونم از محبت کم نمی‌ذاره و همیشه دست ما رو پر می‌کنه. از انواع خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها بهمون می‌ده و همین رابطه‌ی خوب ما با خاله یه عامل بزرگ حسادت برای اوناس. تازه اونا هروقت میان خونه‌ی خاله یه‌عالمه هم بار می‌کنن و می‌برن و بازم توقع دارن. بارها شده خاله یه لباس نو برای خودش یا دختراش خریده و خارخاری با کمال پررویی اونو برداشته برای خودش و گفته تو برو برای خودت یکی دیگه بخر. البته اگه من هم بهش رو داده بودم همین کار رو می‌کرد ولی من نذاشتم.

اینم بگم که مادرشوهر من همیشه سعی می‌کنه خودشو بهترین آدم دنیا جلوه بِدِه حتی اگه به قیمت بد شدن شوهر و بچه‌هاش تموم بشه. مثلن جلوی دیگران خیلی سعی می‌کنه ظاهر رو حفظ کنه ولی بعضی جاها از دستش در می‌ره و سوتی میده. البته همه ذات اونو می‌شناسن و می‌دونن چه‌جور آدمیه.

خیلی خسته‌تون کردم . ببخشید. بقیه‌اش بمونه برای بعد.

 

 

مونا - 17

می‌خوام وسط ماجرای طولانی ازدواجم یه گریز بزنم چون یه اتفاقی دی‌روز افتاد که حرصمون در اومده.

پدر شوهر بنده که همون آقای حاجی باشن یک سال پیش یه باغ ۲۸۰۰ متری اطراف شیراز خریده که البته هیچ‌کس نمی‌دونسته و امسال مادرشوهرم با کاراگاه ‌بازی کشف کرده. دلیل این‌که به کسی نگفته این بوده اخلاق عجیب و غریب مادر شوهرمه چون حاج‌خانوم تا خودش رضایت نده آقای حاجی نباید چیزی بخره و اگرهم خرید حتی‌الامکان به نام حاج‌خانوم باشه. با این رفتارش تا حالا ضررهای زیادی زده مثلن جلوی خرید یه باغ و ۳ تا خونه رو تو دوره‌ی ارزونی گرفته. باغی که آقای حاجی می‌خواست بخره ۱۰ میلیون... و الان شده ۵۰۰ میلیون... اونم تو شهر! این یه مثالشه. حالا اون پول همونه ولی ملک ۵۰ برابر شده. دو تا خونه هم به همین ترتیب. بگذریم... امسال مادرشوهرم که می‌بینه اون هر جمعه غیب می‌شه بهش گیر می‌ده و اونم می‌گه باغ میوه خریده‌ام. براتون جالبه اگه بگم من  و هومن تا حالا اون‌جا رو ندیدیم باور نمی‌کنین. یه مساله‌ی دیگه این‌که اونا همه‌چی رو از ما پنهون می‌کنن ولی دلشون می‌خواد سر از کارمون در بیارن و برنامه‌ی روزانه‌مون رو داشته باشن مثلن بهمون نمی‌گن کجا رفتیم و... یه چیز دیگه این‌که حاج‌خانوم معمولن ما رو دعوت نمی‌کنه مگه این‌که مهمون داشته باشه چون می‌خواد نشون بده که بله من اینا رو دائم دعوت می‌کنم. و خوب ما هم مدتیه (حدود ۲ سال) دعوتشو قبول نمی‌کنیم چون می‌ره پشت سرمون می‌گه اینا دائم خونه‌ی ما هستن ولی ما رو دعوت نمی‌کنن!! (پیش اومده‌ها) . خوب خواهر شوهر بنده تازه ۳ ماهه که عقد کرده و اونم ماجرا داره که بعد براتون می‌گم. فقط بدونین که حاج‌خانوم هرچی هومن رو اذیت می‌کنه به دامادش احترام می‌ذاره البته خارخاری خونه داره یعنی حاج‌خانوم خونه رو تامین کرده وگرنه تا قبل از آماده شدن خونه، خارخاری که هم‌سن منه (۲۷ سال ) خواستگار جدی نداشت. اینو من نمی‌گم خاله‌ها و عموهاش می‌گن. خونواده‌ی شوهرش ۲۵ ساله با اینا آشنا هستن و رفت و آمد دارن چرا تا حالا نیومده بودن خواستگاری؟

از طرف دیگه هومن به خاطر دور بودن محل کارش و این‌که نه اتوبوس و نه تاکسی به مسیرش نمی‌خورن مجبوره هرروز ماشین ببره  و ما الان تقریبن دو سوم سهمیه‌ی بنزینمون مصرف شده و خیلی جاها رو مجبوریم بدون ماشین بریم.

چند هفته پیش جمعه شب  که رفته بودیم خونه‌ی اونا یه خورده هلو و انگور یاقوتی آوردن و گفتن اینا مال باغه و امروز ناهار رفته بودیم باغ  (با جناب داماد البته) و خوش گذشت و یه عالمه میوه از درخت چیدیم و خوردیم. و البته نه چیزی از میوه‌ها به ما دادن بیاریم و نه گفتن جاتون خالی. فقط گفتن اگه شد یه بار هم با شما بریم.

اینا رو داشته باشین تا برسیم به ماجرای دی‌روز.

دی‌روز ظهر من مشغول کوزت‌بازی بودم و هومن چون این موقع سال کارشون زیاده رفته بود شرکت. آقای حاجی زنگ زد... گفتم خدا به‌خیر کنه. گفت هومن خونه‌اس؟ گفتم نه و شماره‌ی شرکت رو دادم. ۵ دقیقه بعد هومن زنگ زد و گفت چه کار خوبی کردی شماره‌ی اون‌جا رو دادی وگرنه فکر می‌کردن شرکت نیستم و دروغ گفته‌ام !! (چون خودشون دائم دروغ می‌گن فکر می‌کنن همه دروغ‌گو هستن) بعد گفت بابام گفته بعد از ناهار بیا بریم باغ. میوه‌ها رسیده باید بچینیم چند تا صندوق خالی میوه هم بخریم. توجه کنید که فقط هومن دعوت شده بود اونم نه برای ناهار برای کارگری و میوه‌چینی !! هومن هم گفته بود من تا عصر این‌جا هستم اگه زود برگشتم بهت زنگ می‌زنم. وقتی برگشت خونه خیلی ناراحت بود می‌گفت خوشی‌هاش مال خودشونه حمالی‌هاشون مال من. تازه اونا می‌دونن بنزین نداریم و من کار دارم. بهش گفتم تقصیر خودتم هست. چرا رک و پوست‌کنده بهش نگفتی بنزین نداری؟ مگه راه نزدیکیه؟ تا حالا هرجا تو شهر بدون ماشین رفتیم گفتیم بنزین نداریم حالا فکر می‌کنن دروغ می‌گیم. بهش گفتم با این انفعالت کار دستمون می‌دی. چند بار که گفتی ندارم دست از سرت بر می‌دارن.

