دلک - 11

من پستهام رو تاییدی نکردم چون نمی تونم مرتب سر بزنم بعدش هم وقتی می یام تایید کنم سیستم اینجا رو خیلی وارد نیستم گاهی وقتها ناخواسته کامنت بعضی از دوستهای عزیزم حذف می شه و من شرمنده می شم.


مرسی از راهنمایی های خوبتون.باید یک چند تا چیز رو توضیح بدم که اول اینکه من با مادرشوهرم زیاد تلفنی صحبت نمی کنم اینم خوب می دونم که بود و نبود من براش فرقی نداره و مهم برای اون پسرشه.اتفاقا اوایل ازدواج خیلی سعی کردم بهش محبت کنم و حس کنم حالا که مادر خودم باهام قهره اون هست اما هر چقدر خالصانه محبت کردم هر بار با بی محبتی یا رفتار سرد مواجه شدم و هر دفعه دیدم که اون همیشه سعی می کنه رابطه رو به شکل عروس و مادر شوهر ی در بیاره و بین من و جمشید خیلی براش فرق هست و تنها به چشم عروس به من نگاه می کنه اینه که منم از خیر اینکه اونو مثل مادر خودم بدونم گذشتم .


اما هیچ موقع سعی نکردم بهش بی احترامی کنم یا دلش رو برنجونم موقعی هم که درباره غذا می پرسه با اینکه می دونم نگرانیش من نیستم یعنی شاید اصلا براش مهم نباشه من چیزی می خورم یا نه و اینا همش به خاطر جمشیده با اینحال بازم با اینکه اعصابم خرد می شه و حس می کنم داره منو به شکل کلفت پسرش می بینه و سیم جیمم می کنه اما با اینجال بازم با حوصله بدون یه ذره ترش رویی جوابش رو میدم .


اینم که پیش جمشید گله می کنم برای اینه که من جز جمشید نه مادری دارم نه خواهری نه کس و کاری که برم پیشش درد ودل کنم اگه بذارم این چیزا تو دلم بمونه که دیگه می ترکم .تازه ما امروز یا دیروز ازدواج نکردیم که بگم باشه اولشه بعدا درست می شه الان تقربیا ۸ ساله که اینجوریه . مثل جمشید هم که این موقعها با مادرش شوخی می کنه مثلا میگه ابگوشت دایناسور یا مثلا حواب سر بالا میده جواب نمیدم چون دلم نمی خواد او ن حریم و احترامی که بین ما هست شکسته بشه می دونم اگه جمشید جواب اینجوری بهش بده ناراحت نمی شه به جساب شوخی میذاره اما اگه من بگم به دل می گیره.


بعدش هم زنگ زدنش به این ترتیبه که یه تک زنگ می زنه و میگه شما زنگ بزنید ما هم بهشون زنگ می زنیم .اوایل من خودم خیلی وقتها همین جوری برای احوال پرسی بهش زنگ می زدم می گفتم فکر می کنم دارم احوال مادر خودم رو می پرسم و باهاش درد ودل کنم اما دیدم رفتارش سرده هنوز من دارم احوال پرسی می کنم و جواب منو نداده همش سراغ جمشید رو می گرفت جمشید کو ؟جمشید کجاست ؟جمشید چرا زنگ نزده ؟اصلا انگار نه انگار که من دارم حرف می زنم.

یا مثلا اگه خودش زنگ می زد و جمشید خونه نبود من داشتم حالش رو می پرسیدم و باهاش صجبت می کردم خیلی بی حوصله می گفت سلام سلام جمشید اومد بگو به ما زنگ بزنه و تق قطع می کرد.

یعنی همیشه فقط در حضور جمشید با من حرف می زنه اونم چه حرفی فقط سیم جیم اینکه چی برای پسرم درست کردی.می دونم که شاید این رفتارها طبیعی باشه و نباید ازش انتظار داشته باشم منو مث جمشید بدونه اما نمی دونم چرا حس می کنم چون خودم با مادرم ارتباط ندارم خیلی حساس شدم خیلی دلم می خواد یکی بجز جمشید هم باشه که برام نگران باشه و دارم این محبت رو تو مادر جمشید جستجو می کنم اما وقتی می بینم من حتی یک ذره هم اهمیت ندارم و در نظر مادرش شدم مث کلفت جمشید که باید وسایل راحتی جمشید رو فراهم کنم و خودم اصلا مهم نیستم دلم می گیره و ازش دلخور می شم.

یادمه یه دفعه من و جمشید هر دوبا هم بدجوری سرما خورده بودیم و تب داشتیم مخصوصا من که هم تب داشتم هم لرز. بازم مادرش تک زنگ زد که ما بهشون زنگ بزنیم با حمشید صجبت کرد فهمید که سرما خورده انگار اتیشش زده بودن حالا هرچی جمشید بهش می گفت بانو هم سرما خورده تازه بدتر از من انگار نه انگار .به جمشیدگفت گوشی رو بده بانو منم گوشی رو گرفتم بدونه اینکه حالی از من بپرسه گفت جمشید سرما خورده براش چی درست کردی؟ بدو زود براش یه اش گرم درست کن .منم چیزی نگفتم اما تا قطع کردم اشکم سرازیر شد گفتم اگه خودم مادر داشتم هیچ موقع اینجوری باهام رفتار نمی کرد یه حالی ازم می پرسید.جمشید هم خیلی ناراحت شد گفت راست می گی من از طرف اون ازت معذرت می خوام تو که نوکر من نیستی که با اینحال مریضت بری اشپزی کنی تازه من حالم بهتره من باید ازتو نگهداری کنم.بعدش هم اومد دستم رو بوسید و خواست بره تنهایی غذا درست کنه اما نگذاشتم و باهم رفتیم آش درست کردیم.

دلم نمی خواد فکر کنید لوسم خودتون می دونید من چه سختی هایی رو تحمل کردم و صدام هم درنیومده اما بعضی بی مهری ها واقعا دلم رو می شکنه مخصوصا که من همیشه سعی می کنم بی محبتی نکنم .این جرفها رو الان می تونم تحمل کنم و چون دوریم سعی می کنم این مکالمه های تلفنی رو که بیشتر شبیه بازجوییه تحمل کنم اما ترسم از روزیه که مثلا بخواد بیاد پیش ما و این دخالتها ادامه داشته باشه .حالا چه برای سر زدن که کمه کمش ۲ ، ۳ ماهه یا موندن برای همیشه .

دلک - 10

حالا یکمی عجله دارم بعدا می یام مفصل میگم که چرا میگم یه ذره شعور قدر دانی ندارن.

