پیامی از بابل

بنده الان ور دل مادرشوهر خانم جانم نشسته‌ام (البته يه طبقه بالاتر زيرا خانه دو طبقه مي‌باشد) و ... 

اقدامات مثبت از طرف من: از دبي براي مادر شوهر، پدرشوهر، خواهرشوهرها و بچه‌هاشون سوغاتي اوردم و يه ظرف هم به مادرشوهر خونه نويي دادم. تازه براي اولين بار از مهمون مادرشوهرم هم پذيرايي کردم که اتفاق بسيار عجيبي بود. مي‌دونيد؟ اولين باري که بعد از عقد من و حسين اومديم بابل، قبل از اين‌که مهمون‌ها بيان، مادرشوهرم سخن‌راني غرايي کرد در باب رسم و رسومات بابل و اين‌که عروس بايد پذيرايي کنه وگرنه مهمون بدش مياد و چنين و چنان. بنده هم چنام که شايسته و بايسته است پذيرايي کردم اما از اون به بعد هميشه موقع پذيرايي فلنگ رو مي‌بستم. خانواده‌ي شوهر هم وقتي ميان خونه‌ي ما خودشون مي‌پذن و مي‌شورن (جديدا ماشين خريديم و ديگه لازم نيست بشورن!). نه اين‌که بخوام بي‌محلي يا بي‌احترامي کنماااا! نه جانم، همه وصف تنبلي مفرط من رو يا ديده‌اند يا شنيده‌اند. کلا ديدگاه من اينه که اگه کسي مي‌خواد بياد خونه‌ي من واسه پذيرايي و ميوه و شيريني و غذا بهتره نياد و مهمون‌بازي به ظاهر خودموني و در باطن رسمي با کسي ندارم. و کسايي که مي‌خوان من رو ببينن، خوب حتما اون‌قدر نزديک هستيم که با هم بشينيم، با هم بياريم، با هم بخوريم، با هم جمع کنيم، ماشين طفلکي هم تنهايي مي‌شوره.

اقدامات مثبت از طرف مادرشوهر: وقتي بهش سوغاتي‌هاي دوبي رو دادم، کلي تو رودربايستي افتاد و چون هديه‌اي براي من نداشت (که البته لزومي‌هم نداشت) يکي از ظرف‌هاي خوشگلي رو که مي‌دونستم براش کادو اوروده بودن و فکر مي‌کرد من دوست دارم (درست فکر مي‌کرد) به اسم خودش داد به من. دو سه تا از ظرف‌هاي زيبا‌ي ديگه‌اش رو هم داد. خب دستش درد نکنه. همه رو دوست داشتم. براي ارميا هم مقاديري شيرخشک و پوشک و براي مصرف من هم دستمال توالت تهيه کرد (از واجبات دستشويي رفتن منه ديگه). خب، خرج اين‌ها هم از رو شونه‌ام برداشته شد. از اون‌جايي هم که من گوشت نمي‌خورم، هر روز هم برام غذاي خوشمزه‌اي که دوست دارم جداگانه درست مي‌کنه. ديگه چي مي‌خوام؟ جون من بهشت نيست اين‌جا؟

اقدامات منفي من: من با معده‌ام مشکل دارم و حدود ۳ هفته‌است هرچي مي‌خورم گلاب به روتون بالا مي‌يارم و فقط با آب و آب‌جويي که گازش گرفته شده زنده‌ام (در حد روزي چند جرعه). تصور کنيد با اين حال تا آستارا هم رفته‌ام و از صبح تا شب راه رفته‌‌ام و خريد کرده‌ام و با اتوبوس برگشته‌ام و به دليل بدحالي بابل پياده‌ شده‌ام و فرداش دوباره با اتوبوس رفته‌ام مشهد و مجددا روز بعد ارميا رو برداشته‌ام و اومدم بابل (البته اين‌دفعه با هواپيما). خودمم نمي‌دونم چطوره که هنوز غش نکردم! خب با اين وضع تصور کنيد حالي براي هم‌صحبتي با ميزبانان عزيزتر از جانم دارم؟ نه جانم! نه عزيزم! ندارم. اومدم مهموني و تمام مدت رو تخت دراز کشيده‌ام و دارم وب‌لاگ مي‌خونم. و از اون‌جايي که کلا آدم متمارضي نيستم تا حالا کسي به جز حسين بالا اوردن من رو نديده و طبيعتا فقط خلاصه‌اي از وضعيت من رو صرفا تصور مي‌کنه و توقع هم‌صحبتي و ددر رفتن به جاي خودش باقيه. حتي حال نگه‌داري از ارميا رو هم ندارم.