این فقط یه نمونه از توقعات بی‌جای اوناس که فکر می‌کنن هومن آژانس اختصاصی‌شونه. اگه ماشینی که دست ماست به‌نام باباشه پول ماشینی که دست آقا داماد هست رو هم باباش داده. تازه خانوم علاوه بر خونه‌ی سه خوابه‌ی نو و ماشین صفر نو  جهیزیه هم می‌بره. ولی یه خونه‌ی دوخوابه‌ی ۸ سال ساخت و یه ماشین ۴ساله  دست ماست که دائم منتشو سرمون می‌ذارن و تازه شرط عقد من این بوده که خونه به نام هومن باشه (البته فقط به‌خاطر سنگ‌اندازی) و حاج‌خانوم به جون هومن قسم خورد که این کار رو بکنه و زیر قولش زد. البته براشون بد نشده. خونه‌ای که به پیش‌نهاد من تو ارزونی خریدن الان قیمتش ۵/۳ برابر شده و اگه حاج‌خانوم بنا به عادتش پول رو تو بانک نگه داشته بود الان یه سوراخ موش هم بهش نمی‌دادن. ولی خونه‌ها‌‌یی که برای خارخاری و ناپو گذاشته 3 خوابه‌اس و تازه‌ساخت و حداقل ۴۰ میلیون از مال ما گرون‌تره. این‌قدر هم داره که خونه‌ای رو که ما توش هستیم عوض کنه و نمی‌کنه. با این‌که می‌دونه دو‌خوابه‌ی ما کوچیکه و جا کم داریم. همه‌ی اینا رو برای این گفتم که بگم هرچی‌دست ما هست بیش‌ترش رو به اونا داده ولی حمالی‌ها مال ماست و خوشی‌ها و گردش‌ها مال اونا. نمی‌دونم تا کی باید این دوگانگی رفتار رو تحمل کنیم؟

 

 

مونا - 16

 

 

خوب من اومدم یه‌ذره بنویسم تا این تنبلی بساطشو از این وبلاگ جمع کنه و بره.

 

امروز می‌خوام از دید یه خواهرشوهر بنویسم. یادمه چند روز به عقد داداشم مونده بود و تقریبن همه‌چی آماده شده بود. مونده‌بود چند تا چیز کوچولو که یه شب داداشم گفت خودتون با خانوم ‌گل برین ببینین. من بهش گفتم خانوم گل گفته؟ گفت نه.. خودم می‌گم. منم جواب دادم دفعه‌ی آخرت باشه بدون خانمت برنامه‌ریزی می‌کنی... شاید اون دوست داشته باشه با تو بیاد. یا بخواد یه چیزی بهت بگه که ما ندونیم. از اون به بعد ندیدم داداشم این‌کار رو تکرار کنه. تازه هر چیزی بخواد به ما بگه اگه نظر خودشم نباشه می‌گه ما می‌خوایم این کار رو بکنیم.. یا من این‌جوری می‌خوام...

 

یه اخلاق دیگه که داره و من خیلی خوشم میاد اینه که یه‌جوری رفتار کرده که هیچ بنی‌بشری حتی به خودش اجازه نمی‌ده به اهانت کردن یا متلک گفتن به خانمش فکر کنه چه برسه به این‌که انجامش بده. هیچ‌چیزی رو برای ما تعریف نمی‌کنه و ما خیلی چیزا و اتفاق‌هایی که می‌افته و جاهایی رو که می‌رن از زبون خانوم‌گل می‌شنویم. یعنی داداشم چیزی رو تعریف نمی‌‌کنه تا اگه خانومش صلاح دونست خودش بگه.

 

اینم بگم که داداش من فقط 24 سالشه.

 

کاش همه‌ی مردها این کارها رو بلد بودن یه اگه بلد نبودن مادر و خواهراشون بهشون یاد می‌دادن. اگه از خودمون شروع کنیم کم‌کم همه اصلاح می‌شن. حتی اگه یه نسل طول بکشه.بالاخره همه‌ی مادرها یه روز عروس بودن و باید خودشون درک کنن. این‌جوری می‌شه روابط رو اصلاح کرد و احترام و صمیمیت رو با هم نگه داشت.

 

لطفن همه‌تون دست به‌کار شین و بنویسین. این‌جا دیگه لزومی نداره خودتون وبلاگ داشته باشین و حتی اونایی که وبلاگ دارن می‌تونن با یه اسم دیگه درد دل‌هاشون رو بنویسن و از تجربه‌های هم استفاده کنن.

 

منتظرتون هستیم.

 

مونا - 15

 