اما حالا می خوام یه چیز دیگه رو ازتون کمک بگیرم .این مادر جمشید گاهی وقتها یک اداهایی پشت تلفن در میاره و یک حرفهایی می زنه که من کلی اعصابم خورد می شه .می حواستم از شما عروس خانومهای گل بپرسم که تو این مواقع بهترین جواب چیه که دیگه یاد بگیره اون حرفش رو تکرار نکنه.

یکی از رفتارهای که لوسش اینه که مثلا اگه یه موقع صبح زنگ بزنه و من هنوز خواب باشم اما جمشید زودتر از من بلند شده باشه و مثلا جمشید گوشی روبرداره و بعد از جمشید سراغ من رو بگیره و جمشید بگه بانو هنوز خوابیده .خانوم از اون خط بهش برمی خوره و ترش می کنه که چرا من هنوز خوابم اما شوهرم بیداره!!!!!

یا اینکه هر دفعه زنگ می زنه از من می پرسه غذا درست کردی ؟ چی درست کردی؟ کی درست کردی؟چرا تا الان درست نکردی؟

یک دفعش رو تعریف کنم که منظورم رو بهتر متوجه بشید.مثلا یه دفعه زنگ زد ساعت ۱۰ صبح بود روز تعطیلی ما که دلمون می خواد دیر بلند شیم و استراحت کنیم .خلاصه ما تازه صبحانه خورده بودیم از من پرسید نهار چی خوردید گفتم نهار نخوردیم صبحانه خوردیم .زود پرسیدمگه اونجا ساعت چنده؟گفتم ۱۰.گفت خوب برای نهار چه فکری کردی؟

از این سوالش بی نهایت بدم می یاد اول که یکی نیست بهش بگه به تو چه بعدش هم من که اینقدر بیکار نیستم که مثلا از شب فبل بشینم برای شام و نهار فردا نقشه بکشم موقع نهار خوردن که بشه میرم تو اشپرخونه با توجه به چیزایی که دارم تو خونه یک چیزی درست می کنم یا اگه کم داشتم می رم می خرم.فکر کرده اینحا هم دهاتشونه که مثلا زنه ساعت ۴ صبح بلند شیر گاوها رو بدوشه بعدش هم بره هیزم جمع کنه صبحانه رو اماده کنه تا تازه مرده وقتی میلش کشید از خواب بیدار شه.

به جمشید هم میگم که من از این سوالهای مامانت خیلی بدم اینم نوعی دخالته منتها چون دوره و دستش نمی رسه فعلا فقط تونسته به این چیزا گیر بده وای به حال اینکه نزدیکش بودیم.جمشید هم سوال کردن در مورد غذا خوردن رو میذاره به پای دلسوزی مادرش و میگه چون نگرانه اینا رو می پرسه.یا اینکه وقتی انتظارات بیجا از من داره اونم میذاره به پای اینکه طرز فکر مادرش قدیمیه و دست خودش نیست.

البته اینم بگم که من و جمشید اصلا سر اینجور چیزا با هم مشکلی نداریم و این چیزا کاملا برای ما حل شده و همه کارمون رو تقسیم کردیم اشپزی و تمیز کاری هم فقط وظیفه من نیست هردومون انجام میدیم و لی مشکل این مادرشه که یکی نیست بهش بگه تو رو سننه .

خلاصه بهش گفتم هنوز فکری نکردم.موقعش که شد یک فکری می کنم الان ما تازه صبحانه خوردیم وای دیدم خانوم همچین بهش برخورد که چرا مثلا من از قبل نمی دونم امروز نهارمون چیه.

خیلی دلم می خواد بهم پیشنهاد بدید که اگه دفعه دیگه از م این سوالا رو پرسید چی بگم که بفهمه من خوشم نمی یاد از این سوالا میکنه و اینجا دهات نیست که زن کلفت خونه باشه و نوکری مرد بکنه و زن و مرد تو همه کارها با هم شریکند.

یه چیزیاست از رو هم نمیره از اونجا که من به جمشید گفتم که از این سوالای مادرت خوشم نمی یاد بعضی وقتها انگار می خوا دمطمئن بشه هم از من می پرسه هم از جمشید.وفتی که از جمشید هم می پرسه که چی خوردی جمشید هم خیلی وقتها شده جواب سربالا بهش داده مثلا یک دفعه اینقدر اصرار کرد جمشید هم بهش گفت آبکوشت دایناسور خوردیم منم از خنده غش کرده بودم یا اینکه تا حالا هر چقدر اون پرسیده جمشید بهش گفته تو نگران نباش ما یه چیزی خوردیم نمی خواد هی بپرسی.

اما مگه از رو میره بازم دوباره وقتی باهاش حرف می زنیم بازخواست باید بهش پس بدیم مخصوصا من که باید ساعت و دقیقه و علت و چرا و چگونش رو هم شرح بدم. دیگه واقعا حالم از این سوالهای لوسش بهم می خوره.

بعدا می یام بقیش رو هم میگم...

دلک - 9

راستش خیلی وقته که خودم فهمیدم از راه مناسبی ازدواج نکردم .اینا رو که می خوام بنویسم خودم هم می دونم چه غلطی کردم و به اندازه کافی دارم غصه می خورم پس لطفا دیگه شماهاسرزنشم نکنید وسرکوفت نزنید و نگید خانوادت حق داشتن چون الان دیگه همه چیز گذشته و نمی تونم به عقب برگردم.راستش من و جمشید خودمون با هم هیچ مشکلی نداریم و واقعا هم هنوز عاشقانه همدیگه رو دوست داریم مگر وقتی که بحث خانوادش پیش می یاد که همیشه میره طرف اونها.احساس می کنم که من احمق ترین و دیوونه ترین عروس دنیا بودم و هستم.

به قول یکی از همین دوستای گلم که اینجا کامنت گذاشته زندگی همش عشق نیست خیلی چیزای دیگه هست اینکه من و جمشید همدیگه رو دوست داشتیم و من چشمامو رو همه چیز دیگه بستم یک خریت محض بود.البته گاهی وقتها هم با خودم فکر می کنم که از کجا معلوم شاید اگه با یکی دیگه و با رضایت خانوادم ازدواج می کردم باز هم از این همین مشکلا یا مشکلای دیگه ای داشتم.

حالا از جریان پول گرفتن که بگذریم که منم تا حالا همچین ساکت ننشستم بهرحال صبوری هم حدی داره کلی داد و بیداد راه انداختم که یعنی چی هر بار باید از دل و جون خودمون بگیریم تو شکم اونا بریزیم .اما جواب جمشید هر دفعه این بوده که خانوادمم یعنی میگی ولشون کنم؟ تا جایی که بتونم کمکشون می کنم حتی جونم هم براشون میدم!!!

