آرام - 10
حرص می خوریم، آی حرص می خوریم !
داشتم با خودم فکر می کردم که شاید من زیادی حساس شدم . دیروز تا حالا هی دارم با خودم تکرار می کنم ، آرام مواظب باش ، خودت هم پیر می شی . اگه تو هم این جوری شدی ؟ اگه فردا عروس داشتی و اون هم تمام کارهای تو در نظرش غیر قابل تحمل بود ؟؟؟ کاشکی خدا کمکمون کنه که هیچ وقت ، هیچ وقت اذیتی برای کسی نداشته باشیم . یه صدای دیگه تو سرم می گه ، آخه آدمی که همه جا می دونه با همه کس چطور رفتار کنه که کسی ناراحت نشه ، آدمی که اینقدر روشنه که اخبار روز رو دنبال می کنه و از همه اتفاقات دور وبرش باخبره و در موردش می تونه اظهار نظر کنه و از همه چیز سر در می آره و خیلی ادعای دانایی داره ، آدمی که برای خیلی ها راهنماست تو زندگیشون و راه و چاه نشونشون می ده ، یعنی تو این رفتار های ساده و پیش پا افتاده مونده و نمی دونه چطور باید رفتار کنه ؟ نچ ، باورم نمی شه . خودمم بدم میاد از این فکر ها و حرف های خاله زنکی ، اما فکر کنم زیادی دارم حرص می خورم و باید کمی خونسرد تر باشم .
مهمونی به خوبی برگزار شد . مادر شوهرم تازه ساعت ۶ عصر آمدند، نصف مهمون ها هنوز نیامده بودند . بعد از افطار در حالی که من تازه شروع کرده بودم به غذا خوردن و بغل دست مادر شوهرم نشسته بودم ، پسرعموی شوهرم رو کرده به مادر شوهرم و می گه ، زن عمو دست شما درد نکنه ، خیلی خوشمزه بود ،چقدر زحمت کشیده بودین !!! مادر شوهرمم می گه ، خواهش می کنم قابل شما رو نداشت !!. حالا خودتون رو تصور کنین جای من ، قیافه م این طوری مات و مبهوت ، که إ ، پس من اینجا هویجم ؟ من بیچاره صبح تا حالا حمالی کردم از یکی دیگه تشکر می کنن و ایشون هم به روی خودشون نمی یارن ، نمی گه من پیش پای شما اومدم و کاری نکردم ؟؟؟؟ قیافه همسر گرامی دیدنی بود ، تا طرف این جوری گفت بعد از جواب مامانش و دیدن قیافه مات و مبهوت من لقمه تو گلوش گیر کرد و یه دفعه غش کرد از خنده !!! که با چشم غره من خنده ش بند اومد !!
یادم افتاد ، وقتی مادرشوهرم ۷ سال پیش رفت مکه و من بهش گفتم آش پشت پا درست می کنم ، باید به کیا بدم ، جوابم داد تو نمی خواد کاری بکنی ، زن برادرم می کنه ( یکیشونه آمریکاست و اون موقع ایران بود و با زبون چاخانش اینها رو برای خودش نگه داشته و یک خط در میون قهر و آشتین ! ) . بعد اینقدر احمق بودم که با وجود این حرفش ، آش رو درست کردم، خیر سرم می خواستم بگم عروس خوبه م . روزی که من آش درست کردم و به ۲۳ خانواده از دوست وفامیل و همسایه ، ( توجه کردین که چه کار سختیه دست تنها ، به ۲۳ تا خانواده آش دادن ؟ فقط با کمک های جانبی همسر گرامی ) آش دادم و زن دایی شوهرم اصلا نیومد بگه خرت به چند ، وقتی مادر شوهرم از مکه آمد ، محل هم به من نگذاشت رو کرد به زن برادرش و گفت راستی دستت درد نکنه آش درست کردی و دادی به همه ؟ اون موقع هم من حمالی کردم اون از یکی دیگه تشکر کرد .