 خوب رسیدیم به شب عروسی. استرس ما برای این که مراسم چه جوری برگزار می شه وصف ناپذیر بود. آخه ما 300 نفر دعوت کرده بودیم ( اگه به خودمون بود حد اکثر 200 تا می شد ولی مگه گذاشتن؟ ) ولی حاجی خودش 20 نفر اضافه از دوستاش دعوت کرده بود. با پول ما می خواست قمپز در کنه. وقتی وارد شدیم وا رفتم. تزیین باغ اصلن اون جوری که ما خواسته بودیم نبود. یه پارچه ی برزنت راه راه زده بود اون وسط و جای گاه عروس و داماد هم فقط همون مبلی بود که مامانم آورده بود. در صورتی که به ما گفته بود تزیین می شه . فقط گذاشته بودش زیر درختای باغ! نشستیم روبه روی خوان چه ی عقد. تشریفات مراسم تموم شد و موقع کادو دادن رسید. قبلش خارخاری دعوا کرده بود که همه ی کادوها رو خودم باید اعلام کنم ولی بالاخره قرار شد اون مال اقوام خودشون رو بگه و خاله بزرگه ی منم مال خودمون رو. وقتی کادوشون رو اعلام کردن دهن ما دوتا از تعجب باز موند. قیافه ی ما تو فیلم کاملن تابلوه. یادتونه گفته بودم باباش واسه ی ضبطی که خریده بودیم چک داده بود؟ همون 400 هزارتومن شد کادوی مامانش و کامپیوتر پنتیوم 2 ی هومن که اون موقع 150هزار تومن هم نمی خریدن شد کادوی باباش. چیزی که توی جهازبرون مامانش 20 دفعه جلوی همه گفت این کامپیوتر هم مال هومنه و همه شنیدن. اگه این جوری بود مامانم باید قسطای دانشگاه منو که 300هزار تومن می شد و اون تقبل کرد به عنوان کادو می داد. مامان یه سرویس طلا به من داد و بابام که بهشون اعتماد نداشت دو تا چک از طرف خودش و داداشم نوشت به نام من و هومن و کادو داد. مجموعن 450 تومن می شد . ناپو و خارخاری هم که قبلن یه دست بند و یه گوشواره داده بودن برای عقد، یه فرش 6 متری و یه قالی چه ی کوچیک دادن. اینم بگم داداشم سال اول دانشگاه بود و یک ریال از خودش نداشت. بقیه اقوام هم یا پول دادن یا ربع و نیم و تمام سکه (سکه 80 تومن بود) . ولی اقوام اونا غیر از نزدیکاشون آبروریزی محض بودن. مثلن 8 نفر اومده بودن 5هزارتومن آوردن. بعدن هومن بهم گفت دلیلش این بوده که حاج خانوم تو عروسی بچه های اونا همین مدلی کادو داده بوده. اونا یه سامسونت آورده بودن که کادوها رو بذارن توش. هرچی به هومن گفتم بذارش تو ماشین عروس گوش نداد و حاج خانوم زودتر اونو برد گذاشت تو ماشین خودشون. آخه ماشین خودشون کولر نداشت و ما  به خاطر این که تابستون بود ماشین یکی از دوستای هومن رو گرفته بودیم . موقع رقصیدن عروس و داماد ما در حال رقص بودیم که یه دفعه حاج خانوم پرید وسط ما دوتا و با اون نابلدیش شروع کرد به رقصیدن با هومن ! منم که بوق! توی فیلم عروسی قشنگ مشخصه که کله ی همه ی مهمونا تو هم می ره و پچ پچ می کنن. چند لحظه بعدش یکی از طرف مردونه هومن رو صدا کرد. اونم رفت و دیگه نیومد برقصه. بعدش بهم گفت اون قدر از رفتار حاج خانوم خجالت کشیده که روش نشده بیاد برقصه. منم بهش گفتم تو دقیقن همون کاری رو کردی که اون می خواست. موقع شام هم دیدیم صاحب باغ اون قول هایی که داده عمل نکرده. دیگه باغی که حاج خانوم پیدا کنه بهتر از این نمی شه. ژله و حلوا نداشت وغذا خوب نبود. ما هم اخمو... از بس استرس داشتیم هیچ کدوممون یه لقمه هم غذا نخوردیم. فیلم بردار محترم هم به جای دوتا دوربین یه دونه آورده بود با دوتا فیلم بردار! خودش و زنش! ولی باز خدا به زنه خیر بده که توی فیلم و عکس ها یه ذره ما دوتا رو خندوند ! ما گفتیم دو تا فیلم بردار بیاد که هم از زنونه فیلم بگیره هم مردونه و چیزی حروم نشه . ولی نصف مراسم به خاطر نبودن یه دوربین دیگه از دست رفت... من دوست داشتم مراسم قاطی باشه ولی به خاطر این که مهمونای اونا راحت باشن چیزی نگفتم. با وجود جدا بودن مراسم مهموناشون با همون چادر و روسری نشستن و چادر مشکی رو با سفید عوض کردن! انگار فقط مراسم ما قرار بود خراب بشه. آخرای مراسم مردا داشتن می رقصیدن و مهمونای ما گفتن یه ذره پرده رو بزنین کنار که ما هم ببینیم. بابام این کارو کرد...و چشمتون روز بد نبینه... خارخاری چنان فریادی سر بابام کشید که همه تعجب کردن. بابام جواب نداد و همه گفته بودن اگه بابای عروس ساکت نمی موند و مثل اون دختره بی تربیتی می کرد حتمن دعوا می شد و عروسی به هم می ریخت.رفتیم خونه و فردا ظهر قرار شد اول بریم خونه ی مامنم اینا واسه ی «مادرزن سلام». مامانم یه سکه و یه عطر بهمون کادو داد و از اونجا نهار رفتیم خونه ی اونا. مراسم پاتختی هم بدون نهار قرار بود بعد از ظهر باشه چون مادرشوهر بنده حاضر نشد کسی رو دعوت کنه در صورتی که تمام غذاهایی رو که از شب قبل اضافه بود برداشته بودن واسه خودشون. عصر مامانم و خاله هام و زندایی هام اومدن واسه پاتختی و کادوی اونا رو دادیم. دریغ از یه کادو از طرف مهموناشون و دریغ از یه پذیرایی درست. فقط یه لیوان شربت دادن. مامانم اینا زود رفتن و بعد اونا کادوها رو آوردن که بشمارن. دونه دونه شمردن و روی کاغذ نوشتن که کی چی داده. سریع هم طلب خودشونو که به اسم دخترخاله ی هومن داده بودن برداشتن. منم دیدم اگه نجنبم بقیه رو هم برمی دارن گفتم همه اش قراره بابت بدهی بره... و کادوها رو برداشتم. از کل کادوها طلاهاش موند و 150 هزار تومن. بقیه رو بابت بدهی داده بودیم. تعداد کابینت های خونه ی حاج خانوم خیلی کم بود و نصف وسایلم رو زمین بود . مجبور شدیم کابینت بذاریم که شد 130 هزار تومن .خونه مال اون بود و یک کلمه نگفت پول کابینت رو خودم می دم. روزی که قرار شد سنگ بخریم حاج خانوم گفت پول سنگ رو من میدم. به خیالش 2هزار تومنه. وقتی طرف گفت 20هزار تومن دیگه به روی خودشم نیاورد! هیچی پس انداز نداشتیم و هومن هم تازه رفته بود توی یه شرکت که راهش خیلی دور بود. روز مادر نزدیک بود و پولی نداشتیم که کادو بخریم. نشستم و یه تابلوی بزرگ نوشتم . سیاه مشق و خط لاتین و فارسی. 6 ساعت تمام وقتم رو گرفت. وقتی براش بردیم کج و کوله نگاهش کرد و به روی خودش نیاورد که حتی بگه دستت بشکنه.هی هم گفت ناپو و خارخاری این گردن بند طلای سنگین رو بهم هدیه دادن!