اینم از حواب جمشید خان. فقط بازم خواهش می کنم من خودم دارم کاملا احساس خریت می کنم پس لطفا شما دیگه سرزنشم نکنید.بعدش هم مثلا می خواد منو خر کنه میگه اگه خانواده تو هم بودن و کمک می خواستن من کمکشون می کردم.حالا نه اینکه خیالش راحته که همچین چیزی هرگز اتفاق نمی افته و ما نه با اونا رابطه داریم نه اونا نیازمندن مث خانواده خودش.

حالا کاشکی هم یکمی فدر شناس بودن اینقدر پول به حلقشون می ریزیم اما دریغ از یک ذره شعور و ادب و قدر دانی.میگن جمشید وظیفشه .مادرش همیشه بهش میگه من برای تو خیلی بیشتر اینا زحمت کشیدم هر کاری هم برامون بکنی بازم کمه.جمشید هم مث بز سرش رو تکون میده میگه مامانم راست میگه اون مارو با بی پدری بزرگ کرده.!!

انگار که مادرش تنها زنی بوده تو دنیا که بجه هاش رو تنهایی بزرگ کرده که اینقدر ادعا و توقع داره.!!!

دلک - 8

سلام به دوستای گلم.شرمنده یک مدتی نتونستم بیام بنویسم اگه نگران شدید یا منتظر مونید به بزرگی خودتون ببخشید.راستی دوتا از خانومای گلی که برام کامنت گذاشتن نوشتن که ماجرای ازدواجشون تقریبا مثل من بوده یکی از این خانومای گل اتفاقا اونم از دانمارکه.

خواستم از این دوتا دوست خوبم خواهش کنم که اونا هم بیان ماجرای ازدواجشون رو بنویسم و خیلی دلم می خواد با کسایی که در مورد ازدواج تجربه مشترکی داشتن بیشتر اشنا بشم و بدونم که تنها کسی نبودم که این ماجراها براش پیش اومده و اینکه اونا چطور با این مسایل کنار اومدن و حالا چه کار می کنند .خلاصه اگه بنویسید منو از حالا جزو خواننده های پر پا قرص بدونید.

خوب حالا بریم بقیه ماجرا .گفتم که به خاطر قرض گرفتن برای برادر شوهرم چه فشار مالی سرمون اومد و خودمون چقدر سختی کشیدیم.تو این چند سالی هم که از ازدواجمون میگذره قرضهای دیگه هم پیش اومد . یک دفعه اومدن گفتن وای به دادمون برسید خونمون قدیمیه داره رو سرمون خراب می شه زودتر پول جور کنید که تعمیرش کنیم بازهم ما افتادیم تو پول قرض کردن بیچاره جمشید تا موقعی که پول جورشد و تونست براشون بفرسته هر شب خواب می دید که سقف ریخته رو خوانوادش و با وحشت از خواب می پرید و هر روز بهشون زنگ می زد که نکنه یه موقع چیزیشون شده باشه.

دوباره یک مدت بعدش ماجرای ازدواج دوتا برادر بزرگش پیش اومد و گفتن برادراش می خوان عروسی کنند اما پول نداریم خانواده دخترا هم گفتن باید براشون خرج بشه. برادرات هم افسرده شدن نمی دونیم چه کار کنیم . بازم من و جمشید بیچاره از خودمون و زندگیمون زدیم تا برای اونا پول بفرستیم و بتونند یک عروسی ابرومند داشته باشند و دلشون نشکنه.

آخرین باری که بازم براشون پول قلمبه فرستادیم برای برادر اخری جمشید بود .فقط ۳ سال از جمشید کوچیک تره اما عرضه جمشید کجا عرضه اون کجا اصلا من نمیدونم اینا چیشون به برادر می خوره .اول که به زور دیپلم گرفته بعدش هم نه سربازی رفته نه کار براش پیدا می شه .خلاصه همین جور داره علاف می چرخه.پارسال بود که مادرش شروع کرد اه و ناله که وای جمشید بیا به داد این برادر کوچیکت برس من شما رو با بی پدری بزرگ کردم و به اینجا رسوندم این برادرت بیکاره همش نشسته تو خونه غصه می خوره می ترسم یه موقع معتاد بشه هر طوری می تونی یک پولی جور کن تا بیاد خارج.

دوباره ما افتادیم هول و ولا که وای زودتر باید پول جور کنیم وگرنه برادر جمشید از دست میره.حالا خوبیش این بود که دیگه حداقل تو بانک یه اعتباری داشتیم تونستیم از بانک وام بگیریم.وام رو گرفتیم و براشون فرستادیم برادر جمشید هم پولو برداشت و چون سربازی نرفته باید غیر قانونی می اومد بلند شد رفت دوماه ترکیه .تو این دوماه هم مادرش سفارش پشت سفارش که نذارید تنهایی رو حس کنه مرتب بهش زنگ بزنید دیگه نمی گفت این پول تلفن رو باید ما چطوری بدیم .خلاصه هر روز کار ما این شده بود صبح و شب که تلفن دستمون به برادرش تو ترکیه زنگ بزنیم یک عالمه باهاش حرف بزنیم که احساس تنهایی نکنه با اینکه مرد بزرگیه ها اما مثل اینکه چون بچه اخره و همش خودش و مادرش بودن همه فکر می کنند بچس خودش هم باورش شده.اونوقت جمشید از اونم کوچیکتر بوده خودش تنهایی اومده خارج و زندگیش رو به بهترین نحوی اداره کرده.

خلاصه ما باید هر روز چند دفعه به اون زنگ می زدیم و بعدش هم به مادرش و گزارش حرفها و حال و احوال برادرش رو می دادیم.حالا بماند که چه هزینه تلفن سنگینی رو دادیم حداقل اگه رسیده بود و کار تمام شده بود دلمون نمی سوخت اما بعد از این همه خرج آقا بعد از دوماه دست از پا درازتر برگشت ایران و نصف پولی رو هم که برده بود خرج شده بود و گفت راهی پیدا نشده که بتونه از اونجا غیرقانونی بیاد دوباره برگشته و فعلا قصه خارج اومدن یادش رفته.

تو این مدت هم با پولایی که براشون فرستادیم خونشون رو تعمیر که کردن هیچ تازه دوتا اتاق هم بالای خونشون زدن و کرایش دادن .دوتا برادر بزرگه ازدواج کردن و سر و سامان گرفتن.حالا مونده مادرش و این برادر کوچیکه که دارن با همون پول مستعمری و کرایه ای که از دوتا اتاق می گیرن زندگی می کنند .برای اومدن برادرش هم پول فرستادیم که کارش درست نشد و فعلا دست نگه داشته.

