مونا - 16
خوب من اومدم یهذره بنویسم تا این تنبلی بساطشو از این وبلاگ جمع کنه و بره.
امروز میخوام از دید یه خواهرشوهر بنویسم. یادمه چند روز به عقد داداشم مونده بود و تقریبن همهچی آماده شده بود. موندهبود چند تا چیز کوچولو که یه شب داداشم گفت خودتون با خانوم گل برین ببینین. من بهش گفتم خانوم گل گفته؟ گفت نه.. خودم میگم. منم جواب دادم دفعهی آخرت باشه بدون خانمت برنامهریزی میکنی... شاید اون دوست داشته باشه با تو بیاد. یا بخواد یه چیزی بهت بگه که ما ندونیم. از اون به بعد ندیدم داداشم اینکار رو تکرار کنه. تازه هر چیزی بخواد به ما بگه اگه نظر خودشم نباشه میگه ما میخوایم این کار رو بکنیم.. یا من اینجوری میخوام...
یه اخلاق دیگه که داره و من خیلی خوشم میاد اینه که یهجوری رفتار کرده که هیچ بنیبشری حتی به خودش اجازه نمیده به اهانت کردن یا متلک گفتن به خانمش فکر کنه چه برسه به اینکه انجامش بده. هیچچیزی رو برای ما تعریف نمیکنه و ما خیلی چیزا و اتفاقهایی که میافته و جاهایی رو که میرن از زبون خانومگل میشنویم. یعنی داداشم چیزی رو تعریف نمیکنه تا اگه خانومش صلاح دونست خودش بگه.
اینم بگم که داداش من فقط 24 سالشه.
کاش همهی مردها این کارها رو بلد بودن یه اگه بلد نبودن مادر و خواهراشون بهشون یاد میدادن. اگه از خودمون شروع کنیم کمکم همه اصلاح میشن. حتی اگه یه نسل طول بکشه.بالاخره همهی مادرها یه روز عروس بودن و باید خودشون درک کنن. اینجوری میشه روابط رو اصلاح کرد و احترام و صمیمیت رو با هم نگه داشت.
لطفن همهتون دست بهکار شین و بنویسین. اینجا دیگه لزومی نداره خودتون وبلاگ داشته باشین و حتی اونایی که وبلاگ دارن میتونن با یه اسم دیگه درد دلهاشون رو بنویسن و از تجربههای هم استفاده کنن.
منتظرتون هستیم.