کادوی مامانم هم که به درخواست خودش هیچ کاری نکردیم. اون موقع اوایل عروسی هفته ای دو روز ناهار خونه ی اونا و مامانم بودیم. حاج خانوم همه اش رقابت داشت و می خواست یه کاری کنه که ما خونه ی مامانم نریم. تا این که من رفتم سر کار و از خدا خواسته نهارها رو کنسل کردم. این قدر خودم رو کشتم تا به هومن فهموندم من خوشم نمیاد اونجا برم...اون می گفت دلیلت چیه ومن می گفتم میره همه جا اعلام می کنه که من اینا رو دعوت کردم.. و هومن قبول نمی کرد.ولی بعضی ظهرها به زور ما رو می کشوند اون جا و تا خوب سین جیم نمی کرد که این چند روز چی کار کردین راحت نمی شد. بیشتر روزایی ما رو دعوت می کرد که مهمون داشت و این موضوع دلیل منو اثبات می کرد. یه روز که دختر یکی از اقوامشون از اروپا اومده بود ما رو هم با اونا دعوت کرد. اتفاقن من فرداش جایی کار داشتم. مهموناشون گفتن فردا عصر خونه هستین ما بیایم؟ گفتم فردا نه ولی یه روز دیگه منتظرتونم که قرار شد تماس بگیرن ولی دیگه نتونستن بیان. خودمم چند بار باهاشون تماس گرفتم ولی برنامه جور نشد و اونا برگشتن اروپا. هومن هر روز ساعت 6 برمی گشت خونه ولی حاج خانوم گفته بود اول باید بیای خونه ما من ببینمت بعد بری! راه شرکت هومن یه جوری بود که اگه مستقیم برمی گشت خونه 20 دقیقه با ماشین طول می کشید ولی اگه می خواست بره اون جا عملن باید دور می زد و مسیرش 2 برابر می شد و سوزوندن بنزین بیشتر تو اون شرایط مالی برای ما فاجعه بود. رو حقوق من نمی شد حساب کرد چون کارم پاره وقت بود . ولی مجموع حقوق ما دوتا نصفش می رفت بابت قسط و شارژ و کرایه و بنزین و بقیه اش هم بابت خورد و خوراک. هیچی نمی تونستیم پس انداز کنیم. گاهی وقتا حتی کم میومدو اگه کمکای مامانم نبود زندگی مون از هم می پاشید. یه روز که هومن بعد از خونه ی اونا رسید خونه دیدم عصبانیه . پرسیدم چته؟ اول چیزی نگفت ولی بعد گفت تو چرا به فلانی گفتی نیاد خونمون؟ ناراحت شده به خاطر همین دیگه نیومده! من گفتم این جوری نیست و حتی خودم چند بار بهشون زنگ زدم... ولی اون باور نکرد و دعوای ما بالا گرفت. شاید حدود یک ساعت ما به شدید ترین شکل ممکن دعوا می کردیم. تو دعوا بهش گفتم نکنه مامانت از کادوش خوشش نیومده داره بهونه می گیره ؟ باهاش قهر کردم ولی خونه ی مامانم و اونا با هم حرف می زدیم که کسی نفهمه. خوب معلومه کی پُرش کرده بود. هومن یه خاله داره که زن خیلی خوبیه و من به اندازه ی مامان خودم دوستش دارم. اون هم لطفش به من کمتر از مامانم نیست. اونا تو شهرستان زندگی می کنن.با هم خیلی جوریم و این هم یکی دیگه از عوامل حسادت حاج خانوم و خارخاریه. تا این که یه روز هومن با دسته گل و شیرینی واسه عذرخواهی اومد خونه. خیلی حرف زدیم و گفت که فهمیده اشتباه کرده. گویا هومن برای احوال پرسی به خاله اش زنگ می زنه و اونم می پرسه چرا برای مامانت کادوی روز مادر نخریدی و خیلی دلش شکسته. هومن هاج و واج می مونه و می گه پول نداشتیم و مونا یه تابلو نوشته و قاب کرده و... دوزاریش می افته که بهونه گیری مامانش در مورد اقوامشون سر چی بوده و اونا فقط یه وسیله بودن برای دعوا انداختن بین ما و حرف من درست بوده. خانوم فکر کرده برای کادو حتمن باید خدا تومن پول بدی. تازه خاله اش گفته چرا کم خونه ی مامانت می ری و هومن گفته من که هر روز عصر قبل از خونه ی خودمون اونجام! خیلی چیزا بهش ثابت شده بود. اون تا تونسته بود پشت سرمون صفحه گذاشته بود ولی خاله اش که منو می شناخت همه رو به ما گفت تا براش واقعیت رو بگیم. باورتون می شه تا همین یک سال پیش هومن برای اونا نون می خرید؟ انگار ناپو و حاجی بوق بودن. آخه اونا یه مدل نون خاص می خوردن و فاصله ی نونوایی تا خونه ما از فاصله مون تا خونه ی اونا بیشتر بود. یعنی اونا با دو کورس تاکسی می تونستن برن نونوایی ولی ما اگه می خواستیم بریم 10 کورس می شد. اونا هروقت نون نداشتن به هومن می گفتن و اون باید همون روز با ماشین می رفت براشون می خرید. گفتم که بین همشون فقط هومن رانندگی می کرد .البته خارخاری گواهی نامه داشت ولی بهش اعتماد نداشتن. ما شده بودیم (و هنوز هم هستیم البته کمتر) آژانس اونا. هروقت دلشون می خواست زنگ می زدن و هومن باید هر جا می خواستن می رسوندشون! گور بابای پول بنزینی که ما با همه ی نداری باید می دادیم. یه شب که اون جا بودیم بحث مسایل مالی شد و هومن گفت که ما وضعمون این جوریه و... حاج خانوم چنان لبخندی از سر شادی و با حالت بدجنسی زد که هومن وا رفت. بعد هم گفت زندگی همینه باید بکشین تا بفهمین! انگار نه انگار که ما هیچ کدوم راضی به ازدواج نمی شدیم و اون خودش همه چی رو به زور جوش داده بود. انگار نه انگار که خودش به جون هومن قسم خورده بود که خرج همه چی رو تقبل می کنه. ما که پول نخواسته بودیم. هومن فقط درددل کرده بود. وقتی اومدیم خونه لهومن گفت که باورم نمی شد این قدر از بدبختی من خوشحال بشه !
شب یلدای سال اول عروسی گفتیم اول یه سر می ریم اون جا بعد می ریم خونه ی مامانم اینا. این قدر گیر داد و هی گفت بشینین و هومن هم بلند نشد بریم که دیر شد و نرفتیم. اینم بهتون بگم که هومن یه بار به من گفت وقتی اون جا هستیم تو به من نگو بریم چون مامانم فکر می کنه من همه اش به حرف تو گوش می دم و بهم می گه زن ذلیل. یعنی من مجبور بودم بشینم تا آقا بلند بشه. 2 سال اول عروسی هومن هنوز تحت تاثیر اونا بود و خیلی چیزا رو قبول نمی کرد. من خیلی سعی کردم بهش بفهمونم و خدا رو شکر اتفاقایی افتاد که همه چیزو اثبات کرد. چیزایی که من گفته بودم و اون انکار کرده بود آشکارا ثابت شدن. من یه عادتی دارم و اون اینه که هیچی رو در لفافه به هومن نمی گم تا شاید خودش منظورم رو بفهمه. اوایل سخت بود و اون موضع می گرفت و گاهی بحثمون می شد ولی وقتی همه چی کم کم اثبات می شد تاثیرش واضح بود. مثلن رک و پوست کنده می گفتم منظور حاج خانوم از فلان حرف این بود. اون قبول نمی کرد ولی وقتی اون مساله براش روشن می شد حیرت می کرد و می گفت تو مامانم رو بهتر می شناسی. به نظر من در لفافه حرف زدن فایده نداره. اینا بمونه تا دفعه ی بعد که بیام و بقیه ی ماجرا رو بگم .