فعلا از بعد از این جریان تا حالا پولی ازمون نخواستن اما من هر دفعه که باهاشون حرف می زنیم یک دفعه تنم می لرزه میگم الانه که دوباره بگن فلان چیز اتفاق افتاده پول بفرستید یا اینکه دوباره این برادرش هوس کرده بیاد خارج پول کم داره .نمی گم احتیاج ندارن چرا واقعا احتیاج دارن هر بار هم بوده برای مسایل ضروری بوده. خوبم می دونم که جز جمشید کسی رو ندارن که روش حساب کنند .اما من یک جورایی خسته شدم از اینکه می بینم این همه پولهایی که می تونه به زندگی خودمون بخوره و باهاش هزار تا کار انجام بدیم باید برای اونا قرض بگیریم.یا اینکه باید به خاطر اونا به زندگی خودمون فشار بیاریم از خودمون و خواسته هامون بگذریم تا پول جور کنیم.یا اینکه باید ساعات کاری مون رو زیاد کنیم .اخرین باری که برای این برادر کوچیکه از بانک وام گرفتیم تا ۳ سال دیگه باید هر ماه قسطش رو بدیم یعنی هرماه یک قسمتی از حقوقی رو می شه صرق زندگی خودمون کنیم باید بابت قسطی که برای اونا گرفتیم بدیم.خسته شدم از اینکه خانوادش اینقدر فقیرند .جس می کنم مثل این جوجه ها هستن که تو لونه جیغ و داد می کنند و دهنشون رو مدام باز می کنند تا مادرشون دلش بسوزه و بیادبرای زنده موندن جوجه هاش تو دهنشون عذا بریزه.

من و جمشید هنوز تو زندگیمون خیلی چیزا رو کم داریم . تا حالا با هم یک مسافرت نرفتیم .خیلی چیزا رو به خاطر گرون بودن ازشون می گذریم .هنوز هیچی پس انداز نداریم .یک تفریح درست نمی تونیم بریم همش هم به خاطر اینکه واقعا نداریم .همیشه تو خرجمون دقت می کنیم که مبادا پول برای کرایه خونه کم بیاریم .اونوقت هر بار باید یک عالمه پول رو به خاطر اونا قرض بگیریم و به خودمون بیشتر و بیشتر فشار بیاریم.

اینم بگم که من اوایل که اومده بودم چون هنوز زبون بلد نبودم کار نمی کردم و جمشید مجبور بود به جای هر دونفرمون کار کنه.اما الان منم سر کار میرم اینجوری جمشید هم می تونه بیشتر به درساش برسه.زندگیمون رو با جمشید از صفر شایدم زیر صفر شروع کردیم .با هم کار کردیم و درس خوندیم با همه این فشارهای مالی اجباری که سرمون اومده اما بازم اینقدر سعی کردیم تا از اون اتاق تو خونه مشترک بیرون اومدیم و یک آپارتمان خیلی نقلی اجاره کردیم تک تک وسایل خونه رو با سلیقه خودم وجمشید خریدیم .هر بار که برای خونمون یک چیزی می خریم جمشید بیشتر از من ذوق می کنه و میگه می بینی داریم با هم دیگه زندگیمون رو تکمیل می کنیم .

دلک - 7

جونم براتون بگه گفتم که وقتی تازه زندگیمون رو شروع کرده بودیم از نظر مالی خیلی در فشار بودیم.گفتم که فقط یک اتاق کوچیک تو یک خونه باچند تا دانشجوی دیگه داشتیم که حمام واشپزخونش و دستشوییش با اونا مشترک بود .وسیله هم خیلی مختصر چیزهایی بود که مال جمشید بود از هر کدوم هم یک دونه داشت مثل قاشق و چنگال و بشقاب و....


تو خونه هم اصلا نمی شد پخت و پز اساسی کرد باید همش فکر عذاهایی بودم که زیاد وقت نگیره و سریع یک چیزی اماده می کردم چون بقیه هم اشپزخونه رو لازم داشتن.تو یخچال هرکس یک طبقه رو داشت که خوراکی هاش رو اونجا بذاره اما یک طبقه برای من و جمشید که دونفر بودیم کم بودیم و اما خوب هر کس سهم مشخصی داشت.بیشتر ازمن جمشید از این وضع خسته شده بود و دلش می خواست زودتر یک جایی رو برای خودمون کرایه کنیم اما خوب پولش رو نداشتیم.


از اون طرف هم جمشید برای اینکه بتونه خرجمون رو بده دو جا کار می کرد از صبح می رفت دانشگاه تا عصردرساش هم سنگین. بعد از اون یک راست می رفت سر یک کارش تا ساعت ۹ شب که خسته و کوفته برمی گشت یک کار دیگش هم روزهای تعطیل شنبه و یکشنبه از ساعت ۷ صبح تا ۷ عصر بود با اینکه تازه ازدواج کرده بودیم اما اصلا کنار هم نبودیم .منم از صبح تا شب که جمشید برگرده تو خونه بودم حتی تلویزیون نداشتیم که نگاه کنم و سرم یکمی گرم بشه. می رفتم یک گوشه رو تخت کنار پنجره کز می کردم و اونقدر به خیابون زل می زدم تا جمشید برگرده .وقتی جمشید خسته و کوفته برمی گشت من یک دفعه بغضم می ترکید و می رفتم بغلش اونم با اینکه خسته بود می گفت لباسهات رو بپوش بریم بیرون یک هوایی بخوری.


دست همدیگر رو می گرفتیم و قدم زنون می رفتیم حتی اتوبوس سوار نمی شدیم که تو پولش صرفه جویی بشه .می رفتیم مثلا یک بستنی می خوردیم و برمی گشتیم.جمشید همیشه دلش می خواست ببرم رستوران خیلی هم اصرار می کرد اما تا میرفتم و قیمتها رو نگاه میکردم سریع برمی گشتم چون وضعمون رو خوب می دونستم. رستوران واجب نبود اما قاشق و چنگال و متکا واقعا لازم داشتیم بجای اینکه بدیم یک شب رستوران پولش رو میدیم چهار تا وسیله می خریم.جمشید هم خیلی اصرار میکرد اما من قبول نمی کردم این پول صرف یک شب خوردن بشه.