***
در طول مهمونی بعد از این که آشپز خونه تمیز شد و من تازه اومدم نشستم ، همسر گرامی برام چایی آورد و یه دفعه جلو همه گفت ، اینم یه چای زعفرونی ! ( چاخان ) برای خانوم خودم . خانم خسته نباشی ، چیزی نگذشته بود که نیش بازم بسته شد ، چون صورت های یک وری اطرافیان رو دیدم و دختر عموی شوهرم که غمباد می گیره حرف نزنه گفت واااا برای همه چای معمولی ، برای خانومش زعفرونی !!! ! آره دیگه خانوم ، ما همه پسرهامون همین طور فهمیده و خوبن . !!
***
و اما مادر شوهر عزیز تر ازجان شب پیشمون موندن تا امروز صبح .
انگار به ما که می رسه ملاحظه کردن یادش میره . تا دیروقت که کار می کردیم و شب هم دیر خوابیدیم . صبح جمعه ساعت ۷.۳۰ با فریاد ، توجه کنین با فریاد ، از تو هال پسرشو صدا می کنه ، فلانی بلند شو صبح جمعه ای من می خوام برم قبرستون ، پاشو منو ببر !! من و همسر گرامی از خواب پریدیم و طبق معمول حرص خوردیم و حرص خوردیم . نمی دونم چرا هر بعداز ظهری هم که خونه مونه ، به محض این که من و همسر گرامی اعلام می کنیم می خوایم بریم بخوابیم ، اول که یکی دو دقیقه غر می زنن که شما همیشه خوابین !!! یا راستشو بخواهین ، می فرمان ، بترکین !!!چقدر می خوابین !!و بعد یه دفعه تصمیم می گیرن تلویزیون ببینن و تا اونجایی که می تونن صدای تلویزیون روبلند می کنن . به حدی که همسر گرامی باید ۲۰۰ بار داد بزنه مامان توروقرآن یه کمی صدای اینو کم کن تا بتونیم کپه مرگمون رو بگذاریم .!!! و همسر گرامی به شدت معتقده داره عمدا می کنه و لج در میاره .
می گن آدم پیر می شه بچه می شه .
***
من به شدت به صدا حساسم و خواب بسیار سبکی دارم . به حدی که با یک صدای اضافه از خواب می پرم و اکثرا سردرد می گیرم و دیگه خوابم نمی بره . امروز صبح در حالی بیدار می شم که صدای باز وبسته شدن کشو رو می شنوم . بله مادر شوهر گرامی دارن دراور رو بازرسی می کنن !!!!!
متاسفانه این عادت همیشگیشونه ، خودم یک بار در حین بازرسی کمدم دستگیرشون کردم !!! گرچه همون موقع هم هیچی نگفتم و خودم رو زدم به خواب ! .
***
این چند روز رو نمی خواستم روزه برم و می دونستن هر روز هم که روزه می گیرم سحری بلند نمی شم چون حلما هم به صدا حساسه و بیدار می شه ، و گفته بودم بهشون حلما بد خواب می شه مجبورم نصفه شب بلند نشم . خودشون بلند شدن و اینقدر سر و صدا درست کردن از کوبیدن ظرف ها تو آشپرخونه به همدیگه گرفته تا در دستشویی ، که نصفه شبی من و همسر گرامی عصبانی ، تو تخت نشستیم و بر وبر از شدت عصبانیت وبی ملاحظه گی ایشون همدیگه رو نگاه می کنیم .
***
صبح هم که اعلام کردن من می خوام امشب برم احیاء و می خوام برم خونه خودم ، با ما راه افتادن و من وقتی رفتم پایین دیدم مطابق معمول رفتن نشستن جلو ، بدون اینکه اصلا به روی خودشون بیارن ، من هم دست بچه مو گرفتم و رفتم عقب ماشین نشستم !!
خلاصه که نمی دونم، به من بگین، من زیاد حساس شدم ، یا واقعا حق دارم ناراحت شم ؟؟؟؟