 

 

 

مونا - 14

درود
اگه وبلاگمو خونده باشین می دونین چرا تا حالا دیر کردم و ننوشتم.
قضیه ی حذف وبلاگ هم باعث شد تا یه مدتی منفعل بشم.
خوب. فکر کنم تا اونجا براتون گفتم که سر قضیه ی آینه شمعدون حاج خانوم چه قشقرقی به پا کرد. حدود یک ماه به عروسی مونده بود . بعد از این ماجرا مامانم اونا رو دعوت کرد خونه تا مثلن در مورد عروسی صحبت کنن. (در اصل برای حل مشکلات) در حالی که ما نصف کار ها رو هم انجام داده بودیم. قرار شد بریم برای لباس عروس و... .حاج خانوم اصرار داشت که تلویزیون و ضبط و میز و ویدیو و حتی ماهواره رو هم مامان من باید بخره!!! منم لج کرده بودم. یه میز تلویزیون دیده بودم که بریم و با هومن بخریم. تازه وام ازدواجمون رو گرفته بودیم . وقتی لباس عروس و خوانچه رو انتخاب کردیم و خواستیم بیعانه بدیم حاج خانوم پول ما رو از تو کیفش در آورد و انگار کسی که می خواد جون بکَنه پول خودمونو ذره ذره داد دست هومن ... دلم می خواست کله ی هومن رو بکَنَم که چرا پول رو داده دست اون. بعد رفتیم مغازه ای که میز رو دیده بودم. هومن هم پسندید ولی حاج خانوم یک ساعت ایش و پیف کرد و هی تو گوش هومن می گفت این چیه می خوای بخری.. لج بازی منم گل کرد و گفتم یا همینو می خریم یا تلویزیون رو می ذارم رو زمین !!! آخرش اونو خریدیم و اومدیم بیرون. چند روز بعد هومن بهم گفت رفته ضبط و تلویزیون خریده .... ازش ناراحت شدم چون من حتی جهیزیه ام رو با همراهی اون خریده بودم. اون گفت می خواسته منو سورپریز کنه ولی این مساله باعث شد که حاج خانوم چند بار بگه این ضبط و تلویزیون رو هومن از من پرسیده بعد خریده !!! هومن بابت پول این دوتا یه چک ۴۰۰ هزار تومنی داده بود که از باباش گرفته بود چون دیگه پولی برای خودمون نمونده بود و قرار شد بعد از عروسی پولو پس بدیم. ۳۰۰ تومن هم از دوستش قرض کرده بود ولی حاج خانوم به روی خودش نمی آورد که ما پول کم داریم. هرچی هومن گفته بود حداقل سند خونه رو بده یه وام روش بگیرم حاج خانوم گفته بود وام برای ما بد یُمنه !! (سند خونه ی مامانم اینا هم گروی بانک بود ) تا اینکه یه روز مامانش 400 هزار تومن بهش می ده و میگه مال دختر خالته داده دست من باشه که شوهرش نفهمه این پولو داره یادت باشه سریع بهم بدی نفهمه من این پولو دادم دست تو.. هومن که اینو گفت گفتم مگه بچه ای؟ پول مال خود مامانته ترسیده بهش ندی این جوری گفته. باور نکرد. در کل هومن تو دوران قبل از عروسی خیلی بد عنق شده بود و منو اذیت می کرد و خواسته و ناخواسته به میل اونا عمل می کرد. وقتی می خواستیم بریم دنبال باغ اونام پاشدن اومدن و بالاخره مجبور شدیم باغی رو که یکی از آشنایانشون پیشنهاد کرده بود انتخاب کنیم چون قرار بود تخفیف بده!! فیلم بردار رو هم یکی از دوستای هومن پیشنهاد کرد که نه خودش مغازه داشت نه عکاسی که باهاش کار می کرد.. هومن حتی حاضر نشد بریم یه جا ی دیگه رو هم ببینیم حتی قبول نکرد نمونه کار همین آقا رو هم ببینیم بعد انتخاب کنیم.. گفت همین خوبه!!! بی پولی و هزار عذر شرعی!!!
دو هفته مونده به عروسی قرار شد بیان جهیزیه ببینند. قرار بود خارخاری دوربین بیاره و یه بزن و بکوب ساده داشته باشیم... ولی روز قبلش هومن گفت شارژر دوربین زیاد تو برق مونده و سوخته! (انگار من خرم یا یه آدم بی سوادم) خوب می خواستن با من لج کنن . وسایل رو چیدیم تو خونه ای که هنوز به نام حاج خانوم بود و هنوزم هست..... اونجا که رسیدیم هنوز کسی نیومده بود. حاج خانوم گفت باید یه دفعه که تو شهر ما جهیز می برن بیاین تا بفهمین جهیز یعنی چی... باز مامان ساده ی من جواب نداد... قوم و خویش ها اومدن. موقع نشون دادن جهیز اخماش همه تو هم بود و دریغ از یه تشکر خشک و خالی... کامپیوتر هومن رو هم که مال 4 سال پیش بود و اگه می خواستیم بفروشیمش ۱۵۰ هزار تومن هم نمی خریدن تو اتاق بود. ضبط و تلویزیون هم تو هال بود. سه چهار دفعه گفت اینا هم مال هومنه ها...(که نکنه کسی فکر کنه من آوردم.. در صورتی که مامانم هیچ اشاره ای به اونا نکرد) انگار جهیز برون هومن بود!!!
نزدیک عروسی ما مجبور شدیم دو سه روز تاریخ عروسی رو پس و پیش کنیم که افتاد وسط هفته.
دفعه ی دیگه ماجرای عروسی رو براتون میگم...

مونا - 13

درود.
ببخشید اگه اینقدردیر میام. سرم خیلی شلوغه و پاک شدن بعضی پست ها رشته کار رو از دستم خارج کرده. می خوام اگه بشه کل مجرا رو یکباره بنویسم و هم شما رو راحت کنم هم خودمو. ولی کو وقت؟ چنان ماجراهای جالبی توی عید اتفاق افتاده که باورتون نمیشه. امیدوارم هرچه زودتر بتونم بیام و تعریف کنم.