خلاصه تو همین بدبختی ها بود .دو ماه بود که زندگیم رو شروع کرده بودیم که یک روز مامان جمشید هراسون زنگ زد که ای وای جمشید چه نشسته ای که برادرت چک داده دست مردم و چکهاش برگشت خورده و طرف می خواد چکهاش رو بذاره اجرا و برادرت رو بندازه زندان سریعا چند میلیونی اماده کن و برامون بفرست .اینم قبلا گفتم که جمشید تا قبل از ازدواج هرچی پول جمع میکرده مرتب می فرستاده برای خانوادش تو ایران.

وای وقتی مادرش خیلی راحت گفت سریع چند میلیونی بفرست جمشید یک دفعه شوکه شد به مادرش گفت من چند میلیون چطور اماده کنم برای شما بفرستم از کجا بیارم ندارم.خلاصه از مادرش اصرار از جمشید انکار.مادرش شروع کرد داد وبی داد گریه و زاری که من نمی دونم این پول رو تهیه نکنی برادرت رو می فرست زندان .من شیرم رو حلالت نمی کنم و باید برامون پول بفرستی .جمشید هم عصبانی شد گفت من تازه ازدواج کردم زنم رو اوردم تو یک اتاق داره زندگی می کنه پول ندارم حتی یک رستوران ببرمش .اونوقت تو میگی چند میلیون بفرست .خوب ندارم چه کار کنم میگی برم دزدی؟

اما مگه مادرش این حرفها حالیش می شد هر روز زنگ می زد گریه و زاری و داد و هوار که یااله پول چی شد ؟بعدش هم یک عالمه تهدید که نمی بخشمت حلالت نمی کنم اگه این پول رو نفرستی بعدش هم تق تلفن رو قطع میکرد.منم می گفتم تازه اومدم تو این خانواده بذار دخالت نکنم خودشون مادر و پسر هستن. جمشید بیچاره هم کلافه شده بود همش تو فکر بود هر بانکی میرفت تقاضای وام می کرد بهش وام نمی دادن چون تو حسابش پول زیادی نبود و اعتباری نداشت از نظر روحی خیلی به جمشید فشار اومده بود از یک طرف بی پولی خودمون از یک طرف این تهدیدها و فشار مادرش .وقتی از بانک نامید شدیم جمشید مجبور شد به این و اون رو بندازه همه هم مثل خودش دانشجو بودن و وضعشون خیلی بهتر از ما نبود .تا اینکه بالاخره از یکی از دوستای جمشید تونستیم یک مقداریش رو قرض کنیم اون یک ذره پس اندازی هم که تو حساب جمشید بود روش گذاشتیم و منم یک مقداری پول از فروش طلاهام تو ایران با خودم اورده بودم اونم خودم اصرار کردم به جمشید تا برداره .گفتم بالاخره برادر اون بردار منم هست اگه بره زندان ناراحتیش برای منم هست.خلاصه چند میلیونی جور کردیم و براشون فرستادیم تا کارشون راه بیفته.

اما دیگه خودمون هیچی نداشتیم .تا خیلی مدت بعدش هم همش داشتیم صرفه جویی میکردیم و از خودمون و خورد و خوراکمون می زدیم تا بتونیم پولی رو که ازدوست جمشیدبرای برادرش قرض کردیم سر موقع بهش پس بدیم روزهامون سخت بود با این قرض سنگینی هم به اجبار گرفتیم سخت تر شد. این اولین فشار مالی بود که بعد از اینکه زندگی مشترکمون رو شروع کردیم به خاطر اونا اومد سر ما .اما اخرین بارشون نبود......

دلک - 6

وای چقدر دلم باز میشه می بینم این همه خانومها و عروسهای گل اینجا هست خیلی محیط زنونه قشنگیه مرسی از همدردی و دلداری های خوبتون خیلی انژری گرفتم دیگه هم کم کم داره قسمتهای تلخ ماجرا کمتر میشه و داریم می رسیم به موضوع اصلی یعنی بار گذاشتن کله پاچه !!!

جونم براتون بگه که من و جمشید خیلی اتفاقی تو چت با هم اشنا شدیم اول ارتباطمون از طریق چت و ایمیل بود بعدش کم کم بهم شماره دادیم و ارتباطمون خیلی قوی شد درباره همه چی هم حرف می زدیم جز اردواج بیشتر مثل دو تا دوست خوب بودیم که از نظر فکری و خیلی دیگه از علایق مشتر ک بودیم و با هم درباره خیلی موضوعات مورد علاقمون ساعتها بحث می کردیم خلاصه همین طوری کم کم بهم بیشتر و بیشتر عادت کردیم و علاقمند شدیم و به خیلی از نقاط مشترکمون پی بردیم تا اینکه جمشید تو سفری که اومد ایران همدیگر رو از نزدیک دیدیم و عاشقتر شدیم و با هم از تشکیل زندگی و ازدواج صحبت کردیم یکی دو سفر هم بعدش اومد که دیگه مثل نفس شده بودیم برای هم ، تو یکی از همین سفرهاش بود که من به خانوادم تصمیمم رو گقتم و اونی شد که خونید.البته اونا از همون می دونستن که من با جمشید از طریق ایمیل و تلفن ارتباط دارم اما فکر نمی کردن جدی بشه و بخوام باهاش ازدواج کنم.

از خانوادم هم بگم که از روزی که ازشون جدا شدم تا الان که تقربیا ۷ سال گذشته دیگه هیچ خبری ازم نگرفتند البته من از این ور و اون ور سعی می کنم به هر طریق شده که ازشون خبر بگیرم همین که بشنوم سلامت و خوشحال هستن برام کافیه .تا حالا خیلی هم با جمشید تلاش کردیم که باهاشون ارتباط برقرار کنیم بهشون زنگ زدیم التماس کردیم خواهش کردیم گریه کردیم جمشید گفت من صورتم رو میارم جلو اینقدر بزنید تا دلتون خالی بشه اما تو رو خدا با بانو آشتی کنید خیلی دلتنگی تون رو می کنه اما اونا هر دفعه سردتر از قبل گفتن که بانو برای ماخیلی وقته مرده ما دیگه کسی رو به این اسم نمی شناسیم دیگه هم اینجا زنگ نزنید . اما ما باز هم زنگ زدیم خیلی وقتها به اصرار جمشید بارهای اخر که تا می گفتیم الو قطع می کردن خلاصه خودمون ناامید شدیم.

