مونا - 8
درود.
می خوام اول به رهگذر عزیز بگم که نصف مشکلات من تلاش من برای برقراری دیدار های معقول بود ولی حاج خانم بود که می خواست از تمام زوایای اعمال ما خبر داشته باشه. تو دوران عقد هومن بیشتر می اومد خونه ی ما تا من برم اونجا ( که فکر کنم حالت معقولش تو اون دوران همین باشه) ولی حاج خانم اصرار داشت من برم اونجا. هر چیزی رو می خواست خبر داشته باشه مثلن اگه ما با هم یا با خونواده ی من می رفتیم بیرون بعدش حتی در حضور من و از من می پرسید: کجا رفتین؟ چرا رفتین؟ کیا بودن ؟ چه خبر بود ؟ ومن می ذاشتم هومن جواب بده .این برای من که 4 سال تو یه شهر دیگه درس می خوندم ومامانم اینقدر بهم اعتماد داشت که فقط یه بار اونم با التماس من یه روز اومد خوابگاه خیلی سخت بود. از طرفی به خاطر تربیت خونواده ام هیچ وقت جواب حرف ها و متلک ها شو نمی دادم که این باعث ناراحتی بیشترم می شد. مثلن راحت و رک جلوی من از بدی های خونواده ی زن می گفت.. یا می گفت ( وهنوزم می گه) من به کسی که بچه ام رو دوست داره حسادت می کنم و ازش متنفرم.. حاج خانوم بیشتر یه جوری برنامه ریزی می کرد که ما اون طرف باشیم . گفتم هومن تو مغازه ی باباش کار می کرد و کارش طوری بود که از باباش حقوق ماهانه نمی گرفت و اگه یه روز نمی رفت حقوق نداشت. پس می موند جمعه ها که هر بار حاج خانوم یه برنامه ای داشت : فلانی از مکه اومده بریم پیشش.. بریم خونه ی فلان خاله یا عمو... ( و هومن راننده بود و هست) فلانی داره می یاد خونمون... علاوه بر اینها یه دفعه به هومن گفته بود بهتره حقوقت پیش من بمونه، شما بلد نیستین خرجش می کنین! و هومن مار گزیده مخالفت کرده بود که نتیجه اش بارانی از نفرین های ریز و درشت بود. هومن گفته بود اگه من اینقدر بچه ام چرا برام زن گرفتین؟ (اینا رو البته بعد از عروسی برام تعریف کرد )
راستی اینم بگم توی تمام دوران یک ساله ی عقد ما کلی عید و تولد مذهبی بود که این مومنا به روی مبارکشون هم نیاوردن که من تازه عروسم. روز مادر ما دو برابر مامانم برای حاج خانم کادو گرفتیم و اول رفتیم پیش اون. ( هومن نمی خواست کادو بگیره چون می گفت من تا حالا تو عمرم کادوی روز مادر نخریدم که حالا بخرم. به اصرار من خریدیم.) حاج خانم حالیمون کرد توقع طلا داشته ( گفت ناپو و خارخاری برام گردنبند طلا گرفتن—خارخاری لابد گنج داشته چون تا اینجایی که من می دونم تازه رفته سر یه کار نیمچه وقت با 50 هزار تومن حقوق.) شبش هم فوری از هومن پرسیده بود برای مادرزنت چی خریدین؟! (ایشون دایم در حال رقابتن) ولی کادوی مامانم رو که بردیم اول قبول نمی کرد بعد با اصرار ما و به شرطی گرفت که دیگه براش کادو نخریم. می گفت شماها نباید پولتون رو خرج ما بکنید...واز اون سال تا حالا کادوش فقط یه تبریک از طرف ما بوده.
بالاخره من رفتم خوابگاه و فکر کنم همه وضع نامزد دار ها رو می دونین. ولی من اینجوری نبودم. هومن هر دو سه روزی یه بار زنگ می زد خوابگاه اونم بین 7 تا 9 شب. دلیلش این بود که قبض تلفن اولی که اومده بود(و فقط سه هفته اش مال دوران خوابگاه من بود که چندین بار هم خودم زنگ زده بودم)حاج خانم همه ی پولشو از هومن کم کرده بود. (حاج آقا کل حساب مغازه رو می داد دست حاج خانم و اون حساب می کرد) ازاون به بعد هومن چند روزی یه بار می رفت مغازه دوستش و بعد پرینت ها رو می گرفت و حساب می کرد.گاهی وقتا هم من می رفتم مخابرات و زنگ می زدم و احوال خونواده شونو هم می پرسیدم. من دلم تنگ می شد و هر دوهفته یکبار می اومدم شیراز. یادمه یه بار اواسط آبان ونزدیکیای تولدم اومدم خونه. عصرش قرار بود بریم بیرون که من بارونی بخرم. ساعت5/5 که قرارمون بود گذشت و من نگران شدم.ساعت ۶ زنگ زدم و هومن با صدای گرفته گفت داره می یاد. وقتی اومد خیلی به هم ریخته بود. پرسیدم چی شده ( قیافه هومن موقع دروغ گفتن به من تابلوه ومی دونست نمی تونه به من دروغ بگه) گفت حاج خانم داشته سین جیمش می کرده که کجا میرین و بعد که من زنگ می زنم جیغش هوا می ره که حالا دیگه این دختره برات ساعت می زنه؟ فقط بلده وقتی تو اینجایی زنگ بزنه؟ شدی بازیچه ی دست خونواده ی اینا.... ومن به خواهش هومن و در راستای بستن دهان مادر شوهر (که بعد ها فهمیدم با هر کسی باید مثل خودش رفتار کرد) از آن به بعد وقتی هومن نبود برای احوالپرسی از اونا زنگ می زدم. مشکل اینجا بود که خونه ی ما چند متری بیشتر با هم فاصله نداشت و حاج خانم بیکار همه رو چک می کرد. جالبه موقعی که من شیراز نبودم هومن نه به مامانم اینا سر می زد نه تلفن می کرد چون حوصله ی دعواهای حاج خانومو نداشت..ولی من باید از خوابگاه و با اون مشکلات زنگ میزدم و احوالپرسی می کردم! هیچ وقت یادم نمی ره اون روزایی رو که یواشکی زیر پتو و جوری که دوستام نفهمن گریه کردم...
تو این فاصله هومن یه کاری پیدا کرد که به خاطرش بیشتر روزای هفته ماموریت شهرستان بود و مشکلات دوری ما بیشتر شد. ببه هر حال اون دوران رو گذروندیم و قرار شد آخرین امتحانم که تموم شد کارهای فارغ التحصیلی مو انجام بدم و فرداش هومن بیاد دنبالم. 5 بهمن آخرین امتحان بود....
خوب . خیلی طولانی شد. ماجرای من حالا حالا ها ادامه داره....فعلن خداحافظ.