اقدامات منفي مادرشوهر:

۱. وقتي با دست غذا تو دهن ارميا مي‌گذاره، چشم‌هام رو مي‌بندم.

۲. وقتي گوشت درسته تو دهن ارميا مي‌گذاره، چشم‌هام رو مي‌بندم.

۳. وقتي ارميا رو مي‌بره حموم و تمام مدت ارميا جيغ بنفش مي‌کشه، گوش‌هام رو مي‌بندم.

۴. وقتي ارميا رو ميارم بالا و مي‌بينم ک**و**ن سفيد پسرم کاملا سوخته، چشم‌هام رو می‌بندم.

۵. وقتي ارميا رو جلوي بچه‌ها عوض مي‌کنه، چشمام رو مي‌بندم. (اين‌جا بچه‌ها منتظرند که کي قراره ارميا عوض بشه و بپرن دور بچه‌ام جمع بشن و هيچ کس هم بهشون نمي‌گه که زشته، نگاه نکنيد. در حالي که تو دهات ما وقتي بچه رو عوض مي‌کنند، هيچ کس (حتي بچه‌ها) نگاه نمي‌کنه، اگه بچه‌اي نگاه کنه، حتما بزرگ‌ترش تذکر مي‌ده و حتي بعضا اتاق رو ترک مي‌کنند. من حساسيت شديدي رو اين موضوع دارم، به خصوص وقتي مي‌بينم هنوز در جمع راجع به فلان‌جاي آدم بزرگ‌ها در زمان بچگي صحبت مي‌شه، حساسيتم شديدتر مي‌شه. البته ما راجع به فلان جاي آدم‌ها صحبت مي‌کنيم، اما نه از خاطرات دوران بچگي و طوري‌که باعث خجالت کسي بشه).

۶.وقتي نمک تو غذاي ارميا مي‌ريزه، چشم‌هام رو مي‌بندم (قبلا توضيح داديم بهشون که ارميا نمک، شکر و ادويه نمي‌خوره).

۷. وقتي غذاي ادويه‌دار به ارميا مي‌ده، چشم‌هام رو مي‌بندم.

۸. وقتي ما تازه خوابيديم، ارميا رو مياره بالا پيش ما که ما نخوابيم، چشم‌هام رو مي‌بندم (خودمو به خواب مي‌زنم تا حسين بيدار شه و مسئله رو فيصله بده!).

۹. وقتي شب که ارميا مي‌خواد بخوابه مي‌گه بيارش پيش من شب که بيدار شد بهش شير بدم، خيالم راحت باشه، گوش‌هام رو مي‌بندم.

۱۰. وقتي مي‌گه روز تولد ارميا بياين بابل براي بچه‌ام تولد بگيرم، بچه‌ام حتما بايد جشن تولد داشته باشه (درحالي که براي بچه‌هاي خودش که در ۳ ماه متفاوت به دنيا اومدن سالي يک دونه جشن مي‌گرفته اونم نه هر سال و من هر سال تا همين حالا حتما جشن تولد مخصوص خودم داشته‌ام)، گوش‌هام رو مي‌بندم.

۱۱. وقتي اسم فيلمي که از ارميا گرفته‌اند رو مي‌گذارن "ارميا بابلي"، گوش‌هام رو مي‌بندم.

مي‌دونيد ارميا بچه‌ي اوله و بچه هرچقدر کوچيک‌تره، حساسيت آدم روش بسيار شديدتره. من چند ماه پيش سر هرکدوم از اين موضوع‌ها ساعت‌ها و روزها حرص مي‌خوردم و اعصابم خورد مي‌شد و ابدا نمي‌تونستم به روي خودم نيارم. مثلا وقتي مي‌ديدم به بچه‌ي سه ماهه خورشت يا شيريني مي‌دن و يا صداي جيغ بنفشش از تو حموم مياد. واقعا يک بار نزديک بود در حموم رو بشکنم برم توها!