جمشید بی نهایت مهربون و صبور ه تو این ۷ سال زندگی مشترک مثل یک کوه پشت سرم ایستاده و اینقدر بهم محبت می کنه که من احساس تنهایی نکنم هنوز هم دویوونه وار عاشق همدیگه هستیم و همدیگه رو دوست داریم .نمی گم با هم تا حالا قهر نکردیم یا حر وبحث نداشتیم چرا داشتیم مثل هر دوتا ادم دیگه که کنار هم باشن اما خیلی کم بوده بیشتر هم از طرف من بوده .من یک مواقعی شروع می کنم دلتنگی برای خانوادم بعد یک دفعه میرم و همه اون اتفاقایی که باعث شد من از خانوادم جدا بشم هی تو مغزم مرور می کنم بعدش یک دفعه از شدت دلتنگی تو این مرور دیواری کوتاهتر از دیوار جمشید پیدا نمی کنم و یکهو اونو مقصر می بینم و میگم که اگه اون تو زندگی من نیامده بود منم الان کس و کار داشتم یعدش شروع می کنم با جمشید بد اخلاقی و بهانه گیری و اوقات تلخی راه انداختن.

اما اون همیشه کوتاه می یاد و درکم می کنه بعدش هم می یاد یک عالمه ناز می کشه ومیگه می خوای دوباره بهشون زنگ بزنیم شاید این دفعه اشتی کردن اما من دیگه نمی خوام نه خودم رو کوچیک کنم نه شوهرم رو .آخه به یک نفر به چه زبونی باید بگن دیگه نمی خوانش .نمی خوام خودم رو به نفهمی بزنم برای اونا همه چیز تمام شده اگه اونا تونستن منو به این راحتی فراموش کنن حتما منم می تونم درسته برای من اسون نیست اما سعی می کنم نمی خوام به خاطر اونا جمشید عزیزم رو ازار بدم اما گاهی وقتها دست خودم نیست خیلی دلتنگی بهم فشار می یاره با اینکه میدونم جمشید گناهی نداره اما گاهی اوقات بهش می پرم و منو ببخش همه زندگیم اگه گاهی وقتها اون دل مهربونت رو با حرفام می رنجونم .خودت می دونی که هیچی تو دلم نیست و تو جون منی.خوشحالم که درکم می کنی و هیچ موقع به دل نگرفتی و تازه بیشتر هوامو داشتی تا کمتر دلم تنگ بشه.

اگه باز هم زمان به عقب برگرده باز هم تو جمشید عزیزم رو انتخاب می کنم .فقط خیلی دلم می خواست که منم خانواده ای داشتم که بیشتر درکم می کردن و منو تنها نمی ذاشتن اینجوری منم کسی رو داشتم که بهم زنگ بزنه و احوالم رو بپرسه می دونی خیلی سخته که بدونی هیچ موقع زنگ تلفن خونه رو کسی از اقوام من نمی زنه و همیشه تلفنها برای احوال پرسی از تو و به بهانه تو اون گوشه ها هم بپرسن خوب بانو چطوره. خیلی حس خوبیه که ادم بدونه به غیر از همسرش هم کسای دیگه ای هستن که به یادش باشن اون براشون عزیزه و اهمیت داره .

کاش منم کسی رو داشتم که روز پدر یا روز مادر زنگ بزنم و بهش تبریک بگم. کاش بچم در اینده خاله و دایی هم داشت .کاش می تونستم خیلی حرفای خاله زنکیم رو برای مادر و خواهرم بگم و شاید هم یک دل سیر بشینیم و غیبت کنیم .کاش کسی رو داشتم که برم ایران و ببینمش و دلم اینقدر تنگ نشه اینجوری می تونستم وقتی یک نفر بهم میگه عکس خانوادت رو ببینم خجالت نکشم و دروغکی بگم رو دست نیستن.

کاش نگران نبودم که اگه حامله شدم کی بیاد ازم مراقبت کنه و بهم یاد بده که چطور بچه داری کنم و حسرت خانومای دیگه رو که تو این مواقع مادر و خواهرشون می یاد پیششون نمی خوردم.می دونم تو هستی و با ذره و ذره وجودت داری بهم محبت می کنی و همیشه بهم گفتی که عضه نخور منو و تو همدیگه رو داریم و یادم می یاری که منو و تو اون سختی ها رو تحمل کردیم و شکست نخوردیم .من و تو ساده بهم نرسیدیم من و تو قوی تر از اونی هستیم که این دلتنگی ها بخواد از پا درمون بیاره.

دلک - 5

وای چقدر دلم باز میشه می بینم این همه خانومها و عروسهای گل اینجا هست خیلی محیط زنونه قشنگیه مرسی از همدردی و دلداری های خوبتون خیلی انژری گرفتم دیگه هم کم کم داره قسمتهای تلخ ماجرا کمتر میشه و داریم می رسیم به موضوع اصلی یعنی بار گذاشتن کله پاچه !!!

جونم براتون بگه که من و جمشید خیلی اتفاقی تو چت با هم اشنا شدیم اول ارتباطمون از طریق چت و ایمیل بود بعدش کم کم بهم شماره دادیم و ارتباطمون خیلی قوی شد درباره همه چی هم حرف می زدیم جز اردواج بیشتر مثل دو تا دوست خوب بودیم که از نظر فکری و خیلی دیگه از علایق مشتر ک بودیم و با هم درباره خیلی موضوعات مورد علاقمون ساعتها بحث می کردیم خلاصه همین طوری کم کم بهم بیشتر و بیشتر عادت کردیم و علاقمند شدیم و به خیلی از نقاط مشترکمون پی بردیم تا اینکه جمشید تو سفری که اومد ایران همدیگر رو از نزدیک دیدیم و عاشقتر شدیم و با هم از تشکیل زندگی و ازدواج صحبت کردیم یکی دو سفر هم بعدش اومد که دیگه مثل نفس شده بودیم برای هم ، تو یکی از همین سفرهاش بود که من به خانوادم تصمیمم رو گقتم و اونی شد که خونید.البته اونا از همون می دونستن که من با جمشید از طریق ایمیل و تلفن ارتباط دارم اما فکر نمی کردن جدی بشه و بخوام باهاش ازدواج کنم.

از خانوادم هم بگم که از روزی که ازشون جدا شدم تا الان که تقربیا ۷ سال گذشته دیگه هیچ خبری ازم نگرفتند البته من از این ور و اون ور سعی می کنم به هر طریق شده که ازشون خبر بگیرم همین که بشنوم سلامت و خوشحال هستن برام کافیه .تا حالا خیلی هم با جمشید تلاش کردیم که باهاشون ارتباط برقرار کنیم بهشون زنگ زدیم التماس کردیم خواهش کردیم گریه کردیم جمشید گفت من صورتم رو میارم جلو اینقدر بزنید تا دلتون خالی بشه اما تو رو خدا با بانو آشتی کنید خیلی دلتنگی تون رو می کنه اما اونا هر دفعه سردتر از قبل گفتن که بانو برای ماخیلی وقته مرده ما دیگه کسی رو به این اسم نمی شناسیم دیگه هم اینجا زنگ نزنید . اما ما باز هم زنگ زدیم خیلی وقتها به اصرار جمشید بارهای اخر که تا می گفتیم الو قطع می کردن خلاصه خودمون ناامید شدیم.

