سلاله - 2
و حالا ادامه ماجرا :
و اين جوري شد كه از اون به بعد من هر جا كه خواستم برم خانم دنبال من اومدند به جز جاهايي كه بايد مي آمد ....
مثلا اولين عيد : پدر من از مادر همسر بزرگ تر هستند ولي اول اونها اومدند ديدين ايشون .... حالا از ما كه بابا بيا برو بازديد اينها را پس بده از اون كه نه من يك زن بيوه هستم و نمي آم كه نمي آم ....ما هم كه توي فاميل از اين رسم ها نداريم پدر مادرم هر روز من رو سين جيم كه تو با اينها چه مشكلي داري ....
و تازه هر جا هم كه مي خواستيم بريم خونه فاميل ما يه چيزي مي گفت كه همسر با اكراه بياد اونجا ... مثلا : مي خواستيم بريم خونه داييم .. مي گفت : همون داييت كه سر عقد دير اومد لابد از شما خوشش نمياد ... همسر كه يه هو بعد از عروسي بچه مهربون مامانش شد ...
خلاصه از اون سال به بعد ما هر سال عيد همين بساط رو داريم .... سال كه تحويل مي شه انگار برق 380ولت به من وصل مي كنن ... چون دوباره بساط اينجا بريم من نمي يام و اين حرف ها به راه ميشه ....
البته من با عروس ارشد موافقم بايد همون روزهاي اول تكليف خودم رو روشن مي كردم و نمي ذاشتم كار به اينجا بكشه ولي نمي دونم چرا انقدر كوتاه اومدم و هي گفتم عيب نداره گناه داره .... ولي حالا مي فهمم كه ترحم بر پلنگ تيز دندان كردم .....
اوضاع تا اونجا پيش رفت كه اگه ما جايي مي رفتيم و اون رو نمي برديم اگه مي فهميد فرداش بايد مي رفتيم مي بردیمش بيمارستان ... چون همچين خودش رو مي زد به مريضي كه ماهر ترين هنرپيشه ها هم نمي تونند اين كار رو بكنند ... مثلا يه بار به جاي آزمايش هاي خودش آزمايش هاي پدر همسر رو(كه بر اثر بيماري فوت كرده بود ) نشون همسر مي داد و مي گفت ببين من هم بيماري پدرت رو دارم .....
خلاصه بساطي بود مثلا راه مي رفت به من مي گفت حق نداري تا خونه نخريديد بچه دار شيد ..... يا زماني كه من عقد كرده بودم و مي مي خواستيم يه كم زودتر عروسي بگيريم به پدرم گفت : من گفتم حتما دخترتون حامله است كه مي خوان زودتر عروسي بگيرن ... حالا نه اين مي خواست پولش رو بده .....
مثلا مي دونست كه ما جمعه ها ناهار مي ريم خونه مادرم .... هر هفته به يه بهونه اي زنگ مي زد كه من اين بلا به سرم اومده زود بياين ... با اين كه اون موقع يه پسر ديگه هم تو خونه داشت ....
يه بار زنگ زد كه بچه خواهر همسر از روي ميز افتاده و بياين ببريمش بيمارستان ... ما هم رفتيم .... رسيدسم ديديم برادر همسر كه اون هم ماشين داره خونه است ... گفتيم لابد ماشينش خرابه .... رفتيم مي بينيم اصلا بچه اونجا نيست و خونه خودشون است ... اون سر شهر .... رفتيم اونجا ديديم اصلا باباي بچه خونه است و بردتش بيمارستان ....
همسر همه اينها رو مي بينه و حتي همون موقع هم ناراحت مي شه ولي بعدا انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده .... همچين ار مادرش دفاع مي كنه كه من مي خوام خودمو خفه كنم ....
بقيه اش باشد تا بعد