دلک - 11
من پستهام رو تاییدی نکردم چون نمی تونم مرتب سر بزنم بعدش هم وقتی می یام تایید کنم سیستم اینجا رو خیلی وارد نیستم گاهی وقتها ناخواسته کامنت بعضی از دوستهای عزیزم حذف می شه و من شرمنده می شم.
مرسی از راهنمایی های خوبتون.باید یک چند تا چیز رو توضیح بدم که اول اینکه من با مادرشوهرم زیاد تلفنی صحبت نمی کنم اینم خوب می دونم که بود و نبود من براش فرقی نداره و مهم برای اون پسرشه.اتفاقا اوایل ازدواج خیلی سعی کردم بهش محبت کنم و حس کنم حالا که مادر خودم باهام قهره اون هست اما هر چقدر خالصانه محبت کردم هر بار با بی محبتی یا رفتار سرد مواجه شدم و هر دفعه دیدم که اون همیشه سعی می کنه رابطه رو به شکل عروس و مادر شوهر ی در بیاره و بین من و جمشید خیلی براش فرق هست و تنها به چشم عروس به من نگاه می کنه اینه که منم از خیر اینکه اونو مثل مادر خودم بدونم گذشتم .
اما هیچ موقع سعی نکردم بهش بی احترامی کنم یا دلش رو برنجونم موقعی هم که درباره غذا می پرسه با اینکه می دونم نگرانیش من نیستم یعنی شاید اصلا براش مهم نباشه من چیزی می خورم یا نه و اینا همش به خاطر جمشیده با اینحال بازم با اینکه اعصابم خرد می شه و حس می کنم داره منو به شکل کلفت پسرش می بینه و سیم جیمم می کنه اما با اینجال بازم با حوصله بدون یه ذره ترش رویی جوابش رو میدم .
اینم که پیش جمشید گله می کنم برای اینه که من جز جمشید نه مادری دارم نه خواهری نه کس و کاری که برم پیشش درد ودل کنم اگه بذارم این چیزا تو دلم بمونه که دیگه می ترکم .تازه ما امروز یا دیروز ازدواج نکردیم که بگم باشه اولشه بعدا درست می شه الان تقربیا ۸ ساله که اینجوریه . مثل جمشید هم که این موقعها با مادرش شوخی می کنه مثلا میگه ابگوشت دایناسور یا مثلا حواب سر بالا میده جواب نمیدم چون دلم نمی خواد او ن حریم و احترامی که بین ما هست شکسته بشه می دونم اگه جمشید جواب اینجوری بهش بده ناراحت نمی شه به جساب شوخی میذاره اما اگه من بگم به دل می گیره.
بعدش هم زنگ زدنش به این ترتیبه که یه تک زنگ می زنه و میگه شما زنگ بزنید ما هم بهشون زنگ می زنیم .اوایل من خودم خیلی وقتها همین جوری برای احوال پرسی بهش زنگ می زدم می گفتم فکر می کنم دارم احوال مادر خودم رو می پرسم و باهاش درد ودل کنم اما دیدم رفتارش سرده هنوز من دارم احوال پرسی می کنم و جواب منو نداده همش سراغ جمشید رو می گرفت جمشید کو ؟جمشید کجاست ؟جمشید چرا زنگ نزده ؟اصلا انگار نه انگار که من دارم حرف می زنم.
یا مثلا اگه خودش زنگ می زد و جمشید خونه نبود من داشتم حالش رو می پرسیدم و باهاش صجبت می کردم خیلی بی حوصله می گفت سلام سلام جمشید اومد بگو به ما زنگ بزنه و تق قطع می کرد.
یعنی همیشه فقط در حضور جمشید با من حرف می زنه اونم چه حرفی فقط سیم جیم اینکه چی برای پسرم درست کردی.می دونم که شاید این رفتارها طبیعی باشه و نباید ازش انتظار داشته باشم منو مث جمشید بدونه اما نمی دونم چرا حس می کنم چون خودم با مادرم ارتباط ندارم خیلی حساس شدم خیلی دلم می خواد یکی بجز جمشید هم باشه که برام نگران باشه و دارم این محبت رو تو مادر جمشید جستجو می کنم اما وقتی می بینم من حتی یک ذره هم اهمیت ندارم و در نظر مادرش شدم مث کلفت جمشید که باید وسایل راحتی جمشید رو فراهم کنم و خودم اصلا مهم نیستم دلم می گیره و ازش دلخور می شم.
یادمه یه دفعه من و جمشید هر دوبا هم بدجوری سرما خورده بودیم و تب داشتیم مخصوصا من که هم تب داشتم هم لرز. بازم مادرش تک زنگ زد که ما بهشون زنگ بزنیم با حمشید صجبت کرد فهمید که سرما خورده انگار اتیشش زده بودن حالا هرچی جمشید بهش می گفت بانو هم سرما خورده تازه بدتر از من انگار نه انگار .به جمشیدگفت گوشی رو بده بانو منم گوشی رو گرفتم بدونه اینکه حالی از من بپرسه گفت جمشید سرما خورده براش چی درست کردی؟ بدو زود براش یه اش گرم درست کن .منم چیزی نگفتم اما تا قطع کردم اشکم سرازیر شد گفتم اگه خودم مادر داشتم هیچ موقع اینجوری باهام رفتار نمی کرد یه حالی ازم می پرسید.جمشید هم خیلی ناراحت شد گفت راست می گی من از طرف اون ازت معذرت می خوام تو که نوکر من نیستی که با اینحال مریضت بری اشپزی کنی تازه من حالم بهتره من باید ازتو نگهداری کنم.بعدش هم اومد دستم رو بوسید و خواست بره تنهایی غذا درست کنه اما نگذاشتم و باهم رفتیم آش درست کردیم.
دلم نمی خواد فکر کنید لوسم خودتون می دونید من چه سختی هایی رو تحمل کردم و صدام هم درنیومده اما بعضی بی مهری ها واقعا دلم رو می شکنه مخصوصا که من همیشه سعی می کنم بی محبتی نکنم .این جرفها رو الان می تونم تحمل کنم و چون دوریم سعی می کنم این مکالمه های تلفنی رو که بیشتر شبیه بازجوییه تحمل کنم اما ترسم از روزیه که مثلا بخواد بیاد پیش ما و این دخالتها ادامه داشته باشه .حالا چه برای سر زدن که کمه کمش ۲ ، ۳ ماهه یا موندن برای همیشه .