جمشید بی نهایت مهربون و صبور ه تو این ۷ سال زندگی مشترک مثل یک کوه پشت سرم ایستاده و اینقدر بهم محبت می کنه که من احساس تنهایی نکنم هنوز هم دویوونه وار عاشق همدیگه هستیم و همدیگه رو دوست داریم .نمی گم با هم تا حالا قهر نکردیم یا حر وبحث نداشتیم چرا داشتیم مثل هر دوتا ادم دیگه که کنار هم باشن اما خیلی کم بوده بیشتر هم از طرف من بوده .من یک مواقعی شروع می کنم دلتنگی برای خانوادم بعد یک دفعه میرم و همه اون اتفاقایی که باعث شد من از خانوادم جدا بشم هی تو مغزم مرور می کنم بعدش یک دفعه از شدت دلتنگی تو این مرور دیواری کوتاهتر از دیوار جمشید پیدا نمی کنم و یکهو اونو مقصر می بینم و میگم که اگه اون تو زندگی من نیامده بود منم الان کس و کار داشتم یعدش شروع می کنم با جمشید بد اخلاقی و بهانه گیری و اوقات تلخی راه انداختن.

اما اون همیشه کوتاه می یاد و درکم می کنه بعدش هم می یاد یک عالمه ناز می کشه ومیگه می خوای دوباره بهشون زنگ بزنیم شاید این دفعه اشتی کردن اما من دیگه نمی خوام نه خودم رو کوچیک کنم نه شوهرم رو .آخه به یک نفر به چه زبونی باید بگن دیگه نمی خوانش .نمی خوام خودم رو به نفهمی بزنم برای اونا همه چیز تمام شده اگه اونا تونستن منو به این راحتی فراموش کنن حتما منم می تونم درسته برای من اسون نیست اما سعی می کنم نمی خوام به خاطر اونا جمشید عزیزم رو ازار بدم اما گاهی وقتها دست خودم نیست خیلی دلتنگی بهم فشار می یاره با اینکه میدونم جمشید گناهی نداره اما گاهی اوقات بهش می پرم و منو ببخش همه زندگیم اگه گاهی وقتها اون دل مهربونت رو با حرفام می رنجونم .خودت می دونی که هیچی تو دلم نیست و تو جون منی.خوشحالم که درکم می کنی و هیچ موقع به دل نگرفتی و تازه بیشتر هوامو داشتی تا کمتر دلم تنگ بشه.

اگه باز هم زمان به عقب برگرده باز هم تو جمشید عزیزم رو انتخاب می کنم .فقط خیلی دلم می خواست که منم خانواده ای داشتم که بیشتر درکم می کردن و منو تنها نمی ذاشتن اینجوری منم کسی رو داشتم که بهم زنگ بزنه و احوالم رو بپرسه می دونی خیلی سخته که بدونی هیچ موقع زنگ تلفن خونه رو کسی از اقوام من نمی زنه و همیشه تلفنها برای احوال پرسی از تو و به بهانه تو اون گوشه ها هم بپرسن خوب بانو چطوره. خیلی حس خوبیه که ادم بدونه به غیر از همسرش هم کسای دیگه ای هستن که به یادش باشن اون براشون عزیزه و اهمیت داره .

کاش منم کسی رو داشتم که روز پدر یا روز مادر زنگ بزنم و بهش تبریک بگم. کاش بچم در اینده خاله و دایی هم داشت .کاش می تونستم خیلی حرفای خاله زنکیم رو برای مادر و خواهرم بگم و شاید هم یک دل سیر بشینیم و غیبت کنیم .کاش کسی رو داشتم که برم ایران و ببینمش و دلم اینقدر تنگ نشه اینجوری می تونستم وقتی یک نفر بهم میگه عکس خانوادت رو ببینم خجالت نکشم و دروغکی بگم رو دست نیستن.

کاش نگران نبودم که اگه حامله شدم کی بیاد ازم مراقبت کنه و بهم یاد بده که چطور بچه داری کنم و حسرت خانومای دیگه رو که تو این مواقع مادر و خواهرشون می یاد پیششون نمی خوردم.می دونم تو هستی و با ذره و ذره وجودت داری بهم محبت می کنی و همیشه بهم گفتی که عضه نخور منو و تو همدیگه رو داریم و یادم می یاری که منو و تو اون سختی ها رو تحمل کردیم و شکست نخوردیم .من و تو ساده بهم نرسیدیم من و تو قوی تر از اونی هستیم که این دلتنگی ها بخواد از پا درمون بیاره.

دلک - 4

از موقعی که از خانوادم جدا شدم تا وقتی کارم برای اومدن درست شد ۸ ماه طول کشید که تلخترین روزهای عمرم همون روزها بود از یک طرف بی محلی خانوادم از یک طرف دوری از جمشید از یک طرف بلاتکلیفی و استرس اینکه کارم کی درست می شه از یک طرف دیگه پس اندازم که باید خیلی حواسم رو برای خرج کردم می ذاشتم تا یک موقع کم نیارم.

وقتی از خونمون اومدم بیرون حساب بانکیم خیلی خوب بود اما اونا پیغام دادن که بهش بگید نصف بیشتر پولهایی که تو حسابشه ما بهش دادیم پسشون بده منم یه چک نوشتم با سوییچ ماشینی که برای دانشگاه رفتنم خریده بودن بهشون پس دادم موند پس انداز خودم که بد نبود اما از اونجایی که کرایه خونه و خرج خورد و خوراک رو با دوستم نصف کرده بودیم و تازه اضافه بر اون من مدام دلم تنگ می شد کارت تلفن می خریدم که با جمشید صحبت کنم هم به خرجهای من اضافه شد.البته جمشید همیشه سعی می کرد خودش بهم زنگ بزنه و می گفت هر موقع دلت تنک شد یک تک زنگ بزن و قطع کن تا خودم بهت زنگ بزنم اما خوب بیشتر وقتها دلم طاقت نمی اورد و دلم می خواست مدام باهاش صحبت کنم.یادمه یک جایی نزدیکه خونمون بود که مرتب سر راهم از اونجا کارت می خریدم یک دفعه ازم پرسید می بخشید می شه یک سوالی ازتون بکنم گفتم بفرمایید .گفت می شه بپرسم چرا شما همیشه اینقدر چهرتون ناراحت و غمزدس ؟ گلوم پر از بغض شد می خواستم بگم که من یک مشکل بزرگ تو زندگیم دارم که یک دفعه بغضم ترکید و اومدم بیرون.