خدانگهدار همه

مونا - 11

 یک توضیح

من اومدم جواب اونایی رو بدم که فکر می کنند ما به عنوان عروس، آینده رو در نظر نمی گیریم. در جواب اون خانوم یا آقایی که برای نازمنگولای عزیز کامنت گذاشته بود باید بگم مساله این نیست که بیماری اونا مهم نیست. مشکل رفتار چندگانه ی اونا تو موقعیت های مختلفه. مثلن خانم از صبح تا شب تو خونه بند نمی شه و از این جلسه به اون جلسه و از این خونه به اون خونه رو گز می کنه.. می دونه کجا چی داره و چی نداره ولی به ما که می رسه می گه آخ پام وای سرم آی دستم! عملن خودشو لوس می کنه. (خوب این همه نرو بیرون! مگه مجبوری؟ ) مگه مامانای ما مریض نمی شن ؟ پس چرا رفتارشون اینقدر فرق می کنه؟ مامان من اگه بابام نباشه و بخواد جایی بره آژانس می گیره   ( ا اینکه ممکنه داداشم هم خونه باشه) ولی مادر شوهرم زنگ میزنه به شوهر خسته ی من که از یه فاصله ۶-۷ کیلومتری بره اونجا و اونو برسونه جایی که با خونه ی خودشونم همین قدر فاصله داره یعنی شوهرمن باید ۱۴-۱۳ کیلومتر بره و همین مقدار راه رو برگرده .... تو ترافیک و شلوغی. این انصافه؟ بهتره بدونین ما هم از انزوا خوشمون نمی یاد.. دوست داریم همه چیز تو صلح و صفا باشه ولی از نظر اونا صلح و صفا یعنی این که اونا بگن و ما گوش کنیم.. بی اعتراض.. خوب شما باشین زورتون نمی گیره؟ سعی کنین بدون در نظر گرفتن موقعیت افراد قضاوت نکنین... خواهش می کنم.

مونا - 12


اومدم سال نو رو به همتون شادباش بگم .

براتون آرزوی سالی شاد بدون آزارهای قوم الظالمین دارم!

بدرود.

مونا - 10


من چون تازه خواهر شوهر شدم می خوام اگه وقت کنم بیام ماجراها رو بنویسم تا اگه اشتباهی کردم بهم تذکر بدین. پیشاپیش ممنون.

مونا - 9


این نوشته ناپدید شده است .

 

اگر کسی در گوگل یا جای دیگر این قسمت را یافت لطفا به نویسنده اطلاع بدهد .

مونا - 7

سلام.


بعد از یه غیبت طولانی امروز اومدوم.


گفتم که دیگه نزدیک مهر بود ومن برای گذروندن ترم آخر باید می رفتم دانشگاه.
۱۲ واحد بیشتر نداشتم ولی درسهام از روز شنبه تا چهار شنبه پراکنده بودن. و من به همین خاطر ناراحت بودم چون اگه کلاسام تو دو روز جمع بود می تونستم هر هفته بیام ولی اینجوری حد اکثر دو هفته ای یکبار می اومدم.(توجه داشته باشید که ترمهای قبل من زورکی دو بار می اومدم خونه!)


هومن کم کم اخمو شده بود دیگه اون پسر خوش اخلاق و شاد اوایل عقد نبود ومن هرچی ازش می پرسیدم چیزی نمی گفت... ما بعد از عقد خیلی به هم علاقمند شده بودیم و چون خونه هامون چند متر بیشتر با هم فاصله نداشت اون هر روز عصر به من سر می زد...اکثر اوقات هم می گفت بریم بیرون شام بخوریم ولی من به خاطر جلوگیری از ولخرجی نمی رفتم چون وضع مالی رو میدونستم...فقط گاهی وقتا برای گشتن می رفتیم.مامان هومن زیر قولش زده بود و ما هیچ پس اندازی نداشتیم..

تو این مدت تابستون من باید دایم از زبون حاج خانوم می شنیدم که عروس فلانی (یکی از پسرای اقوامشون هم یک ماه قبل از ما عقد کرده بود) کل خریدش
۳۰۰ هزار تومن شده با طلا و حلقه!!!! زن های فلان شهرستان فقط زن زندگی اند ( شهرستان خودشون ) آدم که نباید این همه ولخرج باشه...و...... من هرچی حساب می کردم کل خریدم با طلا و حلقه بیشتر از ۸۰۰ هزار نمی شد و مونده بودم اون صد و پنجاه تومن دیگه مال چیه. تا اینکه یه روز :


اگه یادتون باشه گفته بودم اونا یه خونه ی یک طبقه داشتند. و چون یک بار تجربه ی یک دزدی ناموفق داشتند همیشه یکی باید تو خونه می موند . اتفاقن قرار بود جایی برن که هومن نمی خواست بره و منم گفتم پس منم نمی یام. (بین انتخاب واحد و شروع کلاسها بود.بعد از احضار مامانم) و چون ماشین برای بردن همشون جا نداشت قرار شد من بمونم و کشیک بدم تا هومن بره برسوندشون و برگرده. من که بی کار بودم و حوصله ام هم سر رفته بود سررسید کنار تلفن رو که هم دفتر تلفن بود و هم یادداشت باز کردم و داشتم جمله هاشو می خوندم.. رسیدم به صفحه ای که توش نوشته بود خرج عقد هومن.... باورم نمی شد.. کل هزینه ی گل ها و شیرینی هایی رو که برای هر مراسم خواستگاری آورده بودن روی خرید حساب کرده بودن به اضافه ی خرج دو تا آزمایش خون و ژنتیک...و علاوه بر اون ... پول لباسی رو که حاج خانوم خودش برای خودشیرینی برای مامانم خریده بود با ما حساب کرده بودند! واینها همون صد و پنجاه تومن گم شده بود! هومن که بر گشت ازش پرسیدم. گفت روزی که حساب می کردن به حاج خانوم گفته که این لباس چه ربطی به من داره؟من که گفتم نخر ! اونم گفته مادرزن توئه! من باید خرجشو بدم ؟! و بعد دلشو ریخت بیرون... گفت که هر روز حاج خانوم بهش گیر میده و اذیتش می کنه...بهش می گه زن ذلیل... می گه چرا اینقدر بهش زنگ می زنی... چرا هر روز عصر می ری خونشون... چرا میرین بیرون....چیز خورت کردن... دعا برات گرفتن وگرنه شما که از هم خوشتون نمیومد..! ومن علت تمام غم های تو چشم هومن رو فهمیدم...آخه تا حالا فکر می کردم علتش خودمم. هومن بهم گفت حاج خانوم با خودش فکر می کرده چون دوتامون مخالفیم اگه این ازدواج سر بگیره خیلی خوبه و چون من به هومن علاقه ندارم پسرشو از چنگش بیرون نمیارم! فکر نمی کرده ما اینقدر عاشق هم بشیم!

مونا - 8

درود.


