مادر شوهر من فکر می‌کنه که من حسابی لاغر شدم و خیلی متناسبم و دیگه نمی‌شه من رو چاق به حساب آورد! (بدانید و آگاه باشید که من با ۲۶ کیلو کاهش وزن تازه به ۱۰۰ کیلو رسیدم!).

مادر شوهر من فکر می‌کنه که لباس من بسیار زیبا و شیکه تا حدی که بر خلاف عادت بابلی‌ها به سبک مشهدی از لباسم تعریف کرد (ما (حداقل فامیل ما) تو مشهد خیلی به هم کمپیلیمانت می‌دیم!).

مادر شوهر من فکر می‌کنه که ارمیا عاشقانه من رو دوست داره (همیشه فکر می‌کرد ارمیا عاشق بابام و حسینه!).

مادرشوهر من یکی از غذاهای تولد ارمیا رو درست کرد و روز بعد هم در حالی که من و حسین خواب بودیم تمام خونه رو مرتب و تمیز کرد!

مادرشوهر من در این سفر که به خاطر جشن تولد ارمیا صورت گرفته بود اصلا در کارهای من دخالت نکرد و نظر نداد و تحمیل عقیده نکرد. به افتخارش: هیپ هیپ! هوری!

مادرشوهر من اصلا وسایل من رو ناخواسته خراب نکرد! می‌دونید من خیلی رو تفلون‌هام حساسم! به حدی که جدا تصمیم داشتم یک سی‌دی آموزشی «روش نگه‌داری و برخورد صحیح با ظروف تفلون» براش پیدا کنم!

مادرشوهر من اصلا به لباس‌های ارمیا کاری نداشت و من هیچ وقت با یک لباس چپ اندر قیچی اون هم درست وسط مهمونی غافل‌گیر نشدم!