با کمک دوستم یک کار موقت پیدا کردم که تا وقتی کارم درست می شه یه پولی دستم باشه از یک طرف دیگه پول این کار خیلی قابل توجه نبود یک موقع اونقدر از نظر مالی بهم فشار اومد که رفتم تمام طلاهایی که داشتم فروختم به خاطر اینکه کاغذ خرید همراهم نبود طلا فروشی خیلی کمتر از قیمت واقعیشون ازم خرید اما واقعا همون پول هم بارم خیلی مهم بود و بهش احتیاج داشتم.

از یه طرف هم جمشید با اینکه درساش تو دانشگاه خیلی سنگین شده بود اما همزمان دوجا کار می کرد تا بتونه برای اومدن من و خرج ویزا و کارهای اومدن یک پولی جمع کنه.اون روزها من همش گلوم پر از بغض بود با یک تلنگر کوچیک اشکم سرازیر می شد.عید شده بود و دوستم داشت چمدونهاش رو می بست و می خواست بره شهرشون عید رو با خانوادش باشه حیلی هم به من اصرار کرد اما نمی خواستم برم و مزاحم جمع خانوادگیشون بشم .غم بار ترین عید زندگیم رو تنهایی گذروندم خیلی احساس بی کسی می کردم تو سکوت اپارتمان می نشستم و فقط گریه می کردم فقط صدای زنگ جمشید بود که اون سکوت تلخ رو می شکست و بهم روحیه می داد که قوی باشم و امیدوار باشم دلم خیلی شکسته بود از اینکه می دیدم خانوادم اینقدر راحت ازم گذشتند

.وضع معدم بی نهایت افتضاح شده بود هرچی قرص و شربت می خوردم اصلا اثر نمی کرد یک دفعه هم خونریزی معده کردم کارم به بیمارستان کشیده شد اما باز هم تنها کسم که نگرانم شد و داشت دیوونه می شد فقط جمشید بود. صبحها با زنگ تلفنش از خواب بیدار می شدم که عاشقانه بهم صبح بخیر می گقت و شبها تا بهم شب بخیر نمی گفت نمی خوابید .هنوز هم نفهمیدم که خانوادم به فامیل ها چی گفتند که تو اون مدنی که تنها بودم هیچ کس هیچ موقع سراغی ازم نگرفت با اینکه حیلی از فامیل ها شماره موبایلم رو داشتند .

روزی که بعد از ۸ ماه انتظار بعد از یک عالمه دوندگی و تلاش و اظطراب کارم درست شد و قرار شد که من و جمشید بعد از این همه سختی و انتظار بهم برسیم انگار دنیا رو بهم داده بودن.نه من باور می کردم نه جمشید داشتیم بال در می اوردیم .جمشید سریع برام بلیط گرفت و با اولین پروازی که جا داشت خودم رو به جمشید رسوندم.وقتی هواپیما بلند و از زمین فاصله گرفتیم چقدر در نظرم زمین حقیر و ادمهاش کوچیک بودن یادم افتاد که روی همین زمینی که الان زیر پامه من چقدر زجر کشیدم .روی همین زمینی که دارم برای همیشه ازش رد می شم آدمهایی زندگی می کنند که به خاطر نافرمانی از خواستشون از بچشون گذشتند.اونقدر زجر کشیده بودم که دیگه دلم نمی خواست هیچ موقع برگردم.

وقتی بعد از یک پرواز طولانی رسیدم و جمشید رو با یک دسته گل دیدم انگار همه دنیا رو بهم داده بودن قیافه جمشید با اینکه سنی نداشت اما به نظرم خیلی شکسته شده بود موهای جلوی سرش از شدت غصه و اون فشار عصبی و روحی و کاری که روش بود سفید شده بود .خود من هم دست کمی از جمشید نداشتم با یک روح خسته و زخمی یک معده داغون اعصاب مثل شیشه اومدم که در کنار جمشید زندگیم رو شروع کنم.تا بهم رسیدیم بعض هردومون ترکید همدیگر رو بغل کردیم زار زار گریه کردیم.

فرداش قرار محضر داشتیم برای عقد یک عقد مذهبی داشتیم یک عقد دیگه که باید می رفتیم و تو دفتر شهرداری عقدمون رو ثبت می کردیم.من یک بلوز و دامن بلند سفید پوشیدم و جمشید هم کت و شلوار دوتا هم شاهد لازم داشتیم که جمشید از دوتا از دوستای دانشگاهش خواهش کرده بود بیان.

وقتی تو سالن رسیدیم خانومی که مسوول سالن عقد بود اومد در سالن رو باز کرد ما چهار تا داخل شدیم دیدیم خانومه همین طور در رو گرفته منتظره که بقیه بیان بهش گقتیم ما فقط همین ۴ نفر هستیم دیگه کسی نیست .خانومه باورش نشد گفت یعنی شما اصلا مهمون ندارید مگه میشه زن و شوهر به این جوونی فقط خودشون دوتا باشن .من این همه ساله دارم اینجا کار می کنم شما اولین زوج جوونی هستید که تنهایید.

این حرفای زنه دلم رو بدجوری شکست بدجوری احساس بی کسی کردم از اینکه می دیدم من و جمشید اینقدر بی کشیم دلم گرفت .از بس گریه کردم همه ارایشم ریخت رو صورتم جمشید بغلم کرد و گفت کریه نکن عزیزم من و تو همدیگر رو داریم تا احر عمرم مثل گل ازت مراقبت می کنم. وقتی عقد کردیم نه هل هله ای بود نه تبریکی نه شادی نه حتی کسی لبخند زد و برامون ارزوی خوشبختی کرد.

عکسهامون هست من در حالیکه صورتم در اثر گریه قرمز شده و ارایشم رو صورتم پخش شده .جمشید که غمگین تر از من کنارم نشسته و دستهای همدیگر رو محکم گرفتیم و یک سالن پر از صندلی های خالی...

خیلی طولانی شد می بخشید.

دلک - 3

این نوشته ناپدید شده است .

اگر کسی در گوگل یا جای دیگر این قسمت را یافت لطفا به نویسنده اطلاع بدهد .

دلک - 2

این نوشته ناپدید شده است .

اگر کسی در گوگل یا جای دیگر این قسمت را یافت لطفا به نویسنده اطلاع بدهد .

دلک - 1

این نوشته ناپدید شده است .

اگر کسی در گوگل یا جای دیگر این قسمت را یافت لطفا به نویسنده اطلاع بدهد .