می خوام اول به رهگذر عزیز بگم که نصف مشکلات من تلاش من برای برقراری دیدار های معقول بود ولی حاج خانم بود که می خواست از تمام زوایای اعمال ما خبر داشته باشه. تو دوران عقد هومن بیشتر می اومد خونه ی ما تا من برم اونجا ( که فکر کنم حالت معقولش تو اون دوران همین باشه) ولی حاج خانم اصرار داشت من برم اونجا. هر چیزی رو می خواست خبر داشته باشه مثلن اگه ما با هم یا با خونواده ی من می رفتیم بیرون بعدش حتی در حضور من و از من می پرسید: کجا رفتین؟ چرا رفتین؟ کیا بودن ؟ چه خبر بود ؟ ومن می ذاشتم هومن جواب بده .این برای من که 4 سال تو یه شهر دیگه درس می خوندم ومامانم اینقدر بهم اعتماد داشت که فقط یه بار اونم با التماس من یه روز اومد خوابگاه خیلی سخت بود. از طرفی به خاطر تربیت خونواده ام هیچ وقت جواب حرف ها و متلک ها شو نمی دادم که این باعث ناراحتی بیشترم می شد. مثلن راحت و رک جلوی من از بدی های خونواده ی زن می گفت.. یا می گفت ( وهنوزم می گه) من به کسی که بچه ام رو دوست داره حسادت می کنم و ازش متنفرم.. حاج خانوم بیشتر یه جوری برنامه ریزی می کرد که ما اون طرف باشیم . گفتم هومن تو مغازه ی باباش کار می کرد و کارش طوری بود که از باباش حقوق ماهانه نمی گرفت و اگه یه روز نمی رفت حقوق نداشت. پس می موند جمعه ها که هر بار حاج خانوم یه برنامه ای داشت : فلانی از مکه اومده بریم پیشش.. بریم خونه ی فلان خاله یا عمو... ( و هومن راننده بود و هست) فلانی داره می یاد خونمون... علاوه بر اینها یه دفعه به هومن گفته بود بهتره حقوقت پیش من بمونه، شما بلد نیستین خرجش می کنین! و هومن مار گزیده مخالفت کرده بود که نتیجه اش بارانی از نفرین های ریز و درشت بود. هومن گفته بود اگه من اینقدر بچه ام چرا برام زن گرفتین؟ (اینا رو البته بعد از عروسی برام تعریف کرد )


راستی اینم بگم توی تمام دوران یک ساله ی عقد ما کلی عید و تولد مذهبی بود که این مومنا به روی مبارکشون هم نیاوردن که من تازه عروسم. روز مادر ما دو برابر مامانم برای حاج خانم کادو گرفتیم و اول رفتیم پیش اون. ( هومن نمی خواست کادو بگیره چون می گفت من تا حالا تو عمرم کادوی روز مادر نخریدم که حالا بخرم. به اصرار من خریدیم.) حاج خانم حالیمون کرد توقع طلا داشته ( گفت ناپو و خارخاری برام گردنبند طلا گرفتن—خارخاری لابد گنج داشته چون تا اینجایی که من می دونم تازه رفته سر یه کار نیمچه وقت با 50 هزار تومن حقوق.) شبش هم فوری از هومن پرسیده بود برای مادرزنت چی خریدین؟! (ایشون دایم در حال رقابتن) ولی کادوی مامانم رو که بردیم اول قبول نمی کرد بعد با اصرار ما و به شرطی گرفت که دیگه براش کادو نخریم. می گفت شماها نباید پولتون رو خرج ما بکنید...واز اون سال تا حالا کادوش فقط یه تبریک از طرف ما بوده.


بالاخره من رفتم خوابگاه و فکر کنم همه وضع نامزد دار ها رو می دونین. ولی من اینجوری نبودم. هومن هر دو سه روزی یه بار زنگ می زد خوابگاه اونم بین 7 تا 9 شب. دلیلش این بود که قبض تلفن اولی که اومده بود(و فقط سه هفته اش مال دوران خوابگاه من بود که چندین بار هم خودم زنگ زده بودم)حاج خانم همه ی پولشو از هومن کم کرده بود. (حاج آقا کل حساب مغازه رو می داد دست حاج خانم و اون حساب می کرد) ازاون به بعد هومن چند روزی یه بار می رفت مغازه دوستش و بعد پرینت ها رو می گرفت و حساب می کرد.گاهی وقتا هم من می رفتم مخابرات و زنگ می زدم و احوال خونواده شونو هم می پرسیدم. من دلم تنگ می شد و هر دوهفته یکبار می اومدم شیراز. یادمه یه بار اواسط آبان ونزدیکیای تولدم اومدم خونه. عصرش قرار بود بریم بیرون که من بارونی بخرم. ساعت5/5 که قرارمون بود گذشت و من نگران شدم.ساعت ۶ زنگ زدم و هومن با صدای گرفته گفت داره می یاد. وقتی اومد خیلی به هم ریخته بود. پرسیدم چی شده ( قیافه هومن موقع دروغ گفتن به من تابلوه ومی دونست نمی تونه به من دروغ بگه) گفت حاج خانم داشته سین جیمش می کرده که کجا میرین و بعد که من زنگ می زنم جیغش هوا می ره که حالا دیگه این دختره برات ساعت می زنه؟ فقط بلده وقتی تو اینجایی زنگ بزنه؟ شدی بازیچه ی دست خونواده ی اینا.... ومن به خواهش هومن و در راستای بستن دهان مادر شوهر (که بعد ها فهمیدم با هر کسی باید مثل خودش رفتار کرد) از آن به بعد وقتی هومن نبود برای احوالپرسی از اونا زنگ می زدم. مشکل اینجا بود که خونه ی ما چند متری بیشتر با هم فاصله نداشت و حاج خانم بیکار همه رو چک می کرد. جالبه موقعی که من شیراز نبودم هومن نه به مامانم اینا سر می زد نه تلفن می کرد چون حوصله ی دعواهای حاج خانومو نداشت..ولی من باید از خوابگاه و با اون مشکلات زنگ می‌زدم و احوالپرسی می کردم! هیچ وقت یادم نمی ره اون روزایی رو که یواشکی زیر پتو و جوری که دوستام نفهمن گریه کردم...


تو این فاصله هومن یه کاری پیدا کرد که به خاطرش بیشتر روزای هفته ماموریت شهرستان بود و مشکلات دوری ما بیشتر شد. ببه هر حال اون دوران رو گذروندیم و قرار شد آخرین امتحانم که تموم شد کارهای فارغ التحصیلی مو انجام بدم و فرداش هومن بیاد دنبالم. 5 بهمن آخرین امتحان بود....

 


خوب . خیلی طولانی شد. ماجرای من حالا حالا ها ادامه داره....فعلن خداحافظ.

مونا - 5

این نوشته ناپدید شده است .

 

اگر کسی در گوگل یا جای دیگر این قسمت را یافت لطفا به نویسنده اطلاع بدهد .