عزيزان من، شما در مقابل رابطه‌ي بچه و خانواده‌ي شوهرتون چه موضعي داريد؟ چطوري‌ با اين مسائل کنار ميايد؟ وقتي از روش بچه‌داريتون ايراد مي‌گيرن يا مي‌خوان روش‌هاي بچه‌داري و تربيتي ۲۰-۳۰-۴۰ سال پيش خودشون رو پياده کنن؟ مثلا اگه بشنويد من اين‌قدر با بچه‌ام حرف مي‌زدم که بچه‌ام هفت ماهگي مي‌تونست حرف بزنه؟!! بياريدش پيش من باهاش حرف بزنم! يا مثلا با لحني راجع به تولد بچه صحبت بشه انگار مادرشوهر گرامي تنها کسيه که اهميت تولد گرفتن براي بچه رو مي‌دونه و حاضره براي چنين موضوعي هزينه کنه؟!! با مثلا درحالي که شما خيلي وقت‌ها از خريد لباس براي خودتون صرف نظر مي‌کنيد تا بتونيد زيباترين لباس‌ها رو براي بچه‌اتون بخريد، طوري اين بلوز رو با اون شلوار تنش کنند که مثل بچه گداها به نظر برسه درحالي که مادرشوهرتون اصولا حق لباس خريدن براي بقيه‌ي نوه‌هاش رو انحصارا در تملک خودش دراورده و لباس‌هايي که مامانشون براشون مي‌خره رو از تنشون در مياره؟‌ البته اين موضوع مربوط به عيده و فکر مي‌کنم کمي هم حالت نمايشي به خودش گرفته بود که من حساب کار دستم بياد. من هم در جايي اعلام کردم که دوست دارم خودم براي ارميا لباس بخرم و حتي لباس‌هايي که مامانم براي ارميا خريده و من خوشم نيومده گذاشتم خونه‌ي خودشون که همون‌جا تنش کنن و من نبينم! وقتي که تمام طول عيد مادرشوهر تمام عيدي نوه‌ها رو ازشون مي‌گرفت که براشون نگه‌داره (البته از قبل مي‌دونستم که مادرشوهرم با همون پول‌ها براي بچه‌ها لباس مي‌خره اما امسال براي اولين بار مي‌خواست براشون حساب بانکي باز کنه!) و مرتبا اعلام مي‌کرد که هميشه اونه که پول‌هاي بچه‌ها رو براشون نگه مي‌داره و اگه دست مامان خودشون باشه خرج مي‌شه و کلي بازي نمايشي ديگه که بازهم من حساب کار دستم بياد که مسلما اومد تا در آينده حواسم جمع باشه!

کلا گفته بودم که مادرشوهر من آدم خودمختاريه و هرکاري رو بدون رعايت نظر ديگران انجام مي‌ده، نگفته بودم؟

فکر مي‌کنم بعضي جاها زيادي حاشيه رفتم و توجه از اصل موضوع مادرشوهر خودمختار گرفته شد. تاکيد مي‌کنم. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که حتي آدم بزرگ‌ها هم نمي‌تونن غذاي خوب جويده نشده و به خوبي هضم کنن و بسياري از غذا بدون اين‌که سودي به حال بدن داشته باشه دفع مي‌شه. و در نتيجه قبول نمي‌کنه که نبايد به ارميا غذاي مولينکس نشده داد => هر وقت دستش برسه حتما يه تيکه غذا مي‌گذاره تو دهن ارميا. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که بچه‌ي زير شش ماه نمي‌تونه غذايي بجز شير رو تجزيه کنه و نه تنها غذا بدون اين‌که به بدن فايده‌اي برسونه دفع مي‌شه بلکه به کبد هم فشار مياره و آثارش رو هم نه الان بلکه در بزرگ‌سالي نشون مي‌ده. اين مسئله در مورد ارميا که پدرش و خانواده‌ي پدريش به بسياري از غذاها حساسيت دارند اهميت بيش‌تري پيدا مي‌کنه. => وقتي ارميا کوچيک بود تا وقت گير مي‌اورود (حتما هم جلوي چشم ما که ببینیم و بدونیم توضیحاتمون اثری نداره و مادرشوهرم حق داره هر غذایی که می‌خواد به بچه بده) انواع آب‌ميوه و ماست و خورشت و شيريني رو به بچه مي‌داد. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که ناخن‌هاي بلند بچه رو بايد با دستکش درست کرد نه با ناخن گير => يه بار تقريبا ۹۰٪ گوشت دست ارميا رو کند. مادرشوهر من قبول نمي‌کنه که کلا ارميا با آب دوسته و تو حموم گريه نکرده و نمي‌کنه => وقتي ارميا رو مي‌بره حموم و ارميا جيغ بنفش مي‌کشه تحليلش اينه که بعضي بچه‌ها اوايل تو حموم گريه نمي‌کنن بعد از يک مدت مي‌کنند. ارميا هم از اين به بعد گريه مي‌کنه.

عروسان عزيز، فکر مي‌کنيد من تا کي طاقت دارم به روش گوش و چشم بسته طي طريق کنم؟ و روش جايگزين پيشنهادي شما براي وقتي که طاقت از کف دادم چيه؟

پ.ن: در مورد بازي‌هاي رواني هم من بسيار شرمنده‌ام چون ۳ هفته‌است که خونمون نرفتم.

پ.ن۲: حتما وبلاگ http://shadi.extrapounds.com/ رو ببینید.