 

مونا - 6

 

خوب... حالا بقیه ی ماجرا:

اوایل عقد مراسم نشان دادن من به فامیل دور و نزدیک بود. اتفاقن یه ماه از عقد گذشته بود که برای بازگشت یکی از اقوامشون از مکه، رفتیم شهرستان. اونا تعجب کرده بودن از بس من باهاشون راحت بودم و خودمو نمی گرفتم، می گفتن باورمون نمیشه یه دختر شیرازی اینجوری باشه! احتمالن انتظار دیدن یه گنده دماغ رو داشتن! من با اونا خیلی خوب بودم به ویژه خاله دومی هومن که هنوزم می گم تا همین الآن از خاله های خودم بیشتر دوستش دارم. و حاج خانم و خارخاری یه خورده از این صمیمیت من با اونا حرصشون می گرفت. من جلوی اونا ( که مذهبی بودن ) از همون اول حجاب نذاشتم چون می دونستم باعث عذاب خودم می شه ودر ضمن از نظر من شخصیت آدم به ۴تا نخ مو نیست. با هومن هم که همون اول تکلیفمو روشن کرده بودم (البته او هم اصلن مشکلی نداشت چون مذهبی نیست تازه از منم بدتره!) چشای خارخاری در میومد وقتی من با عموها و دایی هاشون روبوسی می کردم و دست می دادم در صورتی که اون جلوی این ها هم روسری سر می کرد! من حتی جلوی شوهر خاله ها و شوهر عمه هاش هم حجاب نداشتم...واین بود که کم کم روسری از سر خارخاری افتاد!(البته مدتها طول کشید تا کامل این کارو بکنه.) یه ویژگی دیگه ی خارخاری اینه که جلوی اقوام مومن حرف نماز و روزه ومکه می زنه و جلوی اقوامی که تو شیراز دارن و مثل من هستند حرف رقص و آواز و ترانه واروپا! یه روز تو ماشین بودیم که حاج خانم گفت نون نداریم. هومن رفت تو نونوایی و خارخاری و حاج خانم شروع کردن: وای وای اون دختره رو، چه مانتوی کوتاهی پوشیده! (مانتوی من ۲۰ سانت بالای زانو بود) چه بی آبرو! خجالت نمی کشن بی پدر و مادر ها! چه آرایشی هم دارن! چه بی بته! و من طبق اصل احترام باز هیچی نگفتم. جالب اینجاس که جز این دوتا هیشکی حتا مومن ترین اقوامشون هم با من مشکلی ندارن و منو به خاطر خودم دوست دارن. من که تا حالا به هومن چیزی نگفته بودم داشتم منفجر می شدم و چون کلا نمی تونم حرف رو زیاد تو دلم نگه دارم بهش گفتم. اونم گفت کاری نداشته باش چیزی هم نگو ولی کار خودتو بکن مگه تو چند تا شوهر داری؟

نفس راحتی کشیدم. البته بگم هومن و برادرش هر دو از بچگی با این خواهر مشکل اساسی داشتن وازش متنفرن چون یه بار وسط حرفاش بهشون یه حرفی زده که با توجه به بحثشون معنی اش این بوده که اگه شما دوتا بمیرین بهتره چون همه ارث گیر من می یاد! حالا منی که همه چی رو واسه داداشی می خوام و از صبح دارم به مامان و بابا می گم تا هر وقت که داشتین باید کمکش کنین و حتی اگه تونستین خونه وخرج عروسیشو هم بدین، باورم نمی شه یه خواهر بتونه همچین فکری بکنه. یه بار اوایل مامانم به هومن گفت خواهر خوبی دارین...و هومن گفت صبر کنید چند ماه بگذره اون وقت قضاوت کنین! البته در مورد مامانش اینجوری نبود و مامانشو کاملن قبول ودوست داشت.

انتخاب واحد نزدیک شد و من و هومن با هم رفتیم دانشگاه. دوستام که بعد از شنیدن خبر عقد ناگهانی من شاخ در آورده بودن و تو مراسم هم نبودن حسابی کنجکاو بودن. آخه من تا لحظه آخر به خاطر نخواستنم هیچی نگفته بودم. دو روز موندیم و برگشتیم.

دو سه روز بعد که هومن اومده بود خونه ی ما مامانم بهش گفت باهاتون حرف دارم. بعد گفت موقعی که شما دوتا نبودین حاج خانم زنگ زده به من که برم خونشون. وقتی رفتم اون و خواهرتون حسابی بهم توپیدن که دخترتون هنوز بچه اس چون با همه زیاد صمیمی می شه...(از محبوبیت من تو اقوام حرصشون گرفته بود) همش به هومن می چسبه !!!! و هر جا هومن نباشه نمی یاد..حجابشو رعایت نمی کنه و همه چیزو برای هومن تعریف می کنه! زن که نباید همه چی رو به شوهرش بگه!!! مامان هم گفته بود اتفاقن از نظر من زن باید حرفاشو فقط به شوهرش بزنه...تازه ما باید خوشحال باشیم که این دوتا با هم خوبن... بعد بحث خونه رو کرده بود و گفته بود شما قول دادید وقسم خوردید...الان دو ماه گذشته... بالاخره با اونا همکلام نشده بود و اونا تیرشون به سنگ خورده بود. بعد به هومن گفت مامان شما که ما رو ذله کرد و اینقد اومد و رفت و اصرار داشت و قول داد این رفتارها ازش بعیده. یهو از این رو به اون رو شده...وشما که اینقدر مونا رو می خواستین باید بیشتر به فکر باشین...ما که همش می گفتیم نه...و چشمای هومن هر لحظه گردتر میشد....بعد از کلی حرف تازه فهمیدیم هومن هم قصد ازدواج نداشته!!! و به زور حاج خانم جلسه ی اول رو اومده. بعد هم گفته من نمی خوام دیگه زنگ نزنین بهشون...ولی حاج خانم می گفته اونا دیگه موافقت کردن و زشته ما به همش بزنیم...دیگه دختر مثل این و با همچین خونواده ای گیرت نمی یاد...حتی هومن مخالف بوده که مامانش برای تسلیت و در آوردن لباس مشکی برای مامانم چیزی بخره چون می گفته هنوز خبری نیست...وتا حالا هم فکر می کرده مامانم خیلی دلش می خواسته این وصلت انجام بشه..(خدا رو شکر کردم که اون تلفن کذایی رو زدم واون داد و فریادها رو خودش شنید وگرنه حرف ما رو باور نمی کرد) نتیجه گیری اینکه حاج خانوم تو این مدت به هر دو طرف دروغ می گفته و هر دوتا فکر می کردیم اون یکی عاشق دلخسته ی دیگریه! ولی بعد از تلفن من هومن فکر کرده مامانم خیلی آرزو داره اون دامادش بشه!!(آدم مومن راستگو به این می گن... حالا فهمیدین منظورم از جانماز آبکشی چی بود؟) هومن وقتی می ره خونه از حاج خانوم سوال می کنه و اونم میگه حالا ما یه چیزی گفتیم که جور بشه! هومن هم خیلی عصبانی میشه (و چون کم عصبانی می شه این حالتش خیلی وحشتناکه) و یه گلدون رو می شکنه...

این شد که اونا از مامان من متنفر شدن چون دستشون رو شده بود.

دفعه ی دیگه قضیه لباس رو براتون می گم.

بدرود.

 

 

مونا - 3

این نوشته ناپدید شده است .

 

اگر کسی در گوگل یا جای دیگر این قسمت را یافت لطفا به نویسنده اطلاع بدهد .